ده سال در آشوب و اغما
محمد قائد
اين نوشته
1. مهمان عزيز ينگهدنيايی (پیدیاف)
3. طلاهای قيصر، آزادگان و سورچرانها
از جمله به كتابهای زير میپردازد:
اختناق ايران
مورگان شوستر
ترجمۀ حسن افشار
نشر ماهی
1386
ماه عسل ايرانی
ويلهلم ليتن
ترجمۀ پرويز رجبی
نشر ماهی
1386
ايران در جنگ بزرگ
محمدعلی سپهر (مورخالدوله)
1336
سفر مهاجرت در نخستين جنگ جهانی
رضاعلي ديوانبيگی
1351
مهمان عزيز ينگهدنيايی
پزشك درمانگاهی در شيراز وقتی از مادر كودك پرسيد چرا نام فرزندش را ”هاريـو“ گذاشته و معنی آن چيست، فهميد پدر او زمانی هر صبح اين لفظ را از مردی خارجی میشنيد و چون از آن خوشش میآمد روی بچهشان گذاشت.
مرد آمريكايی، مهندس نفت يا گاز، بنا به عادت با جملۀ ”هاو آر يو؟“ (حالتان چطور است؟) با همكارانش خوش و بش میكرده. در فرهنگ ايران كه فرد ِ مهمْ جوابدادن سلام ديگران را ضروری نمیداند، تا چه رسد به پيشدستی در سلامكردن، كارگر ِ تحت امر مرد فرنگی چنان شيفتۀ لبخند و فروتنی و صفای مستر ”هاريـو“ شد كه خاطرۀ خوش كاركردن با او را در نام فرزند خويش تـداوم بخشيد.
هفتاد هشتاد سال پيش از ايجاد اين پيوند مهرآميز در ممسّنی، مردم سراسر ايران كشتهمردۀ يك آمريكايی ديگر شده بودند (ساموئل جردن بعدها مشهور شد). مجلس دوم برای اصلاح نظام ماليۀ ايران، مورگان شوستر، كارشناس آمريكايی و سیوچهارسالۀ گمرك را در رأس هيئتی پنجنفره استخدام كرد. ترقيخواهان تلاش میكردند راهی برای بيرونرفتن از شيوۀ باستانی زورگيری از مردم و بخوربخور در نظام ماليه بيابند.
اما شوستر توانست فقط هشت ماه در تهران دوام بياورد. نارضايی هيئت حاكمه از حساب و كتاب، و شليك دو اولتيماتوم پياپی از سوی دولت روسيه، نه تنها جوانۀ اصلاح نظام ماليات را قيچی كرد بلكه به عمر مجلس دوم پايان داد. عارف قزوينی در حسرت و شرم اخراج شوستر از ايران، در قطعهای دردمندانه سرود:
ننگ آن خانه كه مهمان ز سر خوان برود
جان فدايش كن و مگذار كه مهمان برود
گر رود شوستر از ايران رود ايران بر باد
ای جوانان مگذاريد كه ايران برود
شوستر در ارديبهشت 1290، در زمان مجلس دوم، همراه با چهار دستيار آمريكايیاش وارد تهران شد. گرچه قراردادی سهساله برای رياست خزانهداری كل با دولت ايران بسته بود، در دی ماه همان سال ناچار از ايران رفت. فضای مالیـ اداریـ گمركی كشور خودش هم ضدعفونی نبود و او تجربۀ كار در كوبا و فيليپين داشت، اما طی اقامت هشتماههاش در ايران آدمهايی وقيح، اعمالی رذيلانه و روابطی چنان تبهكارانه در دستگاه دولت ديد كه انگار اينها از داستانهای مخوف بيرون پريده باشند.
در خرداد رسماً مسئوليت امور مالی ايران را به عهده گرفت. وسط دولتی خرتوخر و حاكمانی بیلياقت كه مناصب را يا با پول خريدهاند يا به ارث بردهاند، به عنوان آدم شريف و چيزفهم ِ اهل ينگه دنيا و معتمد مشروطهخواهان و مليـّون، خيلی زود عملاً همهكارۀ كشور شد و در رأس امور قرار گرفت. اما پيش از تجربهكردن وفور باورنكردنی تقلب و دروغ، به اين معما برخورد كه در هيئت حاكمۀ ايران افراد چرا اسم ندارند و آدمهای پرزور القابی روی خودشان میگذارند كه به چهار پسوند مـُلك و دوله و سلطنه و سلطان ختم میشود.
به اصطلاح امروزی، گفتگوی فرهنگها وقتی پيچيدهتر میشد كه القاب خندهدار ِ آدمهایی بیمصرف را به انگليسی ترجمه كنند: ”مارشال مارشالها“، ”وجود بیهمتا در قلمرو پادشاهی“، ”توان و تكيهگاه مـُلك و ملت“. مینويسد ”برای بيگانگان بهخاطرسپردن اين لقبهای دهنپركن واقعاً دشوار است.“ و يك مشكل ديگر: با توجه به اينكه نديدهگرفتن لقبی حداقل پنج شش هجايی و ريتميك در حكم اعلان مخاصمه با دارندۀ آن است، اين عنوانهای خنك را بايد با چه املای واحدی نوشت تا مشخص باشد كدام حضرت اجل چه مبلغی از خزانه گرفته است؟ شوستر برای مكاتبات اداری و درج در اسناد مالی، آوانگاری ِ ادوارد براون را تا حد ممكن پذيرفت.
يك ماه طول كشيد تا دريابد هر يك از اين مارشالهای بیهمتای تكيهگاه مـُلك و ملت نخهای كلاف سردرگم امور مالی دولت را از كجا میكشد، سالانه چقدر به جيب میزند و عايدات مملكت به چه چاههای ويلی میرود. نخستين پرسوناژ اين داستان مخوف مشرقزمينی كه از او پول مطالبه كرد البته سپهدار اعظم، رئيسالوزرا و وزير جنگ، بود. ”اولين بار بود كه واژۀ ’پول‘ را تشخيص میدادم و بعد از آن بارها از زبان ايرانيان شنيدمش.“
تازه 250 هزار تومان از وام جديد بانك (انگليسی ِ) شاهنشاهی به حساب دولت ريخته شده بود كه سپهدار بيش از چهارصد هزار تومان پول برای حقوق عقبافتادۀ قشون مطالبه كرد. پس از سه ساعت چانهزدن، روی صد هزار تومان به توافق رسيدند. همين شخص اندك زمانی بعد باز برای قشون تهران پول خواست و ادعا كرد آن صدهزار تومان ”بين تفنگچيهای بدبخت تقسيم شد “ و ”يك قران در خزانۀ جنگ باقی نمانده.“ شوستر، با آمادگی قبلی، درجا مداركی ارائه داد كه ”حضرت اجل همۀ دريافتی ماه پيش و خيلی مبالغ ديگری را هم كه به اسم قشون گرفته بود . . . به صرافی ايرانی سپرده و اكنون هم نزد او موجود است.“
وظيفهای كه مجلس بر عهدۀ شوستر گذاشته بود حكم میكرد در همان حال كه راه را بر دستبرد مقامها به خزانۀ دولت میبندد عايدات را افزايش دهد. مستوفيان و مميزان مالياتی چوب لای چرخ میگذاشتند و ”روزی نبود كه اعتصابی در وزارتخانهای سازماندهی نشود. ناچار شديم اعلام كنيم هركس سر كارش حاضر نشود از خدمت منفصل خواهد شد.“
جمعآوری ماليات از سراسر مملكت نياز به نفرات سازمانيافتۀ مسلح داشت: ”در ايران كشاورزان و كارگران و خردهمالكان در خودداری از پرداخت ماليات لجاج به خرج نمیدهند، ولی شرايط خاص كشور ايجاب میكرد كه حكومت نيرويی داشته باشد تا به پشتگرمی آن بتواند به وصول ماليات از طريق مأموران غيرنظامیاش اميدوار باشد.“ ترجمه به لـُری يعنی اعضای طبقۀ حاكم هر اندازه بتوانند ماليات و عوارض از حلقوم مردمی كه كار میكنند بيرون میكشند اما خودشان چون تفنگچی دارند دليلی نمیبينند ماليات بدهند؛ پس بايد مأمورانی مسلح پشت سر مميز ماليات ايستاده باشند تا يك مشت خان و حضرت والا حساب كار دستشان بيايد. مجلس با استخدام پانصد نفر برای ايجاد نيرويی به نام ژاندارمری خزانه، تابع ادارۀ خزانهداری كل، موافقت كرد.
رياست صاحبمنصبان ايرانی بر مأموران جمعآوری ماليات منتفی بود. شوستر در ميان آنها كمتر كسی كه پولكی نباشد میديد و وزارت جنگ ”پاتوق اونيفورمپوشهای بيكاره . . . و لانهی حقيرترين رشوهگيران و خندهروترين خونخواران و پستترين اراذلی بود كه من تا امروز ديدهام.“ اين آدمها از علم و فن نظامیگری چيزی نمیدانستند؛ سردستۀ مشتی تفنگچی بودند كه بيشتر برای ارعاب خلايق و حفاظت از خانههای هيئت حاكمه در تهران به كار میرفت.
وزير جنگ ”با فروتنی پذيرفته بود كه هرچند دارای نبوغ نظامی است، شايد چيزهايی در تشكيلات وزارت جنگ باشد كه از آنها سر نياورد و خوشحال میشود كه در اين مورد از راهنمايیهای من استفاده كند.“ وقتی هيئت مستشاران آمريكايی ليست مطالبات وزير جنگ را كنار گذاشت و اعلام كرد در قشون و هر جای ديگر فقط به آدمهای واقعاً موجود در مشاغلی كه واقعيت دارد مستقيماً حقوق میدهد، پرداختهای وزارت جنگ از ماهانه 42000 تومان به حدود 12000 تومان كاهش يافت.
شوستر صاحب قدرتی بالاتر از يك وزير میشد، گرچه اين بهخودیخود معيار خوبی برای سنجش قدرت نيست و بسياری از وزرا فقط دكور بودند. فوراً نتيجه نگيريم مستشار يانكی در تمام امور مملكت مداخله میكرد و مقامات را در مشت میگرفت. اينكه سپهدار اعظم با آن يال و كوپال و قراول و يساول قبول كند در امور نظامی از سوی كارمند آمريكايی گمركات ارشاد شود فقط يك معنی دارد: سپهدار اعظم بايد پی كارش برود تا آدمی مانند يپرم خان نيروی نظامی ايجاد كند و فرمانده آن باشد.
اما شوستر میدانست حفاظت يپرم خان از امنيت هيئت حاكمه در تهران يك حرف است و سرشاخشدن ِ سردار ارمنی با خانها و فئودالهايی كه هر كدام سلطان منطقهای بودند و وسط صحرا در برابر رعيتها جانماز پهن میكردند داستانی ديگر. انتخابش برای فرماندهی ِ ژاندارمری خزانه افسری انگليسی بود كه ايران را خوب میشناخت و زبان فارسی میدانست. مقامهای بريتانيايی با ترديد و اكراه موافقت كردند سرگرد كلود استوكس از سمتش در ارتش هند استعفا دهد اما قدغن كردند در شمال ايران از او استفاده شود زيرا نافی ”حق“ دولت روسيه است.
حق مورد نظر به غامضترين موضوعی بر میگشت كه مليـّون ايران با آن روبهرو بودند و در تاريخ روابط بينالمللی و ديپلماسی ايران بیهمانند است. چهار سال پيش از آن، دولتهای بريتانيا و روسيه قراردادی بسته بودند كه ايران را به سه منطقه تقسيم میكرد: مثلثی پهناور از سرخس تا يزد و بروجرد و قصرشيرين حوزۀ نفوذ روسيه؛ ذوزنقهای كوچكتر، از مرز افعانستان تا بيرجند و كرمان و بندرعباس، حوزۀ نفوذ بريتانيا؛ و منطقهای حائل شامل فارس و خوزستان ميان اين دو، بيطرف. دو دولت توافق كردند در مناطق اول و دوم وارد رقابت نظامی و تجاری با يكديگر نشوند ـــــ در عمل يعنی به رقيب سومی ميدان ندهند.
اول، دولت ايران منطقاً نمیتوانست به دو قدرت اروپايی اعتراض كند كه چرا نمیخواهند برای دستيابی به امتيازهايی جديد در ايران با يكديگر رقابت كنند. دوم، بريتانيا و روسيه تماميت ارضی ايران و ”استقلال“ ايران را به رسميت میشناختند و تعهد میكردند از آن دفاع كنند (نه چون به ايران ارادت و علاقهای داشتند، بلكه چون سايۀ مهيب امپراتوری توسعهطلب آلمان مدام تهديدآميزتر میشد و ايران را بهترين جا برای ضربههايی دوشاخه به منافع هر دو حريف میديد).
سوم، هر اقدامی از سوی دولت ايران كه مستلزم مشاركت دولتهای ديگر در ايران باشد بايد با موافقت اين دو دولت صورت گيرد. در روح قرارداد، بريتانيا و روسيه كشور ايران را به عنوان سرزمين به رسميت میشناختند اما دولت ايران را هيچ میانگاشتند و دامنۀ اختيارات آن را حداكثر به چند خيابان خاكی و كوچۀ گلی ِ وسط شهر تهران محدود میكردند.
در واقعيت امر، پس از شكست نهايی ناپلئون در سال 1815، به بار نشستن انقلاب صنعتی و شروع عصر اكتشافات و امپرياليسم، ايران به عنوان سرزمينی ملوكالطوايفی وارد جغرافيای سياسی شد. با قيام سال 1857 هند كه سبب شد دولت بريتانيا كمپانی هند شرقی را كنار بزند و وزارت مستعمرات مستقيماً ادارۀ هند را به دست بگيرد، ايران به معنايی مهمتر شد اما به حد نيمهمستعمره تنزل كرد: منطقهای حائل كه مانع برخورد قشونهای حريفان است.
در قياس با مثلت عظيم شمالی كه تمام گيلان و مازندران و آذربايجان و كرمانشاه و كردستان و بخش اعظم خراسان و اصفهان را در بر میگرفت، تكه زمين برهوتی كه بريتانيا برداشته بود از نظر اقتصادی قابل توجه نبود اما مانع مجاورت قشون رقيب با سرزمين زرخيز هند میشد.
به دو نكتۀ ديگر هم بايد توجه داشت: عصر نفت به عنوان بخشی از صنعت و زندگی روزانه هنوز آغاز نشده بود و حتی ده سال بعد، در پايان جنگ بزرگ، نفت عمدتاً برای سوخت كشتی به كار میرفت و هنوز حتی آسفالت جادهها با قير متداول نشده بود.
دوم، بريتانيا در سراسر فارس و بوشهر و محمـّره (خرمشهر بعدی) پايگاههای تجاری داشت و مايل بود وضع موجود، يعنی رقابت ظاهراً آزاد اما در واقع سيطرۀ تجاریاش بر منطقۀ سوم، حفظ شود. پس واقعيت قضيه اين نبود كه سراسر شمال و شمال غربی ايران را به روسيه بدهد و خود به كوير لوت و كوير نمك قانع بماند.
شوستر پيشنهاد سفارت بريتانيا برای به كارگرفتن افسران سوئدی ژاندارمری ايران را نمیپسنديد زيرا ايران را نمیشناختند، زبان بلد نبودند و نمیتوانستند از كاغذهای ساختگی و مدارك جعلی زمينداران بزرگ كه به قصد فرار از ماليات تهيه میشود سر در بياورند. تندادن به اين شرط هم كه سرگرد استوكس را فقط مأمور جنوب كند خيانت به كارفرمايش، يعنی مجلس، بود كه ”حوزههای نفوذ“ را سرسختانه رد میكرد و مقدمۀ تقسيم ايران میدانست. شوستر مصمم بود در كنار مليـّون و مطبوعات ترقيخواه بماند.
هم بريتانيا و هم روسيه كل داستان مستشاران آمريكايی را خلاف قرارداد 1907 خودشان و به معنی بازشدن پای طرف سومی در ايران میديدند. در همين زمان رقابت قدرتهای استعماری در مراكش بحرانی شد، كار به كشتی توپدار كشيد و آلمان رعدآساتر از پيش حرف از مرزبندی ”صحيح“ اروپا میزد.
بريتانيا، در برابر چشمانداز نبردی سرنوشتساز كه روسيه بايد نه در برابر يورش حتمی آلمان خرد شود و نه آلمان را شكست دهد و پروس شرقی را بگيرد، ايران را فقط شكارگاه، ميدان مانور و منطقۀ حائل میديد. نمیخواست روسها را در چنين موقعيتی سر لج بيندازد و موافق بود شوستر از ايران برود و قال قضيه كنده شود.
روسيه برگ رو كرد: شاه مخلوع از تبعيدگاهش در روسيه به ايران برگشت، نفراتی گرد آورد و به سوی تهران تاخت. مشروطهخواهان پس از قدری تزلزل و سراسيمگی به مصاف او رفتند، بار ديگر او را شكست دادند و دار و دستهاش را قلعوقمع كردند.
شوستر شكست نهايی محمدعلی ميرزا را در درجۀ دوم به مسلسلهای ماكسيم كه رگبار آنها نفرات تركمن ِ مزدور شاه مخلوع را زَهره تـَرَك كرد، و در درجۀ اول به يپرم خان نسبت میدهد كه ”پيروزی بزرگ تقريباً به تمامی با فعاليت و مهارت و شجاعت“ او به دست آمد. مینويسد هر مبلغی كه مشروطهخواهان برای تدارك نبرد لازم داشتند فوراً در اختيار آنها گذاشت.
با توجه به نظر شوستر كه خودش را خيرخواه ايران میدانست، يپرم خان حقاً و عقلاً و قشوناً و نظاماً و سپاهاً و جگراً بايد سردار كل میشد (شاه عباس هم اين انتصاب را تأييد میكرد) اما به طايفهای تعلق داشت كه كافر ذِمـّی و (پس از اهل تسنن) شهروند درجه سه به حساب میآيد. با اين همه، مسئوليت قانون اساسی ِ ضد شايستهسالاری ايران را نبايد يكسره به گردن شرع انداخت. اگر در به روی صلاحيت و استعدادها باز شود، ايل قاجار يا هر هيئت حاكمۀ مداربستۀ ديگری، چه به شرع اعتقاد داشته باشد يا نداشته باشد، بايد پی كارش برود.
دولت به شوستر دستور داد اموال دو برادر شاه مخلوع را كه همراه او دست به توطئه و شورش و مردمكشی زده بودند به دارايی خزانۀ كل اضافه كند. دولت روسيه ادعا كرد باغ يكی از آن دو در تهران در اجارۀ يك تبعۀ آن كشور است. ماجرا بالا گرفت. ابتدا يك ضربالاجل برای عذرخواهی و سپس اولتيماتوم ديگری برای پاياندادن به استخدام مستشاران آمريكايی رسيد، وگرنه ارتش تزار در رشت وارد عمل میشد و به تهران میآمد. مجلس مقاومت كرد، هيئت حاكمه در آن را بست و اولتيماتوم را پذيرفت و شوستر از ايران رفت.
خشم و اندوه چنان در كتابش موج میزند كه گويی رمانی تراژيكـ رمانتيك مینويسد. اندوه عميقش از ناكامی مليـّون ايران است كه شريف بودند اما قدرت كافی نداشتند (از ميان مقامهای حكومت، حسينقلیخان نواب، و از بازرگانان تهران، شاهرخ ارباب كيخسرو را میستايد). خشمش از شقاوت روسيه، زورگفتن بريتانيا به ايران و تندادنش به حرف زور روسيه، و بخصوص از هيئت حاكمۀ پولكی ايران است كه يك رودۀ راست در شكم ندارد.
وقتی به حضرت والاها میگويد بهتر است حسابسازی نكنند چون وجوهی كه انتظار دارند به جيب بزنند در كار نيست، مثل گربهای كه سبيلش را چيده باشند تعادلشان به هم میخورد و حرفی برای گفتن ندارند. غدر نمايندگان قدرتهای بزرگ خارجی بيشتر به منافع ملی و سياست دولتشان بر میگردد تا به لفتوليس شخصی. در تصوير شوستر، دامنۀ علايق، فعاليت اقتصادی و سرگرمی زمامداران ايران به تلكه و كندن گوشهای از بيتالمال محدود میشود.
يك دهه بعد، اوايل دهۀ 1300 مجلس شورای ملی يك آمريكايی ديگر به نام آرتور ميلـْسپوُ را برای اصلاح نظام ماليه استخدام كرد. همين شخص پس از رفتن رضاشاه باز به استخدام دولت ايران در آمد. اما ماليات در مفهوم مدرن با تلقی ايرانی از مالكيت بهعنوان موضوعی خدادادی و كاملاً شخصی، و از دولت مالياتگير بهعنوان زورگو و دزد سر گردنه سازگاری ندارد و كمزورها و ندارها به همان نسبت ماليات میدهند كه توانگران. شايد تنها موردی كه ارقام ماليات معنايی صحيح و واقعی يافت در اصلاحات ارضی بود كه بهای املاك مشمول اين قانون بر پايۀ مالياتی كه مالكان آنها پرداخته بودند محاسبه شد.
يك قرن پس از شروع تمام اين تلاشها، نظام مالياتی ايران همچنان، مانند روزگار باستان، علیالرأس و مبتنی بر چانهزنی است. اظهارنامه كه از لوازم سيستم ماليات در دنيای جديد است در اين مملكت كاربرد ندارد زيرا ايرانی عادت كرده است محض احتياط يا حتی بیدليل و بیاختيار دروغ بگويد. هنوز تعريفی دقيق و قانونی از اموال عمومی، اموال خصوصی، اموال شخصی مقامها و اموال تحت سرپرستی دولت كه در لفاف مشكوك بنگاههای خيريه و عامالمنفعه پيچيده میشود وضع نشده. به منظور مشخصنشدن مجموع دارايی فرد، كودك خردسال هم طبق سند منگولهدار صاحب املاك و اراضی و كارخانه است و كسی از اين ترفند مضحك تعجب نمیكند. شيوۀ تيولداری و واگذاری املاك و اموال به اشخاص مورد نظر و معافيت دلبخواهی از ماليات را هم كه با قوانين عصر مشروطيت ملغا شد احيا كردهاند.
در ماههای آخر سال 1359 وقتی به دومين نخست وزير جمهوری اسلامی گفتند دولت علیالقاعده بايد لايحۀ بودجه به مجلس بفرستد تا تبديل به قانون شود، با تحقير گفت احتياجی به اين حرفها نيست، هرچه داريم توی كاسه میريزيم و هر دستگاهی هرچه لازم دارد از آن بر میدارد.
میتوان به روان مورگان شوستر درود فرستاد و ندا داد: سپاس مستر هاريو، اما دريغ و درد كه تلاش دلسوزانهات در اين شورهزار حاصل چندانی نداشت. در آن هشت ماه بسيار تلاش كردی قدری مدرنيته در ما وارد كنی، ليكن بيشتر دوست داشتيم به تكنيك كاسه و پاتيل و ملاقه كه به ما، به خودمان، به عنعنات ملیمان و به فرهنگ باستانیمان نزديكتر است وفادار بمانيم.
چهار دهه بعد، دخالت در كودتا به تصوير مستشاران ينگهدنيايی در ايران سخت آسيب زد. اما آن داستان ديگری است.
شوستر در سال 1960 درگذشت.
ده سال در آشوب و اغما
2.
فلاكت
دهۀ 1290(1921 ـ 1911) مصيبتبارترين دورۀ تاريخ ايران در عصر جديدی بود كه اوايل قرن نوزدهم با شكست در قفقاز شروع شد. مصيبت صرفاً به فروپاشی بيش از پيش ِ دولت مركزی و اشغال همهسويۀ كشور و درگيریهای محلی و ايلغار و تاختوتاز ايلات و چپاول عشاير و شيوع وبا و گرسنگی همهگير و قحطی و نابسامانی و بیتكليفی بر نمیگشت. نكته اين بود كه بخشی از مردم رفتهرفته درك میكردند اوضاع میتواند غير از اين باشد.
ايران در ميانۀ آن دهه 10 ميليون نفر جمعيت داشت. نخستين بار نبود قحطی و شيوع امراض همهگيرْ جماعت را خزان میكرد اما نخستين بار بود كسانی به فكر میافتادند چنين مصائبی ممكن است مشيت الهی و تقدير محتوم نباشد. افزون بر اين، گرچه كتابنوشتن به معنی جديد هنوز متداول نشده بود و مطبوعات بهرغم سر و صدای بسيار، خوانندگانی محدود داشتند، شرح وقايع روی كاغذ میآمد. دو جهان شفاهی و مكتوب عوالمی بسيار متفاوت و مربوط به دو نوع طرز فكر اساساً متفاوتاند. انسان شنونده گوش به تعريف میسپارد، میخندد و میگريد بیآنكه احساس خود را در قالبی تعقلی به راوی بر گرداند. خواندن متن به انسان مجال پرسش میدهد كه از خود، از نويسنده و از ديگران بپرسد: چگونه و چرا؟
برخی وقايع از عهد ماقبل تاريخ تكرار شدهاند. اما نقل سينه به سينه، نسبت به نوشته، كماثر است. روايت فقط وقتی روی كاغذ میآيد دل كسانی را كه در صحنه حضور نداشتهاند به اندازۀ حاضران، و شايد حتی بيش از قربانيانی كه از درد و رنج كرخت شده بودند، به درد میآورد و آنها را به فكر میاندازد.
محمد مسعود در كتاب بهار عمر (1324) دربارۀ روزگار كودكیاش در دهۀ 1290 در شهر قم مینويسد:
گوشت گربه وسگ خوراك عادی شده و علفهای بيابان و ريشههای درختها مورد هجوم گرسنگان واقع میگشت.
بچه های خردسال تكتك در كوچه مورد سرقت واقع و مفقودالاثر میشدند!
در كفشكن . . . مرد غريبی كه . . . توبرۀ پشتی خود را به كفشدار . . . سپرده بود مورد سوءظن . . . واقع شده همين كه توبرۀ پشتی را گشوده بودند يك ران و دو دست و سينۀ طفل دوسالهای را پيدا كرده زائر را دستگير و در تحقيقات معلوم شده بود تاكنون ده طفل كوچك را از كوچههای خلوت ربوده و خورده است.
اگر خوشبختی را نسبت دستاوردها به انتظارات بگيريم، آن دهه عصر شوربختی بود زيرا مقدار اولی ناچيز، اما سطح انتظارات بالاتر از هر زمان ديگری طی تاريخ اين سرزمين بود. برخلاف نظر عرفا و حكما، دانستن لزوماً به معنی معرفت و سعادت نيست؛ میتواند مقدمۀ مقايسه و فهميدن، و به معنی درك بدبختی باشد.
مؤلفان و خوانندگان ايرانی، در مقايسه با نهضتهای مشروطيت و ملیشدن نفت، به دهۀ پايانی آن سدۀ شمسی به مراتب كمتر توجه كردهاند. شايد به اين سبب كه ايران در اغما بود و از دوران اغما خاطرۀ روشنی در ذهن باقی نمیماند.
شايد هم به اين سبب كه ايران در آشوب غوطهور بود، و روايت آن روزگار آكنده از شرح جزئياتی تودرتوست كه بيشتر به رمانی پر از پرسوناژهای جورواجور و خاكستری میماند. اما طرحی ساده حاوی پرسوناژ خوب در برابر پرسوناژ بد مقبوليت بيشتری دارد (ماجرای ميرزا كوچكخان و قيام جنگل، در انتهای همان دهه، معمولاً در سبك رايج داستانپردازی ِ ’آدم خوبــ آدم بد‘ روايت میشود). شايد هم هيچ دليلی نداشته باشد و از قضا اين طوری است.
برخلاف دهۀ 1320 كه ادعا میشود تقريباً همه ــــ دربار، ديانت، جبهۀ ملی ــــ سرگرم دفاع از وطن بودند جز چپ كه از فرط وطنفروشی روی پا بند نبود، در دهۀ 1290 اعيان و هيئت حاكمه در اعلام آمادگی برای جرينگی معاملهكردن مام ميهن رودربايستی را كنار گذاشته بودند.
در نظام زمينداری پول نقد چندانی جريان نداشت اما در ابتدای قرن بيستم طبقۀ حاكم با نيازی جديد روبهرو بود كه با چند خروار گندم و كاه و جو ِ حاصل از املاك آنها برآورده نمیشد: ارز خارجی برای سفر به اروپا، فرستادن فرزندان برای تحصيل در فرنگ، فراهمكردن اسباب و اثاثيۀ زندگی متجددانه و حتی لباس اعيان كه تقريباً به تمامی از خارج میآمد.
ناصرالدين شاه مظهر ولع برای ليره بود و، همچنان كه از يادداشتهای روزانۀ اعتمادالسلطنه پيداست، مدام به تهيۀ ارز برای سفر بعدی و خريد از مغازههای پاريس و برلن فكر میكرد و در اين راه از هيچ كاری پروا نداشت. دمزدن هيئت حاكمۀ ايران از استقلال وطن بيشتر مربوط به عصر نفت است. پيشتر، پولگرفتن از دولتهای خارجی سريعترين راه دستيابی به ارز بود.
پس از قرارداد بیسرانجام بارون ژوليوس رويتر با ناصرالدين شاه كه جهان تجارت و سياست را در برابر رهن كامل يك كشور متحير كرد، جرج كرزن از سوی وزارت مستعمرات بريتانيا به قيمتگذاشتن روی ايران از نظر تجاری پرداخت. نتيجۀ قيمتگذاری او (1892) در دهۀ 1340 با عنوان ايران و مسئلۀ ايران به فارسی ترجمه شد اما چندان مورد توجه كتابخوانهای ايران قرار نگرفت، شايد چون خالی از تعارفاتی از نوع گفتگوی تمدنهاست. ايرانی خونسردی و صراحت را خوش ندارد، حتی اگر از سوی تنظيمكنندۀ قرارداد 1919 باشد.
شايد هم كمتوجهی به دهۀ 90، ناخواسته، از اين رو باشد كه آن تصوير ناراحتكننده ممكن است به نتيجهگيری ِ ناگزيری بينجامد ــــ كه سوم اسفند 1299 و پيامدهایش معقولترين و بلكه تنها راه نجات و اصلاح ايران بود. بايد زمانها و نسلهايی بگذرد. جامعۀ روشنفكری ايران هنوز قادر نيست با خونسردی دربارۀ صعود مقاومتناپذير سردار سپه داوری كند زيرا ترس دائمی، به عنوان عاطفۀ تلخ، زايندۀ نفرت است. ترس با بر طرفشدن عامل ايجاد آن از ميان میرود اما تنفر در روح انسان تهنشين میشود. ارتقای تصوير پيشينيان به مراتب دشوارتر از زمينزدن آنهاست. آدمها راحت اكسيد میشوند اما احياكردن آنها به همان آسانی نيست.
دهۀ20ــ1910/ 1300ــ1290 نه تنها برای مردم ايران بلكه برای بسياری از مردم جهان، خصوصاً در اروپا، جانفرسا بود. در اين نوشته نه صرفاً به وقايع آن روزگار، بلكه به مشاهده در پيشينۀ فكرها و در روانشناسی اجتماعی میپردازيم، يعنی طرز فكری كه بر اصل موضوع تأثير بگذارد.
بحث اين نيست كه صد سال پيش چهها شد؛ اين است كه آدمها ـــ يعنی مردم ايران كه خود را باهوشترين ملت جهان میدانند ـــــ در گير و دار آن وقايع چطور فكر میكردند، امروز دربارۀ وقايع معاصر چگونه فكر میكنند و بافت اين دو طرز فكر، با فاصلۀ صد سال، تا چه حد يكسان است. روايتهای نقلشده را بیچونوچرا فرض نمیكنيم و چنانچه تاريخدانان حرفهای نظر ديگری داشته باشند حرف آنها را به همين اندازه قابل تأمل میگيريم.
محور بحث نگاهی به برخی مسائل است كه پس از يك سده گريبان جامعۀ ايران را رها نمیكند، به تلقياتی كه در شكل اوليه يا در قالبی جديد ادامه يافته، و به فكرهايی كه اجرای آنها نتايجی خلاف انتظار و معكوس به بار آورده است.
آن دهه در ايران روزگار ناكامی در انطباق فكر جديد بر امكانات قديم، اما در اروپا عصر تلاشی فاجعهبار برای تداوم فكرهای قديمی در شرايط جديد بود. در ايران اقليتی مترقی فكرهايی از غرب وارد كرده بود كه با نظام چندهزارسالۀ اقتصادی و اجتماعی و دينی مملكت سازگاری نداشت. در آلمان میخواستند طرز فكر هزار سال پيش را كه جنگلنشين بودند به ضرب چماق ارتش مهيب و صنعت ِ بسيار پيشرفته بر اروپا و جهان حاكم كنند.
در ايران، ترقيخواهان خيلی زود دريافتند پارلمان ادامه و نتيجۀ ترقی است نه عامل آن. ايجاد مجلس و قوانينی كه مجالس اول و دوم گذراندند پيروزی درخشانی بود برای روشنفكران ايران در اثبات اين نكته كه مغز ايرانی هم قادر به هضم مفاهيم دنيای جديد است. اما اين پرسش پيش آمد كه وقتی افكار جديد با منافع مستقر قديم سازگار نباشد چه بايد كرد.
Æ
طلاهای قيصر، آزادگان و سورچرانها
در سال 1294، يك سال و اندی پس از شروع جنگ در اروپا، زمانی كه احتمال میرفت قشون روسيه در اجرای قرارداد 1907 وارد تهران شود تا عوامل عثمانی و آلمان را بيرون بريزد، حكومت تصميم به انتقال پايتخت به اصفهان گرفت. در آخرين ساعات پيش از حركت احمدشاه، نمايندگان انگلستان و روسيه اطمينان دادند تهران اشغال نخواهد شد. شاه فسخ عزيمت كرد اما جماعتی كه راه افتاده بود ادامه داد و به كرمانشاه رفت.
هيئت مهاجران كه شمار آنها را بالای ده هزار نفر ذكر كردهاند شامل بيش از بيست نمايندۀ مجلس سوم (از جمله، سليمان ميرزا اسكندری، رهبر جناح سوسياليستها؛ محمدرضا مساوات، روزنامهنگار؛ حسن مدرس؛ ملكالشعرای بهار هم قرار بود برود اما دستش شكست و نتوانست) و همچنين پزشك، صاحب لقب، آيتالله، بازرگان، مقام اداری و شماری قابل توجه صاحبمنصب نظامی بود. حتی دو سراينده هم در ميان آنها ديده میشد: عارف و عشقی.
مستشار آلمان در تركيه گفت: ”دولت آلمان نمیتواند با يك عدّه مليـّون معاهده منعقد نمايد و بر طبق قواعد بينالملل يك دولت فقط با يك دولت متشكل ديگر میتواند معاهده رسمی نمايند.“ از اين رو، مهاجران در عراق حكومتی موقت تشكيل دادند كه علاوه بر نظامالسلطنۀ مافی به عنوان رئيس و وزير جنگ كابينه، و مدرس، مسئول وزارت عدليه، پنج عضو ديگر داشت. بالای كاغذهای حكومت موقت علامت شير و خورشيد سرخ و نام سلطان احمدشاه قاجار چاپ شده بود. اين افراد با تحولات جنگ به كرمانشاه، به قصر شيرين و به استانبول نقل مكان میكردند و با پايان جنگ به ايران برگشتند و متفرق شدند.
دربارۀ مهاجرت و حكومت موقت بسيار كم نوشتهاند، گويی همه ترجيح داده باشند آن را فراموش كنند و حرفش را نزنند (نگاه كنيد به صفحات 3 تا 5 اين فصل). حسين مكی شايد تنها وقايعنگاری باشد كه (با ديد نسبتاً مثبت) در هر فرصتی به آن ماجرا توجه نشان داده است.
حسن مدرس در يكی از موارد نادر بگومگوی علنی بر سر مهاجرت در سال 1302 در مجلس گفت:
در زمان جنگ عمومى كه همان مهاجرت هم در كابينه آقا [حسن مستوفى] فراهم آمد و بنده هم يكى از مهاجرين بودم.
مستوفىالممالك در پاسخ به اظهارات مدرس گفت:
در اين مسئله هم بنده پيش وجدان خودم خود را مقصر نمىدانم و قصور هم به عقيده خودم نكردهام و تصور مىكنم آنچه بنده كردهام عين خير و صلاح مملكت بوده و حاضر هم هستم يك كميسيونى در مجلس تشكيل شود و مطالب راجع به ايام مهاجرت را چون حرفهايى در آن است كه صلاح نمىدانم علنى بگويم در آن كميسيون بگويم تا معلوم شود آنچه كه بنده كردهام قصور نبوده است.
مدرس در مجلس ششم، در سال 1305، حرف ديگرى زد:
رئيس (زنگ مىزند): آقاى عدل، به شما اخطار مىكنم. استعمال اين كلمه از وظايف محكمه است (نمايندگان: صحيح است).
مدرس: خيانت نكرديم، رفتيم و پول هم گرفتيم و خرج هم كرديم. خسارتهايى هم وارد شد. الان هم كه خدمت آقايان هستم عقيدهام اين است كه اين كار يك فوايد سياسى داشت.... مسئله مهاجرت يك مسئلهاى بود كه بعضى عقيده داشتند مضر است و پارهاى معتقد بودند مفيد است. هنوز يك محكمه تشكيل ندادهاند كه مرا و آقاى مستوفى را كه با من همعقيده بودند يك طرف نشانده و سپهسالار و فرمانفرما را هم كه مخالف بودند يك طرف نشانده محاكمه كند و ببيند كدام ذيحق بودهاند.
عارف قزوينى پس از پايان جنگ و بازگشت مهاجران سياسى، با نيش و كنايۀ هميشگى، در غزلى با عنوان «كوى ميكده» سرود:
بگو كه پنهان گردند قاطعان طريق
از آنكه قافلۀ دزدِ رفته باز آمد
ميرزاده عشقی حتی شديدتر از اين به مهاجران تاخت:
صندوقهاى ليره در جلو، دوش اَستَران
وندر عقب مهاجر و انصار چَرچَرى [از مصدر چريدن]
و همۀ آنها را متهم مىكند كه به طمع پول دولت آلمان و چسبيدن به جايى نانوآبدار وارد اين بازی شدهاند:
درويشوار رو بهبيابان نهادهاند
قومى براى كسب مقام و توانگرى
اى آسمان ببار در اين مملكت بلاى
اين قوم را زوال ده اى چرخ چنبرى
سرايندۀ اخير از كرمانشاه در قصيدهای ديگر احمدشاه را تشويق كرد رسماً وارد جنگ شودـــــ با چه قشونی و به منظوری، المعنیٰ فی بطنالشاعر.
ديوانبيگی، يكی ديگر از مهاجران كه دربارۀ آن ماجرا متنی مستقل نگاشته است، مینويسد در ميان مهاجران ايرانی ”مخالفان و ناراضیها . . . اتصالاً نزد مقام آلمانی از نظامالسلطنه و دستگاهش عيبجويی میكردند و با سماجت میخواستند از طرف آلمانها مساعدت مالی و تمشيت امور مهاجران به آنها واگذار گردد“ و نظر میدهد: ”توقعات بیجای بعضی از آقايان شايستۀ مقام مهاجران ازخودگذشته و اهميت آن نهضت بزرگ نمیبود.“
آلمانيهايی كه مأمور تقسيم پول بودند اين جماعت را مشتی نانخور بیمصرف میديدند. آلمان در كرمانشاه كاردار، و نه كنسول، داشت كه به معنی وجود سفارت در كشوری مستقل زير نظر وزارت خارجۀ آلمان، و نه سفير آن كشور در تهران است. با اين همه، همين ديپلمات میكوشد به مواجببگيرها بفهماند منظور فقط چوبگذاشتن لای چرخ دولت بريتانيا و تهديد هند است: ”به نظامالسلطنه اطمينان دادم كه دولت آلمان نسبت به ايران و همسايۀ شرقی آن[افغانستان]هيچ نظر استملاكی ندارد و يك نظريۀ بخصوص سياسی را تعقيب نمینمايد“ و آقايان در انتظار ايجاد يك كشور جديد به خرج دولت آلمان، شكمشان را صابون نزنند.
ديپلمات فرنگی خيال میكرد نظر دولتش را روشن بيان میكند. اما میديد ”ايرانیها هرگز منظور خود را صاف و پوستكنده به آدم نمیگويند، بلكه هميشه منظورشان را قاطی حرفهای زيادی ديگری میكنند،“ يعنی بحث شيرين پول را در لفافی از كلمات انتزاعی میپيچند، طوری كه مشخص نيست چانه میزنند يا قربانصدقه میروند.
و نظر آنها دربارۀ اعيان ايران كه خيال میكردند با ژرمنها پسرخالهاند:
طلا كيلوكيلو، صندوقصندوق. نمايندگان دولت آلمان ادعا میكردند كشورشان ”يك نظريۀ بخصوص ِ سياسی را تعقيب نمینمايد“ و ”اطمينان دادم مقصود از مأموريتم به قبضه درآوردن ايران نيست.“ اما طلاها از هر نظريهای بخصوصتر و بهقبضهدرآورندهتر است.
شرارههای طلا گاه حتی چوب خشك را میسوزاند ـــــ انسان جايزالخطا كه جای خود دارد:
در برلن دستور دادم مقداری ليرۀ طلای عثمانی و سكۀ يك قرانی به ضرب برسانند. علاوه بر اين، چهار ميليون مارك اسكناس همراه داشتم كه روی آنها [رقم معادل] به پول ايران با مهر قرمز چاپ شده بود. سكهها را در كيسۀ پارچهای دوخته و در صندوقهای چوبی باربندی شده بود و هر صندوق محتوی پنج هزار عدد سكه بود. موقعی كه كاروان پول به بغداد رسيد مشاهده گرديد يك صندوق بينهايت سبك است و معلوم شد كه ظاهراً حرارت آفتاب در بين راه به صندوق مزبور صدمه وارد آورده و آن را سوراخ كرده است و كليۀ محتويات اين صندوق باستثنای يك سكه همگی در راه مفقود شده و از بين رفته است.
داستان مهاجرت و دولت موقت يكی ديگر از محصولات ذهن و شخصيت مغشوش ايرانی است: حسابگری در عين بیخيالی و اسراف، خيالبافی در عين فقدان تخيل، ميل به سكون در عين ماجراجويی، خودپسندی در عين از خودگذشتگی.
مشكل بتوان پذيرفت دستكم مهاجران متعيـّن و سرشناس دنبال سورچرانی بودهاند. در برابر شبهای برف و بوران كوههای كردستان و اجبار به خوابيدن در طويلۀ سرد و صفير گلولۀ قزاقـّها و بسياری مشقات ديگر كه شرح آنها در چند روايت آمده است، هر پاداشی جز رسيدن به امن و امان و عافيت خانۀ خويش، رنگ میبازد.
وجه آرمانی قضيه اين بود كه افرادی میخواستند به جای صبر و انتظار، دست به عمل بزنند. تا كی بايد نشست و شاهد جفای ”روس منحوس“ و ”اينگيليز دينسيز“ بود؟ اما عمل اگر مبتنی بر نظريۀ صحيح نباشد موفقيتآميز بودن ِ نتيجه بستگی به شانس خواهد داشت.
نظريۀ صحيح اين میبود كه وقتی قدرتهای بزرگ سرشاخ میشوند ايران هم، از جمله و اتفاقاً در آن ميان صدمه میبيند. و فكر صحيح اين میبود كه حد خسارت را پائين بياورند و در جبران آن بكوشند. اين راهی بود كه تمام قربانيان توسعۀطلبی آلمان، از جمله بلژيك و بعدها لهستان و مردم كشورهای ديگر انتخاب كردند.
سؤال واقعی اين نبود كه چه میتوان كرد تا ايران در جنگی جهانی اشغال نشود (پاسخ: كاری نمی توان كرد)؛ اين بود كه چگونه میتوان كمتر خسارت ديد و صدمات چنان نزاعی را در كوتاهترين زمان جبران كرد، و اين بود كه آيا ميل داشتند به جای روس و اينگيليس، ارتش امپراتور اسلامپناه آلمان كشورشان را اشغال كند و با آنها همان معاملهای بكند كه با مردم بلژيك كرد؟
قشون روسيه اگر هم صدمهای به ايران وارد كرده باشد با آنچه ارتش آلمان در بلژيك ـــــ و بعدها در لهستان ــــ مرتكب شد مطلقاً قابل مقايسه نبود. در آن جاها قشون اشغالگر با مردمانی متمدنْ سخت وحشيانه رفتار میكرد؛ در ايران مردمی نيمهوحشی به عادات هميشگی خويش ادامه میدادند. در آن سالها ”كنسول روس را در اصفهان كشته و كنسول انگليس را مجروح نمودند كنسول انگليس را در شيراز كشته و اتباع آن دولت را با همسرانشان به دشتستان برده به حبس واسموس دادند.“
در كشورهای اشغالشدۀ اروپا در برابر هر تيری كه تكتيراندازان به سربازهای آلمانی میانداختند سربازان قشون اشغالگر عدهای مردم غيرنظامی را از خانههايشان بيرون میكشيدند، وسط خيابان تيرباران میكردند و خانهها با خاك يكسان میشد. در انتهای قرن نوزدهم برای نجات گروگانهای اروپايی از اسارت مليـّون افراطی در چين، از اروپا ارتش چندمليتی اعزام شد.
در سال 1916 در مطبوعات روسيه از سفيركبير عثمانی در ايران نقل شد چنانچه ايران از همراهی با آلمان و عثمانی امتناع كند ”همان مصيبت و بلايی كه بر سر دولت بلژيك وارد آمد بدون كموبيش دامنگير ايران خواهد شد.“
در ايران مسئله بر سر اختلاف روس و پروس نبود. اختلاف اصلی در ميان خود خلق بود زيرا ايران به معنی واقعی كشور نبود، مجمعالقبايل بود. خانهای ايل قاجار، بختياری، قشقائی، باصری و تراكمه و اكراد و الوار و غيره از اينجا و آنجا سكههای طلا و ليره و مارك حقوحساب میگيرند و تفنگچيهایشان كه با راهزنی ارتزاق میكنند دستورات كسی را كه به خان طلا عطا كرده است به شكل عمليات ايذايی و جنگ و گريز در منطقۀ خويش به اجرا در میآورند.
در ناسازگاری ميان سنت با تجدد، ديانت با مليت، روستايی با شهری، ايل شمالی با ايل جنوبی، نكته اين بود و هست: قبايل ايرانی طی قرون عادت كردهاند تندادن به فاتح خارجی را به سازش با يكديگر ترجيح بدهند. وقتی صندوقهای طلای مقاومتناپذير قيصر از راه میرسد، عدهای انسان خوشنيت همراه با شمار بسيار بزرگتری سورچران (به مصداق ”ارباب ما نوكری داشت/ نوكر ما چوكری داشت“) راه میافتند تا در سر پل ذهاب و طاق بستان حكومت موقت تشكيل بدهند، در همان حال كه شاه و صدراعظم و هيئت دولت سر جايشان در تهران نشستهاند. هم فال و هم تماشا: اگر هم مام ميهن از چنگ خصم دون رهايی نيافت، دستكم يك سفر مفت رفتهايم. پولهايی كه از برلن رسيده بايد جايی خرج شود.
تركيب عظمت و ابتذال؛ ايثار و حسابگری؛ بلندنظری و سورچرانی؛ ميل به حماسهسازی و رفتن دنبال قصۀ حسين كـُرد شبستری؛ اشتباه محاسبۀ فاحش در فهم ِ ساز و كار جهان و يكیگرفتن افسانه و واقعيت. مسيحيان میگويند راه جهنم با حسننيت فرش شده است. تعجبی ندارد پس از صد سال هنوز كمتر كسی ميل دارد دربارۀ آن فضاحت عظمیٰ حرف بزند، يا حتی آن را به ياد بياورد.
در بسياری موضوعهای مهم به همين اندازه افسانه و واقعيت مخلوط شدهاند و ما ترجيح میدهيم بيشتر دنبال حقيقت (يعنی خيالات خودمان) برويم تا واقعيت مستند. بعدها به منظور تقويت روحيۀ خودكفايی گفتند راهآهن ايران با عوارض قند و چای كشيده شده. در هرحال، مهم اين است كه راهآهن را گرچه مهندسان آلمانی در زمان رايش سوم درست كردند، دقيقاً طبق نقشهای احداث شد كه برای لشكركشی ارتش بريتانيا به مرز شوروی بود، نه از استانبول به دهلی كه منطق اقتصادی داشت. اما سران هيئت مهاجران اين بار ترجيح دادند وانمود كنند نمیبينند و نمیفهمند زيرا سنبه بسيار پر زور بود و صندوقهای طلا در كار نبود. و ايران بار ديگر اشغال شد. در اين باره نيز كاری از كسی ساخته نبود.
شايد تهرنگی از شيفتگی نسبت به كلمات و كليشه های ادبی و عشقورزيدن با مفاهيم هجران و مهاجرت هم در آن داستان بتوان ديد. شايد واژۀ موقت برای دولت و كابينه خوشيمن نيست. شايد هم در مملكتی كه جز يك مورد، همه چيز در تعليق است، كلمۀ موقت، به اصطلاح ادبا، از مصاديق ِ حشو قبيح باشد.
شگفتا كه حتی وقتی قيصر ِ اسلامپناه داشت كاسهكوزهاش را جمع میكرد تا به هلند پناهنده شود، افسران اطلاعاتی آلمان همچنان مثل آدمآهنی كار میكردند. ليتن دربارۀ آخرين سفر بیفرجامش به ايران در سپتامبر 1918 مینويسد: ”ما جمعاً 593 صندوق وجه . . . چهار ميليون قران نقره كه قيمت آن 6/1 ميليون مارك طلا بود و 4780 ليرۀ طلا داشتيم (تقريباً بيست هزار كيلو وزن نقرهها و طلاها بود). قيمت كليۀ وجوه نقد و اموال ما بر بيست ميليون مارك طلا بالغ میگرديد.“
اين كاروان ِ زربار به ايران نرسيد. با تسليم آلمان، ليتن در نيمهراه ناچار از بخارست بازگشت و در آن آشوب و اغتشاش با هر مشقتی بود توانست صندوقهای طلا و نقره را به آنچه از دولت برلن باقی مانده بود برگرداند.
طلاهای قيصر كه مشتمشت به رؤسای حكومت و خانها و ساير جيرهخورها داده میشد بيش از حضور سربازان هندی در جنوب و قزاقها در شمال به اساس فرهنگ اين مردم صدمه میزد. نيازی به تقويت طرز فكر ِ بهجيبزدن و بار خود را بستن در بخش فوقانی، و دستبرد و چپو در بخش تحتانی جامعه نبود زيرا در اين زمينه كمبود نداشت.
بخشی از پولهای رسيده از برلن برای واسموس فرستاده میشد كه در سال 1915 از سوی مقامهای آلمانی مأموريت يافت بساط اقتدار محلی بريتانيا را در فاصلۀ بصره تا بوشهر و شيراز و كرمان با جنگ و گريز و شبيخون به هم بريزد. واسموس، معادل سرگرد لارنس انگليسی كه سرگرم تقسيم مستعمرات عثمانی در شبهجزيرةالعرب بود، دشتستان را برای پايگاه عمليات چريكیاش انتخاب كرد.
ده سال در آشوب و اغما
4.
لارنس ِ دشتستان
والی فارس در سال 1294 در تلگرامی به وزارت خارجه در نكوهش رفتار نيروهای انگليسی نوشت: ”اگر مردم ورود با اسلحه به مملكت و تعاقب غير را مخل بيطرفی بدانند و فرياد كنند تعجب نيست. بنده از مردم وحشی گرمسير خيلی ممنونم كه در اين موقع به داد و فرياد قناعت كردهاند.“
تشكر لازم نبود. شب دراز است. ”مردم وحشی گرمسير“ تا وقتی به داد و فرياد قناعت میكنند كه تفنگ درست و حسابی نداشته باشند. اندكی بعد ”وحشی موبور“ نيچه هم با خود اسلحه آورد، فشنگ آورد، ماوزر ِ پنجتير آورد.
اگر حتی بخشی از آنچه دربارۀ گوئيدو واسموس نوشتهاند واقعيت داشته باشد، میتوان نتيجه گرفت تركيبی بود از زورو و جيمز باند: از ديوار راست بالا میرفت، سوار بر اسب بیزين در چشم بههمزدنی ناپديد میشد و شبانه سر از ده فرسخ آن طرفتر در میآورد. رئيسعلی دلواری ـــــ كه بعدها با نوشتههای صادق چوبك و رسول پرويزی سيمايی قهرمانانه شبيه جسی جيمز در غرب آمريكای قرن نوزدهم يافت و امروز مجسمۀ او در بوشهر برپاست ــــ يكی از تفنگچيهای او بود و در زد و خورد كشته شد.
”سوارهای ايلاتی مأنوس به جنگ منظم بادوام در مقابل تجهيزات و توپخانۀ جديد نيستند . . . و بيشتر برای حملات سريع و جنگ و گريز و عمليات مشهور به جنگهای پارتيزانی به درد میخورند.“ تبديل، يا اعتلای، تفنگچی لـُر و قشقايی و باصری و بويراحمدی به رزمندۀ جنگهای چريكی از خوانين و مقامات ايرانی ساخته نبود زيرا با اينها راحتتر میتوانستند كنار بيايند تا با نفرات نيروی منظم كه سر برج حقوق میخواهند. هنری هم نداشتند تا به كسی بياموزند.
واسموس به اتراك قشقائی و الوار ِ مـَـلـْكی بهپا فنون رزم میآموخت و آنها را به سرباز شبيه میكرد. اما آن آدمها به او به چشم يك راهزن ديگر مثل خودشان نگاه میكردند كه فقط برای چپو تير میاندازد و مانند هر خان ديگری اول جيب خودش را پر میكند.
در همان زمان در كردستان وقتی نزد ليتن، كنسول سفارت آلمان در تبريز كه با قوای روسی در جنگ و گريز بود، از تفنگچيهای شاهسون ِ او شكايت میكنند كه مرغهای مردم را دزديدهاند، آنها را احضار میكند و میگويد رابطۀ آنها با والی متفاوت با رابطۀ او با قيصر آلمان است و او بايد برای دريافت هر چيزی پول بپردازد. ”شاهسونها گفتند در مورد دزديدن مرغها از فرمان من اطاعت میكنند اما اينكه من واقعاً حقوقی دريافت میكنم خيلی تعجبآور است.“
و بعد وقتی دو شاهسون جوانتر میگويند ”خيلی خوب بود مجلس برای آنها حقوق كافی در نظر میگرفت تا ديگر احتياج نداشتند با غارت كشاورزان و بازرگانانْ خودشان را به زحمت بيندازند،“ دو نفر ديگر كه مسنتر بودند برآشفتند كه در شأن مرد نيست مثل زنان جيره و مواجب بگيرد.
پايان كار واسموس چنان عجيب است كه بدون روايت يك انگليسی، كريستوفر سايكس، باوركردنش دشوار بود.
خوانين دشتستان طی سالهای جنگ به بركت دستبرد به شهرهای مجاور و غارت اموال نيروهای دولتی و بريتانيايی سودشان را برده بودند و وعدههای واسموس به آنها به اميد پيروزی ارتش آلمان بود. با اين همه، پس از پايان جنگ به دولت مغلوب آلمان فشار آورد به وعدههايی كه او به خوانين داده بود عمل شود و با اعمال نفوذ دوستانش در دولت ورشكست و بیسامان جمهوری وايمار توانست پنج هزار ليره برای اين منظور جور كند.
در سال 1924/ 1303 با همسرش و يك كاميون و دو تراكتور و راننده و دستگاههای كشاورزی به ايران آمد تا زراعت تنگستان را توسعه دهد و به جبران زحمات همرزمان سابقش بپردازد. سفارت آلمان در تهران ”هر قدر اصرار ورزيد كه دست از عمليات كشيده پاداش نقدی به خوانين بدهد و خود را خلاص نمايد به خرج واسموس نرفت.“
والی اصفهان زمينهايی در اختيار واسموس گذاشت تا آباد كند اما هنگامی كه فهميد خيال دارد با عوايد آن چه كند، گفت: ”عايدات املاك من نبايد به مصرف پاداش خوانين دزد تنگستان برسد.“
دوباره به تـنگستان برگشت. خانهايی كه او شرافتمندانه پذيرفته بود برای تيرهايی كه به نيروهای انگليسی انداختهاند طلبكارند يقهاش را گرفتند و او را ورشكسته اعلام كردند. افلاس لارنس آلمانی در محلی به نام چغادك در نزديكی بوشهر صحنهای است غريب و سوررئال: پيانوی بزرگ او را همراه بقيۀ اثاثيهاش به حراج گذاشتند. میتوان خيالپردازی كرد شايد از پيانوی مصادره شدۀ جنگجوی شريف به جای هيزم برای دمكردن چای و پختن مرغ استفاده كرده باشند.
خوانين كه نسخۀ سند قرارداد اوليه با واسموس را از بين برده بودند به محكمه شكايت كردند او نسخهای را كه در اختيار خودش است دستكاری كرده. دادگاه بوشهر زير فشار تفنگچيها ادعا را تأييد كرد. ”اين حكم چون صاعقه در فرق واسموس صدا داد و تا آخر عمر زير سنگينی اين بار خرد و سائيده شد.“ محكمۀ استيناف شيراز حكم بدوی را تأييد كرد.
ايرونیبازی ِ ناب و باورنكردنی: پولگرفتن از اينگيليس و روس را همه با هزار قسم و آيه انكار میكنند اما میتوانی به عدليه بروی و عرضحال بدهی كه، برخلاف سياست رسمی اعلامشدۀ دولت قانونی مملكت، قراردادی برای راهزنی و آدمدزدی و خرابكاری با عامل آلمان بستهای و حالا پولت را میخواهی ـــــ و لابد بدون ماليات بر درآمد.
در سال 1931/1310، دلشكسته از رفتار وحشی گرمسيری، به برلن بازگشت. اندكی پيش از مرگ وقتی شنيد ديوان عالی تميز در تهران به نفع او رأی داده است و فهميد ديگر اخلاقاً لازم نيست به دشتستان برگردد و باز هم ميان خوانين پول تقسيم كند، شايد احساس كرده باشد به او اعادۀ حيثيت شده است.
نه كاملاً. در زمينۀ غيرت و ناموس (و گفتگوی تمدنها) پيشتر هم كارنامهاش نزد لرها تعريفی نداشت. در سال 1915/1294 به تحريك آلمانيها رئيس شعبۀ بانك شاهنشاهی در شيراز را همراه چند انگليسی ديگر گرفتند و به چاهكوتاه دشتستان نزد واسموس بردند. هنگامی كه واسموس با خانم فرگوسن، همسر اسير رئيس بانك، به صحبت پرداخت ”ايلات بشدت متألم شدند كه چرا با زن صحبت میكند.“ واسموس برای الوار توضيح داد ”خانمها خودشان ميل دارند صحبت كنند و لازم نيست رو بگيرند و در اتاق جدا از مردان بنشينند.“ پس از مقاديری جرّ و دعوا، به او امر كردند ”حق ندارد نزديك خانمها برود.“
از نظر ”وحشی گرمسيری“ اسيركردن غيرنظاميان برای مطالبۀ چهل هزار تومان نشانۀ مردانگی است اما صحبتكردن با همان زنان گروگان قابل تحمل نيست. شصت و اندی سال بعد بار ديگر به همان اندازه ناموس به خرج داد و گروگانهای زن را رها كرد.
در مرداد 1295 با رسيدن خبر پيشروی قشون عثمانی تا همدان، شاه منشی ايرانی سفارت آلمان را احضار كرد و با نگرانی پرسيد: ”آيا شنيدهايد كه تغيير پايتخت را در زبانها انداختهاند؟ گفتم آن وقت كه قشون روس به صد كيلومتری تهران رسيد عزم رحيل مبارك بدل به اقامت شد حاليه كه عساكر عثمانی سيصد و هفتاد كيلومتر با اينجا فاصله دارند چگونه تغيير پايتخت را تصويب خواهيد فرمود؟ شاه ملتفت كنايه شده خنديد و گفت: خوب درس جغرافيا را روان هستيد.“ خندۀ ملوكانه يادآور خندۀ مشهور عبيد زاكانی است.
سی و پنج نفر از علما و شاهزادگان و اعيان در دربار جمع شدند تا راجع به لزوم يا عدم لزوم عزيمت شاه از تهران اظهار عقيده كنند. ”با ورقه رأی مخفی گرفته شد. سی و سه نفر رأی به عدم حركت شاه داده و فقط دو نفر تشريف فرمايی همايونی را به خارج از تهران لازم شمرده بودند. . . . امشب وزير مختار روس برای مدعوين خود در سر ميز شام حكايت كرد كه تا اين ساعت يازده نفر به من مراجعه نموده و گفتهاند آن دو نفری كه رأی به تغيير پايتخت دادند ما بوديم!“
عوامل آلمان در ايران دستكم دو برنامۀ ديگر اجرا كردند. يكی كه كمتر در تاريخها ذكری از آن شده ايجاد كميتهای به نام ”كميتۀ مجازات“ بود تا مخالفان نفوذ آن دولت و طرفداران بريتانيا و روسيه را به قتل برساند. اين كميته چندين نفر، از جمله ميرزا عبدالحميد متينالسلطنه ثقفی مدير روزنامۀ عصر جديد، را ترور كرد.
سپهر را چند روز برای تحقيقات در اين باره بازداشت كردند. مانند تمام قتلهای سياسی در ايران، پرونده مسكوت ماند و مشمول مرور زمان شد. آلمانوفيلها، حتی در پروندۀ قتل، در مقايسه با آنگلوفيلها كه مـُهر نوكری اينگيليس به آنها خورده بود از حمايت افكار عمومی برخوردار بودند.
ترور سياسی را پول آلمان وارد ايران نكرد؛ ”هيئت مدهشه“ به صدر مشروطيت و اقدامات انقلابيون راديكال، به قرن نوزدهم و به گذشتههای بسيار دور بر میگردد. اما يك بدعت به نام ”كميتۀ مجازات“ ثبت شد: تصفيۀ داخلی. وقتی يكی از افرادی كه برای ترور اجير شده بودند پول گزاف خواست و سروصدا راه انداخت، يك آدمكش ديگر استخدام كردند تا ترتيب او را بدهد.
اقدام ديگر كه مشهورتر است قيام جنگل در گيلان بود. منشي و مشاور سفارت آلمان مینويسد: ”در حقيقت سازمانبخشندگان واقعی جنگلیها افسران آلمانی و عثمانی بودند.“ كسانی همچنان برای معجزهای كه اتفاق نيفتاد نوحهخوانی میكنند و گمان دارند معجزۀ رهايیبخش، يعنی محاصره و نجات شهر از طريق روستا، كه اهالی گرمسير از عهدۀ انجامش برنيامدند، به دست اهالی سردسير انجامپذير بود.
با هيئت حاكمهای مركب از فرزندان فتحعليشاه و يك مشت خان، اگر اين مملكت چند پاره نشد احتمالاً نودوهشت درصد از بركت انفاس قدسی نياكان باستانی، يك درصد حتماً نتيجۀ انقلاب اكتبر روسيه و يك درصد يقيناً به ارادۀ دولت بريتانيا بود. اگر جنگ بزرگ در نگرفته بود، رژيم تزار سرنگون نشده بود، آلمانْ بیطلا نشده، و اگرهای بزرگ ديگر، از اين سرزمين دو سه كشور در میآوردند. اهل تجارت در بوشهر و رشت و كرمانشاه و جاهای ديگر، اگر اقبال داشتند از چنين امتيازی برخوردار شوند، از سالها پيش بيرق دولتی خارجی بالای املاكشان هوا میكردند تا از باجگيری عمـّال دولت و مزاحمت خوانين در امان بمانند.
محمد مسعود كه نظرش معمولاً آميخته به گزافهگويی و غليان احساسات است مینويسد:
يك روز در شهر خبر پيچيد كه به مناسبت صلح انگليس و آلمان در ادارۀ راه كه در دست كمپانی انگليسی است مجلس جشن و سرور بر پا خواهد بود و آتشبازی مفصلی به عمل خواهد آمد.
اين خبر برای ما جشن نداشت. اين خبر هم برای ما عزا بود. روسها میرفتند و سر و كلۀ ژاندارمها دوباره پيدا میشد. چه بدبختی و چه مصيبتی!. . . .
روسها ديناری مال مردم ندزديدند. ژاندارمها جز دزدی كاری نداشتند. . . .
امروز [1324] كه بيش از بيست سال از آن تاريخ گذشته و وضعيتی شبيه همان ايام پيش آمده میبينيم برای رفتن قشون اجنبی از ايران جشن و نشاطی لازم نيست زيرا هيچ اجنبی ولو دشمن ما باشد به اندازۀ دولت و هيئت حاكمۀ ما بر ما ظلم و ستم نخواهد كرد!
ملكالشعراى بهار كه معمولاً خونسردتر است نظر میدهد:
دو دشمن از دو سو ريسمانى به گردن كسى انداختند كه او را خفه كنند. هر يك سر ريسمان را گرفته مىكشيد و آن بدبخت در ميانه تقلا مىكرد. آنگاه يكى از آن دو خصم سر ريسمان را رها كرد و گفت ’اى بيچاره! من با تو برادرم،‘ و آن مرد بدبخت نجات يافت. آن مرد كه ريسمانِ گلوى ما را رها كرده لنين است.
ده سال در آشوب و اغما
5.
مصيبت ِ مداربستگی
ما همچنان به طرز غمانگيزی ايرانی هستيم. در سال 1296 نشريۀ كاوه، كه به زبان فارسی در برلن انتشار میيافت، نوشت اگر فهرستی از دولتهايی كه بيشترين شمار اتمام حجت رسمی (اولتيماتوم) از طرف دولتهای ديگر به آنها داده شده است تهيه شود، ”يونان سطر اول آن جدول را خواهد گرفت. . . . ولی شايد اتمامحجتهايی كه به ايران از طرفين دولتين روس و انگليس داده شده و تقاضاهای توهينآميزی كه به تهديد خفهكردن آن دولت شده است نه در عدد و نه در شدت كمتر از مال يونان نباشد در صورتی كه نتيجۀ سياسی هزاران مرتبه بدتر از آن است.“
يونان در دهۀ 1950 از فهرست مناطق پرمناقشه بيرون رفت و تا دهۀ 1970موفق شد از عنوانهای درشت صفحۀ اول جرايد جهان هم خارج شود. اما نود سال پس از مقالۀ كاوه، دولت ايران صدرنشين دريافت اتمام حجت در تاريخ دپيلماسی و مقيم سرخط خبرهاست. ”صوفيان واستدند از گرو ِ مـِی همه رخت/ خرقۀ ماست كه در خانۀ خـَمـّار بماند“. بعيد مینمايد به اين زوديها ركورد سیسالۀ ايران شكسته شود.
در ايران متداول است مغربزمين را يكپارچه بگيرند: ممالك خارجه از آلاسكا تا استراليا تماماً يكدست و تمام خارجيها يك جورند. در همان حال، هرگاه حرف از اشارات صفحات پيش كه يكصدم وقايع دهۀ1290 هم نيست به ميان آيد، خيلی راحت خواهند گفت كار عدهای ايرانینما بود و ايرانيان اصيل را نبايد سرزنش كرد.
خارجه را چه مانند تخته سنگ يكپارچه بگيريم و چه مانند كاشيكاری پر نقش و نگار و رنگارنگ، فرنگی اگر صد سال پيش همين بود كه امروز میبينيم، پس زياد هم بد نبود و پدران ما بیخود میناليدند. اگر پيشتر به واقع به اين خوبی نبود، پس اهالی خارجه خيلی پيشرفت كردهاند.
در واقع امر، طرز فكر مردم، رفتار اجتماعی، طرز اجرای سياست دولتها و رويـّۀ ديپلماتيك مغربزمين در ابتدای قرن گذشته با امروز بسيار تفاوت داشت. آن مردمان از خطاهايشان آموختهاند، از عشق به كلمات، كه از ابتدا هم چندان گرفتار آن نبودند، كاستهاند و بيشتر به نتايج واقعی و عينی فكرها و عقايد و امور توجه نشان دادهاند. پذيرفتهاند كه چيزهايی حق و چيزهای ديگری امتياز است، با حل هر مشكل، مشكلی جديد در نتيجۀ آن راه حل ايجاد خواهد شد و رستگاری دستهجمعی و يكباربرایهميشه در جهان فانی ميسر نيست.
در مقابل، در ايران همچنان مانند صد سال پيش در انتظار طوفان حوادث و نتيجۀ ضربالاجلها نشستهايم و در فكريم خارجه چه نقشهای برای ما دارد. منتظران سرانگشت دخالت خارجی امروز هم به اندازه هيئت مهاجران حكومت موقت در دهۀ 1290 نزد خارجيان از همديگر بدگويی میكنند و گروههای ايرانی فعال سياسی در غرب به اختلافات شديد، و بلكه كينۀ متقابل، شهره شدهاند.
مفهوم وطن همچنان معادل هيستری و كف بهدهانآوردن است. چشمانتظار دخالت خارجی و اميدوار به نتيجۀ آنند اما لازم میبينند اعلام كنند در صورت حملۀ خارجی از جان و دل مهيـّای كشتهشدناند.
اخباری میرسد از روضهخوانی و بار گذاشتن ديگهای پلو در سراسر جهان به خرج ملت ايران، و اولتيماتومدهندهها اتهاماتی در زمينۀ توزيع پول و اسلحه و تشويق طوايف به ستيزهجويی اقامه میكنند. نقبزدن مملكتی خاورميانهای به آمريكای مركزی و جنوبی بيش از آنكه محصول تخيلی فوقالعاده قوی باشد به شوخی بیمزهای میماند.
در جاهايی از آفريقا حتی فوجفوج به مذهب شيعه میگروند. احتمال چنين گرويدنی پس از سن پنج، ششسالگی عقلاً و عملاً بسيار كم است زيرا نياز به ايجاد عاداتی فرهنگی و حالاتی عاطفی در فرد دارد كه در سنين بالاتر بينهايت دشوار میشود. مانند طلاهای قيصر كه چوب را ذوب میكرد، دلارهای نفتی هم امر بينهايت بعيد را عادی میسازد.
بهبود شرايط اجتماعی مردم آفريقا نياز به كند شدن رشد توليد مثل، اين كار نياز به بهبود وضع اقتصادی، و بهبود اقتصاد نياز به كند شدن رشد افزايش جمعيت دارد. توزيع پول در آفريقا خدمتی به آن مردم نيست؛ فقط به توحّش تداوم میبخشد.
خدمت آلمانيها به ايران كمك به ايجاد هنرستانهای صنعتی در دهۀ 1310 بود. در دهۀ 1290 با تبليغ نژادپرستی و شركت ديپلماتها در مجلس روضه و تعزيه و پخش تفنگ و فشنگ و طلا و پول و تشويق به قتل و ترور و راهزنی و آدمربايی زير عنوان نهضت، اوضاع اين مملكت را اگر خرابتر نكرده باشند بهتر نكردند.
نگارنده چند سال پيش از وابستۀ فرهنگی سفارت آلمان در تهران شنيد يك ايرانی دنياديده و درسخواندۀ آلمان به او گفته است هيتلر اگر بيشتر كشته بود پيروز میشد. ديپلمات آلمانی گفت برای آن شخص توضيح داد كسی برای كشتن و به كشتندادن نمانده بود وگرنه گانگسترهای حزب نازی كوتاهی نكردند. جای بحث دارد كه آن ايرانی از اطلاق صفت گانگستر به سران حزب نازی بيشتر ناراحت شد يا مرد آلمانی از اينكه عضو مادرزاد حزب فاشيست ِ ملتی ذاتاً فاشيست قلمداد شود.
اخيراً حتی در نامهای رسمی به صدراعظم آلمان پيشنهاد كردهاند چنانچه دولتش برای اصلاح امور جهان وارد عمل شود برای آن كمك خواهد رسيد ــــ يعنی پول از ما، قتل عام از شما. تعجبی ندارد وقتی در استاديوم فوتبال در تهران سرود ملی آلمان پخش میشود تماشاچيان ِ ازمكتبگريخته به پا خيزند و به شيوۀ اعضای حزب نازی سلام بدهند.
برخلاف مردم هند، مردم ايران در كمتر شأنی از شئون زندگی، در نظام قضايی، در مطبوعات يا دانشگاه، از اينگيليس چيزی آموختند. وحشی گرمسيری شيفتۀ خصلتهای بهيمی ِ وحشی موبور شد و اسم اين بدآموزی را گذاشت مبارزات ضداستعماری ـــــ آن هم لابد به سبك آريائیــ اسلامی.
پساز صد سال آزگار، مشكل چيست؟ آيا واقعاً مشكلی وجود دارد يا فقط چون عادت كردهايم بناليم مشكلاتی جور میكنيم؟
اهل طراحی ِ سازهها به ما میگويند اگر فشار بر ساختمان يا پل چنان يكنواخت تقسيم نشود كه بار وارد بر هر نقطه كمتر از حداكثر تحمل آن باشد، پايداری سازه در گرو بخت و اقبال خواهد بود.
پرچی كه فشاری فوق طاقت بر آن تحميل شده است اگر طی پنج سال وا بدهد، پرچ چهارم طی يك ماه، و پرچ چهلم در يك روز میگسلد و بنا فرو میريزد. در تاريخ سرزمينی آشوبزده مانند ايران، زوال ملايم در حكم بازنشستگی با حقوق كامل است. رُمبيدنْ چنان سريع اتفاق میافتد كه به صاعقه میماند. بعيد است نظام مقدس بتواند استثنايی بر اين قاعده باشد.
دموكراسی فقط تشريفات و صندوق رأی و رنگآميزی نيست، ايجاد پايۀ محكم برای تحمل وزن است. آنچه حاليا شاهديم، فشاری است نامتوازن از سوی حكومت مداربستۀ اقليت كه ناچار به دنيای بيرون منتقل میشود زيرا محاسبات بر پايۀ نظريه و تجربه نيست و به بخت و تقدير اتكا دارد. انتقال سيخكی فشار به بيرون، و نه گسترش هرچه بيشتر پايهها در داخل، نه تنها به استحكام منجر نمیشود بلكه ميلياردها نفر را در خارج با چند ده ميليون معترض داخلی همصدا میكند.
چنين شرايطی هم نتيجه و هم مانع درمان بيماری قديمی ايرانی است: ترجيحدادن شكست از فاتح خارجی به سازش با رقيبان داخلی. در ماجراهای دهۀ 1290و هر دورۀ ديگری مدام به اين جهانبينی نيهيليستی برمیخوريم كه نالندگان و شاكيان و آزادگان و ازجان گذشتگان ايرانی باختن به خارجی را به تساوی با حريف داخلی ترجيح میدهند.
بسياری فكرهای ما مداربسته است و ربطی به نظريه و تجربه ندارد. از رقابت بايد استقبال كرد اما ايرانی بايد فكر امكان استفاده از اختلافات قدرتهای بزرگ را هم از سر به در كند، حتی وقتی مانند دهههای 1290 و 1320 قربانی چنين اختلافاتی باشد. همين طور چسبيدن به اين خرافات سياسی كه مالكيت چاه نفت نه امتياز، بلكه حقی است ازلی و ابدی.
به سياق قانون اساسی مشروطيت، میتوان گفت نفت موهبتی است الهیـ طبيعی كه بهرهبرداری از آن از سوی جامعۀ جهانی به عرب و عجم و فارس و كرد و لـُر تفويض شده ـــــ مانند حق مردم كرج نسبت به آب درياچه و سد كرج.
در دهۀ 1910/1290 كسانی در مملكت عثمانی به اميد احيای مجد و عظمت خلافت ِ پايانيافته وارد جنگی شدند كه، از جمله، به ازدسترفتن چاههای نفت ِ نه تنها بصره بلكه حتی كركوك انجاميد. فاتحان به ميمنت تصاحب چاههای عزيز، كشور جديد ِ عراق را تراشيدند.
اگر استيكبار جهانی تغيير مالكيت چاه نفت و قطع عايدات بادآورده را چارۀ ناچار مجادلات ببيند، سرانجام تغيير خواهد يافت پس تغييريافتنی. از اين دستبهدستشدنها در تاريخ بسيار اتفاق افتاده.
اگر در همان دهۀ كذايی جنگخواهان عثمانی پذيرفته بودند زمانهای ديگر فرا رسيده، كشمكش داخلی با اهل تجدد را به مداخله در دعواهای بيرون نكشانده بودند و لحاف خويش را از دستبرد در امان نگه داشته بودند، آن كشور همچنان صاحب چاه نفت بود.
اميد كه چنين اتفاقاتی نيفتد تا نسلهای بعدی ايران ناچار نباشند ترجيعبندهای ملالآور را همچنان تكرار كنند ـــــ مثلاً كه 28 مرداد برای نفت بود. نفت فقط فرض مسئله است، نه برهان يا نتيجۀ بحث. برتراند راسل متحير بود چرا با وجود امكان اشتباهات جديد، برخی دوست دارند اشتباهات قديمی را تكرار كنند.
داروی شفابخش استقلال را كه بايد بهاندازه مصرف شود و در سراسر دهۀ 1290 حسرت يك قطرۀ آن داشتيم چنان هورت كشيدهايم و در طريق استقلال افراط كردهايم كه شرق و غرب و شمال و جنوب عالم دنبال كسی میگردند زبان ما را بفهمد و به ما حالی كند يواشتر. و تفاوت خردهفرهنگها رنگ اختلاف سياسی عميق و اعلام جرم به خود گرفته است.
آيندۀ اين مملكت انگار از گذشته میگذرد. برخی در فكر پنجاه و هفتاند، اهل سياست میخواهند به هشتاد و چهار بر گردند، اهل اقتصادْ پنجاه و شش را ترجيح میدهند و رمانتيكترها دوست دارند به ياد چهل و شش باشند. با وجود اين همه نوستالژی ِ رقيق و جاری، كسی دوست ندارد به دهۀ 1290 فكر كند، به پيش از تأثير تمدن غرب و پول نفت، به قحطی و وبا و يورش عشاير مسلح به شهرها.
يونانيان باستان میگفتند منش ِ انسانْ سرنوشت اوست. با اين حساب، منش ِ يك جامعه هم لابد سرنوشت آن است. پس يعنی ما همچنان ايرانی خواهيم ماند و تا ابد در گلولای چسبندۀ ”خويشتن خويش“ دستوپا خواهيم زد؟
در سال 1358 مطالبی چاپ میشد (يكی دوتا هم به اين قلم) با اين مضمون: سه ماه از استقرار دولت جديد میگذرد اما هنوز چشمانداز برنامۀ آيندۀ كشور روشن نيست؛ مدتی بعد: شش ماه . . . ايضاً؛ و: يك سال گذشته است . . . الی آخر. فرض بر اين بود كه اصولی مشخص و مسلـّم و عقلانی و مورد توافق همگان وجود دارد كه بايد در اسرع وقت محقق گردد.
در سال 1297حسن تقیزاده در نامهای از آلمان به شيخ ابراهيم زنجانی نوشت: ”آنچه از جرايد و نشريات ايران میفهمم اين است كه هموطنان ما در تجربۀ سياسی هيچ پيش نرفتهاند و تاريخ ده سال اخير تجربۀ لازمه ياد نداده.“ برخی از كسانی كه در سال 1358 آن مطالب را مینوشتند، مانند اين نگارنده، نه سياسی بودند و نه سياسی شدند. اگر موجود سياسی بالفطرهای مانند تقیزاده با خوشخيالی فكر میكرد ده سال تجربه كافی است تا كار اين مملكت انتظام يابد و خطاهای پيشين تكرار نشود، به غيرسياسيونی كه پس از سه ماه و شش ماه و ده سال و صد سال بیتابی میكنند حـَرَجی نيست.
منبع:سایت محمد قائد