خاطراتی از نخستين مراسم بزرگداشت سياهکل
نعمت آزرم
يكشنبه ۱٩ بهمن ۱۳۸۲
خاطراتی از برگزاری نخستين مراسم رسمی بزرگداشت سياهکل در دانشگاه گيلان (رشت)
در روز نوزدهم بهمن 1357 ، در پيوند با سی و سومين سالگرد سياهکل و بيست و پنجمين سالگرد انقلاب ايران
در هفتهی اول بهمن 1357 دوستم محمود محمودی – که همان روزها در شمار واپسين د ستههای زندانيان سياسی آزاد شده بود – به خانه مان: امير آباد شمالی – کوچهی سوم شمارهی 10 آمد و از من خواست که در نخستين آيين رسمی سالگرد سياهکل که در بعد از ظهر روز 19 بهمن 1357 در دانشگاه گيلان (رشت) از سوی سازمان فداييان خلق برگزار میشود حضور يابم و سخنرانی کنم.
با محمودی در زندان وکيل آباد مشهد آشنا شده بودم و اين آشنايی به دوستی ماندگار انجا ميده بود.
محمود محمودی همراه با محمد علی پرتوی و محمود حسن پور – که برادرش مصطفی حسن پور در شمار سيزده نفر چريکهای سياهکل تيرباران شده بود – در اوايل بهار 1351 ، به عنوان زندانيان تبعيدی ، از تهران به زندان تازه ساز وکيل آباد مشهد منتقل شده بودند. حسن پور محکوميتی چهار ساله داشت. پرتوی و محمودی در شمار چريکهای سياهکل هر کدام با يک درجه تخفيف محکوميت زندان ابد داشتند و هر سه نفرشان نمونههای عالی رفتار و اخلاق انسانی و بسيار متواضع و بیتکلف بودند. پرتوی گلوله ای در استخوان ساق پای چپ داشت و اندکی میلنگيد. و محمودی ناخنهای انگشتهای پايش را در جريان باز جويی از دست داده بود. پرتوی دانش آموختهی دانشکدهی فنی دانشگاه تهران و محمودی دانش آموختهی مدرسهی عالی بازرگانی لاهيجان بود. حسن پور اندکی جوانتر بود و رشتهی تحصيلیاش به يادم نمانده است. تأثير بسيار مثبت اين عزيزان و همچنين گروه (ساکا) - سازمان انقلابی کمونيستهای ايران - در زندان سياسی مشهد و نقش آنها در اعتصاب غذای بزرگ 22 روزه و.... در مجال اين ياد داشت نيست...
در پاسخ به خواست محمودی برای حضور در مراسم سياهکل دفتر چهی يادداشتم را نشانش دادم که برگهايش پُر بود از ساعت و آدرس محلهايی که در تهران میبايد در آن ايام سخنرانی میکردم: از مدرسهی عالی سينما و تلويزيون در خيابان وزرا تا اتحاديهی بافندگان در لاله زار کهنه و افزودم میدانی که با وجود پيوندهای عاطفی اما من عضو فداييان نيستم. محمودی گفت: همه را میدانم اما دوستان برگزار کننده به جدّخواسته اند که تو باشی و ابلاغش را به من محوّل کرده اند. و افزود که جملهی معروف عباس مفتاحی را که به ياد داری که از قول امير پرويز پويان در دفاعنامهاش دربارهی تو چه گفته است – همان جمله که در بارهاش به سختی با زجويی پس داده ای و منهم بازجويی پس داده ام... اشارهی محمودی به جمله ای بود در دفاعنامهی عباس مفتاحی – از رهبران چريکهای فدايی خلق که در شمار نخستين دستههای فداييان ، همراه با مسعود احمد زاده و مجيد احمد زاده و حميد توکلی و... در تاريخ 12 اسفند1350 تير باران شده بودند.
محمودی به اين واقعيت اشاره میکرد که مفتاحی در دفاعنامهاش – ظاهرا ً در دفاع از جنبش فدايی و اينکه اين يک مبارزهی همگانی عليه نظام است و ابعاد گوناگون دارد و ضرورت زمان است و نه ارادهی خود سرانهی "مشتی خرابکار" به تعبير نظام ، گفته بود ، يعنی نوشته بود: "... و در جبههی فرهنگی مبارزه به گفتهی رفيق شهيد امير پرويز پويان ، دوست هم پيمان ، شاعر خلق ، نعمت آزرم ، پرچم شعر مقاومت و انقلاب را به پيش میبَرَد... "
باری محمودی دقيق نقل میکرد. ماجرا به فشردگی اين بود که چند ماهی پس از پايان مدت محکوميت زندان اولّم درمشهد باری ديگر در زمستان 1352 بیسبب در تهران باز داشت شده بودم. در نخستين لحظههای ورودم به کميتهی مشترک ضد خرابکاری "کميته" رضوان از تيم تهرانی باز جويیام میکرد. تهرانی گذران از او پرسيد اين کيست؟ منظورش من بودم. به مجردی که نامم را رضوان گفت ، تهرانی بر آشفت و با خشمی که گويی واژههايش از زير دندانهايش بيرون میريخت گفت: نه! شاعر خلق!... همان روز و روزهای بعد وقتی ديدم عضدی و حسين زاده و رسولی هم مرا به جای اينکه به نام بنامند با همين عنوان شاعر خلق – با خشم و طنز – مینامند و صدا میکنند ، در يافتم که بايد نکته ای در کار باشد که از آن بیاطلاعم...
سر انجام پس از هفته ای بازجويم رضوان ، در ضمن باز جويی ، بخشی از برگی را در پروندهی خودم ، جلويم گذاشت و پرسيد: اين خط را میشناسی؟ نمیشناختم گفتم نه! گفت چرا میشناسی ، اصرار او و انکار من به گونه ای نامناسب تکرار میشد تا سر انجام گفتم آقای رضوان! مشکل اصلی اينجاست که شما تصور میکنيد من اين خط را میشناسم اما از بيم افزودن جرمهايم منکرش میشوم من حالا مشکل شما را حل میکنم. من اين خط را نمیشناسم چون خط امير پرويز پويان نيست! چون خط حميد توکلی نيست! چون خط مسعود احمد زاده نيست! میخواهيد باز هم بگويم! و در برابر شگفتی نگاهش گفتم خيلی ساده است اينها دوستان خراسانی من و همه شان اهل قلم و ترجمه و ادبيات بودند و در فاصله ی سالهای 1346 تا 1349 در ماهنامهی ادبی هيرمند – اگر چه عملا ً گاهنامه! - که من سردبيرش بودم مطلب مینوشتند و ترجمه میکردند و اغلب با نام مستعار و افزودم همه اين مطالب در پروندهی زندان مشهد من هست و اکنون در دسترس شماست. آنجا گفتهام امير پرويز پويان از تهران که به مشهد میآمد بيشتر از آنکه در خانهی خودشان باشد در خانهی من بود اما رابطهی ما رابطهی تشکيلاتی نبود. آنچه ما را سخت به هم پيوند میداد جنبهی فرهنگی و ذوق ادبی و مطالعات اجتماعی ايشان بود که يگانه ترينان نسل خودشان بودند...
سر انجام رضوان ، بخشی از برگی در پروندهام را جلويم گذاشت که نوشته بود " و در جبههی فرهنگی مبارزه به گفتهی رفيق شهيد امير پرويز پويان ، دوست هم پيمان ، شاعر خلق ، نعمت آزرم ، پرچم شعر مقاومت و انقلاب را به پيش میبَرَد ... " و افزود اين بازجويی عباس مفتاحی است. و من در پاسخ گفتم اينهمه مرا و خودتان را به زحمت انداختيد که ثابت کنيد که من از اوّل راست میگفتم که اين خط را نمیشناسم! زيرا او به صراحت دارد از قول امير پرويز پويان نقل میکند ، يعنی اينکه مرا نمیشناسد. ديگر اينکه شما بهتر میدانيد که اين برگ ، برگ بازجويی نيست ، برگهای بازجويی شکل و سرنويس ويژه دارند اين دفاعنامه است. روی کاغذ معمولی نوشته شده است... تا چند روز بعد در سلول انفرادیام در کميته با خودم میانديشيدم آدمی مثل عباس مفتاحی آنهم در چند گامی مرگ برای آوردن اين جمله در دفاعنامهاش میبايد برای خودش دليلی و احساس ضرورتی برای اينکار داشته باشد ، سر انجام جرقّه ای در ذهنم روشن شد که خواسته است پيامی برايم گذاشته باشد. انديشيدم که مفتاحی حساب کرده است که نعمت که هم محاکمهاش تمام شده و هم تا اين رژيم باشد اين آخرين بازداشت او نخواهد بود ، اين حرف منهم چيزی به جرايم فراوان او نمیافزايد اما خوب است بداند که ما دربارهاش چگونه میانديشيد يم زيرا بیترديد ، دير و زود اين جمله را جلوی چشمش میگذارند ...
مفتاحی را واقعا ً از نزديک نمیشناختمش ، از امير پرويز پويان دربارهاش شنيده بودم: دانشجوی دانشکدهی فنی است و بچهی مازندران... باری به محمود محمودی گفتم باشد خواهم آمد. و اگر چه دو روزی مانده به نوزده بهمن ؛ محمودی اطلاع داد که دوستان اطلاع داده اند که راه بسيار نا امن است و در " سياه بيشه " ماموران امنيتی با لباس شخصی به اتومبيلهای مشکوک تير اندازی میکنند گفتم قطعا ً بايد بيايم!
ساعت 8 صبح نوزده بهمن چهار جوان در سنين دانشجويی که هيچکدامشان را نمیشناختم با يک ماشين بنز به خانه مان آمدند و نشانی را دادند. بیدرنگ راه افتاديم. دو نفرشان چهرهی کاملا ً شمالی داشتند دو نفرشان در صندلی عقب ماشين مرا در ميان گرفتند و دو نفر در جلو به عنوان راننده و بغل دست. به مجردی که از شهر خارج شديم ، خندان خندان دو مسلسل يوزی را از جا سازی زير صندلیها در آوردند و گفتند محض احتياط لازم است! از سياه بيشه هم با وجود مِه زياد به سلامت گذشتيم و پيش از ساعت 2 بعد از ظهر در دانشگاه گيلان بوديم. بارانی نرم میباريد. گسترهی وسيع فضای دانشگاه جای سوزن انداز نداشت.
دوستان جمعيِت را از بيست هزار تا سی هزار نفر بر آورد میکردند. چند تانک بزرگ بيرون از فضای دانشگاه در خيابان ، رو به دانشگاه ايستاده بودند. دوستان در راه توضيح داده بودند که برنامهی خصوصی سازمانی همين امروز صبح در محل سياهکل برگزار شده و برنامهی اصلی و عمومی همين برنامهی دانشگاه است. در راه همچنين دوستان جوان فدايی فراوان دربارهی ويژگیهای خُلقی و رفتاری رهبران خراسانی شان از من میپرسيدند بويژه دربارهی مسعود احمد زاده و امير پرويز پويان کنجکاو بودند و من تا آنجا که میدانستم میگفتم... باری در دانشگاه گيلان بوديم. نزديک محل سخنرانی دستی به شانهام خورد: ناصر زرافشان بود. در آغوشش گرفتم و بوسيدمش. با ناصر زرافشان همزمان زندانی بوديم و بعد خوشحال تر شدم که متوجه شدم او نيز برای سخنرانی دعوت داشته و آمده است... چتر وارهی بزرگی سخنران و اندکی از پيرامونش را از باران محفوظ میداشت. ناصر زرافشان سخنرانیاش بسيار پر شور و در عين حال عميق و نشانهی آگاهی فراوانش از مسايل اجتماعی و سياسی ايران بود. و با صداقت يک انقلابی پر شور مطالعات طبقاتی و حقوق سياسی ِ مردم بويژه رنجبران جامعهی ايران محورهای اصلی سخنرانیاش بود.
... محتوای سخنرانی من همان بود که چندی پيش از آن تاريخ در روز اول " هفتهی همبستگی ملّی " که ويژهی نويسندگان بود ، در دانشگاه صنعتی شريف در سالن چهارهزار نفری ايراد کرده بودم – همراه با منوچهر هزارخانی که او هم برای سخنرانی در آن روز دعوت داشت – سخنرانی ِ من عنوانش همان: " ضرورت تاريخی همبستگی ملّی " بود و تأکيدم بر اينکه " آزادی " شعار اصلی و بنيادی اين جنبش است و آزادی يعنی برابری کامل حقوقی همهی شهروندان ايرانی در ادارهی امور اجتماعی و بهره مندیهای ملّی در همهی زمينهها ، برکنار از جنسيّت و عقيده و قوميت و اعتقادهای سياسی و مذهبی ، و اينکه انقلاب در انحصار هيچ گروه و حزب و دسته ای نيست... فضای آن روز دانشگاه گيلان و همهی آنچهها را که در آنجا گذشت در شعرهای پيوست میتوان ديد و حس کرد. نکتهی مهم اينکه پس از پايان سخنرانی بيشترينهی پرسشها نظامی بودند تا نظری و من چه میتوانستم بگويم که اهل قلم بودم نه شمشير. اما پرسشها نشان میداد که اولوّيت مبارزه برای پرسشگران خُرد کردن ماشين سرکوب نظامی است. همچنان که سحرگاه هما ن روز سخنرانی ما ، ساختمان سازمان امنيت رشت منفجر شد ه بود...
باری با اينهمه اما نکتهی اصلی که بايد بگويم و پس از بيست و پنجسال همواره در ذهنم مانده و بوده است و هرگز فراموشم نخواهد شد ، پرسش کاملا ً يگانهی دختر جوانی بود که دو سالی بعد در بهمن 1359 شعر: " گيلان سبز و پرسش سبزی به حافظه " را دربارهاش سرودهام و بيست و اندی سال بعد در تبعيد درازمدت شعربلند " ميان افقهای ديروز و فردا " را که همراه اين ياد داشت هر دو را میخوانيد. شعر نخستين بر گرفته از مجموعهی شعر " گلخشم " است که در تهران در 1360 چاپ شده ، اما پيش از خروج از چاپخانه توقيف شده است و دومی " ميان افقهای... " برای نخستين بار انتشار میيابد. شعر اول به دانشجويان و استادان مبارز دانشگاه گيلان تقديم شده و شعر دوم به: دريا به بانويی از خِطهی شمال که در مبارزه با ارتجاع مذهبی نيمی از خانوادهاش قربانی شده اند...اما وقتی میخواستم جايگاه سخنرانی را ترک کنم در ميان پرسشها که گفتم بيشتر نظامی بودند ، پرسشی يگانه ميخکوبم کرد! دختر خيلی جوانی که حداکثر دانشجو مینمود ، با چهره ای کاملا ً شمالی – که در هر دو شعر تصوير شده است – و انگيزهی اصلی سرايش هر دو شعر به فاصلهی بيست سال بوده است ، متين و شمرده پرسيد: به نظر شما حضور رو حانيون در اين جنبش ، آنهم در جايگاه رهبری – که برای خودشان قايل هستند – پس از پيروزی انقلاب ، موجب آخوندسالاری ، يعنی نشستن شيخ به جای شاه نمیشود؟ يعنی ديکتاتوری سلطنتی ، جايش را به استبداد مذهبی نمیدهد...؟
شگفت زده نگاهش کردم و گفتم: گمان نمیکنم. دو باره پرسيد: اما اگر چنين شد...؟ گفتم جنبش انقلابی به ارتجاع اجازهی پيروزی نمیدهد... دوستان فدايی مجال ندادند گفت و گو ادامه يابد و به زحمت راهی گشودند و مرا به ساختمانی در کنار محل سخنرانی بردند و از آنجا به جای ديگر برای اندکی استراحت و باز مجدد حرکت دادند و به نقطه ای نمیدانم در کجا اما يقينا ً بيرون از شهر بردند. من و زرافشان را از هم جدا کردند به لحاظ امنيتی اينطور سنجيده بودند. دوباره بايد تأکيد کنم که گزارش حسی و عاطفی آن روز و تأثيرهای بعدی و تصويرهايش را میتوانيد در آن شعر بخوانيد که آن گزارشها کار شعر است و نه اين يادداشت...
بيست و پنجسال پس از انقلاب سال 1357 ، ما باز در روزهای نوزده بهمن هستيم.
از دوستانی که نام بردم محمد علی پرتوی و محمود محمودی همچون صدها مبارز جان به در برده از زندان سلطنتی ، در نظام جمهوری اسلامی دستگير و تير باران شده اند. محمودی در تاريخ هفتم اردی بهشت 1364 بازداشت و در 18 اسفند 1365 و محمد علی پرتوی سی و يکم شهريور 1361 خورشيدی دستگير و هشتم شهريور 1367 ، اعدام شده اند. و نازلی پرتوی خواهر فرهنگورز و مبارز محمد علی پرتوی پس از تحمل هشت سال زندان و شکنجه جمهوری اسلامی ، اکنون در بيرون از مرزهای ملی مبارزهاش را در مقياس جهانی دنبال میکند. ناصر زرافشان هم که به جرم دفاع از پروندهی ملّی قتلهای سياسی زنجيره ای با دريافت حکم محکوميت پنجساله از بيداد گاه ارتجاع مذهبی حکم محکوميت تاريخی نظام جمهوری اسلامی را به درستی توشيح کرده است.
... اما نمیدانم بر آن پرسشگر هوشمند با آن پرسش يگانه در آن روز ، چه رفته است. از آنکه تاريخ ما به امثال او بسيار نيازمند است. همواره آرزو داشتهام که سلامت و پويا بماند و از چشم زخمها در امان. البته قرينههايی هست که او و تبار انديشگی او به سلامت و پايدار مانده اند و نشانهاش اينکه در اين بيست و پنجسال هيچ نيرو و سازمان شناخته شده ای به اندازهی جبههی سراسری اِ علام نشده دختران و زنان ميهن ما در مبارزهی پيگير با نظام جمهوری اسلامی ، در همهی عرصههای اجتماعی فعال نبوده است مبارزه ای که از هم اکنون برابری کامل زنان ما را در همهی عرصههای اجتماعی در ايران آزاد فردا تضمين کرده است. من از راه دور دست آن دختر پرسشگر را میبوسم و هم چهرهی برادرم ناصر زرافشان در بند را ، که نماد ِ نسل مقاومتی است که تقدير تاريخی مبارزه با ديکتاتوری سلطنتی تا استبدا د دينی را از جوانی تا کهنسالی پذيرفته است و با رهروان جوان همراهی میکند.
پاريس هجدهم بهمن 1382 خورشيدی
nemat.azarm@gmail.com
* عزيزان خِطهی شمال که از آن روزو روزها خاطره يا تصويری دارند ، میتوانند برای تکميل يادداشتهايم مرا ياری دهند.
گيلان سبز و پرسش سبزی به حافظه
به: دانشجويان و استادان مبارز دانشگاه گيلان
باری هنوز روز نوزده بهمن ِ هزار و سيصد و پنجاه و هفت
رهايم نمیکند
گويی هنوز زير نم نم ِ باران به صحن ِ دانشگاه ،
امواج ِ بیکرانهی دريای خلق ،
- در حلقهی محاصرهی تانکها –
تعظيم ِ سالروز ِ شهيدان ِ خلق را به نشستی بزرگ
همهمه دارند.
پايان گرفته است سخنرانیام
من در کنار جايگاه سخنرانی ،
با دوستان به پرسش و پاسخ هنوز سرگرمم.
اما دران ميانه به ناگاه پرسشی ست که تا اکنون ،
از خاطرم نرفته و هرگز نمیرود ؛
فرزانه دختری ست که میپرسد:
" آيا حضور عنصر مذهب درين قيام
-در نقش ِ رهبری –
بعد از وصول ِ شاهد ِ پيروزی ،
منجر به حاکميّت مذهب نمیشود؟
يعنی که باز هم
تحميل يک عقيده و خود کامگی به مردم نيست؟ "
می گويمش گمان نمیبرم اينگونه...
- باز میپرسد
" اما اگر چنين بشود...؟ "
می گويمش:
" اگر چنين بشود خلق تحمّل نمیکند! "
امروز باز روز نوزده بهمن است
اما دلم عجيب گرفته ست
- چون هوا -
و باز نم نم ِ باران است
اما نسيم ِ جنگل گيلان نمیوَزَد بر من
تا بوی سبز ِ جنگل و امواج ِ عطر ِ آبی دريا ،
آرامشم دهند.
سرو بلند ِ خانهی ما نيز زير نم نم ِ باران ،
خيس ِ عرق ستاره در انديشههای در هم خود سير میکند.
وان روز ، روز نوزدهی بهمن ِ هزار و سيصد و پنجاه و هفت
به ذهنم شکفته است.
تصوير ِ سرو و نم نم ِ باران مرا به جنگل ِ گيلان برده ست
آن سر زمين ِ سبزه و زيبايی و قيام ،
گهوارهی همارهی آزادگی ،
از نهضت ِ حماسی ِ کوچک خان ،
تا تُند ر ِ سياهکل ِ جنگل ِ مبارزه افروز!
تا گير و دارهای بهمن ِ پيروز!
با چشمهای خاطره بر هر کران ِ خطهی گيلان نگاه میکنم
امّا
در پيش ِ چشم ِ من ، به همه جای ،
فرزانه دختری ست به پرسش
با گيسوان ِ درهم ِ جنگل ،
با چشمهای آبی دريا
با جملههای روشن ِ باران ،
که باز میپرسد:
" آيا حضور ِ عنصر ِ مذهب در اين قيام...
می گويمش:
" اگر چنين بشود خلق تحمّل نمیکند! "
نوزده بهمن 1359
بر گرفته از مجموعهی شعر " گلخشم "
منبع:پژواک ایران