«ایران»، مفهومی ملّی و میهنی
محمد محبی
در سالهای اخیر انکار، تخفیف، تحقیر و تحریف مفهوم ایران، و فروکاستن آن به مفهومی ذهنی و نهایتاً دینی، و بعضاً «جعلِ عصرِ رضاشاه» نامیدنِ ایران به عنوان کشور و دولت، شدت گرفته است. هر شخص و جریانی که با مفهوم ایران مشکل دارد، بسته به انگیزه و هدف و خاستگاه خود، تیشهای برداشته و بر ریشه «ایران» میزند به این امید که از آوارهای ناشی از خرابی آن، چیزی نصیبش شود. ظاهراً مفهوم «ایران» سدّ سدیدی در برابر تحقق آرمانها و رؤیاهای آنهاست! جماعتی که نمیدانند درباره چه چیزی سخن میگویند و در کجا ایستادهاند.
تردیدی نیست که فقط یک کشورِ دارای دولتِ ملی و مدرن میتواند میدانی برای پیکار سیاسی و پیگیری آرمانهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و… باشندگان و نخبگان باشد. اگر کشوری و دولتی در کار نباشد، میدان تبدیل به جنگلی میشود که سیاست در آن عملاً تعطیل خواهد بود. پس این خیل عظیمی از باشندگان ایرانی که نسبت به اصالت کشور خود و حتی نام کشور خود با بافتن رَطْب و یابِس به هم، ابراز تشکیک و تردید میکنند، دقیقاً در کجا ایستادهاند و قرار است آرمانها و ایدههای خود را در کدام میدانی، پیگیری و محَقَّق کنند؟ آنها دقیقاً دنبال چه چیزی هستند؟
شگفتانگیز است که شمار کثیری از کشورهای جدیدالتأسیس در دنیای کنونی به هر چیزی متوسل میشوند و تاریخ و هویت جعل میکنند تا برای خود شناسنامه و اعتبار بسازند، اما وقتی که به ایران میرسیم، اگر کسانی بخواهند از نام و تاریخ و مفهوم واقعی ایران- که عمری به درازای تاریخ تمدن بشری دارد- حرف بزنند، متهم به ناسیونالیسم و فاشیسم و… میشوند. تکلیف جریانها و افراد قومگرا و جداییطلب روشن است، از آنها انتظاری نیست، اما مایه شگفتی است که غریو انکار و تخفیف مفهوم ایران، از حنجره برخی باشندگان غیرقومگرا هم شنیده میشود. در این نوشتار نشان داده میشود که «ایران»، نه یک مفهوم ذهنیِ صرف است و نه یک مفهومِ دینی صِرف و نه حتی یک مفهوم قومی یا نژادی، بلکه از دیرباز مفهومی «ملی» و «میهنی» بوده است. دقیقاً به همین دلیل است که ایران یک کشور تاریخی است، نه تأسیسی.
ایران، نخستین و قدیمیترین نام سرزمینِ ایرانیان
نام سرزمین «ایران» از دیرباز آنقدر بدیهی و شفاف بوده است که قومگرایان و اصحاب ایدئولوژی، نمیتوانند آن را انکار کنند. دلیل اینکه دشمنان ایران از این نام وحشت دارند این است که مفهوم ایران، دلالت بر قوم و نژاد خاصی نمیکند و مفهومی وحدتبخش است.
یکی از استنادها، و در واقع یکی از بهانههای مهم ایرانستیزان برای تخفیف و انکار مفهوم ایران، اطلاعیه ۶ دی ۱۳۱۳ دولت وقت ایران است. در این اطلاعیه از کشورهای مختلف جهان خواسته شد که در مکاتبات رسمی خود با کشور ایران، فقط از کلمه «ایران» استفاده کنند و از کلماتی چون پارس، پرشیا و … استفاده نکنند. دلیل آن هم کاملاً روشن است: سرزمین ایران از دیرباز نامهای گوناگون داشت. هر ملتی نامی بر آن گذاشته بود. مثلاً نام «پارس» را یونانیانِ هزاره نخستِ پیش از میلاد بر این سرزمین نهادند. در دنیای پیشامدرن و حتی قبل از قرن بیستم، اسناد حقوق بینالمللْ محلی از اِعراب نداشتند، اما از قرن بیستم به بعد، واژهها در اسناد حقوقیِ بینالمللی اهمیت فوقالعادهای یافتند، لذا نخبگان ایرانی بر آن شدند که در اسناد و مکاتبات بینالمللی از یک نام واحد برای کشور استفاده شود و آن نام بیتردید غیر از «ایران» نمیتوانست باشد.
سعید نفیسی، یکی از پدیدآورندگان اطلاعیه فوقالذکر، در مقالهای در روزنامه اطلاعات، دلیل اصلیِ صدور این اطلاعیه و لزوم یکی شدن نام کشور در اسناد و مکاتبات را چنین بیان میکند: «در میان اروپاییان این کلمه ایران تنها اصطلاح جغرافیایی شده بود و در کتابهای جغرافیا دشت وسیعی را که شامل ایران و افغانستان و بلوچستان امروز باشد فلات ایران مینامیدند و مملکت ما را به زبان فرانسه «پرس» و به انگلیسی «پرشیا» و به آلمانی «پرزیَن» و به ایتالیایی «پرسیا» و به روسی «پرسی» میگفتند و در سایر زبانهای اروپایی کلماتی نظیر این چهار کلمه معمول بود.»
گرچه گفته میشود کلمه ایران برای نخستین بار در قالب واژه «ایرانشهر»، یعنی «دیار ایران»، «کشور ایران»، «شاهنشاهی ایران» و… در کتیبه اردشیر بابکان ذکر شده است و همه پادشاهان ساسانیْ خود را «پادشاه ایرانشهر» میدانستند، اما باید توجه داشت که واژه «ایران»، واژهای پیشااوستایی است و دستکم چهار هزار سال سابقه دارد. اصطلاحی در اوستا آمده است با عنوان «ایرانویج»، که آن هم دلالت سرزمینی دارد نه دلالت دینیِ صِرف. در فرگرد یکم وندیداد آمده است: «نخستین سرزمین و کشور نیکی که من– اهورامزدا آفریدم، «ایرانویج» بود بر کرانه رود دایتیای نیک. پس آنگاه اهریمنِ همهتنمرگ بیامد و به پتیارگی، اَژدَها را در رود دایتیا بیافرید و زمستان دیو آفریده را بر جهان هستی چیرگی بخشید. در آنجا ده ماه زمستان است و دو ماه تابستان و در آن دو ماه نیز، هوا برای آب و خاک و درختان سرد است. زمستان بدترین آسیبها را در آنجا فرود میآورد.»
ایرانویج در واقع به معنای «خاستگاه ایران» است؛ یعنی جایی که «ایرانیان» از آنجا به سایر نقاط ایران و جهان پراکنده شدند. در مورد محل «ایرانویج»، در میان اسناد باقیمانده از ایران باستان، اختلاف وجود دارد. در توصیفاتی که در فصل ۲۹ بُندهش آمده است، ایرانویج در شمال غرب ایران، یعنی در اران و آذربایجان واقع شده است. اما ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه، محل ایرانویج را در شمال شرق ایران، در محدوده خراسان و سغد و خوارزم میداند.
نفیسی در مقاله مشهور خود دلیل استفاده کمتر از نام ایران در دوره هخامنشیان را به خوبی ذکر میکند: «سبب این بود که هنگامی که کوروش بزرگ، پادشاه هخامنشی، در سال ۵۵٠ پیش از میلاد، دولت هخامنشی را تشکیل داد و تمام جهان متمدن را در زیر رایت خود گرد آورد، چون پدران وی پیش از آن پادشاهان دیاری بودند که آن را «پارسا» یا «پارسوا» میگفتند و شامل فارس و خوزستان امروز بود، مورخان یونانی کشور هخامنشیان را نیز بنا بر همان سابقه- که پادشاهان پارسی بودهاند- «پرسیس» خواندند و سپس این کلمه از راه زبان لاتین در زبانهای اروپایی به «پرسی» یا «پرسیا» و اشکال مختلف آن درآمد و صفتی که از آن مشتق شد، در فرانسه «پرسان»، در انگلیسی «پرشین»، در آلمانی «پرزیش»، در ایتالیایی «پرسیانا» و در روسی «پرسیدسکی» شد و در زبان فرانسه «پرس» را برای ایران قدیم پیش از اسلام (مربوط به دوره هخامنشی و ساسانی) و «پرسان» را برای ایران بعد از اسلام معمول کردند» در ادامه، ذکر میکند که نام ایران عامتر بود: «اما کلمه ایران را عموماً برای تمام علوم و تمدنهای قدیم و جدید مملکتها و نژادها در این سرزمین به کار میبردند و از آن در فرانسه «ایرانین» و در انگلیسی «ایرانیان» و در آلمانی «ایرانیش» صفت اشتقاق کردند و این کلمه را شامل تمام تمدنهای ایران جغرافیایی امروز و افغانستان و بلوچستان و ترکستان (تاجیکستان و ازبکستان و ترکمنستان امروز) و قفقاز و کردستان و ارمنستان و گرجستان و شمال غربی هندوستان دانستند و از آن یک نام عام برای تمام ممالک ایرانینشین و یک نام خاص برای به کار میبردند.»
نفیسی در ادامه، اشاره میکند که حتی در زمان هخامنشیان هم کلمه ایران به کار رفته است، منتها یونانیان به کلمه «پارس» عادت کرده بودند: «در زمانی که سلسله هخامنشی تمام ایران را در زیر رایت خود در آورد، معلوم نیست که مجموعه این ممالک را چه مینامیدهاند. زیرا که در کتیبههای هخامنشی تنها نام ایالات و نواحی مختلف قلمرو هخامنشی برده شده و نام مجموع این ممالک را ذکر نکردهاند. قطعن میبایست در همان زمان هم نام مجموع این ممالک لفظی مشتق از «آرای» باشد، زیرا که تمام ساکنین این نواحی خود را آریایی مینامیدهاند و لفظ آریا در اسامی نجبای این ممالک بسیار دیده شده است. قدیمیترین سند کتبی که در جهان موجود است و ضبط قدیم کلمه ایران را در آن میتوان یافت، گفته اراتوستن جغرافیدان معروف یونانی است که در قرن سوم پیش از میلاد میزیسته و کتاب وی از میان رفته ولی استرابون جغرافیدان مشهور یونانی از آن نقل کرده و آن را «آریانا» ضبط کرده است.»
در توصیف مورخان هم پهنه فلات ایران را با نام «ایران» مشاهده میکنیم. بهطور مثال، در کتاب پیراسته تاریخنامه هرات، نوشته سیف بن محمد هروی، که در آن از لشکرکشیهای مغولان سخن گفته شده است، از نام عام «ایران» استفاده میشود. «… اگر میخواهی به زور و فریب لشکر بدین دیار کشی و خراسان را که سرحد ایران و نزهتگاه جهانیان است بگیری…»
برخلاف ادعای ایرانستیزان که میگویند کار رضاشاه و نخبگان همراه او عملیست در جهت «ملتسازی به شیوه فرانسوی»، اتفاقاً توصیف نفیسی از مفهوم سرزمینی ایران نشان میدهد که دقیقاً برعکس بوده و نوع نگاه نفیسی به ایران، از نوع «امپراتوری» بوده است نه «قومی-نژادی». آن دسته از ایرانستیزان برپایه آن ادعاهای بیپایه، معتقدند که «ایران ملت نبوده و نیست و یک کشور کثیرالمله است»، در مبحث بعدی به تفصیل به این ادعا پاسخ داده میشود.
ایران، به عنوان یک «ملّت» در معنای حقوق بینالملل
جملاتی چون «ایران ملت نیست»، «ایران کشوری کثیرالمله است» و… در سالهای اخیر زیاد شنیده شده است. پایه اصلی این ادعا هم در ریشه لغوی کلمه Nation است که از قوم ناشی شده است. آنها معتقدند از آنجا که در ایران اقوام مختلف زندگی میکنند، لذا ملتهای مختلف در ایران ساکن هستند و در ایران بیش از یک «ملت» وجود دارد. این در حالی است که معنای قرن نوزدهمی از «ملت» اکنون منسوخ شده است و بحثی در ذیل تاریخ اندیشه سیاسی محسوب میشود. تبدیل اقوام به ملتها و کشورها، اتفاقی بود که در قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم در اروپا تجربه شد و در جای دیگری امکان این تجربه وجود ندارد. در دنیای کنونی، هر جا کلمه Nation ذکر میشود، به معنای تمام ساکنان یک کشور است. لذا معنای ملت از معنای قومیت فاصله گرفته است. در زمان کنونی، معنای قومیت با واژه اتنیک برابری میکند، در ذیل بحثهای مردمشناسی و جامعهشناسی جای میگیرد و بحثی حقوقی نیست. چون حق از آنِ انسان و شهروند (بدون هیچ پسوند و پیشوند) است. برخیها فکر میکنند که اگر نام یک چیزی را تغییر دهند و اصرار لجوجانه و کودکانه بر تغییرِ نام بکنند، ماهیت موضوع تغییر میکند! فکر میکنند که میتوانند سَرِ علم و دانش و واقعیتهای دنیا را هم کلاه بگذارند! غافل از این نکته هستند که در حقوق بینالملل در هر کشور مستقل، فقط یک ملت وجود دارد و اتنیک یا قومیت و نژاد و مذهب و منطقه و شهر و استان و ایالت و امثالهم، هیچ دلالتی بر ملتِ جدا نمیکند! در ایران فقط یک ملت وجود دارد و آن «ملت ایران» است؛ تمام هشتاد میلیون ایرانی، بلااستثنا «ملیت ایرانی» دارند. ایرانی بودن علاوه بر وجه مشترک تمام ساکنان ایرانزمین، در طول تاریخ، مقولهای حقوقی یعنی «ملیت» هم بوده است: همه ایرانیان آن را با هم دارند؛ یعنی تمام هشتاد میلیون ایرانی، در جهان و از دید حقوق بینالملل و روابط بینالملل، با «ملیت ایرانی»، شناسنامه و گذرنامه ایرانی شناخته میشوند. اساساً، در یک کشور مستقل فقط یک ملت وجود دارد. این مسئله حتی برای ملت-دولتهایِ کلان چون آمریکا، روسیه، هند، کانادا و… هم صدق میکند. تمام سیصد میلیون آمریکایی علیرغم تکثر و علیرغم حکومت فدرال، دارای «ملیت آمریکایی» هستند؛ یعنی در کشور بزرگ، فدرال و متکثر آمریکا فقط یک ملت وجود دارد و آن «ملت آمریکا» است. در کشور بزرگ و متکثری چون هند هم همینطور. هرچند در میان عوام میگویند «هند کشور هفتاد و دو ملت»، آیا در هند هفتاد و دو ملت وجود دارد؟! قطعاً نه. از دید فلسفه حقوق و حقوق بینالملل، در هند یک و نیم میلیاردی هم فقط یک ملت وجود دارد و آن «ملت هند» است و تمام یک و نیم میلیارد هندی، بلااستثنا «ملیت هندی» دارند و لاغیر. به همین ترتیب، در ایرانِ هشتاد میلیونی هم فقط یک ملت وجود دارد و آن «ملت ایران» است و تمام هشتاد میلیون ایرانی «ملیت ایرانی» دارند و لاغیر.
البته در دنیا و همچنین در حقوق بینالملل و روابط بینالملل، اصطلاحی تحت عنوان «ملتهای بیسرزمین» یا «ملتهای بیدولت» داریم: انسانها و جمعیتهایی که تکلیفشان نامشخص است و تابعیت هیچ دولتی را ندارند و در عین حال، اجازه و فرصت تأسیسِ کشور و دولتِ خود را هم نیافتهاند. در دنیای کنونی جز یکی دو مورد، مصداقی ندارد.
افرادی که از «ملیتهای ایرانی» حرف میزنند، مطلقاً معنای «ملت» و «ملیت» را درک نمیکنند و به شدت مغلطه میکنند. فکر میکنند که اگر مثلاً یک جمعی را که اساساً قومیت یا اتنیک است، ملت بنامند، موضوع حقوقی آن هم تغییر میکند! به خیال خودشان میخواهند سرِ علمِ پراحتشام حقوق را هم کلاه بگذارند! به این میماند که فردی خانهای یک میلیارد تومانی را به فرد دیگری، بدون گرفتن هیچ پولی، هدیه کند و در قرارداد لفظ «بیع» را به کار ببرند، آیا در صورت دعوای حقوقی و مراجعه به دادگاه، علم حقوق هم این قرارداد را به عنوان «بیع» به رسمیت میشناسد و قواعد بیع را بر آن جاری میکند؟ معلوم است که نه! قانون و علم حقوق این قرارداد را به عنوان «هبه» به رسمیت میشناسد و قواعد هبه را در آن جاری میکند. هرچند در متن نوشته شود «بیع».
برخی قومگرایانِ ناآگاه و احساسی فکر میکنند که وقتی میگوییم در ایران و یا هند و یا کلاً هر کشوری، فقط یک ملت وجود دارد، این به معنی تحقیر و دستکم گرفتن قومیت است! فکر میکنند خطاب قومیت (Ethinic)، نوعی تحقیر و کم شمردن است. در حالیکه اصلاً اینگونه نیست، مثلاً ما در دنیا «ملت عرب» نداریم، چون کشوری بنام «عرب» نداریم، بلکه «ملت کویت»، «ملت قطر»، «ملت عمان»، «ملت مصر»، «ملت عربستان سعودی» و… را داریم که اکثریت جمعیت این کشورها خود را جزو «اتنیک» یا قومیت عرب نیز میدانند. برخیها از لحاظ نژادی و ژنتیکی خود را عرب میدانند (البته پژوهشهای علم ژنتیک ثابت کرده که چیزی بنام «نژاد خالص» وجود ندارد و از لحاظ نژادی و ژنتیکی چیزی بنام «عرب اصیل»، «ترک اصیل»، «کرد اصیل» و …. نداریم) و برخی هم از لحاظ زبانی و فرهنگی و اجتماعی و… خود را «عرب» میدانند. لذا اتنیک عرب در دهها کشور اکثریت و در دهها کشور دیگر (از جمله ایران) به صورت اقلیت زندگی میکنند. داراییها و شکوهِ قومیتِ عرب، به مراتب، بسیار بالاتر از داراییهایِ فرهنگی و اجتماعی چندین کشور و ملت است.
هرچقدر یک کشور مراحل مدرنیته را بیشتر طی کند، تعداد شهروندانی که علاوه بر هویت ملی، خود را از یک اتنیک یا قومیتِ خاص میپندارند، کمتر میشود و اساساً تقسیمبندیهای اتینیکی و مذهبی و عقیدتی رنگ میبازند. الان اکثر آمریکاییها خودشان را آمریکایی (بدون هیچ پسوند و پیشوند) میدانند، اما اگر شهروندانی خودشان را از یک اتنیک یا قومیتِ خاص بدانند، باید تمام حقوق شهروندی و آزادی آنها تضمین باشد. این هم در چارچوب حقوق و آزادی فردی است. فرد به دلیل شهروند بودن و انسان بودن صاحب حق است، نه به دلیل عضویت در فلان اتنیک و مذهب و یا هر گروه و باهمستان دیگر! یعنی الان اگر فقط یک نفر از اتنیکِ صرب در یک کشور دو میلیاردی هم باشد، همان یک نفر، باید حق داشته باشد براساس فرهنگ و رسوم خود زندگی کند. به زبان خودش حرف بزند، به زبان خودش بنویسد، طبق رسومات خود ازدواج و زندگی کند و الی آخر. در آن کشور فرضی دو میلیارد نفری، حتی اگر یک نفر یهودی باشد، همان یک نفر، حق تبلیغ دین خود و انجام مناسک دینی خود را در هر سطحی که در توان دارد، باید دارا باشد. این بحث، خلاف حقوق بشر هم نیست؛ برخی قومگرایان با بازی با واژه «حقوق بشر» سعی در قومیتیکردنِ فضای سیاسی ایران میکنند، اتفاقاً قومیتی کردن مسائل خلاف حقوق بشر است؛ هم از لحاظ ذهنی و هم از لحاظ عینی. تجربه ثابت کرده است که تقسیم جمعیت کشور به اقوام و بعد تسری دادن این تقسیم به مقولات سیاسی و حقوقی چه فحایعی به دنبال دارد. باید با مغلطه بسیار خطرناک «حقوق قومی» و «حقوق اقوام» به شدت مقابله کرد. یکبار برای همیشه باید به قومگرایان گفت که پدیدهای تحت عنوان «حقوق قومی» وجود ندارد. ما هیچ پدیدهای نه در سیاست و نه در حقوق، تحت عنوان «حقوق قومى» نداریم. تجربه قومى داریم، باهمستان قومیتی داریم، ولى سیستمى که هم حقوقمحور باشد و هم واحد آن حق قوم باشد نداریم. تلقی «حقوق قومی» یک مغلطه ارتجاعى است. این مغلطه، از بابت مسیر رشد و پیشرفت تاریخى سازمانها (که دولت یکى و مهمترین آنهاست) و سامانیابى اجتماعى، عقبگردى است از سازمانِ دولتِ پیچیده، فراگیر و «constructed»، به سازمان دولتِ ساده (قومى و قبیلهای) «طبیعى» و تبعیضمحور. در سیستمهای قبیلهمحور، قوممحور، نژادمحور، یا هر چیزی شبیه به آن، تبعیض و ستم و نژادپرستی و آپارتاید و تحجر و ستیز با «دیگری»، محتملترین نتیجه است.
مقوله حقوق در چارچوب دموکراسى و مناسبات «شهروند» با نهاد «دولت» معنى پیدا میکند و جمع شهروندان (فارغ از هرگونه تقسیمبندی نژادی، قومی، زبانی و …) مقوله سیاسى و حقوقى «ملت» را تشکیل میدهند. پروژههاى قومگرایانه، پروژههاى ارتجاعىاند و براى همین نیز سرانجامى جز خون و خونریزى نخواهند داشت. مقولهای را از بافتار دموکراسى به عاریه گرفتن، و آن را به تمنایى واپسگرا و ماقبل دموکراسى پیوند زدن، نتیجهای جز تشتت فکرى و تضعیف پروژه دموکراسى به همراه نخواهد داشت.
ایران از اول هم کشوری مملو از اقوام گوناگون بوده است، اساساً مفهوم ایران، دیالکتیکی از «اقوام ایرانی» است. در کنار این، بسیاری از بزرگان و نویسندگان این سرزمین، در توصیف اهالی این سرزمین، آنها را در قالب «ایرانیان» جای میدادند. فردوسی در شاهنامه بیش از ۳۸۱ بار از واژه «ایرانیان» استفاده کرده است. این واژه عام را در اشعار بقیه شعرا و آثار نویسندگان و مورخان این سرزمین به وفور میبینیم. به قول نفیسی «از نخستین روزی که ایرانیان در جهان نامی بر خود گذاشتهاند، خود را به اسم آریا نامیده و این کلمه در زبانهای اروپایی «آرین» به حال صفتی، یعنی منسوب به آریا و آری، متداول شده است که کلمه کنونی ایران از آن مشتق شده است.»
بینیازیِ مفهومِ «ایران» از ایدئولوژی ناسیونالیسم
ایدئولوژی ناسیونالیسم، یک ایدئولوژی اروپایی است و در باقی نقاط جهان تجربه نشده است. این ایدئولوژی، که در قرون نوزدهم و بیستم در اروپا صورتبندی شد، نتیجه تجربه انشعاب اقوام اروپایی از چندین امپراتوری بزرگ در هزارههای گوناگون است؛ از روم و بیزانس تا امپراتوری مقدس و امپراتوری عثمانی.
بسیاری از ایرانستیزان، ملت نامیدنِ ایران را یک انگاره ناسیونالیستی تلقی میکنند، درحالیکه مفهوم «ایران» هیچگاه بر یک قومیت یا نژاد و یا مذهب خاص دلالت نداشته است. ایران از اول هم یک سرزمین متنوع و متکثر بود. وحدت در عین کثرت، از همان آغاز در ایران وجود داشت اما هیچگاه امکان تجزیه و حتی تفکیک کثرتها در ایران وجود نداشت. چون هیچ خطی، اعم از قطعی و فرضی، عینی و ذهنی، این کثرتها را از هم قطع نمیکند. لذا، ایران بدون نیاز به ایدئولوژی ناسیونالیسم هم یک «ملت» بوده است.
جواد طباطبایی، فیلسوف سیاسی ایران، نخستین متفکر ایرانی است که به نقد ناسیونالیسم پرداخته و درباره آن در ایران اجتهاد کرده است: «اصطلاح «ملّیگرایی» از راه ترجمه از زبانهای اروپایی وارد زبان فارسی شده است و معنای درستی ندارد. معادل این ترکیب، که در زبان فارسی جعل جدید است، در زبانهای اروپایی تاریخی دارد که در ایران شناخته شده نیست، سبب اینکه ایرانیان خود را به عنوان ملّتی واحد فهمیده، اما واژهای برای آن جعل نکردهاند، این است که روند تبدیل به ملّت در ایران امری طبیعی بوده است. تحول مضمون معنایی واژه nation در زبانهای اروپایی با آغاز روند تجزیه امپراتوری مقدس همزمان است. در امپراتوری مقدس، سیاست اقوام مسیحی عین دیانت آنان بود، یعنی همه اقوام مسیحی گروههای دینی در درون respublica christiana بودند، اما از زمانی که رخنهای در ارکان سلطنت پاپی و امپراتوری افتاد، سیاست اقوام اروپایی، که به تدریج به «ملّی» شدن میل میکرد، عین دیانت آنها نمیتوانست باشد. سیاست ایرانیان، هرگز، عین دیانتِ خلافت نبود. تصریح محمدبنجریرطبری، مبنی بر اینکه تاریخ ایرانیان تداومی خلافآمدعادت داشته، به معنای آن است که تاریخ ایران پیوسته تاریخ «ملّی» بوده است. در واقع، معادل دقیق برای واژه nation در زبانهای اروپایی، به لحاظ مضمونی و نه واژگانی، نه «ملّت» که «ایران» است که از کهنترین زمانها تا کنون مضمون واحدی داشته است. ایرانیان «ملّیت» خود را در نام کشور خود فهمیدهاند. در ایران، به عنوان کشور، پیوسته، «ایران» عینِ «ملّت»ِ ایران بوده است.»
البته واژه «ملت» در زبانهای فارسی و عربی در قرون میانه و معاصر، در معنای «قوم-مذهب» به کار میرفت و قرابت معنایی زیادی به ریشه لغوی Nation داشت. هرچند برخی نویسندگان از جمله محمد بن عبدالکریم شهرستانی در کتاب الملل و النحل، واژه «ملت» را در معنایی کلانتر از قوم-مذهب به کار برده است.
بسیاری از ایرانستیزان، تحت تأثیر ایدئولوژیهای جامعهشناسانه، بهظاهر نگران اختلاف و گسل قومی در ایران هستند. در حالیکه، حتی همین مقوله قومیت هم درباره ایران موضوعیت چندانی ندارد و باید با احتیاط آن را درباره مردمان و اقوام سرزمین ایران به کار برد. بسیاری اصرار دارند که Ethnic را به عنوان یک «مسئله» و «مشکل» به جامعه ایران تحمیل کنند. مردمان و جمعیتهای گوناگون و متکثر ایرانی که در مناطق و نواحی ایران ساکن هستند، با پدیده اروپایی Ethnic قابل توصیف و تبیین نیستند. طوایف و قبایل مختلف ساکن در ایران، بارها در پهنه ایرانزمین جابهجا شدهاند و هیچگاه قوم خالص در ایران به وجود نیامده است. برای فهم واقعی از مقوله Ethnic باید به یوگسلاوی سابق و مواردی شبیه به آن مراجعه کرد؛ در یوگسلاوی بین قومیتهایی چون کروات، صرب و… تمایزهای اساسی و ملموس و قابلتفکیک اعم از تمایزهای فرهنگی، اجتماعی، مذهبی، سیاسی و… وجود داشت. اما در میان جمعیتها و تیرههای ساکن در ایران، علیرغم تکثر و رنگارنگی، تمایز قاطع وجود ندارد. تفاوتها و مشترکات زیادی بین آنها هست و این تفاوتها و مشترکاتِ پیچیده را نمیتوان با مفهوم Ethnic توصیف و تحلیل و تبیین کرد. مثلاً در ایران قومیتی تحت نام «کُرد»، به آن شکلی که در غرب و جامعهشناسی غربی مطرح است، وجود نداشت. عبارت «کُرد» معمولاً جنبه شغلی داشت و به شبانان حاشیه زاگرس، «کُرد» اطلاق میشد، وگرنه نمیتوان قبایل و تیرههایی چون سورانی، هورامی، زازا، کُرمانج و … را که اساساً زبان هم را به سختی میفهمند و تفاوتهای فرهنگی و بعضاً مذهبی با هم دارند، تحت لوای یک Ethnic بنام «کُرد» قرار داد. یا در بلوچستان، نمیتوان دو فرد بلوچ و براهویی را در قالب یک Ethnic واحد تعریف کرد و قس علیهذا.
خیلی عجیب است که بعضاً اساتید بیمسئولیت علوم انسانی هم به بحثهای قومیتی دامن میزنند. قاعدتاَ، در هر کشوری، نخبگان و اساتید و محققان اول کشور و جامعه خود را میشناسند و بعد درباره مشکلات موجود در کشور تحقیق و پژوهش میکنند، اما متأسفانه در ایران، برخی از به اصطلاح جامعهشناسان و سیاستدانان، جامعه و کشور خود را نمیشناسند و بدتر از آن، دنبال پیدا کردن مشکل نیستند، بلکه دنبال تراشیدن مشکل برای ایران هستند! این حجم از بیمسئولیتی در قبال میهن و هممیهن شگفتانگیز است! عدهای با برخی از مفاهیمی که از متون غربیِ ترجمهشده یاد گرفتهاند، نه تنها تحلیل نمیکنند که با آن مفاهیم ِغریب با جامعه ایران «معرکهگیری» میکنند و نمیدانند که اینگونه سخنان چه تالیهایِ فاسدی به دنبال دارد! در ایران، حتی پدیدهای تحت عنوان «شکاف قومی» هم وجود ندارد، شکاف قومی در یک جایی مثل یوگسلاوی سابق معنا دارد که قومیتهای آن دشمنیشان در حدی است که مثلاً جنایتکاری مثل کارادزیچ، که هزاران بوسنیایی را قتلعام کرد، در میان صربها فردی محبوب است. شکاف قومی در جایی مثل رواندا معنا دارد که توتسیها و هوتوها تا مرز مقطوعالنسل کردن هم پیش رفتند. در کشوری مثل ایران، بین اجزای مختلف ملت آن چه اختلاف عمیق و اساسیای وجود دارد؟! چه اختلاف و شکافی درخور توجه و خطرناک بین ساکنان مناطق مختلف ایران وجود دارد؟ بحث توسعهنیافتگی مناطق مختلف هم که تقصیر حکومت است و همه مردم به این امر واقف هستند که توسعهنیافتگی مناطق و نواحی مختلف ایران، ناشی از ناکارآمدی طبقه حاکم (که متعلق به هیچ قومیتی نیست) است.
متأسفانه این به اصطلاح اساتید، تعدادی مفهوم ترجمهشده را اخذ کردهاند و اصرار دارند که پدیدههای داخل ایران را با آن مفاهیم وارداتی تحلیل کنند؛ فکر میکنند که هر مفهومی که در غرب تولید شده، علم محض و مقدس است و بر تمام جهان قابلتعمیم است! علوم انسانی، مثل علوم فنی و تجربی نیست که قواعد آن در همه جای دنیا یکسان باشد، البته هیچ ایرادی ندارد که منابع علوم انسانی از غرب به شکلی درست و روشمند ترجمه و تدریس شوند، این کار حتماً لازم است، میتوان از آنها استفاده کرد چون تجربه انسانی هستند، اما نمیتوان قواعد آنها را مثل قواعد ریاضی تلقی کرد و صفر تا صد آنها را بر جامعه ایران تعمیم داد. جواب پرسش «دو دو تا؟» در همه جای دنیا، «چهار تا» است، اما آیا پاسخ پرسشهای «چگونه با فلان معضل اجتماعی برخورد کنیم؟» و یا «چگونه فلان مشکل سیاسی را رفع کنیم و…؟» در همه جای دنیا یکسان است؟ خیر؛ در هر کشوری پاسخها ممکن است متفاوت باشند، اما اساتید علوم انسانی در ایران نمیخواهند و یا نمیتوانند برای جامعه ایران نظریهسازی بومی کنند و تمام معضلات آن را با نظریات وارداتی تحلیل میکنند و متوجه تالیهای فاسد سخنان و ارزیابیهای خود نیستند.
در ایران، هیچگاه، هیچ تلاشی برای از بین بردن کثرتهای فرهنگی و زبانی نشد. اتفاقاً، ایرانیان با حفظ وحدت فرهنگی و زبان ملی خود، خردهفرهنگها و زبانها و گویشهای خود را حفظ کردند. این سنت حفظ تکثر در ایران از عصر هخامنشیان و یا شاید قبل از آن در این سرزمین رایج بود. حتی وجود گویشها و زبانهای محلی هم امری تازه نیست، حتی در آذربایجان عصر مادها هم، زبان مردم آن دیار با زبان معیار پایتخت ماد (هگمتانه) تفاوت داشت.
سخن پایانی
ایران، برخلاف تلقی ایرانستیزان و اصحاب ایدئولوژی، هرگز تأسیس و یا «جعل» عصر رضاشاه نیست؛ از قدیمالایام، این سرزمین «ایران» نام داشت و ساکنان این سرزمین، از داریوش هخامنشی- که صراحتاً خود را ایرانی و از «چهر ایران» معرفی کرد– تا ایرانیان امروز، خود را با این نام شناختهاند و طبعاً خود را «ایرانی» دانستهاند. امثال خواجه نظامالملک طوسی، قبل از آنکه اشعری یا شافعی باشند، از نسل دهقانان ایرانی بودند که با تکیه بر «اندیشه ایرانشهری»، در حفظ میراث سرزمین آبا و اجدادیشان میکوشیدند. هیچ اندیشهای به اندازه اندیشه ایرانشهری، بر ملت بودن و میهن بودنِ مفهوم ایران تأکید ندارد. دلیل تهاجم بیوقفه ایرانستیزان به این اندیشه در همین نکته نهفته است.
به این دو بیت توجه کنید:
نیست کس در گوهر ساسانیان چون لشکری تـا پسِ آن چون نیاکان، شاهیِ ایران کند
او به تختِ مُلکِ ایران برنشیند در سِطَخر کِهتـرین فرزند خود را مِهتـر آران کند.
اینها، ابیاتی از قصیده حکیم ابومنصور قطران تبریزی، شاعر ایرانی قرن پنجم هجری، در مدح امیر ابوالحسن علی لشکری است که گفته میشود از نسل اشراف ساسانی و حاکم وقت اَرّان بود. اران و شیروانشاهان نام اصلی سرزمین شمال ارس در قفقاز جنوبی است که صد سال است نام جعلی «جمهوری آذربایجان» را بر آن گذاشتهاند! آذربایجان جنوب ارس است. شمال ارس هیچگاه آذربایجان نبوده است. به کلمه «ایران» در ابیات فوق دقت کنید. زبان مادری قطران تبریزی، زبان آذری باستان (از شاخه زبانهای پهلوی) بود، اما به این زیبایی به زبان فارسی دری شعر میسراید و در شعر خود، اتحاد مجدد میهن خود یعنی ایران و بر سر کار آمدن یک حکومت ایرانی با پایتختی اسطخر (=اصطخر، واقع در نزدیکی شیراز کنونی) را آرزو میکند. همچنین آرزو میکند که آن پادشاه ایرانی، کِهترین (کوچکترین) فرزند خود را والی اَران کند. چه چیزی باعث شده که یک ایرانی تبریزی، ۵۰۰ سال بعد از سقوط حکومت ایرانی ساسانیان، آرزوی تأسیس یک حکومت ایرانی میکند؟ غیر از ملیت و میهندوستیِ کهن ایرانی؟
باز به ابیات زیر توجه کنید:
امن و راحت در میان ملک پیدا میشود سایه کیخسرو فرخ به ایران میرسد
چشم روشن میشود، چون صبحِ دولت میدمد این شب تاریک ظلمانی به پایان میرسد.
ابیات فوق از شاعری بنام محمد بن فریدون (متخلص به هُمام تبریزی، متولد ۶۳۶، متوفی ۷۱۴ ه.ق) است. گفته میشود که سعدی شیرازی در سفری به تبریز با او دیدار و گفتوگو هم کرده است. این اشعار در عصر حملات مغولان و حاکمیت آنها بر سرزمین ایران سروده شده است. چه چیزی سعدی شیرازی و همام تبریزی را در آن عصر به هم پیوند زده است؟ چه چیزی باعث شده که یک ایرانی در آن عصر، برای صبح بعد از شب تاریک مغولان، رسیدن «سایه کیخسرو فرخ به ایران» را آرزو میکند؟ غیر از ایرانیت و اندیشه ایرانشهری؟
منابع:
- بندهش، ترجمه مهرداد بهار، انتشارات توس، تهران ۱۳۷۷.
- بیرونی، ابوریحان. آثارالباقیه، ترجمه اکبر دانارشت، امیرکبیر، تهران ۱۳۸۲.
- جوادی، عباس. تحول زبان آذربایجان در گذر زمان، نشر نبشت، لندن ۱۳۹۷.
- سیفی، هروی. سیف بن محمد. پیراسته تاریخنامه هرات، به کوشش محمد آصف فکرت، انتشارات بنیاد افشار، تهران ۱۳۸۱.
- طباطبایی، جواد. تأملی درباره ایران، انتشارات مینوی خرد، تهران ۱۳۹۶.
- قطران تبریزی، حکیم ابومنصور. دیوان اشعار قطران تبریزی، به کوشش محمد نخجوانی، نشر خزر، تهران ۱۳۶۵.
- نفیسی، سعید. «چگونه اسم این مملکت ایران شد؟»، روزنامه اطلاعات، ۱۰ دی ۱۳۱۳.
- وندیداد، ترجمه هاشم رضی، نشر روز، تهران ۱۳۷۴.
- همام تبریزی، محمد بن فریدون. دیوان همام تبریزی، تصحیح دکتر رشید عیوضی، انتشارات دانشگاه تبریز ۱۳۵۱.
10. MacKenzie, David Niel, “Ērān, Ērānšahr”, Encyclopedia Iranica, vol. 8, Costa Mesa: Mazda, 1998.
بود. به اصل دوم متمم قانون اساسی مشروطه، مشهور به اصل تراز، به عنوان مهمترین ابزار قدرت روحانیت اشاره میشود! درحالیکه، اولاً، این اصل ۱۸ سال قبل از تاجگذاری رضاشاه تصویب شد، ثانیاً، به قول اساتید حقوق اساسی در زمان قبل از انقلاب، از جمله مرحوم دکتر قاسم قاسمزاده، اصل تراز از دههٔ سی به بعد، عملاً، نسخ شده بود و هرگز اجرا نمیشد. (قاسمزاده، ۱۳۴۲، ۱۲۲)
برخیها فکتهایی بیربط میآورند؛ از جمله، بازگشت آیتالله قمی به ایران در زمان پهلوی را مثال میزنند که بگویند این امر بر تقویت روحانیت دلالت دارد! غافل از اینکه ایران، از زمان ابنقولویه قمی، بیش از ۱۲۰۰ سال است که آیتالله قمی دارد و آمدن و رفتن اینها چیز جدید و عجیبی نبوده است! پهلویها چه رانتی در اختیار روحانیون قرار دادند؟ جز اینکه در حال کاهش دادن تدریجیِ رانتهای چند صدسالهٔ آنها بودند! عمدهٔ سلسلههای حکومتی بعد از اسلام، از خود مساجد باشکوه به یادگار گذاشتند، اما پهلویها، به جای مسجد، هزاران زیرساخت سیاسی، اقتصادی، صنعتی، علمی، فرهنگی و… احداث کردند. اینکه در زمان پهلویها تعداد مساجد افزایش یافت، به علت تغییر بافت جمعیتی بود، وگرنه در آن عصر، کمتر از سایر اعصار خرج ساخت مسجد شد. در آن عصر، اکثر عشایر یکجانشین شدند و هزاران سکونتگاه جدید در قالب روستا و آبادی و شهر اضافه شد. حالا حساب کنید هرکدام از اهالی این سکونتگاهها حداقل یک مسجد برای خود بسازند، چه افزایش سرسامآوری در آمار رخ میدهد! آنوقت مورخی چون عباس میلانی، بارها در نوشتارها و گفتارهای خود، این پدیدهٔ طبیعی جامعهٔ ایرانی را به عنوان «حمایت حکومت پهلوی از مذهبیها» به مخاطب القا میکند.
اگر منصفانه و بیطرفانه به موضوع بنگریم، عصر پهلوی یکی از دورههای درخشان تاریخ ایران از لحاظ آزادی مذهب بود. در هیچ دورهای به اندازهٔ این دوره، رواداری مذهبی از سوی حکومت رعایت نشده است. در هیچ دورهای تا این اندازه، مباحث ماندگار در تبیین و نقد مذهب مطرح نشد. در این دوره، هم آثار افراد جریان موسوم به «روشنفکری دینی» از جمله علی شریعتی و مهدی بازرگان در جامعه مطرح و منتشر میشد، و هم آثار اسلامشناسان و متکلمینی چون علی مطهری و محمدرضا حکیمی، و نیز نوشتارها و نظرات شجاعالدین شفا در نقد دین اسلام و مذهب شیعه. تأثیرگذارترین آثار در له و علیه شیعه در عصر پهلوی نوشته و چاپ شدند. به نظر علی مطهری، «بهترین و کاملترین تفسیر یک مفسر شیعه از قرآن تفسیرالمیزان علامه سیدمحمدحسین طباطبایی است» (مطهری، ۱۳۸۲، ۳۸۲) که این تفسیر در همین دوره نگاشته شد. در مقابل، نویسندگانی چون احمد کسروی، علیاکبر حکمیزاده، حیدرعلی قلمداران، شیخ محمدحسین خالصیزاده، موسی موسوی، عبدالحمید کاتب، محمدحسین شریعت سنگلجی، سیدابوالفضل برقعی و… مهمترین آثار را در نقد تشییع در همین دوره نوشتند. برای درک این مسئله، اصلاً لازم نیست کتابهای بعضاً سخت این نویسندگان را خواند، کافیست به آرشیو نشریهٔ استوار قم مراجعه کرد و آن را خواند و دید که در شهر قم و بیخ گوش حوزهٔ علمیه، چه مباحث ساختارشکنی علیه اسلام و شیعه منتشر میشد! مباحثی که حتی یک سطر از آنها در چهل و سه سال اخیر، مستوجب مجازاتهایی در حد سلب حیات بوده است.
هیچ قرینه و اَمارهٔ متقنی مبنی بر تقویتِ عامدانه و مؤثر نهاد روحانیت و اسلامگرایی در حکومت قبل از انقلاب وجود ندارد. تازه، اگر چنین چیزی صحت داشت، چرا انقلابیون در عصر پهلوی چنین مسئلهای را در جریان مبارزه علیه رژیم گذشته مطرح نمیکردند؟ چرا سالها بعد از انقلاب و بعد از اینکه خمینی و یارانش آنها را از قطار انقلاب به بیرون پرت کردند، یاد چنین موضوعی افتادند؟ تقصیر پهلویها چیست که نهاد دین در آن زمان حتی در برخی کشورهای غربی هم هنوز قدرتمند بود؟ آیا باید علیه نهاد دین در ایران شمشیر میکشیدند؟ اگر قوانین کشورهای پیشرفتهٔ غربی را در عصری که رضاشاه بر ایران حکومت میکرد، مروری بکنیم، درمییابیم که حتی تا آن زمان در همان کشورها هم هنوز از نهاد دین بهطور کامل خلع ید نشده بود. برای مثال، اگر به قانون جزای فرانسه (لائیکترین کشور اروپایی از لحاظ نظام حقوقی) نگاهی بیندازیم، میبینیم که تا سال ۱۹۵۹، قاعدهٔ قتل در فراش (مجوز قتل همسر در صورت مشاهدهٔ زنا با مرد اجنبی، در مادهٔ ۳۳۹ قانون یادشده) هنوز هم نسخ نشده بود. فراموش نکنیم که روحانیت تا همین سی چهل سال پیش، محبوبترین صنف و قشر در میان اکثریت عوام کف جامعهٔ ایران بود.
بنابراین، در دورهٔ پهلوی، نه تنها هیچ امتیاز خاصی برای نهاد مذهب و اسلامگرایان وجود نداشت، نه تنها هیچ برنامهای برای تقویت اسلامگرایی در کار نبود، که اتفاقاً پروسهٔ سکولاریسم حقوقی در این دوره آغاز شده بود و فضا برای نقد اسلام و تشیع به خوبی فراهم بود. گروههایِ شکستخوردهٔ انقلاب ۵۷، که روحالله خمینی و یارانش نقرهداغشان کردند، به جای شماتت خود بهخاطر همپیمانی با خمینی، ذرهبین به دست گرفته و در میان هزاران صفحه از نوشتهها و سخنان شاه سابق ایران، چند سطر هم در باب مذهب و برخی اعتقادات دینی پیدا کردهاند و آن را قرینه و اَمارهای دالّ بر مذهبی بودن او و تمایلش به تقویت مذهب تلقی میکنند. اما انبوه نوشتارها و گفتارهای شاه سابق ایران دربارهٔ تجدد را نادیده میگیرند. چند سند ساواک دربارهٔ علی شریعتی را در بوق و کرنا کردهاند و از اینکه حکومت با او برخورد سختتر نکرد شاکی هستند. درحالیکه همین افراد و اسلافشان، قبل از انقلاب، از معترضان برخورد حکومت با علی شریعتی بودند. حکومت با علی شریعتی و حسینیهٔ ارشاد، دقیقاً چهکار باید میکرد که نکرد؟
بسیاری از افرادی که در زمان حاضر کلیشهٔ تقویت مذهبیها توسط پهلویها را تکرار میکنند، در سالهای قبل از انقلاب، نه تنها یک خط در نقد مذهب و اسلامگرایی ننوشتند، که در موارد مختلف، حتی غیرمذهبیترین نیروها هم، از مذهب دفاع کردند و آن را یک نیروی بدیل معرفی میکردند. حتی احسان طبری، یکی از شاخصترین نظریهپردازان چپ غیرمذهبی در یک قرن اخیر، در سال ۱۳۵۸ نوشت: «سدهٔ پانزدهم هجری میتواند سدهٔ نوزایی بزرگی برای اسلام باشد و انقلاب محمدی را در سطحی بالاتر تجدید کند.» (طبری، ۱۳۵۸، ۲۴) اما در کمال شگفتی، این طیفها در سالهای اخیر طوری حرف میزنند که انگار شاهان پهلوی باید هرچه را که رنگ مذهب در این کشور داشت، از ریشه میسوزاندند و چون این کار را نکردند، پس در روی کار آمدن اسلامگرایان نقش دارند! این افراد، اساساً نمیدانند در کجا ایستادهاند و دربارهٔ چه کشور و ملّتی حرف میزنند؟! مقولاتی چون مذهب و آخوند و موبد و مسجد و آتشکده و معبد آناهیتا و… هزاران سال است که بخشی از زیست اجتماعی و فرهنگی ملت ایران در این آب و خاک هستند. اتفاقاً، در عصر پهلوی، نهاد مذهب به سمت جایگاه واقعی خود هدایت میشد و زیرساختهای نرمافزاری سکولاریسم حقوقی در ایران در حال تکوین بود، اما انقلاب ۵۷ این روند را معکوس کرد.
روحالله خمینی جایگاه چندانی در میان مراجع سنتی قم و نجف نداشت. او روی دوش روشنفکران کراواتی که در غرب درس خوانده بودند، به ایران آمد. حتی پدر اسلام سیاسی در ایران هم خمینی نیست، بلکه روشنفکران مؤمنی بودند که به غرب رفتند و در مقابل عظمت غرب دچار حیرت شدند و سعی کردند با رطب و یابس اثبات کنند که اسلام با مدرنیتهٔ غربی تضادی ندارد. یکی از آنها یک فرد تحصیلکرده در فرانسه، یعنی مهدی بازرگان است. او بود که با تأسیس انجمنهای اسلامی دانشگاهها و اساتید و مهندسین و… گفتمان اسلام سیاسی را برای نخستین بار نهادمند کرد. کسانی که با مباحث تحلیل گفتمان آشنایی دارند، میدانند که نهادمند کردن یک گفتمانْ چگونه رشد آن را تصاعدی میکند. روحالله خمینی یک فقیه در حد متوسط بود اما به شدت ماجراجو و مست قدرت. سر پرسودایی داشت. او با تلاش روشنفکران و مصدقیها و ملیمذهبیها و چپها بر سر کار آمد. در اولین روزهای انقلاب هم مهدی بازرگان را نخستوزیر کرد. بازرگان هم یک دولتِ موقت، متشکل از اعضای جبههٔ ملی و نهضت آزادی تشکیل داد. نُه ماه بعد، دولت موقت استعفا کرد و کشور را با یک قانون اساسی با محتوای ولایت فقیه تحویل اسلامگرایان روحانی داد. بعد از اتفاقات سه سال اول انقلاب، روحالله خمینی و متحدانش، به تحقیرآمیزترین شکل ممکن، گروههای مصدقی و ملیمذهبی را از قدرت کنار زدند. سپس بقیهٔ گروههای شرکتکننده در انقلاب ۵۷، یعنی چپهای مذهبی و غیرمذهبی و ضدمذهبی (در قالب مجاهدین و فداییان و پیکاریها و…) را با چند فقره قتلعام بیرحمانه نقرهداغ کردند. اما طنز ماجرا اینجاست که، علیرغم اینهمه تحقیر و قتلعام، این گروههای شرکتکننده در انقلاب هنوز درس نگرفتهاند و انگار هنوز هم خود را اپوزیسیون پهلوی تلقی میکنند، نه جمهوری اسلامی! و جالبتر اینکه آن دسته از باشندگان جریان موسوم به «اصلاحات» هم که از طرف هستهٔ سخت قدرت جمهوری اسلامی سرکوب و تحقیر میشوند، در مباحث جدی سیاسی، به جای نقد جمهوری اسلامی و انقلاب ۵۷، به دولت ایران در عصر پهلوی حمله میکنند. انگار این جماعت هویت و هستی خود را بر ضدیت با پهلوی قرار دادهاند. این حجم از ناهنجاری سیاسیِ گروههای سیاسی ایرانی نیاز به پژوهشهای گسترده دارد.
مبحث دوم- افسانهٔ تأسیس و سرقت دولت بعد از انقلاب
جماعت ۵۷ نمیتوانند ادعای سرقت دولت بعد از انقلاب را بکنند، چون اساساً دولتی در معنای مدرن آن تأسیس نشد که سرقت شود. انقلابیون ۵۷، اعم از مذهبی و غیرمذهبی و ضدمذهبی، در چندین مقوله دچار فقر مفرط بودهاند، مانند فقر واقعگرایی و فقر وطندوستی. اما بالاترین درجهٔ فقر آنها در دانش سیاست و حقوق، به ویژه در مبحث فلسفهٔ حقوقِ تأسیس نهاد دولت بوده است. آنها هرگز درک نکردهاند و نخواهند کرد که در ایران، در غیاب نهاد پادشاهی، امکان تأسیس دولت (در معنای State) وجود ندارد و یا حداقل تا اطلاع ثانوی وجود ندارد، و بدون این نهاد اصل و اساس کشور در معرض نابودی قرار میگیرد. و هیچ نهاد و ابزار دیگری قدرت تأسیس دولت را ندارد جز نهاد مذهب، که آن هم فقط میتواند نظمی یا شبهدولتی در نسخهٔ پیشامدرن تأسیس کند. اگر تمام آثار و محتوایی را که باشندگان خیانت ۵۷ تولید کردهاند شخم بزنید، حتی یک سطر در باب فلسفهٔ حقوقِ نهاد دولت در آن نمیبینید، یک خط دربارهٔ فلسفهٔ سیاسی، دموکراسی، آزادی و حقوق بشر نمیبینید؛ هرچه بود تجددستیزی، غربستیزی، تولید نفرت علیه نهاد پادشاهی و برنامهٔ توسعه در عصر پهلوی بود، و نیز متنهای بیمحتوا و شعارگونه علیه سیاست خارجی در آن عصر، به ویژه علیه رابطه با غرب.
چیزی که انقلابیون دربارهٔ مبحث تأسیس دولت نفهمیدند و هنوز هم نمیخواهند بفهمند، این است که در دنیای مدرن فقط با یکی از سه ابزار یا امکان یا روش میتوانState تأسیس کرد. ابزار اول که به درد کشورهای قدیمی مثل ایران میخورَد عبارت است از تأسیس دولت براساس سنتهای دیرین و پایهای حکمرانی مثل نهاد پادشاهی یا امپراتوری و بهروزرسانی آنها براساس مفاهیم جدید. دو ابزار دیگر هم به درد کشورهای تازهتأسیس میخورد: یکی تأسیس دولت براساس قومیت و نژاد، و دیگری تأسیس دولت براساس جنبش استقلال؛ این استقلال میتواند ناشی از آزادی یک سرزمین از اشغال استعمارگران و اشغالگران باشد، و یا پس از تجزیهٔ یک کشور بزرگتر به دست آمده باشد. غیر از این سه روش، به روش دیگری نمیتوان دولت تأسیس کرد. با مذهب هم، همانطورکه گفته شد، فقط میتوان یک شبهدولت و نظم پیشامدرن تأسیس کرد. جماعت ۵۷ فکر کردند که با حزب و سازمان و ایدئولوژی و امثالهم میتوانند دولت تأسیس کنند! فاجعهبارتر اینکه انقلابیون حزب و سازمان روشمند و کارآمد هم تأسیس نکردند، نمیتوانستند که تأسیس کنند؛ حزب یا سازمان در ذیل نهاد State قوامیافته میتواند متولد شود، در انتخابات شرکت کند، پیروز شود، کابینه تشکیل دهد و هر بودوباش سیاسی قانونی که اراده کند انجام دهد، نه اینکه یک عده شورشی در قالب شبهسازمان، علیه نهاد دولت و اصل و اساس کشور طغیان کنند و بعد بنشینند و دولتسازی کنند. حتی آرمانهای ایدئولوژیهای سیاسی هم در قالب اصل و اساس کشور قابلتحقق است نه در یک جنگل بیصاحب! حالا هر آرمانی که میخواهد باشد. برای مثال، آرمانهای سوسیالیستی فردی چون جرمی کوربین، از حزب کارگر بریتانیا، در صورت کسب رأی مردم، در ذیل اصل و اساس پادشاهی متحدهٔ بریتانیا قابلتحقق است. این نکتهٔ بدیهی را هیچکدام از باشندگان انقلاب ۵۷ نفهمیدند و با نابخردی و سبکسری و ماجراجویی، کشور را به ناکجاآباد، به عصر بیدولتی و بیقانونی و بینظمی و آشوب سوق دادند.
برای استقرار دموکراسی در ایران، باید دولت در معنای State تأسیس شود. یا اینکه پروژهٔ ناتمام تأسیس دولت در ایران، که در سال ۵۷ متوقف شد، با اصلاحاتی ادامه یابد؛ هیچ راه سومی وجود ندارد. باید یک State باشد تا در ذیل آن حکومت (Govrnmnt) دموکراتیک استقرار یابد.
برای استقرار دموکراسی در ایران، باید دولت در معنای State تأسیس شود. یا اینکه پروژهٔ ناتمام تأسیس دولت در ایران، که در سال ۵۷ متوقف شد، با اصلاحاتی ادامه یابد؛ هیچ راه سومی وجود ندارد. باید یک State باشد تا در ذیل آن حکومت (Govrnmnt) دموکراتیک استقرار یابد. احزاب اصیل هم معمولاً از دل فرآیند تاسیس State و قوامیافتگی آن در سالها، دههها و قرون بعد متولد میشوند، مثل تولد احزابی چون فدرالیست، ویگها، دموکرات و جمهوریخواه در آمریکای قرن هجدهم و نوزدهم؛ مثل احزاب محافظهکار، ویگها، لیبرالدموکرات و کارگر در بریتانیا؛ مثل حزب جمهوریخواه خلق در ترکیه. حتی حزب رستاخیز که در دههٔ ۵۰ شمسی در ایران متولد شد، یک حزب از دل پروسهٔ دولتسازی بود. بهقول مرحوم داریوش همایون، فرآیند تأسیس حزب رستاخیز به نوعی شبیه حزب جمهوریخواه خلق ترکیه بود؛ این حزب را آتاترک تأسیس کرد و بعدها احزاب دیگری هم در ترکیه شکل گرفتند. (همایون، ۱۳۸۷) اما انقلابیون ۵۷ هنوز هم در نهایت سادگی فکر میکنند همینکه چند نفر دور هم بنشینند و براساس فهم ناقص خود از ایدئولوژیهای سیاسی، یک مرامنامه بنویسند و یک نشریه یا بولتن چاپ کنند، میشود حزب!
مبحث سوم- افسانهٔ خدعهٔ روحالله خمینی
یکی از افسانههایی که انقلابیون محروممانده از قدرت، بارها، آن را تکرار کرده و میکنند این است که روحالله خمینی، رهبر انقلاب، «خُدعَه» کرده و آنها را فریب داده است! گویی روحالله خمینی خود را یک فرد دموکراسیخواه و معتقد به ارزشهای دنیای مدرن معرفی میکرد و انقلابیون هم رهبری او را پذیرفتند، اما بعد از انقلاب بود که نقاب از چهره برداشت!
اما این ادعا هم، به مانند بسیاری از ادعاهای انقلابیون ۵۷، فاقد اصل و اساس است. شناخت افکار خمینی در آن سالها به راحتی آب خوردن بود. حتماً، رهبران انقلاب کتاب ولایت فقیه خمینی را خوانده بودند. تازه، اگر بدون شناختِ فکر خمینی و صرفاً با استناد به ترجمههای مخدوش چند مصاحبهٔ او در پاریس، به زیر بیرق رهبریاش رفتند، اوج نابخردی خود را به نمایش گذاشتند. اگر انقلابیون دنبال دموکراسی و ارزشهای دنیای مدرن بودند (که نبودند)، بهطور طبیعی باید به شاه بیش از روحانیت شیعه امیدوار میبودند. اتفاقاً، خمینی نه تنها به رهبران انقلاب حقه نزد، که بسیار هم به آنها لطف کرد؛ او «ولایت فقیه» مدنظر خود را که چیزی شبیه به خلافت اسلامی بود، مستقر نکرد. حتی متن پیشنویس قانون اساسی را که اصل ولایت فقیه در آن نبود، با شروطی امضا کرد؛ یعنی با نظام سیاسی که نهاد ولایت فقیه نداشت، موافقت کرد.
مروری بر مواضع افراد و گروههای شرکتکننده در انقلاب نشان میدهد که اغلب آنها با افکار آقای خمینی آشنا بودند و بسیاری از آنها کتاب ولایت فقیه او را هم خوانده بودند. برای مثال، سیاوش کسرایی، شاعر چپ، در سخنرانیای در جمع دانشجویان چپگرا میگوید: «کتاب ولایت فقیه آیتالله خمینی را بخوانید تا ببیند چگونه سعی کرده برای حکومت اسلامی نظام عادلانهای را تشریح کند. بنابراین، مذهبیها با نظامی که در پیش دارند، نمیتوانند به شما اجازهٔ فعالیت ندهند.» (کسرایی، ۱۳۵۷، ۸) حتی علی شریعتی، که منتقد سرسخت نهاد فقاهت و روحانیت بود، از مرام و اندیشهٔ خمینی به نیکی یاد میکند و میگوید: «آیتالله خمینی، که مرجع بزرگ عصر ما هستند، نمایندهٔ روح حاکم بر حوزه نیست» (شریعتی، ۱۳۸۷، ۲۴۵) شریعتی فهمیده بود که خمینی مرزبندی اساسی با اکثریت جریان سنتی تشیع دارد، و از ایدههای روحالله خمینی مبنی بر اجرای حدود شرعی در عصر غیبت حمایت میکرد، درحالیکه فقهای سنتی شیعهْ اجرای حدود در عصر غیبت معصوم را جایز نمیدانستند.
حقیقت این است که نه خمینی «خُدعَه» کرد و نه انقلابیون ۵۷ دنبال دموکراسی بودند. آنها اساساً چنین دغدغهای نداشتند. بدون تعارف و رودربایستی باید گفت که تعدادی فرقهٔ سیاسی تجددستیز و بیوطن بیش از سی سال تلاش کردند تا برنامهٔ نوسازی ایران و ورود ایران به جهان متمدن را متوقف کنند. برخی از آنها اسلحه هم به دست گرفتند و در قامت گروههای تروریستی دست به خرابکاری زدند، اما تا صدها سال هم توان براندازی نداشتند؛ چون توان بسیج مردمی در حد وسیع را نداشتند. بنابراین، نیاز به یک مکمل و کاتالیزور قوی داشتند تا به هر قیمتی که شده، دولت را سرنگون کنند. به همین ترتیب، در دقایق پایانی، به زیر بیرق اسلام سیاسی و معترضانِ روحانی و اسلامگرای حکومت رفتند. فقط فردی چون روحالله خمینی میتوانست خیل عظیمی از مردم را به خیابان بکشاند و دولت را براندازد.
مبحث چهارم- افسانهٔ انحراف انقلاب
انحراف انقلاب هم یکی از دروغها و مغالطههایی است که انقلابیون متضرر تکرار میکنند. مدام میگویند که خمینی و یارانش انقلاب را از مسیر اصلی منحرف کردند و رهبری را به دست گرفتند. اما با نگاهی به وقایع درمییابیم که، اتفاقاً، این انقلابیون به ظاهر روشنفکر بودند که رهبری آیتالله خمینی را تأیید و تثبیت کردند. این مهدی بازرگان بود که در بهمن ۵۷، با قبول پست نخستوزیری از آقای خمینی، بزرگترین اشتباه فاجعهآمیز زندگی سیاسی خود را مرتکب شد. آقای خمینی مشروعیت حقوقی برای تعیین نخستوزیر و تشکیل دولت را نداشت، و از آنجا که بازرگان و اطرافیانش حقوق نمیدانستند (حقوقدان بین آنها بود، ولی فلسفهٔ حقوق نمیدانستند)، این خبط اساسی را مرتکب شدند و شاید هم، به قول معروف، از هول حلیم در دیگ قدرت افتادند. اشتباه دیگر بازرگان و یاران او، که عمدتاً از جبههٔ ملی و نهضت آزادی بودند، در سال ۱۳۵۸ رقم خورد؛ زمانی که پیشنویس قانون اساسی (در این پیشنویس، اصل ولایت فقیه وجود نداشت و گرتهبرداری از قانون اساسی فرانسه بود؛ آقای خمینی هم آن را تأیید کرده بود) در شورای انقلاب مطرح شد، اکبر هاشمی رفسنجانی پیشنهاد داد که همان پیشنویس که آقای خمینی هم تأیید کرده است، به رفراندوم گذاشته شود، اما بازرگان مخالفت کرد و اصرار کرد که باید مجلس تشکیل شود و این پیشنویس را بررسی کند. هاشمی به او گفت که فضای سیاسی کشور طوری است که اگر انتخابات برگزار شود، تندروهای مذهبی به این مجلس راه خواهند یافت و این متن خوب پیشنویس را تغییر خواهند داد، اما بازرگان زیر بار نرفت. (شیرعلینیا، ۱۳۸۷، ۸۲) انتخابات «مجلس بررسی نهایی قانون اساسی» را همان دولت موقت برگزار کرد که یکی از آزادترین انتخاباتهای تاریخ ایران بود، اما پیشبینی هاشمی رفسنجانی درست بود، یک مجلس تندرو با اکثریت روحانیون تشکیل شد و اصل ولایت فقیه و اصول دیگر را اضافه نمود و اساساً هندسهٔ حقوقی پیشنویس را تغییر داد. بعد از تصویب قانون اساسی در این مجلس، بازرگان اعتراف کرد که بزرگترین اشتباه زندگی خود را مرتکب شده است و باید همان پیشنویس را به رفراندوم میگذاشت. (بازرگان، ۱۳۶۸، ۱۲۵) شاید بازرگان به خاطر نوعی خیرخواهی و اینکه قانون اساسی با روندهای دموکراتیک تصویب شود، اصرار بر تشکیل مجلس بررسی قانون اساسی داشت، اما قطعاً نمیدانست که توسعهْ مقدم بر دموکراسی است؛ نمیدانست که دموکراسی فقط صندوق رأی نیست؛ نمیدانست که معنای واقعی دموکراسی «حکومت قانون» است، نه «مردمسالاری»؛ نمیدانست که در غیاب توسعه و تقویت نکردن پایههای ملت-دولت، صندوق رأی میتواند به استبداد، تباهی، یا هرجومرج هم منتهی شود و غولهای خطرناکی از آن بیرون بیایند؛ نمیدانست که دموکراسی را صندوق رأی ایجاد نمیکند، بلکه قانون و توسعه و تقویتِ بنیانهایِ کشور ایجاد میکنند، و کیفیت صندوق رأی هم با افزایش کیفیت توسعه و لیبرالیسم بهتر میشود، نه بالعکس!
اشتباه بزرگ دیگر انقلابیون و در رأس آنها مهدی بازرگان و دولت موقتِ متشکل از اعضای جبههٔ ملی و نهضت آزادی، پذیرشِ اجرایِ رفراندومِ سخیفِ تعیینِ نوعِ حکومت در فروردین ۱۳۵۸ است. اگر در تشکیلات دولت موقت یک انسان پیدا میشد که درک اولیه از اصول فلسفهٔ حقوق میداشت، قطعاً تن به این رفراندوم کمیک-تراژیک نمیداد. بازرگان و دولتش نمیدانستند که، اولاً، دولت (State) را به رفراندوم نمیگذارند و اساساً قابلتغییر نیست، و نوع حکومت (Government) هم در رفراندوم تعیین نمیشود و امری سیال است، و مکانیسم آن در یک متن کلان به نام «قانون اساسی» تعیین میشود، نه اینکه عناوینِ و اسامی انواع حکومت را به مثابهٔ منوی رستوران جلوی عامهٔ مردم بگذارند تا آنها انتخاب کنند! عامهٔ مردم چه درکی از نظام حقوقی دارند؟ و لزومی هم ندارد که داشته باشند. آنها فقط اجزای حکومت را تعیین میکنند. نوع حکومت به عنوان بخشی از قانون اساسی، تابع یک فرآیند حقوقی است که نمایندگان منتخب ملت در مجلس مؤسسان آن را تعیین و در طول زمان جرح و تعدیل میکنند. اما رفراندوم فروردین ۱۳۵۸، سخیفتر هم بود. نام یک حکومت (جمهوری اسلامی) را روی برگهٔ رأی نوشتند و از مردم دربارهٔ یک کلمهٔ ناهمگون و بیمعنی و گنگ، پاسخِ «آری یا نه» مطالبه کردند. در هیچ کشوری چنین کار سخیف و مسخرهای انجام نمیشود.
بدترین خطای انقلابیون به رسمیت شناختن صلاحیت یک شورای غیرقانونی (شورای انقلاب) برای امر مهم تقنین بود؛ یعنی یک شورای غیرقانونی کوچک را که متشکل از رهبران شورشی بود، در جایگاه قوهٔ مقننهٔ کشور قرار دادند، در حالی که کشور ایران ۷۲ سال قبل، با انقلاب مشروطه، صاحب پارلمان شده بود! این بدعتها بزرگترین خیانت به نهضت مشروطیت (حاصل تلاش نخبگان ملت برای تحقق «حکومت قانون» در ایران) و دستاوردهای آن بود.
بدترین خطای انقلابیون به رسمیت شناختن صلاحیت یک شورای غیرقانونی (شورای انقلاب) برای امر مهم تقنین بود؛ یعنی یک شورای غیرقانونی کوچک را که متشکل از رهبران شورشی بود، در جایگاه قوهٔ مقننهٔ کشور قرار دادند، در حالی که کشور ایران ۷۲ سال قبل، با انقلاب مشروطه، صاحب پارلمان شده بود! این بدعتها بزرگترین خیانت به نهضت مشروطیت (حاصل تلاش نخبگان ملت برای تحقق «حکومت قانون» در ایران) و دستاوردهای آن بود.
شاید برخی از انقلابیون، از جمله بازرگان، در زندگی شخصی و روابط مالی خود دارای ویژگیهای مثبتی بوده و دربارهٔ سجایای اخلاقی آنها سخنان زیادی گفته شده باشد، اما باید بین مسائل شخصی و واقعگرایی سیاسی تفکیک اساسی قائل شد. امثال بازرگان، هیچ درک درست و دقیقی از «امر سیاسی» و پیچیدگیهای سیاست داخلی و خارجی نداشتند. اتفاقاً، در برههٔ انقلاب، ملت و میهن ایران شانس آوردند که روحالله خمینی رهبر انقلاب و نظامِ برآمده از آن شد. اگر گروههای دیگر، از چپها و مجاهدین تا مصدقیها و ملیمذهبیها، حاکم میشدند، فاجعهای بسیار بدتر از وضعیت کنونی خلق میشد. چون آنها نه ابزار تأسیس دولت را داشتند و نه امکان تأسیس شبهدولت را. خمینی مواضع شفاف و دقیق داشت و تکلیف او با همهٔ مسائل روشن بود، اما بقیهٔ گروهها موضع ثابتی نداشتند و افکارشان مملو از التقاط و اعوجاج و آشفتگی بود. نتیجهٔ انقلاب بهمن ۱۳۵۷، بدتر از وضعیت کنونی (حتی در حد تجزیه و نابودی ایران) میتوانست باشد، اما امکان تحقق نتیجهای بهتر از وضعیت کنونی وجود نداشت.
عمق فاجعه اینجاست که برخی از انقلابیون ۵۷ هنوز هم حاضر به پذیرش اشتباهات نیستند، و به شدت با واقعگرایی بیگانهاند. برخی از آنها هنوز مهدی بازرگان را «دموکراتترین و آزادیخواهترین مخالف شاه»، «پدر روشنفکری دینی در ایران»، «پدر نوگرایی دینی در ایران» و «یگانه لیبرال ایرانی در یک قرن گذشته» مینامند. نگاهی به کارنامهٔ سیاسی او نشان میدهد که چقدر این القاب و عناوین، غیرواقعی و مضحک هستند. حقیقت این است که بازرگان فرسنگها با نوگرایی و لیبرالیسم فاصله داشت؛ تمام اندیشه و منش سیاسی او (بهجز مقالهٔ سال آخر عمرش دربارهٔ هدف بعثت انبیا) در جهت تقویت بنیادگرایی بود. یک عمر در زمین سست ایدئولوژی ایستاد. هیچگاه به طور ثابت در زمین «ایران» و «ملت ایران» نایستاد و هیچ درکی از «مسئلهٔ ایران» نداشت. او در جوانی با بودجهٔ دولت و ملت «ایران» برای تحصیل علم به فرانسه اعزام شد. ترمودینامیک خواند، استعداد خوبی برای تبدیل شدن به یک تکنوکرات را داشت. وارد عرصهٔ دینشناسی شد و از آنجا که درک درستی از متون و متدولوژی دینی نداشت، دچار آشفتگی فکری شد و این آشفتگی به اندیشه و منش سیاسی او هم سرایت کرد؛ میخواست و مُصر بود که اصول و فروع دین را با علوم تجربی اثبات کند! تا حدی که برخی نوشتههایش در این زمینه به طنز پهلو میزد. خصوصاً، کتاب مطهرات در اسلام آنقدر مضحک بود که سوژهٔ طنز و انگیزهٔ صادق هدایت برای نوشتن کتاب کاروان اسلام یا البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه شد. شخصیت «سکان الشریعه» در این کتاب هدایت در واقع کاریکاتوری از شخصیت بازرگان است. امثال بازرگان و شریعتی نقشی اساسی در گسترش بنیادگرایی اسلامی در ایران داشتند. به گفتهٔ حمید عنایت «ایدئولوژی رادیکالیسم اسلامی و بنیادگرایی در ایران برگرفته از آثار شریعتی است». (عنایت، ۱۳۹۰، ۱۸۲) بازرگان هم با نهادسازی در دانشگاه و خارج از دانشگاه، اسلام سیاسی را از یک گفتمان بیبرنامه به یک گفتمان دارای راهبرد و بابرنامه تبدیل کرد. بازرگان مؤسس انجمنهای اسلامی در دانشگاههای ایران و دانشگاههای خارج از ایران بود؛ انجمنهایی که نقش اساسی در گسترش اسلام سیاسی داشتند. او سازمانهایی چون متاع، انجمن اسلامی مهندسان و… را هم تأسیس کرد که همگی در جهت گسترش اسلام سیاسی فعالیت کردند. بازرگان، با هیچ معیاری، یک «نوگرای دینی» و «روشنفکر دینی» (بگذریم که اصطلاح «روشنفکری دینی» از اساس بیمعنی و آشفته و پارادوکسیکال است) نبود. وی تا آخر عمر خود حتی به مقولهٔ ارتجاعیِ «تقلید» از مجتهد در امور دینی و حتی بعضی در امور غیردینی پایبند بود!
دربارهٔ ادعای «لیبرال» بودن بازرگان که وضعیت خندهدارتر است. فقط دو مورد ذیل برای متحجر نامیدن وی کافیست:
اول، وقتی که علی شایگان بازرگان را برای وزارت فرهنگ به مصدق پیشنهاد کرد، این جواب را شنید که «بازرگان به درد این کار نمی خورد، اگر وزیر فرهنگ شود، اولین کاری که میکند این است که روسری و چادر بر سر دختربچههای مدرسه میکند. همان ادارهٔ آب جایش خوب است.» (آدمیت، ۱۳۵۴، ۲۲)
دوم، رضا علیجانی، سردبیر ماهنامهٔ ایران فردا، در مقالهای با عنوان «نهضت بیداری زنان در ایران»، به نقل از دو نمایندهٔ مجلس اول، عزتالله سحابی و حسن یوسفی اشکوری، مسئلهٔ شگفتانگیزی را مطرح کرده است، وی ضمن تأکید بر این نکته که «بازرگان هیچگاه دغدغهٔ آزادی زنان را نداشت»، تصریح کرد که بازرگان در کمال تعجب، به پیشنهادی که اقلیت معدودی در مجلس اول مبنی بر ممنوعیت کاندیداتوری زنان برای انتخابات مجلس داده بودند، رأی مثبت داد. (علیجانی، ۱۳۷۷، ۱۱) این پیشنهاد را یک روحانی به نام فرجالله واعظی، نمایندهٔ ابهر، در جلسهٔ ۵۶۸ مجلس اول در روز ۹ بهمن ۱۳۶۲ و در جریان بحث دربارهٔ لایحهٔ «قانون انتخابات مجلس» مطرح کرد که رأی نیاورد، اما بازرگان به آن پیشنهاد متحجرانه رأی مثبت داد! ابراهیم یزدی، دبیرکل وقت نهضت آزادی، پنج ماه بعد از انتشار مقالهٔ فوقالذکر، طی یک یادداشت اعتراضی در شمارهٔ ۴۵ مجلهٔ ایران فردا، نسبت به دقت دو شاهد این روایت ابراز تردید کرد. علیجانی هم در همان شمارهٔ ایران فردا، در پاسخ به یزدی، تصریح کرد که مجدداً از سحابی و یوسفی اشکوری پرسیده و آنها مطمئن بودند که بازرگان با آگاهی به آن پیشنهاد رأی داد. حال، القابی چون «پدر نوگرایی دینی در ایران» یا «پدر روشنفکری دینی در ایران» یا «یگانه لیبرال تنها در ایران» و یا «دموکراتترین مخالف حکومت شاه» با کدام متر و معیار برای بازرگان خیرات شده و میشود؟ بررسی مشی و فکر بازرگان به عنوان مشت نمونهٔ خروار برای شناخت انقلابیون متضرر، ولی پرمدعا، بسیار راهگشاست.
مبحث پایانی- فقر «حقوق» و غیبت مفهوم «ایران» در گفتمان انقلابیون ۵۷
حقیقت این است که هیچ سرقتی در انقلاب بهمن ۱۳۵۷ صورت نگرفت، هیچ انحرافی در روند انقلاب به وقوع نپیوست. وضعیت کنونی، نه تنها نتیجهٔ محتوم، که بهترین نتیجهٔ ممکن از انقلاب ۵۷ است. انقلابیون متضرر و ناکام در کسب قدرت، به هیچ عنوان نمیتوانند با فرافکنی، از خود سلب مسئولیت کنند.
انقلابیون متضرر البته مختارند در مغالطه و فرافکنی به جایی برسند که در سال ۱۴۰۰ و با این وضعیتی که حکومت جمهوری اسلامی پیش آورده است، بنشینند و قضاوت یکطرفه کنند و حتی از اینکه رضاشاه و محمدرضاشاه روحانیون را به شدت سرکوب نکردند و حوزههای علمیه را روی سرشان خراب نکردند، شاکی باشند و به خاطر این ترک فعل آنها را به باج دادن به روحانیت متهم کنند و از پایهگذاران جمهوری اسلامی بشمارند! اما این فرافکنیها وجدان ناآرام آنها را درمان نخواهد کرد و از گناهشان نخواهد کاست؛ آنها باید به یک خودانتقادی اساسی روی بیاورند.
مسئله آنقدر واضح و روشن است که اصلاً نیازی به اطالهٔ کلام ندارد. انقلابیون ۵۷ چه در طول مبارزهٔ سی ساله علیه دولت در عصر پهلوی، و چه در طول سی سال فرافکنی و ادامهٔ مبارزه با پهلوی در عصر جمهوری اسلامی، دربارهٔ هر چیزی نوشتند و گفتند، الّا دربارهٔ «ایران» و مفاهیم حقوقی مورد نیاز برای ایران!
بعد از نسل طلایی روشنفکران عصر مشروطه، بیشتر روشنفکران ایرانی در عصر پهلوی به ستیز با تجدد ایرانی روی آوردند. اینها نه تنها دربارهٔ ایران چیزی نمیدانستند، که بعضاً از شنیدن این کلمه کهیر میزدند و میزنند. این نسل از روشنفکران و تالیانشان نمیدانند که ما اول باید یک «ایران» (در قالب State) داشته باشیم تا دموکراسی و حقوقبشر را در آن محقق کنیم، نمیدانند که هر اندیشهٔ سیاسی و حقوقیای فقط در یک کشور باثبات و بادوام، با یک «دولت بااساس»، قابلاجرایی شدن و عملی شدن است. در جنگل مولا، که هر گرگ و شغالی مدعی یک تکه از آن است، این حرفها بیمعنی است.
روشنفکران ایرانیِ مخالف «دولت پادشاهی مشروطهٔ ایران»، از شهریور ۱۳۲۰ به این سو، دچار نخوت و غرور شدهاند. اظهارفضلهای ادیبانهٔ خود را اندیشهورزی سیاسی و اجتماعی میپندارند و، به تدریج، سیاست و امر سیاسی را به زائدهٔ ادبیات و رتوریک تقلیل دادهاند. آنها سالهاست بدون هیچ مزاحمتی متون بیخاصیت و مملو از نثر پر از تکلف، خودخداپنداری و خودنماییِ رتوریکی را به خورد جامعه میدهند، و کسی تا کنون جرئت نداشته است به آنها بگوید که «بالای چشمتان ابروست»!
روشنفکران ایرانیِ مخالف «دولت پادشاهی مشروطهٔ ایران»، از شهریور ۱۳۲۰ به این سو، دچار نخوت و غرور شدهاند. اظهارفضلهای ادیبانهٔ خود را اندیشهورزی سیاسی و اجتماعی میپندارند و، به تدریج، سیاست و امر سیاسی را به زائدهٔ ادبیات و رتوریک تقلیل دادهاند. آنها سالهاست بدون هیچ مزاحمتی متون بیخاصیت و مملو از نثر پر از تکلف، خودخداپنداری و خودنماییِ رتوریکی را به خورد جامعه میدهند، و کسی تا کنون جرئت نداشته است به آنها بگوید که «بالای چشمتان ابروست»! استفاده از امکانات ادبیات، آنهم ادبیات زرین فارسی، و زیبانویسی و تعریف و تمجیدهای متعاقب آن، بهتنهایی و فینفسه، به انسان غرور کاذب میبخشد و فکر میکند که در برج عاج حقیقت و اخلاق نشسته است! این جماعت باید بدانند که جایگاهی که برای خود ساختهاند، از جنس توهم است نه واقعیت. باید به آنها یادآوری کرد که مقصر بخش بزرگی از مصیبت کنونیاند، آنها باید شرمنده باشند و تاوان بدهند، نه اینکه طلبکار باشند! دهها سال تمام همّ و غمّ آنها ایجاد نفرت علیه تجدد و نهاد پادشاهی بود که در توقف هر دو موفق شدند، دیگر چه میخواهند؟ باید خیلی بیخرد باشند که فکر کنند از دل آن انقلابشان دموکراسی بیرون میآید، آنها روندهایی را که ممکن بود به دموکراسی در ایران منجر شود، با انقلاب خود متوقف کردند.
از بُعدِ حقوقی هم، نظام کنونی نتیجهٔ محتوم عملکرد تمامی انقلابیون است. در تمام پنج انتخابات سال ۱۳۵۸، همهٔ انقلابیون حق انتخاب آزادانه داشتند؛ از مسعود رجوی و عبدالرحمن قاسملو و احمد مدتی و داریوش فروهر تا ابوالقاسم خزعلی و علی خامنهای و محمد یزدی نامزد بودند. انقلابیون خودشان انتخابات مجلسِ بررسی نهایی قانون اساسی را برگزار کردند که ولایت فقیه از دل مباحثات و مصوبات آن بیرون آمد. اصلاً، این جماعت انقلابی در طول دوران به اصطلاح مبارزه، آیا هیچ رسالهٔ حقوقیای درباره تأسیس دولت نوشته بودند که انتظار داشتند نظامی غیر از ولایت فقیه بعد از انقلاب مستقر شود؟ برای کسانی که خودشان را به خواب نزنند، فهم مسئله اصلاً سخت نیست! در طول سی سال مبارزه علیه «دولت پادشاهی مشروطهٔ ایران»، مخالفان فقط دو رسالهٔ شبهحقوقی (نه حقوقی) نوشتند؛ یکی ولایت فقیه روحالله خمینی و دیگری امت و امامت علی شریعتی. یک روحانی به نام سید محمد بهشتی این دو نظریه را در هم تلفیق کرد و اصل پنجم قانون اساسی جمهوری اسلامی (اصل ولایت فقیه) را نوشت و با چند ساعت نطق و با استفاده از قدرت سخنوری خود، نمایندگان مجلسِ بررسی نهایی قانون اساسی (معروف به مجلس خبرگان قانون اساسی) را اقناع کرد که به این اصل رأی بدهند و موفق هم شد. در طراحی این اصل هم، دقیقاً، از آن دو شبهرساله استفاده کرد. البته ناگفته پیداست که نه نظریهٔ «ولایت فقیه» خمینی و نه نظریهٔ «امت و امامت» شریعتی، هیچکدام به هیچ عنوان قابلیت تبدیل شدن به یک نهاد حقوقی را نداشتند، این بهشتی بود که این دو نظریه را با مغلطه و سفسطه در هم آمیخت و نهادِ شبهحقوقیِ ولایت فقیه در شکل کنونی را ابداع کرد؛ هم متن اصل پنجم و هم مجموعه نطقهای او در مجلسِ بررسی نهایی قانون اساسی جمهوری اسلامی (مشهور به مجلس خبرگان قانون اساسی) مؤید این نکتهٔ مهم است. تازه، دو رسالهٔ فوقالذکر نتیجهٔ تلاش فکری و«عرقریران فلسفی» هم نبودند؛ هر دو، مجموعهٔ درسگفتارهای خمینی و شریعتی بودند. در واقع، کتاب ولایت فقیه خمینی تقریر درسگفتارهای او در حوزهٔ علمیهٔ نجف بود. کتاب امت و امامت شریعتی هم تقریر چند جلسه درسگفتار شریعتی در انجمن اسلامی مهندسین (انجمنی به ریاست مهدی بازرگان) بود.
شایسته است که انقلابیون ۵۷ بدانند و بپذیرند که کاشتهٔ خود را برداشت کردهاند. و اگر ناراضی هستند، بهتر است که به عملکرد خود نگاه کنند. آنها باید بدانند که از انبوه اظهارفضلهای ادیبانهشان نظام حقوقی بیرون نمیآمد. باید میدانستند که وقتی نهاد حقوقی چندهزارسالهٔ پادشاهی در ایران را، که در حال مدیریت روند تأسیس دولت مدرن بود، با شورش تعطیل میکنند، بهطور طبیعی، نهاد مذهب جایگزین آن میشود و این نهاد هم بهطور طبیعی کشور را به دوران قبل از آغاز روند تأسیس دولت مدرن برمیگرداند. انقلابی که رهبر آن یک روحانی اسلامگرا بود و یک رسالهٔ حقوقی روشمند هم نداشت، نتیجهای بهتر از وضعیت چهار دههٔ اخیر نمیتوانست داشته باشد. آنها به جای فرافکنی، لاجرم باید پاسخگوی اعمال خود باشند. وقت آن است که بابت خطای بزرگ خود، یعنی تخریب نهاد پادشاهی مشروطه ایران و جایگزینی یک نهادِ شبهحقوقی به جای آن، مؤاخذه و بازخواست شوند.
محمد محبی پژوهشگر اندیشهٔ سیاسی و فلسفهٔ حقوق است.
منابع:
۱. آدمیت، فریدون. آشفتگی در فکر تاریخی، چاپ دوم، تهران: انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۴.
۲. بازرگان، مهدی. انقلاب ایران در دو حرکت، چاپ دوم، تهران: انتشارات قلم، ۱۳۶۸.
۳. خمینی، روحالله. ولایت فقیه، چاپ هجدهم، تهران: انتشارات عروج، ۱۳۸۲.
۴. شریعتی، علی. بازشناسی هویت ایرانی اسلامی، (مجموعه آثار، جلد ۲۷)، چاپ چهارم، تهران: انتشارات چاپخش، ۱۳۸۷.
۵. شیرعلینیا، جعفر. روایتی از زندگی و زمانهٔ آیتالله اکبر هاشمی رفسنجانی، تهران: نشر سایان، ۱۳۹۷.
۶. شریعتی، علی. امت و امامت، چاپ دوم، تهران: انتشارات قلم، ۱۳۵۶.
۷. عاقلی، باقر. داور و عدلیه، تهران: نشر نامک، ۱۳۹۷.
۸. علیجانی، رضا. «نهضت بیداری زنان در ایران»، ماهنامهٔ ایران فردا، شمارهٔ ۴۱، فروردین ۱۳۷۷، ص ۱۱.
۹. عنایت، حمید. اندیشهٔ سیاسی اسلام معاصر، ترجمهٔ بهاءالدین خرمشاهی، چاپ هشتم، تهران: انتشارات خوارزمی، ۱۳۹۰.
۱۰. قاسمزاده، قاسم. حقوق اساسی ایران، چاپ دوم، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۴۲.
۱۱. کسرایی، سیاوش. سخنرانی در جمع دانشجویان در مدرسهٔ عالی پارس، روزنامهٔ کیهان، ۱۰ بهمن ۱۳۵۷.
۱۲. طباطبایی، جواد. ملت، دولت و حکومت قانون: جستاری در بیان نصّ و سنّت، چاپ دوم، تهران: انتشارات مینوی خرد، ۱۳۹۸.
۱۳. طبری، احسان. «اسلام نوین انقلابی»، مجلهٔ دنیا، شمارهٔ ۳، آبان ۱۳۵۸.
۱۴. مطهری، مرتضی. مجموعهٔ آثار، جلد سوم، چاپ یکم، تهران: انتشارات صدرا، ۱۳۸۲.
۱۵. همایون، داریوش. «مفهوم سیاست و سیاستگر را باید عوض کرد»، گفتوگوی هما سرشار با داریوش همایون، ۲۱ دسامبر ۲۰۰۱. مشاهده در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰، از
https://www.d-homayoun.info/PDF/DH_HS_011221.pdf
منبع:وبسایت شهریور