مختصری در چندوچون ادعاهای فیروز طاهرزاده
حمزه مؤمنی
محمد حنیفنژاد، سعید محسن و عبدالرضا نیکبین رودسری همراه با تنی چند از یاران همدل و همنظر خود، ازجمله علیاصغر بدیعزادگان، حسین احمدیروحانی، ناصر صادق، علی باکری و چند یار دیگر، در سال ۱۳۴۴ تشکیلاتی مخفی با هدف مبارزه با نظام حاکم و در نهایت براندازی آن به همراهی مردم به راه انداختند. این تشکیلات تا زمانی که ساواک در شهریور ۱۳۵۰ آن را کشف نکردهبود و بیشتر اعضاء و کادرهایش را دستگیر نکردهبود، نامی نداشت و در میان افراد این تشکیلات فقط "سازمان" نامیده میشد.
با واقعهی شهریور ۱۳۵۰، اندکشمار اعضاء بازماندهی تشکیلات، از جمله احمد رضایی و افرادی مرتبط با او در داخل کشور و کسانی همچون تراب حقشناس و حسین احمدیروحانی در خارج از کشور، به بازسازی تشکیلات در وضعیت جدید پرداختند. وضعیت جدید با تیرباران بنیانگذاران و چند تن از اعضاء اصلی سازمان در بهار ۱۳۵۱ و زندانی شدن بسیاری از اعضاء و کادرهای سازمان، بغرنجتر شد؛ اما تشکیلات به حیات خود ادامه داد.
در سال ۱۳۵۴، بحرانها و تحولات ایدئولوژیکی در سازمان رخ داد که آلوده به رفیقکشی شد و با واکنشهای مختلفی از سوی اعضاء سازمان در زندان و خارج از زندان و نیز نیروهای سیاسی دیگر مواجه شد. دو سال و اندی پس از این وقایع، شورایی از کادرهای سازمان در داخل کشور، رهبری وقت سازمان (محمدتقی شهرام) را از تشکیلات اخراج کرد و در دیدگاه خود نسبت به شیوهی مبارزهی مسلحانهی چریکی تجدید نظر کرد. چندی بعد، در پاییز ۱۳۵۷، بخش اعظم تشکیلات که تا آن زمان بخش منشعب م.ل. خوانده میشد، نام سازمان پیکار در راه آزادی طبقهی کارگر را بر خود نهاد. دو بخش کوچک نیز از تشکیلات به نامهای نبرد و آرمان به فعالیت محدود خود ادامه دادند.
در زندان نیز، پس از وقایع سال ۱۳۵۴، بخشی از مذهبیماندههای سازمان تحت رهبری مسعود رجوی متشکل شدند و افراد کمتری نیز حول لطفالله میثمی گرد آمدند. بخش قابلتوجهی از اعضاء سازمان در زندان گرایش مذهبی را کنار گذاشتند. کسانی از این افراد، پس از تغییر نظام سیاسی در سال ۱۳۵۷، در تشکیل سازمان راه کارگر شرکت کردند. اندکشمار کسانی از زندانیان سازمان نیز فعالیت سیاسی را پس از مدتی کنار گذاشتند.
سازمان پیکار در سال ۱۳۶۱ رو به خاموشی رفت و سازمان مجاهدین خلق تحت رهبری مسعود رجوی، پس از رویارویی مسلحانه با جمهوری اسلامی در سال ۱۳۶۰، به مسیری افتاد که هیچ ربط و نسبتی با محمد حنیف و آموزهها و اندیشههای او نداشت.
حال پس از گذشت چند دهه که دیگر نه از تاک، نشان است و نه از تاکنشان و طبل طوفان از نوا افتاده است؛ گاه گاهی حشراتالارض سر از مزبلهها برمیدارند و اباطیل میگویند و طامات میبافند.
در چند ماه گذشته، احمد غلامی از روزنامهی شرق، تحت عنوان "عصر چریکها" با کسانی پیرامون جنبش چریکی در دههی چهل و پنجاه شمسی مصاحبه کرده است. یکی از این کسان، آقایی است به اسم فیروز یا حسینعلی طاهرزاده که مدعی است از پیش از تشکیل سازمان مجاهدین خلق ایران، با محمد حنیفنژاد از نزدیک همکاری میکرده است و حتی در تأسیس این سازمان، از "بنیان"گذاران بوده است! با خواندن سخنان آقای طاهرزاده در مصاحبه با احمد غلامی، میتوان پی برد ایشان که در آستانهی هشتاد سالگی آیتی در بیسوادی، نادانی و پرتوپلاگویی است، شصت سال پیش چه لعبتی در این فضایل بوده است! از آغاز تا انجام سخنان آقای طاهرزاده، مخدوش و مغشوش و آکنده از ناراستی و نادرستی است.
پیش از آنکه با استناد به متون معتبر موجود به نقد و رد ادعاهای آقای فیروز طاهرزاده بپردازیم، یادآوری کنیم که سخنان منقول از ایشان در این وجیزه را، تماما از صفحات ۶ و ۷ روزنامهی شرق یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۳ ، مصاحبهی احمد غلامی با فیروز طاهرزاده برگرفتهایم.
آقای طاهرزاده در ابتدای مصاحبه میگوید : "نام سازمان مجاهدین خلق در دی ماه ۱۳۵۱ در زندان انتخاب شد". این سخن درست نیست. تراب حقشناس در کتاب خاطرات خود، از فیضیه تا پیکار، ذیل عنوان "بیانیهی اعلام موجودیت سازمان مجاهدین" در صفحات ۳۴۱ و ۳۴۲ مینویسد : " در خارج تصمیم گرفتیم که موجودیت آن را به نحوی علنی اعلام کنیم. در تاریخ ۲۰ بهمن ۱۳۵۰ اولین بیانیهی سیاسی حاوی اعلام موجودیت سازمان را حسین روحانی، محمود شامخی و من در بیروت تهیه کردیم. نام تشکیلات را برای نخستین بار "سازمان مجاهدین خلق ایران" اعلام کرده و بیانیه را با عبارت "به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران" آغاز کردیم. در این متن بر ضرورت مبارزهی مسلحانهی تودهای تأکید ورزیدیم. اقدامی که مورد تأیید مسئول سازمان، رضا رضایی قرار گرفت و خبر در ایران و خارج منتشر شد".
این بیانیه در شمارهی ۲۴ باختر امروز دورهی دوم، اسفند ۱۳۵۰ آمدهاست.
آقای طاهرزاده داستانی از تشکیل اولین جلسهی سازمان در شهریور ۱۳۴۴ تعریف میکند که بنا به ادعای ایشان، در تبریز و منزل پدری آقای حبیب یکتا برگزار شده است. ابتدا سخنان آقای طاهرزاده را نقل میکنیم. ایشان میگوید " : اولین جلسهی سازمان نیز در پانزدهم شهریور ۱۳۴۴ در تبریز با حضور ۱۷ نفر منعقد شد. من تنها کسی هستم که این را افشاء کردهام، چون تنها بازمانده هستم. همان روز اول سه نفر از مدعوین که با آنها تماس گرفته شده بود تا در این جلسه شرکت کنند، اعلام انصراف کردند. همان ابتدا سه نفر کنار رفتند و در حقیقت جلسه با ۱۴ نفر تشکیل شد. از این ۱۴ نفر نیز سه نفر بعدأ از سازمان کنارهگیری کردند یا کنار گذاشته شدند.
نفر اول یکی از بنیانگذاران سازمان یعنی عبدالرضا نیکبین رودسری بود که سال ۱۳۴۷ از سازمان کنار گذاشته شد. دومین نفر مهندس حبیب یکتا بود که اولین جلسه در خانهی ایشان تشکیل شده بود و او هم در سال ۱۳۴۸ از سازمان کنار گذاشته شد. البته چون من با ایشان مرتبط بودم، حدود یک سال مدارا کردم. اما در سال ۱۳۴۸ ایشان را به طور کامل از سازمان ایزوله کردیم. نفر دیگری هم از سازمان کنار رفت که من نامش را نمیدانم.
در نتیجه از آن تعداد شرکتکنندگان اولیه در جلسهی تأسیس سازمان ۱۱ نفر باقی ماندند که اسامیشان را تا جایی که میدانم و یادم است، عرض میکنم : محمد حنیفنژاد، سعید محسن، عبدالرضا نیکبین رودسری، ناصر صادق، حبیب یکتا، احمد رضایی، فیروز طاهرزاده، حسین احمدیروحانی و تراب حقشناس".
آقای طاهرزاده انگار از عدد و رقم سررشتهای ندارد! وقتی ۶ نفر از ۱۷ نفر کنار بگذاریم، باقیماندهی افراد ۱۱ نفر میشوند. قاعدتا کسی از آن ۶ نفر کنار گذاشته را نباید جزو ۱۱ نفر نهایی حساب کنیم. آقای طاهرزاده ۲ نفر از ۶ نفر کنار گذاشته را قاتی ۱۱ نفر نهایی کردهاست؛ یعنی عبدالرضا نیکبین رودسری و حبیب یکتا را که جزو ۶ نفر کنار گذاشته بودهاند، قاتی ۱۱ نفر نهایی کرده است.
علاوه بر این، عبدالرضا نیکبین رودسری را از تشکیلات کنار نگذاشتند، بلکه خود از تشکیلات کنار رفت. حسین احمدیروحانی در کتاب "سازمان مجاهدین خلق ایران"، صفحات ۲۸_۲۷ مینویسد :
" در اواخر سال ۱۳۴۶ و اوایل سال ۱۳۴۷، در سازمان واقعهای رخ داد که میتوان آن را مهمترین واقعه از بدو تشکیل سازمان تا آن روز تلقی کرد. به این ترتیب که عنصر سوم بنیانگذار سازمان، به دلیل ضعف انگیزهای مبارزاتی از سازمان کناره گرفت و تمامی کوششهای دو عنصر دیگر رهبری، یعنی محمد حنیفنژاد و سعید محسن و همچنین علیاصغر بدیعزادگان _ که وی نیز عملا پس از گذشت شاید یک سال از تشکیل سازمان، به عنوان یکی از اعضای رهبری سازمان انتخاب شده بود_ جهت برخورد و تصحیح وی به جایی نرسید و عبدی که از مدتی پیش حالت و روحیهای انفعالی پیدا کرده بود، به دنبال ازدواج و تشکیل زندگی مشترک، عملا از فعالیت سازمانی و هر گونه همکاری با سازمان کناره گرفت".
تراب حقشناس نیز در همین مورد، تحت عنوان "کنارهگیری عبدی" در صفحات ۲۰۱_۲۰۰ کتاب "از فیضیه تا پیکار" مینویسد :
" در این دوره است (سال ۱۳۴۷) که یکی از بچههای مؤسس، یعنی عبدی از سازمان کنارهگیری کرد. تا جایی که فهمیدم برای او مسائل عاطفی پیش آمد و به فکر ازدواج و تشکیل خانواده افتاد. امری که بهوضوح با تعهدات زندگی مبارزاتی ما متناقض بود. از همین جا مسئلهی کنارهگیری از سازمان برایش مطرح شد. محمد حنیفنژاد از این امر بسیار ناراحت بود. او جدایی عبدی را نوعی خنجر از پشت به خودش تلقی میکرد، نوعی نارو به خودش".
نکتهی مهم در مورد جلسهی مفروض آقای طاهرزاده در شهریور ۱۳۴۴ در تبریز، این است که بنا به ادعای آقای طاهرزاده، حسین احمدیروحانی و تراب حقشناس جزو شرکتکنندگان در آن جلسه بودهاند. حال آنکه، نه حسین احمدیروحانی در کتاب "سازمان مجاهدین خلق ایران" اشارهای به این جلسهی مهم کرده است و نه تراب حقشناس در کتاب " از فیضیه تا پیکار" چیزی در این مورد گفته است.
قابل ذکر است که تراب حقشناس در خاطرات خود، از فیضیه تا پیکار، از کوچکترین رخدادهای زندگی خود و نیز وقایع مربوط به تشکیلاتی که در آن فعالیت میکردهاست، به تفصیل و دقت سخن گفته است. حتی از حضور ناگزیرش در زمستان سال ۱۳۴۲ در تبریز گفتهاست، اما هیچ اشارهای به جلسهی مفروضی که آقای طاهرزاده مدعی برگزاری آن در شهریور سال ۱۳۴۴ در تبریز است، نکردهاست. تراب حقشناس در صفحهی ۱۱۷ کتاب "از فیضیه تا پیکار" مینویسد : "در زمستان ۱۳۴۲ تا آبها از آسیاب بیفتد، از تهران به تبریز رفتم".
همچنین تراب حقشناس در مورد اوایل فعالیت جمع حنیفنژاد و یارانش و کیفیت ارتباط خود با آنان، ذیل عنوان " تشکیل مجاهدین و انتقادی که به من وارد است "، در صفحات ۱۶۰_۱۵۹ کتاب از فیضیه تا پیکار مینویسد :
" باری، در دورهای که سازمان مجاهدین در شرف تأسیس بود، در اوایل امر من بین رفقا بودم، ولی پس از مدتی بهخاطر کار معلمی و تعهدی که داده بودم، به شهرستان رفتم. امروز فکر میکنم که باید آنجا و با آنها میماندم؛ ولی مهمتر این است که فکر میکنم پتانسیل سعید محسن و محمد حنیفنژاد و امثال آنها را برای چنان کار سترگ و صبورانهای که به پایهگذاری یک سازمان انقلابی منجر شود، نداشتم. البته رابطه با آنها را همیشه حفظ کردم و برخی مسئولیتهایی که به من محول میکردند، به عهده میگرفتم. هر هفته به تهران میآمدم و در خانهی سعید میماندم و در فعالیتها مشارکت داشتم، اما سهمی که آنها در تأسیس سازمان داشتند، از نیروی من فراتر بود. مجموعأ از برخورد غیرفعال که برای مدتی داشتم، متأسفم و آن را یکی از اشتباهات زندگیام میدانم".
مورد آقای حبیب یکتا و حضورش در جمع بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق، از مورد عبدالرضا نیکبین رودسری بغرنجتر و مبهمتر است. در بارهی زندهیاد نیک بین میدانیم که از آغاز تا سال ۱۳۴۷ با محمد حنیفنژاد و یارانش بوده است و یکی دو جزوهی اولیهی سازمان نیز به قلم ایشان است؛ اما از حضور آقای حبیب یکتا در جمع بنیانگذاران سازمان و کیفیت حضور و کارش چیزی نمیدانیم. آنچه از آقای حبیب یکتا در دسترس است، فعالیتهای سیاسی ایشان، در چارچوب نیروهای موسوم به ملی _ مذهبی همچون نهضت آزادی است که به سبب آن مدت کوتاهی بازداشت شده است. در برخی جاها به بازداشت ایشان در اواخر دههی چهل اشاره کردهاند و نیز در شمارهی ۱۷ مجلهی چشمانداز ایران به بازداشت کوتاه ایشان در سال ۱۳۵۰ به سبب ارتباط با برخی از اعضای سازمان مجاهدین خلق اشاره کردهاند و نیز سه بار بازداشت ایشان در جمهوری اسلامی، به سبب فعالیتهای مربوط به نهضت آزادی ایران.
آقای طاهرزاده در مورد آقای حبیب یکتا میگوید : " او هم در سال ۱۳۴۸ از سازمان کنار گذاشته شد. البته چون من با ایشان مرتبط بودم، حدود یک سال مدارا کردم. اما در سال ۱۳۴۸ ایشان را به طور کامل از سازمان ایزوله کردیم".
بر ما معلوم نشد که اگر آقای حبیب یکتا را در سال ۱۳۴۸ کنار گذاستهاند، دیگر چه نیازی به "ایزوله" کردن ایشان در همین سال بوده است؟ آقای طاهرزاده گویی تفاوت کنار گذاشتن و ایزوله کردن را نمیداند! و نیز "مدارا کردن" ایشان با آقای حبیب یکتا برای چه بودهاست؟
سخنان آقای طاهرزاده گاه رنگ لودگی به خود میگیرد، مثلأ آنجا که در پاسخ سؤال " _ چرا این جلسه در تبریز برگزار شد؟" میگوید : " این تنها موردی است که در مرکز اسناد، خود رئیس مرکز در آن دوره، یعنی سال ۱۳۸۴ از من سؤال کرد و گفت نام مکان را نگویید تا من بگویم. شروع کرد به نام بردن جاهایی مثل الجزایر، قاهره، بلغارستان و من گفتم هیچ کدام نیست. بیستسؤالی نکنید. شما نمیدانید. جلسه حتی در تهران هم تشکیل نشد. تا این را گفتم، جابهجا شد و پرسید پس کجا بود؟ گفتم این جلسه در تبریز و در خانهی پدری مهندس حبیب یکتا تشکیل شد. یک مقدار پتو و وسائل و کمی هم غذا بردیم. چون دوستان سادهزیست بودند. در همان جلسه خطمشی بهصورت لفظی و شفاهی تعیین شد که بعدا بر همین اساس من استراتژی سازمان را نوشتم".
ما نیز چون مصاحبهکننده از پاسخ آقای طاهرزاده سر در نیاوردیم که چرا آن جلسهی کذایی در تبریز برگزار شد؛ اما به نکتهی مهمی پی بردیم. این که آقای طاهرزاده بر اساس اظهارات شفاهی حضار جلسه، بعدأ "استراتژی" سازمان را نوشته است! اینکه بنیانگذاران یک جمع مخفی که میخواهد به سازمان تبدیل شود و به مبارزهی سیاسی و نظامی با نظام مستقر بپردازد و بیشتر آنان دانشآموختهی دانشگاههای معتبر کشورند، نوشتن "استراتژی" تشکیلات خود را به گروهبان سومی میسپارند که تا کلاس دهم اکابر درس خوانده است!
پیش از آنکه به مبحث " استراتژی " بپردازیم، بیمناسبت نیست که دو جملهی روشنگر را از کتاب حسین احمدیروحانی، سازمان مجاهدین خلق ایران، در مورد شهر و محل آغاز به کار تشکیلات مورد بحث ما، نقل کنیم. وی در صفحهی ۲۵ مینویسد : " به دنبال بنیانگذاری سازمان و بهعنوان اولین اقدام، کلاسهای آموزشیای از سوی محمد حنیفنژاد و سعید محسن در تهران تشکیل گردید". همچنین در صفحهی ۲۷ مینویسد : " پس از تهران، فعالیت سازمان در برخی از شهرستانها نظیر تبریز و شیراز نیز شروع گردید و بهخصوص در این دو شهرستان، فعالیت سازمان بهتدریج رشد و گسترش زیادی یافت".
با دقت در متن بهجامانده از حسین احمدیروحانی تحت عنوان "سازمان مجاهدین خلق ایران" و نیز کتابی که تشکیلات تحت رهبری مسعود رجوی در سال ۱۳۵۸ با عنوان "شرح تأسیس و تاریخچهی وقایع سازمان مجاهدین خلق ایران از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۰" منتشر کرد، پی میبریم که بحث "استراتژی" در سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۴۷ مطرح شده است، نه آن گونه که آقای طاهرزاده مدعی است در سال ۱۳۴۴ و در تبریز.
حسین روحانی در صفحهی ۲۹ کتابش مینویسد :
" در سال ۱۳۴۷، جریان مهم دیگری نیز رخ داد که آن بحث و بررسی و بالاخره تصمیمگیری در باره ی خطمشی سازمان _ که تحت عنوان خطمشی استراتژیک مطرح گردید _، بود".
وی در همین صفحه ادامه میدهد :
" روشن است که سازمان از همان ابتدا به قهر مسلحانه و ضرورت بهکارگیری آن جهت سرنگونی رژیم سلطنتی دیکتاتوری شاه و از میان بردن سلطه و نفوذ امپریالیسم و از جهت دیگر امپریالیسم امریکا در ایران بود، اما روشن بودن این مسئله هنوز نمیتوانست بیانگر خطمشی تاکتیکی سازمان باشد، چرا که پذیرش مبارزهی مسلحانه بهصورت عام آن، یعنی پذیرش استراتژیک این خطمشی است و آنچه که میبایست در بارهی آن بحث و بررسی به عمل میآمد، همانا نحوهی بهکارگیری قهر مسلحانه و زمان مناسب برای پیاده کردن این خطمشی در سطح جامعه بود که ما از آن به عنوان "خطمشی تاکتیکی" یاد میکنیم و بهغلط در آن زمان بهعنوان "خطمشی استراتژیک" و یا "استراتژی سازمان" از آن یاد میشد".
حسین احمدیروحانی در صفحهی ۵۷ کتاب خود نوشتهاست : " سازمان هیچگاه نه در دورهی ۱۳۵۰_۱۳۴۴ و نه پس از آن، دارای اساسنامهی مدون نبود و روی تهیهی آن نیز اصرار و تأکید خاصی وجود نداشت".
با این وصف، آقای طاهرزادهی گروهبان سهی دارای تحصیلات عالیهی "اکابر"، متن مکتوب استراتژی سازمان را از کجایش در آورده است؟
حسین احمدیروحانی در صفحات ۵۸_۵۷ کتابش نوشته است :
" در بارهی شیوهی سازماندهی و چارت تشکیلاتی نیز باید بگویم که تا سال ۱۳۴۷ به هیچ وجه گروه یا گروههای تخصصی اعم از ایدئولوژیک، سیاسی، نظامی، فنی و ... در سازمان، چه در سطح مرکزی و چه پایینتر از آن وجود نداشت و از همین سال بود که بهتدریج و در ابتدا گروه ایدئولوژی و سپس گروههای سیاسی، اطلاعات، کارگری، روحانیت و بازار و بعدها گروههای آموزش نظامی و تهیه و کاربرد مواد منفجره، تدارکات، الکترونیک و ... به وجود آمد".
جملهی بسیار مهم و روشنگر دیگری از حسین احمدیروحانی را در مورد بحث استراتژی در سازمان مجاهدین خلق نقل میکنیم تا پوچی ادعاهای آقای طاهرزاده عیانتر شود. حسین احمدیروحانی در صفحهی ۱۱۶ کتابش مینویسد :
" در رابطه با خطمشی سازمان، در سال ۱۳۵۱ جزوهای تحت عنوان " استراتژی" تهیه گردید که به احتمال زیاد، رضا رضایی در تهیهی آن نقش برجستهای داشته است. محتوای این جزوه را میتوان تکاملیافتهی بحثهای مربوط به استراتژی سازمان در سالهای ۱۳۴۷ و ۱۳۵۰ و همچنین بحثهای زندان در مقطع پس از ضربهی شهریور (۱۳۵۰) دانست".
در کتاب " شرح تأسیس و تاریخچهی وقایع سازمان مجاهدین خلق ایران از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۰"، که نخستین دفتر از مجموعهای است با عنوان " آموزشهائی دربارهی سازمان"، در فصل سوم ذیل عنوان " تدوین استراتژی" میخوانیم :
" یکی از نقاط تمایز و اختلاف سازمان با گروهها و سازمانهای مذهبی قبل از خودش در این بود که چون به مبارزه بهمثابهی یک فن مینگریست که طبعأ دانش خاص خودش را داشت؛ لذا در صدد تدوین یک خطمشی و استراتژی مشخص برای امر مبارزه بود. اما همان طوری که اشاره رفت، در ابتدا توان و صلاحیت برخورد با این مسئله را در خویش نمیدید، ولی معتقد بود که توانایی چنین صلاحیتی را در جریان عمل دارد" ص ۴۲.
سپس در ادامهی مطلب، در صفحهی ۴۳، میخوانیم :
" سازمان در اواخر سال ۴۷ و بهدنبال بیش از ۳ سال کار مداوم تشکیلاتی، پس از آشنا شدن با انقلابات مختلف و کسب تجارب لازم در این زمینه و پیدا کردن شناخت نسبی از جامعهی ایران و ویژگیهایش و از طرفی ضرورت وارد شدن در مرحلهی عمل نظامی، که بالاجبار یک مبارزهی پیروز در روند حرکتش بدان نیازمند است، کار تدوین استراتژی را شروع کرد.
۱۶ نفر از کادرهای بالای سازمان بهمدت ۸ ماه در گروههای ۴ یا ۵ نفره به مطالعه و بحث پیرامون مسائل استراتژیک پرداختند. البته طبیعی بود که ورود به مرحلهی تدوین استراتژی در حقیقت خاتمهیافته تلقی کردن مرحلهی اول بود. منظور از این مرحله همان تربیت کادرهای همهجانبه و جامع است".
در فصل چهارم همین کتاب، ذیل عنوان "تصحیح استراتژی" چنین آمده است :
" پس از کسب اطمینان از سلامت و ایمنی سازمان در قبال مسائل ناشی از دستگیری دوبی، بلافاصله بحثهای استراتژی در سطح مرکزیت سازمان به منظور تکمیل خطمشی و تصحیح نواقص آن آغاز شد (بهمن ۴۹). طی این بحثها که تا پایان سال ۴۹ ادامه داشت و اصلیترین کار سازمان شمرده میشد، آخرین تغییرات اوضاع کشور و منطقه از نیمهی ۴۸ به این طرف، در رابطه با خطمشی سازمان مورد ارزیابی قرار گرفت، بخصوص جریان سیاهکل و پیآمدهای آن. از سوی دیگر نقایص خطوط ما در قبال تدارک وسیع برای قیام مسلحانهی شهری (نظیر شروع عملیات چریکی در الجزایر)، تا حدودی در عمل برای سازمان ضمن یک سال و چند ماه آشکار شده و دید سازمان را عینیتر کرده بود" صص ۷۹_۷۸.
بنا بر آنچه از دو کتاب مهم مرتبط با موضوع نقل کردیم، دریافتیم که تدوین استراتژی در سازمان مجاهدین خلق ایران، در سال ۱۳۴۷ آغاز شده است و طی یک روند ۸ ماهه ۱۶ نفر از کادرهای بالای تشکیلات به این مسئله پرداختهاند، نه آن گونه که آقای فیروز طاهرزاده مدعی است در شهریور ۱۳۴۴ و طی یک جلسه در تبریز این موضوع مطرح شده است و سپس آقای طاهرزاده متن استراتژی سازمان را بر اساس گفتوگوهای آن جلسهی کذایی نوشته است!
حال میپردازیم به دیگر اباطیلی که آقای طاهرزاده سر هم کرده است.
آقای طاهرزاده داستانی از اتفاقات و ماجراهایی در ارتش در مقطع دو ماه و اندی پیش از شهریور ۱۳۵۰ و دستگیری قاطبهی اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران به هم میبافد و آن را به تشکیلات مجاهدین نسبت میدهد و اینکه افراد ارتشی داستان آقای طاهرزاده، "بخش نظامی" سازمان مجاهدین بودهاند و نیز ادعا میکند که اطلاع محمد حنیفنژاد از وجود چند ارتشی معترض و ناراضی، به این نتیجه منجر میشود که میتوان جنگ مسلحانه را در ایران به راه انداخت!
از زبان آقای طاهرزاده بخوانیم :
" من بعلاوهی شش نفر از درجهداران ارتش، بهعلت نارضایتیها و تحقیرهایی که در حق درجهدارها انجام میشد، حالت عصیان داشتیم و تصمیم گرفته بودیم در شرایط مناسب شورش مسلحانه کنیم. نام این شش نفر را در مرکز اسناد ذکر کردهام. آنها بعدها به سازمان پیوستند و اولین هستهی نظامی سازمان شامل من و این شش نفر درجهدار بود، اما حنیفنژاد از این قضیه مطلع نبود و من هم به او نگفته بودم و بعد از اینکه قرار شد سازمان تشکیل شود، به محمد حنیفنژاد گفتم ما چنین تصمیمی داشتیم.
به هر حال ما قصد عصیان داشتیم. اما آن موقع این را به حنیفنژاد نگفتم. انگار دست تقدیر دو جریان را به هم پیوند داد. محمد حنیفنژاد با کشف ما در ارتش به این نتیجه رسید که میتوان جنگ مسلحانه در ایران راهاندازی کرد و قبل از آن هرچه بود استدلالهای ذهنی و فکری بود و در عمل کاری نشده بود. اما وقتی قهرمانزاده و من را میبیند و با ما صحبت میکند و متوجه میشود از رژیم دل خوشی نداریم، به این نتیجه میرسد که میشود مبارزهی مسلحانه را راهاندازی کرد، چون در ارتش هم نارضایتی وجود دارد و این مهمترین نکته در تشکیل سازمان بود".
آقای طاهرزاده در ادامهی داستانپردازیهایش به ماجرایی شبیه کودتا در لشکر ۹۲ زرهی اهواز در اوایل سال ۱۳۵۰ اشاره میکند و آن را به "بخش نظامی" سازمان مجاهدین خلق ربط میدهد. آقای طاهرزاده چنین میگوید :
" بخش نظامی سازمان در حدود دو ماه و خردهای قبل از خود تشکیلات ضربه خورد. اینها همه با مدارک مستند است. یکی از اعضای نظامی اشتباهی کرده و ضداطلاعات لو رفته بود. متوجه میشوند که تحت نظر هستند. برنامهای در لشکر ۹۲ زرهی میریزند که افسران نگهبان لشکر، رؤسای پاسدار و افسر گشت که خود سرهنگ جعفر محبی بود، از دوستان نظامی یا افراد نامطلع باشند. همان شب سلاحهای سبک اسلحهخانهها را خالی میکنند و به زاغهای در اهواز میبرند. یک مقدار فشنگ برای اسلحههای سبک و مسلسل برمیدارند و با شانزده ماشین ارتشی از اهواز حرکت میکنند که به کاخ نیاوران حمله کنند. طبیعتا صبح وقتی میبینند که در اسلحهخانهها باز است، بلافاصله اعلام آمادهباش میکنند و با تهران تماس میگیرند. از آن شانزده ماشین، چهار ماشین با خود سرهنگ محبی به تهران میرسند. هشت ماشین به قم میرسند و چهار ماشین کمی قبل از قم بودند. اینها توسط لشکر گارد که منطقه را محاصره کرده بودند، متوقف میشوند. آنهایی که با سرهنگ به تهران رسیده بودند، بدون اینکه بتوانند کاری کنند دستگیر میشوند. هشت ماشینی هم که در قم بودند و بیشترین مهمات در آنها بود، توسط لشکر گارد خلع سلاح میشوند و ۱۴ نفر از درجهداران در دادگاه صحرایی به اعدام محکوم میشوند که در صحرای قم مدفون هستند. این افراد پانزدهم اردیبهشت ماه ۱۳۵۰ اعدام میشوند. سربازهایی را که مطلع نبودند برمیگردانند و تعدادی را هم دستگیر می کنند. هیچ اطلاعی از بازجویی و زندان و قبر این افراد در دست نیست. کپی یک گزارش از فردی که آزاد شده در دست من است. در این سند ضداطلاعات ارتش لشکر اهواز گزارشی به دادیار زندان داده است. آنجا به جعفر محبی و تعداد شرکتکنندگان در کودتا اشاره شده که ۲۱۰ نفر ذکر شده که شامل سرباز، درجهدار و افسر است".
کسی که دچار خبط دماغ نباشد و مشاعرش را از دست نداده باشد، میپرسد اگر تشکیلات حنیفنژاد و یارانش ۲۱۰ نیروی ورزیدهی نظامی در ارتش داشت که در نیمهی اول سال ۱۳۵۰ توان اقدام به کودتای نظامی داشتند و به آن هم عمل کردند، دیگر چه نیاز به این داشت که با هزار و یک مصیبت و مشکل، ۲۳ تن از اعضایش را در طول سال ۱۳۴۹ برای آموزش نظامی به اردوگاههای سازمان فتح بفرستد؟ برای دیدن اسامی کسانی که به اردوگاههای فتح جهت آموزش نظامی رفتهاند، به صفحات ۳۵ و ۳۶ کتاب حسین احمدی روحانی مراجعه کنید.
حتی اگر گمان کنیم که آقای طاهرزاده از سازمان مخفی و نظامی حزب توده در دههی بیست و سی گرتهبرداری کرده باشد، دستکم رهبران تشکیلات، بهویژه محمد حنیفنژاد باید از آن اطلاع داشته باشند. آیا در بازجوییها و محاکمهی رهبران و کادرهای بالای سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۰، از آنچه آقای طاهرزاده میگوید، چیزی مطرح شده است؟
آقای طاهرزاده از یک سو میگوید که "هیچ اطلاعی از بازجویی و زندان و قبر این افراد در دست نیست"، اما از سوی دیگر و چند لحظه پیش از آن، مدعی است که " ۱۴ نفر از درجهداران در دادگاه صحرایی به اعدام محکوم میشوند که در صحرای قم مدفون هستند"! اگر هیچ اطلاعی از بازجویی و زندان و قبر این ۱۴ نفر موهوم در دست نیست، پس آقای طاهرزاده از کجا میداند که آنان در صحرای قم مدفوناند؟!
آقای طاهرزاده در ادامه میگوید : " من برای هر گفتهام مدرک دارم. حتی در مورد چهارده نفر که گفتم اعدام شدند، نامهی رسمی و کددار ارتش را دارم". این ادعای دیگر هم تناقضات سخنان ایشان را بیشتر میکند.
چون هیچ اطلاعی از مسائل مربوط به ارتش و کودتا و نامههای رسمی و کددار ارتش نداریم، این مبحث را تمام میکنیم و به دیگر افاضات "تنها بازماندهی سازمان" میپردازیم.
آقای طاهرزاده مدعی است که تنها بازماندهی سازمان است و میگوید : " خودشان هم میدانند. همهشان من را میشناسند. حتی بهمن بازرگانی در مصاحبههایش از من نام برده است".
تا آنجا که کتابهای تحقیقی و تحلیلی و نیز خاطرات منتشر شده از اعضای سازمان مجاهدین خلق را که در دههی چهل و پنجاه در این تشکیلات فعالیت میکردهاند، زیر و رو کردهام؛ هیچ نام و نشانی از آقای فیروز یا حسینعلی طاهرزاده ندیدهام. در مورد بهمن بازرگانی نیز آقای طاهرزاده دروغ میگوید. مفصلترین مصاحبهی بهمن بازرگانی با آقای هوشنگ افتخاریراد است که در چند شماره از مجلهی چشمانداز ایران منتشر شده است و سپس در قالب کتاب با عنوان "زمان بازیافته" بهوسیلهی انتشارات اختران چاپ و منتشر شده است. در این کتاب که زندگینامهی سیاسی بهمن بازرگانی از ابتدای حضور در سازمان مجاهدین خلق تا سال ۱۳۵۷ است، بهمن بازرگانی از بسیاری افراد مرتبط با سازمان مجاهدین خلق و نیز دیگر افراد غیرمرتبط با این تشکیلات سخن به میان آورده است، اما از آقای فیروز طاهرزاده هیچ چیزی نگفته است. البته استاد طاهرزاده معاف از خواندن و مطالعه و بیگانه با امر مکتوب است و با شفاهیات حال میکند!
بگذریم از اینکه " تنها بازماندهی سازمان" هم از آن حرفهاست. اگر " تنها بازمانده" ای، پس این همه آدم که پس از شهریور ۱۳۵۰ تا همین امروز مدعی عضویت در سازمان مجاهدین خلقاند، چه کارهاند؟! احتمالا منظور استاد این است که تنها بازمانده از بنیانگذاران سازمان است!!
ادعاهای آقای طاهرزاده، آدم را به یاد دیالوگ معروف بهمن مفید در فیلم قیصر میاندازد، آنجا که در کافه به بهروز وثوقی میگوید : " آره، قصهش درازه. من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینها. خیلی بودیم. کریمآقامون هم بود"! بدتر از آن، نیاز بیمارگونهای است که آقای طاهرزاده سر پیری به جلب توجه و نظر دیگران دارد! و به هر خس و خاشاکی آویزان میشود و البته دروغگوی کودنی است.
نکتهی جالب توجه و البته مضحک دیگری که آقای طاهرزاده ضمن اباطیلش پیرامون سازمان مجاهدین خلق میگوید، این است : "حتی اگر اعضای کانون نویسندگان ایران را در نظر بگیرید، میبینید که در میان آنها دو نفر مذهبی هم وجود ندارد و همهشان مارکسیستاند".
محض اطلاع آقای طاهرزاده و امثال ایشان، میگوییم که نام و امضای میرحسین موسوی، آخرین نخست وزیر جمهوری اسلامی، پای اولین بیانیهی کانون نویسندگان ایران هست. همچنین مرحوم شیخ مصطفی رهنما، که آخوند بود، از اعضای قدیم کانون نویسندگان ایران است. سید علی موسوی گرمارودی عضو کانون بود و در شبهای شعر گوتهی کانون نویسندگان در پاییز ۱۳۵۶ شعر خواند. نیز میپرسیم آیا جلال آلاحمد، سیمین دانشور، نادر ابراهیمی، مهرداد صمدی، منصور اوجی، اسلام کاظمیه، شمس آلاحمد و محمدعلی سپانلو که عضو کانون نویسندگان بودند، مارکسیست بودند؟ آقای طاهرزاده معنای مارکسیست را میداند؟
توهمات خندهدار آقای طاهرزاده یکی دوتا نیست! استاد خود را نامزد اعدام در تپههای اوین در فروردین ۱۳۵۴ هم فرض میکند! اینکه ایشان در زندان آن سالها چه جایگاه و اهمیتی داشته است که ساواک میخواسته است وی را به همراه ۹ زندانی سیاسی شاخص، زندهیادان بیژن جزنی و حسن ضیاءظریفی و یارانشان و دو مجاهد خلق، کاظم ذوالانوار و مصطفی جوانخوشدل تیرباران کند، بر ما پوشیده است. البته استاد طاهرزاده عدد قربانیان تپههای اوین را ۱۱ تن میگوید! بیچاره فرق میان ۹ و ۱۱ را نمیداند.
اما آنچه آقای طاهرزاده در این مورد گفته است :
" دو سال و خردهای در آنجا بودم (منظورشان زندان وکیلآباد مشهد است)، بعدأ متوجه شدم احتمالا من هم قرار بوده جزو آن یازده اعدامی در تپههای اوین باشم. چون نوزده روز مانده به عید ۱۳۵۳ (به یاد بیاوریم که جنایت در آخر فروردین ۱۳۵۴ رخ داده است) مرا از مشهد به نمیدانم کجا منتقل کردند. من را در یک اتاق در تهران نگهداشتند و بعد سوار قطار تهران _ تبریز شدیم، اما وسط راه در زنجان پیادهام کردند. سه ماه در زنجان در داخل ساواک زندانی بودم. آنجا غذا خوب میدادند و تخت هم داشتم، اما با کسی ملاقات نداشتم. بعدها فهمیدم که احتمالا من هم یکی از گزینههای اعدام در تپههای اوین بودم. چون قبل از انتقال من به تهران، معاون ساواک در خراسان با دست محکم به شکم من ضربه زد. چون من روزه بودم و با ادبیات مخصوص خودش گفت فلانفلانشده میدانیم چه کارهای. فقط سرت را بنداز پایین و زندگی کن! آن زمان هیچ چیزی از من لو نرفته بود".
کسی که فرق میان ۹ و ۱۱ را نمیداند و نمیداند که جنایت تپههای اوین در فروردین ۱۳۵۴ رخ داده است و نه ۱۳۵۳ و تا چهار سال پس از دستگیری هیچ چیزی از او لو نرفته است، چون چیزی برای لو رفتن نداشته است؛ چه خطری برای ساواک داشته است که او را با آن ۹ جان پاک و روشن، اعدام کند؟! انتقال سادهی یک زندانی بینامونشان از زندانی به زندان دیگر را میتوان دلیلی برای این ادعای مضحک دانست یا اینکه معاون ساواک خراسان مشتی به شکم ایشان زده است و جملهای تکراری و کلیشهای را خطاب به وی گفته است؟
آقای طاهرزاده در پاسخ به پرسش احمد غلامی که چه زمان از سازمان مجاهدین خلق جدا شده است، میگوید :
" اواخر سال ۱۳۵۸ از سازمان جدا شدم. در جلسهای مسعود رجوی و دیگران را دیدم و فهمیدم که اینها اینکاره نیستند و باید یک دولت خارجی هدایتشان کند".
آقای طاهرزاده نمیداند که مسعود رجوی از زمان زندان سالهای پنجاه، بهویژه سال ۵۴ به بعد، افرادی را پیرامون خود گردآورده بود که برخی از آنان تا پیش از دستگیری ارتباطی با تشکیلات مجاهدین نداشتند و در زندان به سوی رجوی و حلقهی پیرامون او جذب شدند. همین افراد پس از آزادی از زندان در اواخر سال ۱۳۵۷ تشکیلات جدید موسوم به سازمان مجاهدین خلق را به وجود آوردند، که در ابتدا مدت کوتاهی با عنوان جنبش ملی مجاهدین فعالیت میکردند. آقای طاهرزاده به پرسشگر نمیگوید که در فاصلهی تأسیس سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۴۴ تا زمان دستگیری در آبان ۱۳۵۰، در کجای تشکیلات مورد بحث بوده است و در سال ۱۳۵۰که در کرمانشاه دستگیر شده است، با کدام یک از اعضای سازمان مجاهدین خلق ارتباط داشته است و اینکه کسی او را به ساواک لو داده است یا ساواک ایشان را به دلیل دیگری، بیربط به تشکیلات مجاهدین، دستگیر کرده است. همچنین نمیگوید که در سالهای زندان، از آبان ۱۳۵۰ تا زمان آزاد شدن در سال ۱۳۵۶، در جمع کدام یک از دستههای مربوط به مجاهدین بوده است؛ در جمع مسعود رجوی و پیرامونیان او بوده است؟ در جمع مربوط به لطفالله میثمی بوده است؟ جزو منفردین وابسته به سازمان بوده است؟ با جمع چپشدههای سازمان ارتباط داشته است؟ یا اینکه با افراد موسوم به "قتلهی منصور" دمخور و همپالکی بوده است؟ کسانی مثل اسدالله لاجوردی و حبیبالله عسکراولادی و اسدالله بادامچیان و اصحاب "سپاس شاهنشاه"؟!
جدا شدن آقای طاهرزاده از سازمان مجاهدین خلق هم مثل شرکت و نقش ایشان در تأسیس سازمان و نگارش استراتژی آن خندهدار است. خندهدارتر از این مسئله، ادعای آقای طاهرزاده در مورد آوردن مسعود رجوی به مرکزیت تشکیلات در زندان است. از زبان خود ایشان بخوانیم :
" من مسعود رجوی را به مرکزیت سازمان آوردم. من در زندان این کار را کردم و هیچکدام نمیتوانند نفی کنند. از بهمن بازرگانی دعوت نکرده بودیم. درست یک هفته بعد از اینکه من را به زندان قصر بردند. فکر کنم در روز ۲۲ یا ۲۳ مرداد ماه مسعود رجوی درخواست تشکیل جلسه داد که من اسامی را نوشتم و ثبت شده است. کسانی که آنجا بودند زنده هستند. مسعود رجوی آن زمان در زندان ایزوله و بایکوت بود. من درخواست جلسه دادم. چون من تنها بازمانده بودم و کسی روی حرفم حرف نمیزد. آنجا میگوید فیروز تنها و قدیمیترین عضو سازمان است و مسئولیتها باید تقسیم شود. مسعود رجوی، موسی خیابانی، فتحالله خامنهای، کاظم شفیعیها، رضا باکری، حسین خسروشاهی و من آنجا بودیم و اسامی را نوشتم. مرکزیت ما دو بخش داشت : بخش مسلط و غیرمسلط. رجوی و حتی بهمن بازرگانی تا سال ۱۳۴۸ در بخش ستادی مرکزیت بودند. از بخش مسلط سازمان که فرمانده است، تنها من مانده بودم. در بخش غیر مسلط رسول اسماعیلزاده هم مدتی در مرکزیت بود. علی میهندوست، محمود عسکریزاده و علی باکری هم در بخش غیرمسلط بودند. اینها ستادی آمده بودند. در آن جلسه گفتم رجوی باشد و تا این را گفتم گل از گل رجوی شکفت. نکته اینجاست که چرا همه او را بایکوت کرده بودند، در حالی که من بیش از همه میدانستم که او خانهی محمد حنیفنژاد را لو داده است".
ما که نفهمیدیم منظور آقای طاهرزاده از اینکه " اینها اینکاره نیستند و باید یک دولت خارجی هدایتشان کند" چیست؟ "اینکاره"، کدام کاره؟ درثانی، در اواخر سال ۱۳۵۸ همهی گروهها و سازمانها و احزاب سیاسی حاضر در صحنه در شعار مبارزه با دولتهای خارجی و امپریالیستهای گوناگون، با هم مسابقه گذاشته بودند. سازمان مجاهدین هم یکی از این گروهها بود و وابستگیشان به دولتهای خارجی پس از فرار مسعود رجوی در سال ۱۳۶۰ شروع شد.
اما مسئلهی عضویت مسعود رجوی در مرکزیت تشکیلات مجاهدین در زندان، پس از تیرباران رهبران سازمان در بهار ۱۳۵۱. بهمن بازرگانی در کتاب خاطرات خود، زمان بازیافته، به تفصیل در این مورد سخن گفته است. از انزوای مسعود رجوی و اقدام نمایشی به خودکشی و دیگر شامورتیبازیهایش و نیز حمایت بهمن بازرگانی از حضور مسعود رجوی در مرکزیت تشکیلات زندان. گمان نگارنده این است که آقای طاهرزاده با ناشیگری از روی دست بهمن بازرگانی تقلب کرده است، به همین سادگی.
آقای طاهرزاده یک جا میگوید مسعود رجوی درخواست تشکیل جلسه داد، اما چند لحظه بعد میگوید " من درخواست جلسه دادم، چون من تنها بازمانده بودم و کسی روی حرفم حرف نمیزد"! آقای طاهرزاده با شیرینعقلی تمام ادامه میدهد : " آنجا میگوید فیروز تنها و قدیمیترین عضو سازمان است"! آنجا کجاست؟ و چه کسی میگوید فیروز تنها و قدیمیترین عضو سازمان است؟
ما که سر در نیاوردیم در آن وقت و وضعیت در زندان، مسعود رجوی درخواست تشکیل جلسه داده بوده است یا فیروز طاهرزاده. همچنین نفهمیدیم کجا و چه کسی گفته است که فیروز تنها و قدیمیترین عضو سازمان است. اگر شما دریافتید، ما را هم بیخبر نگذارید!
آقای طاهرزاده تشکیلات مجاهدین را یک پادگان ارتشی تصور کرده است و بر همین اساس، از اصطلاحات معمول نظامی در مورد رتبهبندی مسئولان تشکیلات استفاده کرده است. همچنین ایشان رسول مشکینفام و نصرالله اسماعیلزاده را قاتی کرده است و از آن دو، یک نفر ساخته است!
اما لو دادن مسعود رجوی، خانهی حنیفنژاد را!
آقای طاهرزاده نمیداند که وقتی حنیفنژاد دستگیر میشود، محل سکونتش خانهای متعلق به یکی از بازاریان حامی تشکیلات بوده است به اسم عطاء حاج محمودیان، که مسعود رجوی اطلاعی از این خانه نداشته است تا به ساواک لو بدهد. آنچه مسعود رجوی در بازجوییهایش گفته است، مربوط به خانههای تیمی خیابان خوش و گلشن بوده است و ساواک قبل از دستگیریهای وسیع شهریور ۱۳۵۰، از آن مطلع بوده است و همزمان با حمله به خانهی تیمی مسعود رجوی در خیابان خوش، به خانهی تیمی گلشن نیز حمله کرده است و افراد حاضر در آن را دستگیر کرده است.
نصرالله اسماعیلزاده، از اعضای قدیم سازمان مجاهدین خلق که تقریبا همزمان با محمد حنیفنژاد در خانهای دیگر، دستگیر میشود، در کتاب " بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ" در مورد دستگیری محمد حنیفنژاد و خانهای که وی در آن دستگیر شد، مینویسد :
"خاطرنشان میکنم که تا عصر روز قبل از دستگیری من، ساواک نتوانسته بود ردی از پایگاه محمدآقا بهدست آورد، زیرا این محل بعد از موج دستگیریهای اول شهریور به بعد مورد استفادهی محمدآقا و رسول و محمد حیاتی قرار گرفته بود و مطلقا هیچ یک از دستگیرشدگان تا آن زمان حتی شهید سعید محسن هم از آن اطلاعی نداشت و نمیتوانست اطلاعی داشته باشد، چون جدید بود". (ص ۱۹)
اسماعیلزاده همچنین در صفحهی ۲۵ کتاب خود مینویسد :
" بعدها وقتی در زندان قضایا را با تمام جزئیاتش بهطور جمعی بررسی کردیم، دیگر هیچ تردیدی نبود که ساواک فقط در شب قبل از دستگیری از طریق تعقیب و مراقبت رسول توانسته بود به محل اقامت محمدآقا که دربهدر دنبال او بودند برسد. در آن زمان فاکتهایی که همهی دستاندرکاران ازجمله خود محمدآقا ارائه میداد، مؤید همین امر بود".
آقای طاهرزاده در جای دیگری در بارهی مسعود رجوی و مبهمات مربوط به او میگوید:
" من در جلسهی زندان رجوی را بهخاطر این آوردم که فکر میکردم امروز ضربه خوردهایم و همهی سرویسهای جاسوسی دنیا دنبال این هستند که از کار سازمان سر در بیاورند . در آن شرایط به نظرم او نسبت به بقیه ضعیفتر بود و با این کار میخواستم او را در سازمان حفظ کنیم. حتی میدانیم که رجوی جزو اعدامیها بود و من کپی نامهی نصیری را دارم که نوشته عفو شود".
ما که از کار هیچ کدام از سرویسهای جاسوسی دنیا سر در نمیآوریم، چه رسد به همهی آنها! و این موضوع را به اهلش میسپاریم؛ اما در مورد "کپی نامهی نصیری"؛ همولایتیهای ما ضربالمثلی دارند که میگوید " خبر کهنه گیر آدم گنا میاد"! یعنی اینکه خبر وقتی کهنه شد، تازه آن وقت آدم دیوانه از ماجرا مطلع میشود!
آن چند برگ بهاصطلاح افشاگری همکاری مسعود رجوی با ساواک را چهلوپنجشش سال پیش در اواخر سال ۱۳۵۸ و در گرماگرم تبلیغات انتخاباتی دورهی اول مجلس شورای جمهوری اسلامی در ابعاد بسیار گسترده در سراسر کشور منتشر کردند، که مقداری از آن هم به دهکورهی ما رسید و ما هم که بچهی دوازدهسیزدهسالهای بودیم، آن اوراق کذایی را دیدیم و خواندیم. حالا آقای طاهرزاده خوابنما شده است و میگوید "من کپی نامهی نصیری را دارم"!
قابل ذکر است که نشریهی "مجاهد" ارگان "سازمان مجاهدین خلق" تحت رهبری مسعود رجوی نیز در فوقالعادهی شمارهی ۸ ویژهی انتخابات دورهی اول مجلس شورای جمهوری اسلامی، در تاریخ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۸، این اوراق بهاصطلاح افشاگری همکاری مسعود رجوی با ساواک را منتشر کرد و بهتفصیل به این مسئله پرداخت.
در مورد وضعیت دستگیری مسعود رجوی تا زمان محاکمه در سال ۱۳۵۰، جدیدترین مرجع کتاب خاطرات مصطفی ملایری است که دو سال پیش منتشر شد. مصطفی ملایری در این کتاب بهروشنی ماجرای دستگیری خود و مسعود رجوی و چند تن دیگر مستقر در خانهی تیمی خیابان خوش را بیان کرده است. مصطفی ملایری _ بهرغم اینکه در نوبت دوم دستگیریاش با مسعود رجوی و پیرامونیان او در زندان به مشکل بر میخورد و از سوی آنان بایکوت میشود و او را بهاصطلاح "راست" مینامند و با هم درگیریهایی دارند _ با انصافی ستودنی مینویسد که در هنگام دستگیریاش در شهریور ۱۳۵۰ در خانهی تیمی خیابان خوش، مسعود رجوی خطاب به مأموران ساواک میگوید که ملایری همسایهی طبقهی دیگر است و ربطی به جمع آنان ندارد و میکوشد تا پای ملایری را از اتفاقی که برای آن جمع افتاده است، بیرون بکشد و همین سماجت و پایمردی مسعود رجوی مفید واقع میشود و باعث میشود مصطفی ملایری، بهرغم عضویت دو سه ساله در تشکیلات، در دادگاه تبرئه شود و در روزهای پایانی سال ۱۳۵۰ از زندان آزاد شود.
متأسفانه به کتاب خاطرات مصطفی ملایری، قمار دیگر، دسترسی ندارم تا صفحات مورد بحث را ذکر کنم. خوانندهی جستوجوگر خود این کتاب خواندنی را بیابد و بخواند.
اوج حماقت آقای طاهرزاده آنجا معلوم میشود که میگوید : " محمد حنیفنژاد صبح ۳۰ مهر دستگیر شد و من ۲۳ آبان دستگیر شدم، یعنی حدود سه هفته بعد. در این ۲۱ روز من در انفرادی بودم"!!
آقای طاهرزاده طبق گفتهی خودش، حدود سه هفته بعد از محمد حنیفنژاد دستگیر شده است. درعینحال میگوید در این مدت حدود سه هفته در انفرادی بوده است! چه طور میشود کسی سه هفته پیش از دستگیری در انفرادی به سر برده باشد؟! آقای طاهرزاده علاوه بر اینکه زمان را گم کرده است و عدد و رقم را نمیداند، انگار معنای انفرادی را هم درک نکرده است. احتمالا مأموران ساواک ابتدا ایشان را به مدت سه هفته در انفرادی نگهداشتهاند، سپس او را در کرمانشاه دستگیر کردهاند!
مصاحبهکننده، احمد غلامی، نیز در بلادت و سفاهت چیزی از مصاحبهشونده، فیروز طاهرزاده کم ندارد؛ زیرا در قبال این همه دروغ و اباطیلی که آقای طاهرزاده بههممیبافد، هیچ واکنش اعتراضی یا روشنگرانهای که اکاذیب مصاحبهشونده را تصحیح کند، از خود نشان نمیدهد. احتمالا ایشان نیز مانند آقای طاهرزاده چیز درستودرمانی از تاریخ سیاسی دههی چهل و پنجاه شمسی ایران نمیداند و مثل بز مرحوم اخفش فقط سر تکان میدهد!
اینکه روزنامهی شرق از مصاحبه با دروغگوی کودن مشنگی به اسم فیروز طاهرزاده چه هدفی داشتهاست، بر ما مکشوف نیست؛ اما علاوه بر بیماری آقای طاهرزاده برای خودنمایی حقیرانه، که بیشتر داستان برادر حاتم طایی برای معروف شدن را به یاد میآورد، میتوان دو احتمال دیگر را بیان کرد. نخست اینکه قصد داشتهاند با انجام این مصاحبهی مسخره، اسباب خنده و سرگرمی خود و مخاطبانشان را فراهم کنند. دوم اینکه با هدف ریشخند کردن حقیقت و تحریف تاریخ، از آقای طاهرزاده و مشکلش بهره بردهاند. در روزگار بلبشویی که هلههولههایی مثل احمدرضا کریمی و عرفان قانعیفرد را "مورخ" معرفی میکنند، به کجا برمیخورد که هپلهپویی به اسم فیروز طاهرزاده "استراتژی" سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ نوشته باشد.
پایان سخن اینکه آنچه مهم به نظر میرسد، مسئولیت اخلاقی کسانی از بازماندگان حقیقی تشکیلاتی است که محمد حنیفنژاد در سال ۱۳۴۴ بنیان گذاشت. این کسان، چه آنان که پس از بحرانها و تحولات دههی پنجاه از این تشکیلات کناره گرفتند و چه آنان که تا دههی شصت با انشعابهای چندگانه در آن همراه شدند، باید در قبال دروغپردازیهای فیروز طاهرزاده و امثال او موضعگیری کنند و در برابر تحریف بخشی از تاریخ معاصر ایران تن به سکوت ندهند. بهمن بازرگانی اولین و مهمترین این افراد است.
ح. مومنیزاده / ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
ارجاعات :
۱. از فیضیه تا پیکار. تراب حقشناس، انتشارات اندیشه و پیکار، نشر اینترنتی، شهریور ۱۴۰۰
۲. بیان حقیقت برای مردم ایران و ثبت در تاریخ. نصرالله اسماعیلزاده، بنیاد رضاییها، تیر ماه ۱۳۹۵، فرانسه
۳. روزنامهی "شرق"، شمارهی ۲۱ بهمن ۱۴۰۳، صفحات ۶ و ۷
۴. سازمان مجاهدین خلق ایران. حسین احمدیروحانی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، ۱۳۸۴
۵. شرح تأسیس و تاریخچهی وقایع سازمان مجاهدین خلق ایران از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۰ آموزشهایی در بارهی سازمان (۱). سازمان مجاهدین خلق ایران، تیر ماه ۱۳۵۸
منبع:پژواک ایران