بیزینس هم عین سیاست
فریدون نجفی
شخصیتها
آقای گره گوریان . وکیل
آقای ابهری . صاحب شرکت ایتالین اند پرشین پینتینگ
خانم نیکی . دفتر دار وکیل
آقای مامور
عمو حسن (کارگر)
خسرو(سرکارگر)
صحنه اول
صحنه فضای ساده یک دفتر است با دو عکس بزرگ از ملکه انگلیس و مسیح
زیر عکس ها، یک صندلی و میز قرار دارد و در مقابل آن دو مبل و میز کوچکی در مقابل آن دو مبل. روی میز بزرگ یک تلفن و یک مبایل و لپتاپ و چند پرونده قرار دارد. روی میز کوچک هم یک فنجان تمیز قرار دارد.
مردی(گره گوریان) میانسال، فربه، با موهای جوگندمی نسبتن بلند که با کت وشلوار و کراوات شیک پشت میز نشسته.
صاحب شرکت نقاشی(آقای ابهری) با سری بزرگ و بی مو و هیکل درشت و شکمی بزرگ، با پیراهنی گشاد با مارک پلو و شلوار ساده در مقابل او روی یکی از دو مبل نشسته.
.
ابهری در حالی که تکیه می دهد به مبل، حرفش را با این جمله تمام میکند"خیلاصه این بود کل گرفتاری ما، جناو آقای گریگوری. حالا با این اوصاف چیزی هم دست مانو می گیره؟ یانی مومکنه ..."
گره گوریان حرفش را با خنده قطع میکند"...عجب. میبخشید که کلامتون رو قطع می کنم. ولی به نظرم متوجه عرض شما نشدم؟ یعنی شما فکر می کنید از این فاجعه، ممکنه پولی هم دست شما رو بگیره؟"
ابهری:"جناو یه تصادف ساده بوده دگه. اتفاق مهومی که نیفتاده. چند تا کارگر تو هتل مشغول بودن که دستگاه آب پاش منفجر می شه. همین."
گره گوریان با خنده"خیلی عذر می خوام جناب ابهری اما این نحوه تشریح کیس، درست مثل اینه که برای نشون دادن یک فیل، سر دوربین رو گرفته باشید جلوی سوراخ خرطوم فیل."
ابهری با تعجب نگاهش می کند و می گوید"خرطوم چرا؟"
گره گوریان کمی سرش را می خاراند و متعجب ادامه می دهد"از خرطوم بگذر برادر، مثال زدم. باید خدمت حضرت عالی عرض کنم که کلن این دوتا کیسه. یعنی با نگاه اجمالی که من به این پرونده انداختم به نظرم رسید این پرونده از دو تا کیس کاملن متفاوت تشکیل شده... "
این بار ابهری با لبخندی مصنوعی حرف او را قطع میکند"...خوب جناوی گری گرویان، این که قفتم همین الآن ختمتون، فقط یه طرف قاضایا بود. طرف گنده اش که پای تلفون گفتم، ماله بیمه بود."
گره گوریان لبخند برلب میگوید:"بله متوجهام. اما آقای ابهری این جور کیسها پیچیدگی خاص خودشون رو دارند، همین طور روی هوا و بدونه مطالعه و خیلی عذر میخوام، کترهای من نمیتونم چیزی خدمت تون عرض به کنم. باید رو این دو تا کیس جداگانه کار کرد."
ابهری:"یانی رافلی هم نمیشه بگین چقدر هزینه داره؟ اتفاقیه که افتاده، پیش آمده کرده دیگه. عمدی که نبوده جناو."مبایل ابهری دوبار زنگ می زند و او نگاهی به آن انداخته و قطع اش می کند.
گره گوریان سرتکان داده و لبخند می زند و می گوید:"چه عرض کنم."
ابهری:" خوب جناو، مگر نه اینکه ما یه عمری پول بیمه میدم که تو یه همچین گرفتاری راحات باشم؟"
گره گوریان:" آقا ابهری پول بیمه رو برای تصادف می دن. اما این حادثه یه تصادف نیست. عنایت کنید، دیلی تلگراف با دها عکس و تفصیلات این حادثه رو تو صفحه دومش، گزارش کرده . چانال ده و ناین تلویزیون تو اخبار نشونش دادن. اون وقت شما می فرمائید اتفاق مهمی نیفتاده؟"
ابهری اخمالو نگاهش می کند.
گره گوریان:"...در ثانی، از همه چیز بدتراطلاع عجولانه شما به شرکت بیمه، کار رو خیلی پیچیده کرده. برادر باید اول با ما هماهنگی میکردین. دقیقن از این منظره که من، برعکس، فکر میکنم کیس هتل کنتینانتال تون، اصلن برا خودش یه معقوله جدائیه که کلن باید سپریت بررسی بشه. این جور کیسها شوخی بردار نیستند."
ابهری دو به شک می گوید:"یانی اتفاق نبوده؟ یانی عمدی بوده؟"
گره گوریان:"عزیز برادر، ما با استرالیائی جماعت که نمیتونیم درگیر بشیم. پلیس آمده، چند ساعت اون دور و بر پرسه زده و چند تا چاینیزی دیپورتی پیدا کرده و یک گزارش بلند بالای برا خودش داده. آتشنشانی با ده دستگاه ماشین آب پاش و پنجاه نفر پرسنل آمده و حدود سی هزار دلار هتل بدبخت رو شارژ کرده. مشتری های از ما بهترون صاحب بدبخت هتل هم که دیگر جای خود داره. یعنی چطوری بگم، این ماجرا تصادف نیست."
ابهری همچنان با اخم رویش را به طرف دیگر کرده.
گره گوریان:"شرمنده ام اما باید ازابتدا خدمت تون عرض کنم که تو این جور پروندهها، کلن انسان با فشار زیادی مواجه هست که چون این فشار از چند جهت میآد، کم کم و نرم نرم اثرش رو میذاره، واویلاست. یعنی هر طرف اثرش بعدن سره باز میکنه. ساده اندیشیه اگه خدای نکرده انسان فکر کنه میتونه جلو فشار بایسته و تحمل بکنه."
ابهری متعجب میگوید:"میبخشی جناو، اما فشار رو اگه با زور باشه بدتره."
گره گوریان:"کاملن درست میفرمائید. اما چیز دیگه ای منظور نظرم بود. عرض دیگهای داشتم. این جور فشارهای نرم رو اگرساده بگیرد بعدن از جاهای دیگه سره باز میکنه. البته در کل اون جوری هم نیست که نشه کاری کرد. اما به این سادگی ها هم که جناب عالی فکر می کنید نیست."
ابهری لبخند هوشمندانهای میزند و با تظاهر به نادانی میگوید: "نفهمیدم. منظور جناو عالی از فشار چند جهت چیه؟. اگه ایران بودیم واویلا بود."
گره گوریان خونسرد ادامه می دهد " حالا با یه مثال ساده براتون توضیح میدم. چون حرف از ایران و فشار به میون آمد، خوشمزه ست این رو بگم که وقتی داشتم میآمدم استرالیا، تازه انقلاب شده بود و یه آدم ملی نخست وزیرشده بود. حتمن یادتون هست؟ ایشون هم باسواد بود و هم حاضرجواب. چون اول کار بود اینا برای تثبیت فشار، بجای مجلس موسسان، یه مجلس بدوی راه انداختند که توش هرچی از وحوش خواستن بچپاند کسی آخه نتونه بگه. بامزه تو اون مجلس انگار بحث سر همون فشاراصلی، که خدمت تون عرض کردم یعنی اصل ولایت صغیربالا گرفته بوده که یه آخوند گردن کلفت حراف، خونسر گفت، این اصل چیز مهم و جدیدی نیست. فشارومی گفت. گفت این از اول هم بوده منتها حالا داره قانونی میشه. یعنی این بابا داشته کم کم فشار از زیر میآورده و چون نم نم گرم میکرد و میداده بالا، کسی حالیش نبوده. این جا مرحوم نخست وزیر فشار رو گرفت و سرضرب دادزد که، ای ایوهناس، سر بزرگ این فشار زیر لحافه."
ابهری بی توجه و خشک"جناو آقای گریگوریان، دین ما صفائیه. ما اهل صفا با سیاست و این جورچیزا کاری نداریم."
گره گریان با خنده ای تصنوعی ادامه می دهد " درست فرمایش می فرمائی. حق باشماست. فقط من باب مثال و تشریح فشار عرض کردم. و الله شاید تعجب کنید، چون منم همین رو میخواستم بگم. اصلن من و شمای غیر مسلمون مگه سرپیازیم، ته پیازیم."
ابهری بی حوصله دستی به سرش می کشد.
گره گوریان:"بهرحال نمیدونم دقیقن تحصیلات شما تو چه رشتهای بوده، اما در هرحال شما بهتر از من حتمن میدونید که توی دانشگاههای ایران، ما همه یک واحد مشترکی داشتیم بنام فشار. تو اون مملکت این یه واحد عمومیه. البته حالاقطعن از سه چهار واحد ..."
ابهری کمی بیحوصله می رود وسط حرف گره گوریان "یانی حالا بالاخره خیلی ببخشید، واحد فشار دانشگاه همین بود؟...من نگرفتم."
گره گوریان با حرارت بیشتر ادامه می دهد"دارم عرض میکنم. ببینید قانون بطور کلی خودش یعنی فشار. این یعنی چی؟"
ابهری دو به شک"یانی مزخرف؟"
گره گوریان:"نه نه...یعنی بله دقیقن. بهرحال یعنی باید مراغب بود. یعنی اگر فشار زیاد شد انسان نباید صبر بکنه تا بترکه. یا باید جا خالی بده. یا اینکه بپره اون طرف فشار." بعد با خنده اضافه می کند "این یعنی همون کاری که ما ایرانیا دوهزارو پانصد سال استادش بودیم وکردیم. حالا منظور عرضم رو گرفتید؟"
ابهری در حالی که این بار واقعن کمی گیج شده میگوید"یانی چه؟ فشار سیاسی؟ یا که ...چه فشار بیمه؟"
گره گوریان آرام و با حرص زیر لبی مینالد که، ای ددم وای. بعد با لبخند تصنعی میگوید:"کجا رفتی برادر؟ اصلن خیلی عذر می خوام کلن عرض کردم که، گور پدر سیاست. این یه قانون ساده فیزیکه. یعنی تو فشار کیس اول باید خیلی محتاط بود و جلوی فشار نایستاد. همین."
ابهری انگار تازه گرفته باشد با لبخند میگوید: "اهان... منظور نظر همان اینه که فشارسنگین شکایت هتل ..."
گره گوریان:"نه نه، بله، بله. درسته. دقت کنید ما کیس دومی درست میکنیم تا فشار زیاد کیس هتل رو به اون منتقل کنیم. همومن قانون ظرفهای مرتبطه."
ابهری شاد میگوید:"آهان گرفتم. یانی سر شلانک فشار رو ببندیم تو سوراخ کیس این طرف. عجب! ببین این چیز خوبی، اما چیزه...حقیقت دوتا کیس یکم برا من سنگینه..."
در اینجا در باز می شود و منشی با یک سینی کاپاچینو وارد می شود.
گره گوریان بعد از تارف کافی با خیال راحت می رود سر اصل مطلب "توجه کنید، هتل کنتینانتال شکایت یک میلیون و پانصد هزاردلاری پشت این پرونده خوابونده. شما این رو از خسارت به ساختمان هتل بگیر و بیا و برس به از دست دادن مشتری های امثال راسل گرو. شوخی که نیست. منظورم اینکه خدا بسر شاهده، اینجا مثل مملکت خودمون نیست. اینا، موذیانه و سنگین، فشار رو آرام و از زیر میارن، ماها، کم زور و پرشرو شوریم، ناچار فشار سرضرب و از رو خالی میکنیم."
ابهری با چشمهای گرد میگوید"عجب انگار عین واقعیت رو میفرمائید. قبول دارم اینا موذیانه فشار می آرن. اما ایت قاضایای یه کیس و دو کیس هم مانو کلافه کرده. بابا بیا با همین کیس دوم قال قضیه رو بکن بره. یانی یه کیس دو کیس چه فایده داره..."
گره گریان حق به جانب ادامه میدهد "ای داد بی داد. پدرجان کیس شکایت هتل الردی توسط هتل تشکیل شده و به ما ربطی نداره. به خاطر همین کیس تون رو جدا کردم. اصلن کلن بذارید از اول سفت و سخت جدا سازیهارو بکنم."
ابهری کافی را برمی دارد و در حال نوشیدن به دقت گوش می دهد.
گره گوریان:" اون مسائلی که به استرالیائیها مربوطه با قانون خودشون باید پیش رفت اون مسائلی که به خودمون مربوطه با سنت خودمون. تو مسائل اونا نباید بی گدار به آب زد. این جائیها، متاسفانه یک تعصب احمقانهای دارند که قانون رو خدا میدونن. دستگاه قضای استرالیا متاسفانه نوکر قانونه. یعنی اون وضعیت های ایران، اینجا برعکسه. اینجا قانونه که سوار ماست."
در این جا تلفن دستی گره گوریان یک زنگ قرتی می زند.
گره گوریان تلفن را نگاه می کند و رو به ابهری کرده می گوید:"خیلی عذر می خوام، همسرمه." بعد دگمه یس تلفن را می زند و با لبخند می گوید:"جانم عزیزم. سلام."بعد ساکت شده چند بار سر تکان دادن می گوید"عزیزم من حالا درگیرم...خانم مشکل کجاست؟ ...خوب عزیز جان هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد. ببین خانم، اگراز من می شنوی شما همین حالا یه بلیط هواپیما رزو کن برای هفته دیگه، تا اون موقع مدارک خودت و دخترها هم حاضر شده.... دقیقن...بهرحال وقتی موقعش شد همه رو بردارو با یه روسی و مانتو برو سفارت. عزیزم من چرا؟ نه جانم من گرفتارم...چی؟ عزیزم بدون روسری که راهت نمی دن...بابا جان این یه قانونی...بزور کدومه عزیزم..خانم اجازه بده بعدن که آمدم منزل بیشتر صحبت می کنیم...بله؟ نه ، نه به مریم مقدس...عزیزم حالا که وقت این مسائل نیست...بابا چطوری بگم، قانون شون می گه تمام ادیان باید به قانون اسلامی باشند. حالا عزیزم بسیار خوب...نگاه کن. یعنی چی؟...عزیزم نخست وزیر اتریش هم که رفت تهران با چادور و چاقچور رفت. چی؟ خوب حالا گیرم روسری. چی؟ شما نمی ری؟ ...این دیگه ازون حرف هاست ها... شوخی می کنی؟...خدای من، یعنی می گی چادور سر نیکی بکنم و به جای شما بفرستم اش سفارت؟ شوخی می کنی؟ عزیزم نه سن و سالتون و نه قیافتون، اخه هیچی تون که بهم نمی خوره؟ چی؟ اونا نگاه نمی کنن؟ می خندد. به دامن پاک مریم قسم چنان هیز هستن که در جا می فهمن. ...وای...ببین خانم حالایکی از بیزینس منای بزرگ سیدنی تو دفترم..." با سر از ابهری عذر می خواهد..."چشم من خودم نیم ساعت دیگه زنگ می زنم...چشم حتمن."گوشی را قطع می کند و به ابهری می گوید:"بدبختی ما یکی دوتا که نیست. خوب عذر می خوام جناب کجا بودیم؟"
ابهری دو به شک میگوید"کجا؟ اهان می خواستم بگم ما که خدای نکرده قصد خلاف قانون که نداریم. یانی فک نکنم نیازی باشه جناو؟"
گره گوریان:" بله خوب این فرمایش شما مربوط به کیس اوله. اما تو کیس دوم، کلن قانون خود شمائید. اونجا دست ما برای انتقال فشار بازه. اصلن بقول اینجائی ها پوت د آدر وی. یعنی اینطوی هم نیست که خدای نکرده از دست شما هیچ کاری بر نیاد، به خصوص تو کیس دوم. ببین برادر، من قصد نا امید کردتون رو اصلا و ابدا ندارم. برعکس. میخواستم بگم شما باید کیس دوم رو فدای سرگنده زیر لحاف به کنید. روشن بود عرضم؟"
ابهری که گویا باز سردر گم شده یا چنین تظاهر میکند میگوید"بابام که، من قاطی کردم. یه کیس دو کیس، یانی چی؟ همرو به هم بپیچ توهم بکن."
گره گوریان لبخند می زند و محکم میگوید:"عزیز جان جدا کردن این دو کیس دلایل قانونی داره. من فشار کیس اول رو کجا خالی کنم؟ ما که مسیح نیستیم برادرمن. مردم فکر میکنن یه وکیل میتونه مرده رو زنده کنه. نه به روح مریم مقدس. زنده رو شاید بشه کشت. اما، خدایا منو ببخش. اما مرده رو خود مسیح هم دیگه تو این دوره و زمانه نمیتونه زنده به کنه. من فقط تنها کاری که می تونم بکنم اینه که سر کیس دومُ شما رو شارژ نکنم. کیس دوم رو شما مهمون این موسسه هستید. دیگه چی میخوای عزیزجان؟"
ابهری شاد و شنگولُ با خنده میگوید:"جناب ما درسته که متولد ابهریم. اما بچه ناصر خیسرویم. بابا با ما به از این باش که خلق زمانی. یانی اینه که از اول میگفتی."
گره گوریان با دهان کف کرده ادامه می دهد"یعنی عنایت کنید، درابطه با هزینهها اصلن هیچ جای نگرانی نیست و بیخودی خودتون رو اونجا معطل نه کنید. در رابطه با خود پرونده هم همینطوره. وکلای ما کارشون رو خوب بلدند. اگه اونا جلو قانون سفتن، مام جاخالی بلدیم. ما هم بیدی نیستیم به این بادا برقصیم. ما هم جناب مثل خودت بچه ناف خیابون بهاریم. نرسیده به طالقانی."
ابهری دوبه شک می گوید"یانی برا بیمه اکسس نمی خواد؟"
گره گوریان:"هان؟... نه بابا. کجای کاری. اکسس بیمه چیزی نیست. چطوری خدمت تون عرض کنم، هزینه نشان دادن راستی و صداقت، بالاست. به قول معروف این افتضاح و گندکاری رو خیلی عذر میخوام باید کلن از طریق خود قانون، گونی پیچ کرد و سیفون رو کشید الهی به امیدتو گفت و رفت جلو... "
ابهری با نگاهی به ظاهر نگران میپرسد:"بله ملتفتم. اما این فشار نرم چقدر برا ما هزینه زمین می ذاره؟ بیزنس این روزا مثل سابق نیست. یانی خدا شاهده خیلی وقته کون زمین گذاشته..."
گره گوریان قطعاش میکند "ابهری جان، خیلی عذر میخوام، انگار شمام مثل منی. گرفتاری. ما همه عادت کردیم هی نق بزنیم و بگیم اون موقع ها وضع فلان بود و بهمدان بود. حالا همون رو که فرمودی زمین گذاشته..."
ابهری با لبخندی زیرکانه نمیگذارد حرفش را تمام کند و میگوید:"آخ قربون شکلت. عین حقیقتو گفتی. بجون بچهام بیزینس خیلی وقت کون زمین گذاشته."
.گره گوریان بلندتر از او میخندد و همانطور خنده خنده سرش را میبرد جلوتر و آرام میگوید:"...پدرجان، خودمونیم. کسی که اینجا نیست. در کل تا همین دوسه سال پیش همین جناب عالی، لباس نقاشی میپوشیدی و با یه یوت در به داغون تویوتا، دائم خیابونا رو متر میزدی. حالا، خدا رو صد مرتبه شکر، پیرهن پلو پوشیدی، بنزتم که سر خیابون بستی. دیگه چی میخوای. جیزز.آنقدر ناشکری نکنیم."
ابهری با لبخند سرتکان میدهد "بابا شما که غریبه نیستی، همش پول وامه و به جبران تکس."
گره گوریان:"ابهری جان، گفتم که منم مثل خودتم. اصلن یه سوال ساده. امسال چقدر تکس دادی؟"
ابهری با تته پته:"شما که غریبه نیستی..."
گره گوریان با خنده بلند:"شوخی کردم. مفت چنگت. امثال شما باعث افتخار ایرانی جماعته. تکس دادن حماقته. اشتباه نگیر. کلن چیزدیگهای منظور نظرم بود."
ابهری با خنده رضایتمندانه"شما هم خودشو دست کم نگیر."
گره گوریان:"نظر لطف شماست. اما واقعیت اینه که امثال من که با دلار هفتتومن اومدیم کار مهمی نکردیم. کار شما با ارزش بوده که با دست خالی اومدین و حالا یک شبه ره صدساله رو رفتین."
ابهری:"چوبکاری میفرمائین."در این جا باز مبایل ابهری زنگ می زند و او جواب نمی دهد.
گره گوریان:"بگذریم. همینطوری خواستم یه شوخی پرانده باشم. اما به جان خودت اگه این یکم فشار اکسس رو تحمل کنی و با حوصله و دقت هر کار میگم بدونه نق و نوق انجام بدی، سودی از این کثافتکاری نصیبت میکنم که هزینه ما در مقابلش هیچ باشه. منتها همونطور که گفتم باید قول بدی دوباره سر خود، خیلی عذر میخوام مامور نتراشی و جیمزباند بازی در نیاری. ببین استرالیائی جماعت گرچه به ظاهر مثل لبو سرخه و ببو. اما به موقعش،ختم پدرسوخته هام ست."
ابهری دستی به هم میمالد و با ظاهری خونسرد اما با دقت میگوید"یانی چی؟ دقیق تر بگو، گیجم کردم. یانی با شرکت بیمه رو بخریم..."
گره گوریان لبخند میزند و میگوید"گفتم یک کم صبر داشته باشید. هنوز طرحم آماده نیست."
ابهری باز با نگرانی می پرسد"دستمزد شما تکس برگشتی هست؟"
گره گوریان:"چه جالب. همین حالا میخواستم همین مژده رو خدمت تون بدم که هزینههای ما خوبیش به اینه که هر چقدر هم که باشه شما آخر سال راحت میتونید همش رو کلیم کنید. همش ظرف یکی دوسال با تکس، راحت برمیگرده. حالا اون مسائل رو بعد براتون توضیح می دم. اما قبل از هر کاری از شما تقاضا میکنم برا تشکیل پرونده تمام اطلاعات مامورت رو به این همکار من بدید تا مقدمات کار رو آماده کنه. نگران هم نباشد، فقط صبور باشید و کارو بدید دست من. پس کلن برا اینکه همه کاراتون راست و ریس باشه تشکیل پرونده رو سپردم به یه وکیل تر گل ورگل هم وطن. می خوام خستگی و استرسو از تنت درکنه. در کل این همکار جوون ما، نزدیک ده سال سابقه وکالت داره، البته، من خودم هم از بالا مثل عقاب مراغبم و نظارت کامل خواهم کرد. حالا با خیال راحت کاپاچینو تون رو میل کنید تا من این همکارم رو بفرستم خدمت تون."
چراغها خاموش می شود.
*
صحنه دوم
در همان فضای بیدیوار دفتر. پشت میز، خانم نیکی جوان با سر به مد روز اصلاح شده و با کت و دامن کوتاه طوسی، مبایل بدست نشسته و مشغول فیس بوک است.
روی میز جلوی ابهری دو خودکار و چند ورق کاغذ و یک پرونده قرمز و یک لپ تاپ قرار دارد.
وقتی چراغ روشن میشود، ابهری حرف نیکی را قطع کرده و میپرسد:"... بعد از این همه توضیح ببخشید فرمودید اسم شریفتون..."
نیکی در حالی که مبایلش را نگاه می کند آرام از پشت میز می آید کنار ابهری می نشیند و می گوید:"خواهش می کنم. عرض کردم، نیکی صفائی طلبم."
ابهری:"عجب. شما هم دین مایی؟ یانی صفائی هست؟"
نیکی:"بله؟ نخیر من اصلیت مامانم اینا صفاویه. خودم فرمانیه بدنیا آمدم."
ابهری:"آخه فامیل صفائ باید ماله دهات..."
نیکی:"بله فکر کنم صفائی یه شهرکیه پونصد کیلومتری اصفهان. من راستش اسم کوچکم فاطمه بود، با این فامیلی صفائی طلب که مچ میشد خیلی به عربی میزد."خنده...
ابهری:" خیلاصه با همه حرف که فرمایش کردی نانی جان، زمان ما یک ضربالمثل قدیمی بود که میگفت، دزد که به دزد بزنه شاهدزده. اینه شنیدی؟"
نیکی در حالی که یک نگاه به مبایلش دارد و یک نگاه به پرونده می گوید:"بله. بسیار زیاد. در واقع آقای ابهری، ما نسل بعداز انقلاب تو فضای این شعار بدنیا آمدیم و بزرگ شدیم. حالا اکه ممکنه فرمایشتان رو بفرمائید."
ابهری:"این مثال رو خود منم... حالا اون هچ. ببین عزیز همانطور که حتمن شاید خود شما بهتر میدونی، اینجا کمپانی بخاطر تکس زیاد، حرف اول میزنن. خود منم تو این شرکت بزرگ با چیزی حدود صد تا کارگر و ده پانزده تا فرمن طرفم.
از این صدوخوردهای کم کم طبق قانون اینجا، حداقل نصفش باید ویجزی باشنه. یعنی میخوام بگم با این تکسی که امثال من میدیم..."
نیکی مبایلش را روی میز می گذارد و دامنش را درست کرده با تعجب به او نگاه میکند و با لبخند میگوید:"لطفن حداقل این جا واقعیت رو بگید. چون اولن کسی خبردار نخواهد شد در ثانی ما برای دفاع از شما نیاز به اطلاعات صحیح و دقیق داریم. چون ممکنه در دادگاه برای اظهارات شما مدرک بخواهند."
ابهری:" چه خوب که یادآوری کردید. راستش دروغ تو دین ما از حرام هم بدتره. اما تو بیزینس فرق میکنه. تو بیزنس راستش دروغ خشتو و اساس کاره. چکارش کنم؟ بیزینس هم متاسفانه مثلو سیاست با دروغ راست میشه. خیلاصه مختصرش کنم حتاقل ده دوازده تا که احتمالن ویجزی دارم."
نیکی:"یعنی با مدرک یا همینطور نظری؟"
ابهری:" بله. حتمن با مدرکه. پس چی، همینطور رو هوا؟"
نیکی:"نمیدونم."
ابهری:"حقیقت فعلن با مدرک همین چندتا بیشتر نیستن اما به یونیون قول دادم قرار شده چندتای دیگه رو هم بعدن بکنم ویجز. ببین جوان، یونیون بهم گفته، یانی خودش گفته، چندتا پرونده برا چندتا کارگر بذار آب نمک، بعد اگه یه وقت مشکلی پیش آمد میگیم اینها روهم داریم استخدام میکنیم. مشکلات یکی دوتا که نیست. ویجزی بکنی جزجز می شه. یانی باید مرخصی بدی، مالیات بدی، بیمه و هزار جور درد و کفت و زهر مار بدی، تازه آخرش هم کارگر طلبکار از آب در میآد که بازنوشستگی و هزار مرض و بهمدان...اصلن میدانید چیه، بهتره من مشکل اصلی رو ختمتون بگم."
نیکی مبایلش را برمی دارد و خوشحال میپذیرد:"من که از اول گفتم."
ابهری:" من اولش این ماجرا رو زیاد جدی نگرفتم. خوب بیزینسه، مثل سیاست همه جور پدرسوختگی توش هست..."
نیکی:"حتمن. اما ببخشید که قطعتان میکنم، این توضیحات چیه؟"
ابهری:"تشکیل پرونده دیگه. ببین من برای کنترول شرکت، راستش سواد دپلم ندارم. اما تجربم صدبرابر دهتا لوسانسه. یانی اون واحد فشاری که شماها تو دانشگاه رفتین، ما تو کوچه و خیابون شلوارشوپاره کردیم."
نیک باز متعجب میپرسد:"ببخشید، واحد فشار چیه دیگه؟ چه ربطی به این کار ما داره؟"
ابهری:"نه. مهوم نیست. حالا میگم. این...ولش کن." نگاه به بیرون میکند و کلافه از گرما خود را با دست باد می زند و در همان حال ادامه می دهد" این جا چقدر گرمه. ارکان تون خرآبه؟ شاید هم من زیادی چاقم؟"
نیکی خجالت زده میگوید:"نه، نه. این چه فرمایشیه، الآن ترتیبش رو میدم. بفرمائید." بعد بلافاصله بلند میشود و میرود انطرف اتاق و کلید ارکاندیشنر را میزند و برمیگردد.
ابهری با لبخند ادامه میدهد"دستش درد نکنه. خیلاصه کارگری که کارگر نباشه یانی تو یک کلام مغزش تکون خورده باشه و سیاسی شده باشه، خنگ و ساده و بیسوات نیست. یعنی خود مامور منه، جناب خانم وکیل جوان. شما هنوز تجربه نداری. بگذریم. حالا این ماسماسک رو بکنین تو لبتاپ تون بیزحمت. اگه اشکالی نداره؟" هم زمان دست میکند در جیب شلوار و یک یو اس پی در میآورد و میدهد به نیکی.
نیکی آن را می گیرد و نگاهش می کند.
ابهری:" همه چی تو این یه فسقل آهنیه. میبخشیها این جا آبدارچی ندارین؟"
نیکی:"منظورتون این یو اس پی ست. خواهش میکنم. صبر کنید تا من براتون ایناستولش بکنم. یه کم زمان میبره تا دانلود بشه." یو اس پی را وصل به لپ تاپ روی میز میکند و از فرصت بدست آمده می رود سراغ مبایلش.
ابهری باز کلافه میپرسد:"میبخشی نیکی خانم جان، چائی ندارین که؟ این دهان ما کف که کرد به ..."
نیکی :"آه بله، شما ببخشید. اولش نفمیدم. الآن میگم بیاره."
نیکی از اتاق یک لحظه بیرون میرود و برمیگردد.
ابهری:" این حرفها که توی این فنتوله هست صحبتهای مامور من با حسن، فرمن و خسرو سوپر وایزره خودمه. گفتم شاید بدرد شما هم بخوره. فقط میبخشیها، این الاغ حسن، یه خورده بد زبانه، یانی... زبانش لاته. چقدرطول کشید؟ "نگاه به در میکند.
نیکی در حالی که سرش در فیس بوک است، همانطور می گوید"بله، چیزی نمونده. این خط سبز باید بیاد اینجا...انگار اومد. بله، تموم شد."
ابهری کمی شاکی میگوید:"میبخشیها من چائی رو گفتم."هم زمان منشی با یک سینی وارد میشود.
نیکی با لبخند رضایت آمیزی:" خوب چای هم ظاهرن رسید. بفرمائید."
منشی فنجان چائی را میگذارد روی میز و به نیکی می گوید:"توم لایکش کردی..."نیکی با چشم اشاره به ابهری می کند.
ابهری:"ممنون. خانم جان قت نداشتین؟"منشی رفته است و نیکی سرگرم فیس بوک است. سرش را بلند می کند"ببخشید؟"
ابهری:"فیسه بوکه؟ هیچی. شما لایک کن. با شکر میخورم."
نیکی میرود پشت میز و با خنده میگوید:"ببخشید یه لایک کوچولو بود. صبر کنید انگارآقای گرهگوریان این جا تو این کشو یکم کشمش داشتن، انگار...بله، پیدا شد."
یک بسته کوچک کشمش را میآورد و میگذارد روی میز"بفرمائی. قند و شکر چاق تون می کنه."
ابهری:"...زنده باشی. اتفاقن دکتر هم همین رو گفته. راستی شما گفتید چند سالته؟"
نیکی فیس بوک را می بندد و می گوید:"من! چطور مگه؟"
ابهری:"همین طوری، نمیدونم چرا یه دفعه بیخودی خواستم بدونم."
نیکی با خنده:"من بیست و دو سالم بود. بهم نمیآد، نه؟ همه اینو میگن."
ابهری:"داشتم فکر میکردم اگه شما هم دین ما بودی چقدر کار و بارت میگرفت. آخه ما صفائی ها تواین شهر کم نیستیم، اما هنوز یه وکیل هم دین و دلسوز برا خودمان نداریم."
نیکی:"چه فرقی میکنه جناب؟ همه ایرانی هستیم. من راستش اته ایستم."
ابهری با خنده"چه فخ می کنه..."
نیکی با خنده"نه بخدا. خیلی فرق می کنه."
ابهری:" این قضایای مثل دعاوای انگور و اوزوم و انبه. خانم جان، اتا به زبون ما یانی دده. فقط تو دین شما که نیست. توی همه دیانتا دد یانی خدا. یانی اصل اساس همه ادیان مثل همه."
نیکی دلخور فقط نگاهش می کند.
ابهری مهربان ادامه می دهد" اما بیزنس جداست. بالاخره که آدم باید برا خودش کار بکنه. آدمائی مثل شما تو تشکیلات دینی ما خیلی راحات رشد میکنن. البته ما عادت به تبلیغ نداریم خدای نکرده..."
نیکی جدی قطعاش میکند" میبخشید، من فعلن نه تو فکر ازدواجم، چون دوست دختر دارم، نه این که اصلن اعتقادی به دین و این حرفها دارم. جناب من بخدا اته ایستم."
ابهری با ابروان درهم میگوید:"می بخشی ها. انگار متوجه نیستی، اتا وقتی می گی یانی خدا."
نیکی لبخند زنان میگوید:" چطوری خدمتون عرض کنم، ما وجود خدارو لازم نمی دونیم. البته احترام خدای همه ادیان جای خودشون لازمه..."
ابهری با مسخره میگوید:"شوخی میکنی."
نیکی با بیحوصله گی میگوید:"میبخشید، حالا با اجازه پلی رو بزن؟ "حرفش تمام نشده پلی را می زند.
ابهری:"حالا...میبخشی، صداش بیشتر نمیشه؟"
نیکی:"بله چرا که نه. این قدر خوبه؟"
". (THAT IS IT) ابهری:"دت ایز ایت
چراغها خاموش میشود.
**
صحنه سوم
وقتی نور روشن میشود روی نیمکت پارک دو نفر نشستهاند که هردو پیراهن و شلواری ساده به تن دارند. یکی بلند و بالا و لاغر(حسن) با کلاهی نشسته بر تاق سر و سبیلی بلند و آویزان و دیگری کوتاه و چاق(مامور) با سری کچل و سبیلی معمولی. بینشان روی نیمکت مقداری کالباس و خیارشور و دو پاکت دراز مشروب قرار دارد. یکی از پاکتها سرش باز شده. دو استکان و مقداری گوجه فرنگی و لیمو هم در روی یک تکه مقوا جدا روی نمیکت هست. همچنین یک ظرف بزرگ نمک. کمی دورتر از آن دو یک درخت هم قرار دارد. شب است و پارک کاملن خلوت.
عمو حسن در حالی که استکان خالی را روی نیمکت میگذارد با خنده و صدای بلند میگوید:"داشتم می گفتم. آقای که شوما باشی، جلو در پارکینگ هتل، یک لوله سیخ ودراز کار گذاشته بودند که تا کارتو توش فرو نمیکردی، راس نمیشد تا رد شوی. برای همین هم حاجیت نیم ساعت پشت در کشیک کشید. تا که فلوکس یکی از آدمای هتل پشت لوله زد رو ترمز، دیگه معطلش نکردم، جون داش حسن گاز لگنو گرفتم و کله شو گذاشتم تو کون فلوکس و تیزبازی زدم تو پارکینگ هتل و سر ضرب رفتم جلوی در آسانسور زیر زمین پارکیدم.
با خودم، پونزه تا کارگر ریز و درشت زبون نفهم، با انواع و اقسام وسایل نقاشی و چهارتا دستگاه استیمپر رفتیم تو آسانسول چهار نفره رئیس هتل جون دائی. خوب نمیخواستم خدایش کسی ببینتمون. "
در حالی که حسن سرحال مشغول تعریف است مامور جدی میرود وسط حرفش"صبر کن. منظورت همون دستگاه بخار یا استریپره دیگه؟ نه؟"
حسن فکری میکند و کمی با احتیاط میگوید:" اره همون که گفتی. اما راستی مشدی، تا یادم نرفته بگم این چیزا رو که میگم برا اینه که یکم بخندیم وحالشو ببریم. نری جان مادرت اینور و انور بگی و تابلو کنی جون داشحسن."
مامور دستی به سبیلش میکشد و با لبخند میگوید:"نگاه داش حسن، من که از اول گفتم به خواهش خیرالله این بساط رو جور کردم تا حرف های تو رو ..."
حسن:"...د خوب نوکرتم، پس این ماسماسک چیه؟ بعدش شنیدم سیاسی بودی، میترسم هرچی هم یادت بره خالی قاط بزنی."
مامور:"عمو حسن نگا، این یه یو اس پی خشک و خالیه که فقط فایل درس می کنه. اون فایلم مال شرکت کتاب فروشی آمازون. به تو کاری نداره. خیالت راحت."بعد دو گیلاس پر را بلند میکند و یکی را به حسن میدهد.
حسن افسرده ادامه میدهد"آمازون کجا؟"
مامور با خنده"مگه چند تا آمازون داریم پدر آمورزیده؟"
حسن:" نمیدونم والله. آمازون چرا حالا؟ بی خیال. نوش. بره اونجا که درد غم نباشه. یا اگه باشه کم نباشه. خلاصه داشی میگم اگه چهارتا استکان عرق زدیمو چاک دهنمون وا شد به آقا خیرالله بگو نیت بعد نکنه. ما نوکرش بوده و هستیم."
مامور:"عمو تو کجای کاری؟ دور از جون خودت، ریدی به کمپانی بابا، حالا نگران چند تا حرف دری وری هستی که باد هواست؟"
حسن:"تو نمیری آخه از شات سیوم می ترسم. رو راست از شات سیوم به بعد فرمایشات الکله نه من. الهی به امید تو برو بالا. سلامتی."هم زمان هردو گیلاس دوم را هم میاندازند بالا.
مامور:"سلامت باشی."
حسن سه تا خیارشور را با هم در دهان میگذارد و خندان میگوید:" به مولا داستان تو نمیری بمب کمیکه. اینارو که می خوام بگم عمو وردار بینویس. می خوام تو نمیری اسم عموحسنت تو تاریخات بمونه. القصه، وقتی همه سوار شدیم اسانسول مثل خر بندری که زیادی بارش کنی شروع کرد به جفتک انداختن. آقای که شما باشی انقده دگمه لاکردار رو فشار دادیم که بدبخت بزور راه افتاد. اما هردو قدم که میرفت یه کونه میزد. انقدر ریپ زد تا آخرسر خودشو سینه خیز رسوند نزدیک طبقه چهارم و تلنگش در رفت، زبون بسته واستاد که واستاد. انگاری یتاقان زده باشه ناسور شد و همون جا قفل کرد. فاکون شیت، درش هم وا نمیشد. کاردک نقاشی رو انداختم چاک در و د زور بده. خلاصه در و که بزور وا کردم، چشمت روز بن نبینه که دیدم وسط زمین و آسمونم."
مامور حیران:"عجب؟"
حسن با خنده:"اره تو بمیری. خلاصه در که وا شد از طبقه چهارم خبری نبود. اما خوب که نگا کردم دیدم نیمتر بیشتر به طبقه چهار نمونده. تیز یکی از این چاینیزی رو از سوراخ بالای اسانسول فرستادیم بالا. یارو تا که پاش رسید به طبقه چهارم دیگه معطلش نکردم. بقول یارو گفتنی بقیه رو هم عین زنبور قطاری ردیف کردم بالا.
اما خودم، پا که گذاشتم طبقه چهار دیدم هنوز همه چراغها خاموشه و احدالناسی نیومده. یه زنگ زدم به اقا خیرالله و اون گفت:"بی سر و صدا همه رو با چهارتا دستگاه استیمر..."
مامور می رود وسط حرفش و با دقت میگوید:"نگا، استیمر نه استریپر. یعنی لخت کن. استریپتیز یادت بیاد. این هم عین اونه."
حسن بیتوجه دو استکان رو پر میکند و میگوید:"اره. همون دیگه. حقیقت من خودم تازه آمدم سیدنی. زبانم خیلی رو فرم نیست. تک و توک یکم گاهی ریپ میزنم. خلاصه که خدمت آقای عزیز خودم میگفتم... برو بالا، سلوت."
مامور استکان رو میاندازد بالا و به خیارشور اشاره کرده میگوید:" سلامتی. از این خیارشورم بزن به بدن. یک و یکه."
حسن در حالی که دوتا خیارشور را یک جا داخل دهان میگذارد با دهانی پر میگوید: "نوش جان. چشم. خیارشور خوراک منه... اما اسراییلیهاش یه چیز دیگه ست. این یک ویکا سرکش زیاده و تو ذوق میزنه. خلاصه به گفته خود گادفادراین زبون بستهها رو چپوندم تو چهارتا اتاق و دراشو بستمو با اون دوتای دیگه رفتیم کافه تریا هتل تا چندتا کافی مشدی بزنیم وصبر کنیم تا بیلدرها پیداشون بشه. کافیو کیکش برا مسافرا هتل مجان بود اما به ما کسی چیزی نمی گفت. نه. خدایا، صبر کن. اره، انگار سرنقاشا رو هم یه جا بند کردم. درسته اونا رو هم فرستادم از سر راهرو هرچی دره سند بزنن. سند بزنن و بیان جلو. خوب خدایش اگه خیرالله سر زده میرسید گیر میداد. شده بعضی وقتا یواشکی اومده تا اوضاع کارو چک کنه. دوست نداره کارگرا بیکار باشن. سلوت."گیلاس رو از دست مامور میگیرد.
مامور هم گیلاسش را یک جا میاندازد بالا:"سلامتی."
حسن برگی از کالباس میخورد و ادامه میدهد "کاری نداریم که نگو نباید میکردیم."
مامور"کی رو؟"
حسن:" کجای کاری؟ درا رو دیگه. فاکون شیت، یعنی راستیاتش رنگ درها لعاب مخصوص بود که نباید یه خال به ور میداشت، که ما، روم به دیوار ریدیم توش. حالا کاری نداریم که این خسرو سوپر سوسول وایزر شرکت اگر اومده بود و بهم میگفت این کار رو نکن، نمیکردم. بچه که نیستم."
مامور:"مگه خسرو هم باید میاومد؟"
حسن شانهای بالا میاندازد" شاید هم نباید میاومد. اما چون زبون من یکم گیره، آقا خیرالله گفته بود حت حتمن ردیف میکنه این بابا یه سر بزنه."
مامور با اشاره به گوجه میگوید:"اون کارد و گوجه رو بیزحمت ردکن بیآد."
حسن هر دو را میدهد که مبایلش زنگ می زند. گوشی را نگاه می کند و با خنده می گوید"خودش. همون که گفتم. باربارا سیاه تو نمیری. بعد دگمه یس را می زند و با خنده می گوید:"های هانی...لوک باربارا طلا...الآن ایم خیلی بیزی. بعدن کامین هوم می کنم. لاو یو هانی...بای."گوشی را قطع کرده بعد باز ادامه می دهد "کجا بودم....اها... خودت بهترمیدونی اون روزها نزدیک کریسمس بود و سیدنی حسابی خر تو خر. خوب خدایش تموم کارها باید تا یکی دو ماه به شب سال نو تمام می شد. راستی شما سر اون کار با ما نبودی انگار؟"
مامور با خنده سر تکان می دهد:"مشدی کجا کاری. من دو سه دفعه بیشتر با شما کار نکردم. اونم یه سال پیش بود."
حسن:"پیش خودت باشه...من فرمن جاب بودم. کار تو نمیری بقول اینا هیوج بود ها. باید در عرض سه چار هفته تموم کاغذهای طبقه سیوم و چهارم هتل رو میکشیدیم پایین و جاش در و دیفالو سه کده می کردیم. حالا پنجره و نردها بماند...هتله خدا به سر شاهده، عروس. سرسرا راهرو گردش، با موکتهای سفید و تابلوهای واقعی، خدا بسرشاهده من یکی همچین چیزی ندیده بودم. چراغ ها طلائی راهرو همه مجسمه کله آدم بود. رو موکتش میترسیدی پا برهنه راه بری. اما با همه این حرفا خودت باید خوب بدونی که تو کار خیرالله دو کد سه کد بزن نداریم. جون دادا دو کد سه کد همچی با یه کد توپاچشون میکنه که آخ نگن."
مامور:"عمو وجدانن امکان نداره سه کد و یه کد کرد."
حسن:"به مولا خود نامردش همون اول بسمالله گفت. گفت، حسنآقا میخوام یه کته محشر کبرا کنی. کی به کی، مام گفتیم نوکرتم هستیم. برنامهاش رو ردیف کردیم به امید خدا با یه کد سرته کارو جفت کنیم. خوب آخه خدایشم بقول یارو گفتنی تز خیرالله می دونی که چیه؟بیزینسم عین چیه؟"
مامور دوبه شک میگوید:"نمی دونم...؟"
حسن با لبخندی تحقیرآمیز میگوید:" بیزینسم عین سیاسته. صدتا فوت و فن داره. اینو من از خود ناتوش یاد گرفتم. پیش خودت باشه برا خاطر همین هم خیرالله منو خیلی دوس داره و الله فکر نکنی حساب فامیلی. نه تو بمیری. برا همینم حاجیتو فرمن کار کرد. یکی رو میخواست که حرفو بفهمه. تیز باشه. خرج تراشی تخماتیک نکنه."دوتا خیارشور برمیدارد و بدونه اینکه بخورد ادامه میدهد"کاغذ دیواریاش انگلیسی بودن و سه لایه و بد قلق. با آب خالی هیچ رغم ور نمیآمدند، باید از همین دستگاه استریپتیز استفاده میکردیم. میگفتن باید یک پودرمخصوصی هم میریختیم تو دستگاه که خیلی گرون بود. حالا کاری نداریم که چند روز قبل یه بسته از اون پودر رو خیرالله داد به من وگفت، اگه همین مارک، چینیش هم بود حسابه. همون موقع من پودر رو نشون همسایهمون دادم، بعض شما نباشه با سواته. مهندس یا یه همچین چیزی باید باشه. مهندس کامبوتره. گفت یه چیزی تو مایههای جوش شیرین خودمون باید باشه. مزه مزه کردم مزه جوش شیرینم یکم خدائی میداد. اما لاکردار هربستهاش صد صدوپنجاه دلار بود. حالا اینجا رو باش. اول اولش خیرالله گفت، یکم تیزآب بگیر و بریز تو دستگاه، کی به کیه؟
بهش گفتم خدارو خوش نمیآد، دست وبال کارگرا ممکنه صدمه ببینه.
گفت پس میگی چکار کنیم؟ مگه فکر کردی من کل کارو چقدر گرفتم که بیام هزاردلارهم پول پودر بدم. دیدم راس میگه بنده خدا. یدفعه یه فکری بسرم زد. با خودم گفتم این یارو الاغ تور برا راحتی وجدانش هم که شده میخواد یه پولی به دا بده. حسن چرا تو این زبون بسته رو نا امید میکنی. بخاطر همین گفتم آقا خیرالله، یه جا کلی فروشی پیدا کردم که یه نمه ارزون تره. خلاصه به هر بدبختی بود پونصد دلار از چنگش در آوردم تا اندازه ده بسته بخرم. برو بالا. سلوت."هردو گیلاس دیگری میزنند.
مامور:"به سلامتی وجود تیز و بزت."این بار تلفن مامور زنگ می زند. رو به حسن می گوید ببخشین. بعد یس گوشی را می زند"الو...سلام. خانم من واقعن باید ببخشی. پاک یادم رفت. امشب تا دیروقت سرکارم. شما با بچه ها شام رو بخورین...چی؟ اره با فرمن آقا خیرالله هستم...نه نزدیکای یازده می آم. راستی من نرسیدم از فروشگاه ایرانی پنیر بگیرما...می بینمت. "
حسن با خنده می زند به شانه مامور "خدا رو شکر ما از این زلالت نجات پیدا کردیم. گفتی فروشگاه ایرانی یادم افتاد، اولش میخواستم بیست دلار بدم از فروشگاه ایرانی کبرماتا نیم کیلو جوش شیرین بخرم و بریزم تو ده تا بسته پلاستیک و بدم به بروبچهها. اما یه رفیق ویتنامی دارم که بعض خودت نباشه بچه مامانیه. علف ملف همه جوره بخوای تو دستوبالشه. رفیقم گفت، لازم نکرده. گفت با دو دلار سرته کارو هم میآره. منم نامردی نکردم و ده دوازده دلار دادمش و گفتم خودش کارو ردیف بکنه که کرد. خلاصه اون روز صبح تو کافه تریا هتل نشسته بودیم با برو بچهها که مبایلم زنگ زد."
مامور در حالی که مشغول بریدن لیمو هست با خنده وتعجب میگوید:"کدوم بروبچهها. تو که گفتی تنها بودی؟"
حسن آرام میزند به شانهاش و میگوید:"گفتم تنها، اره، اره راس میگی، کسی باهام نبود انگارکه. میدونی من از تنهائی خیلی شاکیم. خلاصه انگار نشسته بودم که مبایلم زنگید. آقخسرو بود. سوپر سوسول بدجوری جوش آورده بود. گفت، لگن رو کجا پارک کردی؟
گفتم طبقه اول بغل آسانسور.
گفت، الآن کجائی؟
گفتم، با برو بچهها مشغولم. شما کجائی؟ اگه سرت شلوغه خیالی نیست. اگه خیرالله زنگ زد خودم جفت و جورش میکنم.
گفت، چی چی رو جف می کنی؟ بابا من سر یک کار دیگم. منیجر هتل بهم زنگ زده که ونتو جای پارک رئیس هتل پارک کردی. آخه د مگه آقا خیرالله بهت نگفته مرد حسابی ما حق نداریم ماشین ببریم تو پارکینگ هتل. اصلن چطوری رفتی اون تو؟ این یارو منیجره میگه چند دفعه به خودت گفته، تو فقط خندیدی...
راس می گفت، وقتی داشتم کافی می خوردم دو سه دفعه منیجر ناز هتل اومد پیشم و یه چیزای گفت که رو راست نفهمیدم. فقط خندیدم و گفتم تنکیو. اونم سرشو تکون داد و رفت. به خسرو گفتم، خوب می گی چکارش کنم. زنه. گریه کنم یا بکم نه؟"حسن یک پر گوجه برمیدارد و به مامور تعارف میکند. یکی هم خودش میخورد و ادامه میدهد که گفت، د مرد حسابی طرف فکر کرده مسخرش میکنی.
گفتم، این جیگرخار استخ فورل الله... اگه مثل آدم میگفت، ون نو پارکینگ، حل بود به جون بچهام. اما حالا اون رو ولش... ا خسرو اگه اینها رو بیرون خالی میکردم تابلو بود.
گفت، کدومارو؟
گفتم، همین کارگرا رو میگم. اینا نه لباس درست و حسابی دارند نه سر و وضع شون به نقاش و آدم میخوره. قیافهها تو نمیری همه درب و داغون و آش و لاشه. ولی حالا طوری نیست، یک کاریش میکنم. اما آخسرو واسه چی این یارو رئیسه، مزغل دیوونه کله سحر آمده سر کار، مگه کار دیگهای نداره؟"
گفت، د مرد حسابی مگه تو این مملکت زندگی نمیکنی؟ مگر این جا افغانستان یا ایرانه که یارو رئیسه ساعت ده یازده یک سری بزنه و ده دقیقه بعد هم یا علی. تازه به من و تو چه مربوطه که رئیس هتل کی میخواد بره سرکارش.
گفتم، چی؟ الو. الو. بعد هم گوشی رو قطع کردم یعنی اینگه سیکتیر. ما رفتم تو پارکینگ و آنتن نمیده. کون گشاد همچین ژست میگیره بر آدم که انگار خودش صابکاره و ما عمله."
مامور:"سلامتی. بچهها چی شدند؟ عرقت رو هم بزن. به سلامتی."
عرق را برمیدارد و به لیمو اشاره میکند"نوشجان. قربون دستت یکم نمک بزن رو این لیمو، دستت درست. سلامتی. چی گفتی؟ آهان بچهها؟ هیچی دیگه اونا تو اتاقا داشتن ترمالیزیشون رو می کردن. این رو نگفتم؟ وقتی ون رو یک جای دور و برهتل چال کردم داشتم یه بسته سیگار میخریدم که با خودم گفتم حالا که تو سیتی هستی چرا یه سر نزنی کین کراس. فکر بکری بود. وقت هم داشتم. خلاصه یه تاکسی دربس گرفتم و کله کردم خونه باربارا سیا. نمیدونی چه لعبتیه. همین که الآن زنگید."
مامور میخندد.
حسن:" ... چرا میخندی؟ جان من میشناسیش؟"
مامور جدی میشود"نه به بجان بچه ام. به چیز دیگه...."
حسن از برخورد جدی مامور خندهاش میگیرد و خنده خنده میگوید:"میدونم، لابد شنیدی بروبچههای نقاش میگن ... اما نگا، به این نون و نمک خودش گفت به هیچ کدوم نیگام نمیکنه. میگفت ازگلهای دهاتی با این سر و وضع ضایه و بوی گند..."
مامور:"سرو وضع کی؟"
حسن:"هیچی بابا. بیخیال. تازه منم میگفت، بخاطراینکه تیپم یه کم به اسپانیشا میزنه تحویل میگیره. بگذریم. شنیدم اولا صداش میکردند باربارا گلد، فهمیده سرکارش گذاشتن میگه نگین طلا. بچه جنوب هند باید باشه، خار... میگه بابام روس بوده. منتها رنگ تن و بدنش به مصریا بیشترمیزنه. چه لعبتیه، مگه رکاب میداد. بگذریم. وسطهای کار خیس عرق دیدم سگ مضهب هی خودش رو به در و دیوار میزنه..."
مامور با خنده:"عمو بی خیال فیلم سکسی شو..."
حسن شاکی"جمال عشقی موبایلمو می گم. هی خودشو به در دیوار می زد. اولش تحویل محویل یخمسن. اما همین طور که زور میزدم باز چششم افتاد به صفهشو دیدم ول کن نیسن. یکم نیگا نیگا کردم میس کایلو دیدم، دیوث خسی بود. وقتی چند تا زنگشو تحویل نگرفتم خود آقا خیرالله زنگ زد. فاکون شیت، این دفعه اما خایه هام پلاتین چسبوند و از ترس، سر شمعهام خال زد. تیز زنگ زدم به خسرو و دست پیش رو گرفتم که بابا چه خبره؟ هنوز دستور اولی رو اجرا نکردم. بابا من گیرم به مولا.
گفت، مگه کجای؟
گفتم رو کارم دیگه. پس میخواستی کجا باشم؟
گفت، پس یعنی خبر نداری رو آتشی... یا حسین...حسن جون آتیش زیرتو گرفته...بپر پنجره ها رو تیز وا کن تا نفس کم نیاری؟...
اولش فکر کردم بچه تهرون، تیز گرفته. گفتم تو نمیری دارم جزغاله می شم.
گفت دیونه شدی مرد حسابی. دل داشته باش. آقا خیرالله دستور داده بچههای آتشنشانی درها رو بشکونن. یکم دیگه خودتو نگهدار...
حرفش هنوز تمام نشده بود که شستم خبردار شد اوضاع عادی نیست. فاکون شیت، یعنی شاید یه خبرای شده. خوب من خودم تو این وقتا خیلی تیزم و زود میگیرم. سه سوت از رو آتش پریدم پایینو لباسهامو پوشیدم و یه صدی انداختم رو تخت ودویدم. یا حضرت صفا خودت بدادم برس. وقتی تاکسی نزدیک هتل رسید، دیدم هتل محاصره است. یا هشت تن ال صفا. سلامتی."
مامور نگاه به حسن میکند ومی خندد "پنج تنو کردی هشت تن؟"
حسن:"عمو اینا مال دین صفائی. اونا دستشون پر تر از مسلموناست. سه تا بیشتراز ما دارن."
مامور:"میون کلامت اینا پیغمبر داشتن؟"
حسن:"اره بابا کجای کاری؟ عیال ایکسم می گفت، یارو خیلیم متدین بوده."
مامور:" قبرش کجاست؟"
حسن:"مغول آباد یا مغولستان، یه جائی تو همین مایه جات."
مامور:"چرا اونجا؟"
حسن:"می گن وصیت کرده چون تو کشورای دور و بر اونجا تا حالا آباد نشده و مملکت فقیریه، این بابا رو اونجا خاک کنن که با رفت و اومد زوار ایرانی وضع مایه تیله مردم مغول آبادم ردیف بشه."
مامور:"عجب اطلاعاتی، به سلامتی چونه گرمت. اما میبخشی، یه چیز دیگه، این فاکون شیت از کجا اوردی؟"
حسن به سرعت گیلاس را میبرد بالا و خالی میکند و ادامه میدهد"نوکرتم. پرتی انگار آ...دارم ادای خسرو در میآرم. اینو اون مگه نمیگه؟"
مامور می خندد.
حسن:" خلاصه بیست تا بیشتر ماشین آتشنشانی و آمبولانس و پلیس دور تا دور هتل رو گرفته بودند. غلغله بود. چند بار از تو همهمه جمعیت جلوی در هتل اسم راسل راسل و فایر فایر رو شنیدم. اولش گفتم نکنه راسلو آتش زدن؟ خب قبلن از خسرو شنیده بودم تو این هتل یک اتاقه برا خودش داره. گفتم نکنه اومده سیدنی برای عشق و حال و مافیا گذاشتند تو کاسهاش. در جلو که بسته بود کسی رو راه نمیدادند. زدم از در پشت آشپزخانه رفتم تو پارکینک که چشمت روز بد نبینه، اول بسمالله آسانسول کوچیکه هنوز خراب بود و اون دوتا بزرگام پر. مجبوری زدم از راهپلهها دویدم بالا."
مامور:"دهنت گرم شده از این کالباسه غافل شدی، به جان امام عینهو مارتادلای ایرانه. سلامتی."
حسن چند پر کالباس میگذارد در دهانش و بعد هم گیلاس عرق را پشت بندش میاندازد بالا و با هیجان ادامه میدهد"مارتا دلا ی اینا، عمو مالی نیست. دفعه دیگه دولون بگیر. یکم مایه بیشتر می دی اما جنس خوب می خری. برو بالا نوش جان. رسیدم به طبقه دوم دیدم آب کثافت و تفاله شرو شر از طبقه چهارم داره میریزه تو راهپلهها و انگاری دور از جونت دیو ترکیده. دو سه تا بیلدرهم پشت دروایساد بودنو، خایه نمی کردن از زور فشار آب در راهرو بالا رو باز کنن."
مامور کنجکاو گیلاساش را بالا میاندازد و در حالی که سرش حسابی گرم شده آرام تر از قبل میگوید:"بابا ایول. دمت گرم. تو کی بودی. با این هیکل و قد میزدی درو میشکستی چیگر داشتن رو نشانشون میدادی."
حسن:"نه بابا. توام اینجا نشستی میگی لنگش کن. هوا پس بود. اون بالا به غیر از بیلدرها، کلی جمعیت بود. یعنی رئیس کل شرکت سی بی اس، آقا خیرالله، خسرو، منیجر خوشگل هتل و چندتا نظافتچی و گارسون هتل، ده بیست تا مامور آتشنشانی. اینا همه فکر میکردن منم اون بالا تو راهروم."
مامور متعجب:"سلامتی. این همه آدم تو یه راپله؟ حالا واقعن طبقه چهارم آتش گرفته بود؟"
حسن با لبخندی مسخره وارمیگوید:"میبخشی عشقیا، اول و آخر هتل و صاب هتل کرده. به من چه. من فقط ترس این چشم بادمیای مادر مرده رو داشتم، که اون وسط بیخودی واسه یه نهار نفله نشده باشن، که تازه اونم از ترسم نفمیده چطوری پله ها رو سه تا یکی رد کنم و الفرار. من تا این همه آدمو دیدیم از ترسم ریدم تو شلوارم. این ور اون ور رو نگا کردم. راه نداشت. سرته کردم جون عمو سر تیزی گله رو گرفتم سمت پایین راپله ها و یا علی از تو ممدی. القصه، حاجیت از همون در که اومده بود تو جیم شد، شد که شدم که هنوزم شدم. تا همین حالا.
که اگه تو پشت گوشت رو دیدی منم آقا خیرالله رو دیدم. کلی هم مایه ازش میخوام اما خایه نمیکنم آفتابی بشم. میگم شما اگه دیدیش بهش بگو. بهش بگو حسن میگه هنوزم اگه تو دنیا یه نوکر داشته باشه اون یکی، داش حسن با صفای خودشه. اره دادا...بهش بگو عموحسن دست و بالش یکم تنگه. یه ممدی برسونه. راه دوری نمیره. جبران میکنم. بهش بگو عمو حسن در حال فکره. بگو ممکنه به اهل صفا بپیونده. خدارو چه دیدی؟"
مامور با دلی سوخته دست در جیب میکند سه تا بیست دلاری در میآورد و با شرمندگی بطرف حسن دراز میکند و میگوید:" چشم اما تا اونو ببینم این چندتا بیستی رو داشته باش بعد که دست و بالت باز شد برگردون."
حسن لبخندی میزند و دستش را رد میکند"دمت گرم مشدی. بچه کجائی؟ این چیزا امورات یه وعده ما رو هم جواب نمی ده."بعد کمی گرفته ادامه میدهد" میبخشی مشدی شوما انگار اهل دود و دخان نیستی؟"
مامور نگاهی به حسن میکند و کنف پول را در جیب میگذارد و با دو صرفه کوچک میگوید:"چطو مگه؟ راستش ریهام وضعش خوب نیست."
حسن پریشان پاکت سیگارش را له میکند و میاندازد روی زمین و میگوید:" سیگارم تموم شد. می دونی یعنی چی؟"
مامور:"نه چطو مگه؟ میبخشی. اتفاقن منم عاشق دودم اما برام خیلی بده..."
حسن:"خوب شما باید قلیون بکشی. میگن اون دودش سالمتره؟"
مامور میخندد.
حسن:"چرا میخندی. چون بچهام جدی گفتم."
مامور سرش را میخاراند و با مسخره میگوید:"کدوم دیوانهای گفته؟ آخه مرد حسابی چرا جون بچه رو بیخودی قسم میخوری. یه بچهام میدونه دود دوده."
حسن:"د نه د. جواب منو بده تا بهت بگم بچه کی. میدونی چرا تازگیها تو تهرون قلیون زیاد شده؟"
مامور با کنجکاوی میپرسد:"نه. تو بگو."
حسن:"چونکه مگن ریه رو واترپروف میکنه. نه که هوای تهرون خیلی اوضاش بیریخه، جون خودم مگن سیگار که میکشی با دود گازویل قاطی میشه و مثل گریس وامیسته همون بالای سینه. یعنی چی میشه؟ یعنی راه سوراخای قلبو میگیره. اما دود قلیون نکه از آب میگذره، اتا اشغالاش تصفیه می شه. نشنیدی می گن از آب گذشته است. "
مامور سرش را میگیرد و با خنده میگوید:"اینکه بدرتر شد. بابا اصلن بگذر."
حسن جدی ادامه میدهد "د نه د. اومدی نسازی مشدی. دلیل خواستی، برات ایولوژیکشو اوردم. تازه این قوقولی قوقول قل قل قلیون تا بیاد و برسه به سوراخ شارگ، صد رو رد کردی. بعدش هم میخوام دنیا نباشه. عمر بدون دود و عشق حال مثه چیه؟ مثه خوردن کاهه. هرچقدر هم گشنه باشی حال نمی ده. حالا عمو اگه طالب بقیشی، پول خورد که داری؟ بپر از ولوس دو سه بسته سیگار دانهیل فاینال کات برا مخلصت بگیر...به مولا خیلی کارت درسته."
مامور دلخور می رود.
چراغها خاموش میشود.
***
صحنه چهارم
فضای یک پاپ با نوری چند رنگ روشن است و صدای آهنگ یک نواخت دستگاه گمبلینگ هم بلند بگوش می رسد.
در وسط سن یک دستگاه گمبلینگ قرار دارد و دو نفر در مقابل آن نشسته اند که یکی از آن دو مشغول بازی است. نفر اول مامور خیرالله است که با همان لباس قبل فقط نگاه میکند و آن دیگری که خسرونام دارد با هیکلی مناسب و شلوار و پیراهن جین مشغول بازی ست.
خسرو همانطور که نیم حواسش به ماشین است آبجو در دست ادامه میدهد" ...خداشاهده همینه که گفتم. بیزینس این دیوثا یه سور به سیاست زده. اینا پرتن و عقلشون نمیرسه که استرالیا، ایران خودمون نیست. تو این مملکت فشار رو باید نم نم واز پایین داد بالا. منگولا خیال میکنن بقیه خرن و دستوپا جلفتی و فقط اینا راه فشار و پدرسوختگی رو بلدن. به جون بچهام این قالتاقا دست به یکی کردن منو به خاک سیاه بشونن."
مامور با کنجکاوی:"کیا؟"
خسرو:"عمه من؟ خوب معلومه دیگه، خیرالله و دار و دسته اش. اصلن میدونی، اصل قضیه برمی گرده به پونزده درصد کمیسیون من از این قرارداد سی صدوپنجاه هزار دلاری خیرالله با این شرکت سی بی اس استرالیائی. اینا با پادرمیونی من، از این خیرالله مشنگ، خواسته بودند در عرض یک ماه کاغذ دیواری کل چهارطبقه هتل رو بکنه و بجاش در و دیوار رو رنگ لوشین آنتی باکتریای جولاکس بزنه. خیری پیکاسو جیگر که نداره. اولش ترسید. اما من بهش گفتم نترس. منیجر هتل هواتو داره. کار رو بگیر بقیه اش با من. خودم برات ردیفش میکنم. اما بعد که بهش راه رو نشونش دادم و کارو گرفت برا اینکه پونزده درصد حق کمیسیون من رو هپل هپو بکنه، کار به این مهمی رو ورداشت داد دست این حسن دراز لاندبوزانکا."
مامور:"لاندبوزانکا کی بوده ؟ نقاشه؟"
خسرو:"مارو گرفتی مشدی؟ یعنی تو فیلمای قدیمو ندیدی؟ "
مامور:"حالا اونو بی خیال شو."
خسرو:" نگا ما از قبل قرار گذاشته بودیم تو هر کاربزرگ این رقمی، جدای از دستمزد، باید به من پونزده درصد حق کمیسیون می داد. پسته بخور...
در ضمن این رو هم گفته باشم که این یه هتل معمولی نبود ونیست. مخصوصن این طبقه چهارمش. تمام اتاقهای این طبقه ویو مستقیم به هاربر بریچ و اپرا هاوس داره . یعنی گل سیدنی و استرالیاست. همه اتاقام از قبل، بصورت سالیانه اجاره رفته. اون هم نه برای آدمهای معمولی. یکیش مال راسل گروست. یکیش مال اون دختره خوشگله کیه؟ بگو دیگه. چی بود؟ نیکول چی چی من..."
مامور متحیرمیگوید:"اینارو خیرالله می دونست؟"
خسرو شاکی نگاهی به مامور میکند و با اخم ادامه میدهد" پس چی. راحتت کنم. من تو این ده سالی که تو اینکارم، همچین پول مفت و قلمبه ای ندیدم. هتلش تو سیدنی تکه. منتها این دیوث خیری پیکاسو تک خوره. بخاطر همین مرد رند بازیهاست که همیشه هم گیر و ته چاه. تازه بدوران رسیده بی سواد، پول همهی زندگیشه."
ماموربا خنده"مگه بی پولم می شه زندگی کرد؟"
خسرو:"هرچی به اندازش خوبه. خلاصه مطلب، چون بیشتر کارگرها تو کارهای دیگه اسیر بودند خیرالله بدونه مشورت با من و از روی طمع، خام این جوک اشگول میشه. من بهش میگم حسن دراز. جان خودم قیافهاش، موهاش، سبیلش، همه چیزش عینهو لاندبزوانکاست."
مامور:"یعنی این لاند بوزانکا مگه چه شکلی؟"
خسرو:"لادس باباش. من چه بدونم. خلاصه این دراز شیرهای هم یه پا میزاره اینور کمپانی، یه پا اونور میرین تو کله خود خیری پیکاسو صاب کمپانی. شازده برا چندرغاز پول مفت، میره تو محله خلاف کبرماتا و دوازده تا چاینیز و ویتنامی رو که اکثرن یا اقامت نداشتن یاهم که سوشیال بگیر بودن و عملی، بار لگنش میکنه و میبره تو هتل. انگار به اونا گفته بوده به هر کدوم سوای نهاری نفری بیست دلار میده که فقط از در و دیوار کاغذ بکنن. کون کشاد احتمالن به خیال خودش میخواسته برا هرکدوم صد دلار خیری رو شارژ بکنه. خوب کارگر کش حداقل روزی صد دلار حقوقشه. تازه تو داستگاه استیمر هم..."
مامور حرفش را قطع میکند :"میبخشیها استریپر."
خسرو باز اخم میکند"مارو گرفتی؟ استیمر از استیم میآد، یعنی بخار. اصلن اسم دیگش دستگاه بخاره."
مامور لبخند سردی میزند و میگوید:"عجب."
خسرو:"داشتم میگفتم تو دستگاه استیمر بجای پودر مخصوص تیسوت، که هر بستهاش بیست دلاره و باعث میشه ورقههای کاغذ دیواری یه تکه کنده بشه میگن یه چیزی ریخته که مثل کاربیت و نشادور عمل کرده. من میدونم، آقا سر صبح، برا اینکه خودش بره دنبال یللی طللی این بدبختها رو با وسایل کرده تو اتاق و درهای کارتی اتاق رو بدون هماهنگی با سیکریتی قفل کرده و خودش یاعلی. انگار صبح زود رفته بوده تا این اراذل و اوباش رو کسی نبینه."
در این لحظه دستگاه جکبورد با یک صدای انفجاراز کار می ایستد.
مامور نگاه کنجکاوی به دستگاه مقابل خسرو میاندازد و میگوید:"...چی شد. این صدا چی بود؟ پسر انقدر زدی تو سراین دگمه بدبخت که ... دستگاه گیرپاژ کرد؟..." خنده طولانی هر دو
خسرو چند ضربه به دستگاه میزند و می گوید "آهنگش هم انگار وایساد، این دستگاهو انگولک کردن. نامردا شنیدم این دستگاه هارو یه جوری تنظیم می کنن که خالی بار بکنه. فک."
مامور"خوب پس پول مفتو خرج شکم یابو نکن. آبجوتو بردار بریم تو تراس. یکمم هوا می خوریم."
خسرو باز با مشت میکوبد به دیواره دستگاه و میگوید:"حالا بزاریه بار دیگه به شانس تو امتحانش میکنیم..."بازمشت می کوبد به دستگاه.
دستگاه ناگهان با صدای بلندی کار می افتد و آهنگش هم بلندتر میشود.
خسرو خوشحال:"راه افتاد. راستی پول خورد داری یه پنجاه شست دلار؟.."
مامور شاکی یک بیست دلاری از جیب در میآورد و می دهد به خسرو.
خسرو می رود و پول را دو دلاری می کند و برمی گردد و شاکی چند بار پشت سرهم دگمه دستگاه رو می زند و درهمان حال میگوید:"اول بزار اینو بگم که خیلی خنده داره. بعد از اینکه همه سر و صداها خوابید مسئول سکرتی هتل، به خواهش منیچرشون منو برد تو دفترش، گریکه. بچه بدی نیست. فیلم وارد شدن این روان شاد به پارکینگ رو برام گذاشت. تا حالا تو عمرم انقدر یجا نخندیده بودم که بعدش هم خجالت بکشم."
مامور:"خجالت چرا؟"
خسرو:"آخه من با این منیجرگریک سر جنگای قدیم ایران و یونان کری داریم. ناجنس خیلی به فرهنگشون می نازه. بگذریم، درست مثل فیلمهای کمیک زمان شاه، شوت الدنگ، سر ون رو گذاشته بود پشت یه فلکس، حالا گاز نده کی گاز بده... بعد هم، هر پونزده نفر با وجود اینکه دو تا اسانسور بزرگ هتل معطل اقایون ایستاده بود سوار آسانسور کوچک و اختصاصی صاحب هتل شدن. این آسانسور بعد از پیاده شدن آقایون، کلن مرخص شد. پسره میگفت، تعمیرکار آسانسور گفته، موتورش آب شده..."می زند زیر خنده.
مامور نگاه غمگینی به دستگاه مقابل خسرو میکند و میگوید:"میبخشیها، از من میپرسی بیا از خیر این ماشین بگذر. این چاه ویل سیرمونی نداره و تمام پولای مارو خواهد بجویه..."
خسرو بیتاب:"مگه پول خورد دیگه نداری؟ ای بابا یکم صبر داشته باش. داشتم میگفتم، نگا، من مطمئنم موقع ترکیدن این دوتا دستگاه هم این دیوث خودش تو ساختمون نبوده.
این زبون بستهها اولش که اصلن نمیدونستن چی به چی هست. انگار تو دوتا اتاق اول ویتنامی فرستاده بوده. اینام لابد فکر کردن این پودری که حسن بهشون داده مواد مخدر یا هروئینی، خلاصه چیزی تو این مایه ها. اولش یه خورده کاغذها رو کندن بعد که خسته شدن، یعنی تو برک، نشستن دور تا دور و شروع کردن تو اتاق نیکول چی چی من این اشغالو که نمیدونم نشادور بوده، کاربیت بوده، خلاصه هر کفتی که بوده رو بجای هروئین کشیدن و دود کردن."
مامور با خنده میگوید:"نشادور من دیدم. مثل یه تکه آهکه. کشیدنی نیست؟"
خسرو بیخیال ادامه میدهد:"پس خودشون لابد آورده بودن. نمیدونم.اما خلاصه هرچی بوده دود کرده و این جا تازه به خاطر دود، آلارم شروع میکنه به بوق زدن.
اما تو اون دوتا اتاق دیگه، انگار انیشتن فرستاده بوده. اون گوسالهها چاینزی بودن. صبر میکنن تا آب تو دستگاه جوش بیاد بعد اون زهرماری رو میریزن توش و در دستگاه رو هم کیپ میبندن. که دستگاه نگو تو برق بوده و درجا میترکه. از قرار معلوم خود انفجار خیلی مهم نبوده، جون دستگاه خیلی بزرگ نیست. اما موج صداش تمام سنسورهای جیوهای سقف رو میشکنه و اینطوری کل سیستم امنیتی شروع میکنه خودبخود کار افتادن. یک کلام، این جا آب کثافت و شاش تو لوله ها شروع میکنه با فشار پاشیدن."
مامور با خنده:"...شاش دیگه چرا؟..."
خسرو با قیافه جدی میگوید:"به جان خودم...د باز میخنده. الآن میگم. انگار از بدشانسی آب تو لولهها چون خیلی وقت بوده راکد مونده بوده، گندیده. مامورهای آتشنشانی که میگفتن آبه عین قیر، سیاه شده بوده. یعنی راحتت کرده باشم تمام موکتها و چراغها، پردهها و دکراسیون طبقه چهارم و سوم ریده شده بهش و چیزی نزدیک یه میلیون خسارت وارد شده. اونم تو این موقع سال. گرچه این خارجی ها گندم میکنه. شرمنده حرف شاش شد گلاب تو روت من هوس کردم یه سری بزنم به مستراح، اما قربون دستت شما وقتو ضایع نکن. تو این فرصت چند تا بیست دلاری ناقابل خورد کن. شرمنده."
مامور کمی دلخور:"یه دلاری یا دو دلاری؟"
خسرو در حالی که برای توالت عجله دارد:"دو دلاری بابا. یه دلاری خر چنده؟ راستی اگه زحمتی نیست چندتا آبج دیگه ام بگیر. صواب داره"
مامور:"چشم."
در این قسمت ده دقیقه نور تاریک می شود.
وقتی نور دوباره روشن می شود
خسرو سرحال می گوید"دستت درد نکنه. چشمم وا شد. میگم آبج هنیکن نداشت؟"
مامور:"شرمنده. حواسم نبود."
خسرو در حالی که آبجو را سرمی کشد:"دستت درد نکنه. دیگه این دفعه تو نمی ری بردیم."
مامورکلافه سرتکان می دهد.
خسرو خوشحال:"نه جان خودم تخم بابام نیستم با کسی برم بیرون و بذارم طرف دست تو جیبش بکنه. اما حالا گفتتی خرج با خود خیریه دیگه. نه؟"
مامور:"خودش که اینطوری گفته."
خسرو:"راستی پسته نداشت؟"
مامور یک کیسه پلاستیک کوچک پسته از جیب در میآورد و می گذارد کنار آبجو:"ببخشید نزدیک بود یادم بره."
خسرو درحال بازی میگوید:"سلامتی. بخور که جلو سردی رو میگیره. راستی شما دودی هستی؟ "
مامور:"نه، من ریه درست و حسابی ندارم. یادگار زندانه. "
خسرو میگوید:" اره وضع سینه منم روبراه نیست اما عادته دیگه.خلاصه داشتم میگفتم شاش وآب کثافت و تکههای کاغذ دیواری زده از بالا شره کرده تمام سقف های نقاشی شده و در و دیوار طبقه سوم رو هم ضایع کرده. وسلام. بقیه ماجرا که لابد خودت از ما بیشتر و بهتر میدونی."
مامور خود را به نادانی زده میگوید:"اره یه چیزای شنیده بودم اما نه آنقدر مفصل و کامل. دمت گرم. اما ...فقط یه سوال؟"
خسرو:"بفرما."
مامور:"چطوری پای تو رو به این ماجرا کشیدن؟ مگه نمیگی قراردادی بهات نبسته."
خسرو لبخند تلخی میزند "اتفاقن این سوالی که من از تو داشتم؟"
مامور کمی جا میخورد:"من ...راستش ...حالا میگم. اول تو حرفهاتو تموم کن بعد من هم میگم."
خسرو شاکی میگوید:" شاید باور نکنی...اما من مشنگ هم مثل همه ایرانیها هم فضولم و هم الکی دلسوز و همم که گنده باز. البته از اینم نباید بگذریم که این نامرد هم بیزنسمن تیزیه. یعنی تلفن منو همینطور سرخود برداشته داده به همه. ببین وقتی این اتفاق افتاد به من از سه طرف زنگ خورد. اول همه خود دیوثش زنگ زد و التماسم کرد که بهاش برم تنها نباشه. که تا اینجاش برمیگرده به دلسوزی خود خرم. بعد از طرف بیلدر سایت هم با من تماس گرفته شد که خوب اون را هم میگذاریم بحساب فضولی. اما دفعه سوم منیجرنازهتل خودش بهم زنگ زد. یعنی دس گذاشت رو حس انسانی گنده بازیم. اون فکر میکرد چون من سوپروایز شرکتم تو هرکاری خود بخود دخیلم."
مامور"پس مقصر خودتی و نباید پا پیش می ذاشتی؟"
خسرو آبجو را سر می کشد و می گوید:"اونو بی خیال. باحال از این جا به بعدشه. از این به بعد من خودم اونجا بودم. یعنی تو راه پله وایساده بودم بقل خیرالله و رئیس هتل و بقیه. خیرالله که ریده بود تو شلوارش. بعد که قضایا خوابید و درها رو باز کردن اول دوتا از کارگرها رو فرستادن بیمارستان. انگار زخم و زیلی شده بودند که خیرالله برا ماس مالی، بخرج خودش اونا رو فرستاد بیمارستان. بعد پلیس فهمید که یکی دوتا شون هم قاچاق بودن و حالا قراره دیپورتشون بکنه. خلاصه فکن. شیت. تازه تو اون حیر و بیری خبرنگار دیل تلگراف هم در به در دنبال مصاحبه با من بود. میگفت حاضره یه پول خوبم بده. خوب آخه کس دیگه ای زبان بلد نبود."
مامور:"سکه ها تموم شد..."
خسرو:"حالا تا شب وقت داریم. بزن بریم بالا یه سیگار دود کنیم. خدایش تا حالا بیست دفعه ترکش کردم. عین قمار. اما نتونستم از شرش خلاص بشم. زنم هم از همین شاکیه."
مامور:"اتفاقن میخواستم بگم آقا خسرو ما اومدیم یکی دوتا استکان عرق بخوریم نه اینکه بشنیم پا میز قمار."
خسرو:"صفای معرفتت. اما اگه اومدی اینجا، باس بدونی اینجا جا بازیه. بچه جنوب شهر که بیقمار اموراتش نمیگذره، حالا دفعه دیگه زودتر بگو تا ببرمت کازینو تا بدونی قمار چه حالی می ده. دستگاهای اینجا، خیلی مال نیست."
مامور:"دمت گرم، اما من راستش یکم عجله دارم. یعنی کار دارم و باید یکم خرید بکنم. بقیه داستانو همین جا بگو و تمومش کن."
خسرو:"اوکی. اتفاقن دیگه آخراشه. اره تو این اوضاع حسن دراز یا فرار کرده یا بخاطر اینکه فامیل خیرالله ست خود پیکاسو قایمش کرده و همه تقصیرها رو میخواد تو دادگاه، فکن بندازه کردن من."
مامور:"آخه همین طور کشگی هم که نیست. مملکت اینجا ایران که نیست که هرکی به هرکی باشه. تو مدرک داری. مگه نمیگی قرار داد دوم رو باهات نبسته؟"
خسرو نارحت میزند به دستگاه "فک. آخه همه چیزو که آدم نمی تونه بگه."
مامور نگران:"یعنی چی؟"
خسرو با نگاهی به دور و بر"مهم نیست. بی خیال. اما نگا اگه بخواد غلط زیادی بکنه منم یک خوابی براش دیدم که خایه نکنه طرفم بیاد. من راستش اول به فکرم رسید که بیامو آدرس تمام کارهاشو لو بدم. اما خوب که فکر کردم دیدم من این کاره نیستم. تواین کار از خیرالله بیشتر کارگرا ضرر می بینن. پس بجای همه این گه کارها، خیلی با کلاس فقط یه تلفن میزنم به خبرنگار دیلی تلگراف. جرات داره یه پا کج ورداره تا بگم چقدر تاکس بدهکاره. حالا شوما بگو قضیه این سوالا چیه؟"
مامور می گوید" من همونطور که اولش برات گفتم، دارم برا خیرالله از کل این ماجرا گزارش تهیه می کنم. البته بهش گفتم به شرطی این کارو می کنم که شما ها رو در جریان بذارم."
خسرو مشکوک نگاهش می کند و می گوید:"حالا اومدیمو از این گزارشت به ضرر ما استفاده کرد. مثلن چکار می تونی بکنی؟"
مامور خیلی جدی:"من حواسم هست. ببین نکته مهم اینه که حداقل تو این وسط نه کاری کردی که بترسی و نه حرفی زدی که مشکل ایجاد بکنه. اما خونه پرش اگه بخواد کاسه کوزه ها رو سر شما خراب بکنه و یا بخواد پول منو ملاخوربکنه، این یوای پی رو می دم به کانالهفت."
خسرو کمی فکر می کند و می گوید:"نگا، حالا که اینا رو گفتی منم باید... چیزه، یعنی چطوری بگم ...نگاه من راستش یه چیزی رو نگفتم. یه چیز مهم. می دونی منم خدایش یه ماسخور کوچک این وسط دادم."
مامور:"یعنی چی؟"
خسرو:"یعنی اینکه چطوری بگم. نگا، این کار رو من خودم برا خیرالله جور کردم. اما داستانش یکم پیچیده است."
مامور:"بهرحال هر چی ام که باشه شما تو این کار نبودی. پس فکر نکنم..."
خسرو:"نگا اصل قضیه اینه که من بخاطر رابطه ای که با منیجر هتل داشتم در جریان این رنویشن بزرگ هتل قرار گرفتم. پس با کمک اون این کار بزرگ رو برا شرکت اس بی اس دریف کردم. این شرکتم به غیر از یه حال مبسوطی که به من داد قرار گذاشت همه کارای رنگی شو بسپره به شرکت خیرالله. "
مامور:"خوب این به مشکل پیش آمده چه دخلی داره؟"
خسرو:"خوب این درسته که وقتی خیرالله کارو گرفت بعدش هم دبه کرد و نه تنها حق کمیسیون منو نداد بلکه کار به این مهمی رو برداشت داد به این عوضی اشکول. اما اینطوری در جریان رابطه منو این دختره هم قرار گرفت. می فهمی. یعنی ماسخوری از من داره. یعنی ممکنه بخواد از این مسئله سو استفاده بکنه. خوب اگه این نامرد لب وا کنه زندگی من یه جورای ضایع می شه. من دقیقن بخاطر این موضوع دوس ندارم کار بیخ پیدا بکنه. شیر فهم شد."
مامور:"خیالت راحت. اونش با من."
نور سن تاریک می شود.
****
با خاموش شدن صحنه در اینجا انتراکتی ده دقیقه ای اعلام می شود
صحنه پنجم.
پرده پارک
قسمت دوم
در همان پارک و روی همان نیمکت.
حسن سرحال و شنگول سیگارش را دود می کند و میگوید:"عمو یه شیشه رو تموم کردیم هااا. حواست هست. کرمشو هم بدم من. خیالی نیست. ما زمین خوردتایم."
مامور در حالی که شیشه را رد میکند به حسن تا کرم ته آن را در بیاورد میگوید:"داش حسن برو دارمت. تازه کلامت گل انداخته بود به روح امام. حال میکنم اینطوری بیشیله پیله و خاکی هستی. درد و بلات بخوره تو سر صد تا آدم تو دار و باشیله پیلهی برا مردم چاله کن."
حسن کرم را میجود و با خنده میگوید:"ما کوچکتیم. به سلامتی. گیرسها چی میگن؟ سلوت."بعد سیگارش را خاموش می کند و میگوید:"اگه این دودو لاکردارو نخریده بودی الآن کف این پارک از زور کف ولو بودم. سلوت."
مامور:" سلامتی هرچه آدم مشدیه و خوش تیپ مثه خودته. اما کم بکش."
حسن سراپا شده می گوید:"ببین جون دادا یه لحظه به من الهام شد دارم سولاخ می شم. با اجازه من یه توک پا، بزنم موال و بیام. موال کجا بود؟"
مامور نقطهای دور در در جهت عکس درخت اشاره میکند.
حسن اما بطرف درخت میرود و بعد از دو دقیقه برمیگردد:"اخیش. چشم وا شد به مولا. تازه کوتم پای درخته دادم. حیفه تو نمیری از این بساط خان یقمای خیری فیکاسو بینصیب بمونه."
مامور حالا خسته نشسته روی زمین و تکیه داده به نیمکت و میگوید:"بفرما بشین رو زمین. خسته نباشی. صفاتو. حالا که یکم سبک شدی عموحسن دوست دارم از خودت بگی. اصلن تو با این همه صفا بچه کجائی؟"
حسن خندان:"نوکرتم. من اصلیتم بچه تهرونه اما ننم می گفت تو یکی از دهات های قزوین بدنیا اومدم. انگاری اون قدیما یه روز ننم به سرش میزنه و به اقام میگه، بزار بارو بندیلو ببندم و بریم تهرون. آخه اقام همیشه میگفته، تو تهرون پول ریخته. ساده فکر میکرده تو تهرون دیگه لازم نیست انقده سگ دو بزنه. خلاصه می ره تو بازار و باربر می شه. اما دو سه سال بعد ...رو راست از بچگی روپا خودم بودم. اره جناب سیاسی این حقیر از بچهگی دستفروشی کرده. داستانش طولانیه. بگذر. وللش. اصلن میدونی چیه، این حرفارو بیخیال شو. دل آدم میگیره. عمر ما تونمیری با ندونم کاری و یتیمی بکاه رفت. میخوام دنیا نباشه."
مامور:"مگه فکر میکنی بقیه چکاره بودن؟"
حسن سیگار دیگری روشن می کند و با خنده میگوید:"باز قاط زدی عموسیاسی ها...شماها کجا، یتیمی کجا؟ آخه از کجاش میدونی تا بگم. تا اومدیم برا خودمون کسی بشیم، اصلن... نمیدونی آدم تا کجاش میسوزه. منه توپ، منه درست، اصلن تو این شوتآباد چکار داشتم. جون دادا بعد تموم اون بدبختیا تازه اومده بودیم برا خودمون آدمی بشیم همه چی تپید تو هم. این آخرا من زده بودم تو کار دولت و خدا شاهده کار و بارم هلو، به این نون و نمک. حالا شما شاید بگی ...سلوت."
مامور:"سلامت باشی. نوش جان. به سلامتی خودت و زن و بچهات. اما عموحسن بیا و ما رو تو این آخر شبی نترسون."
حسن:"جیگر داشته باش. حاجیت درگیر نبوده که بترسی. کار من کلاس داشت. من از این اشغال کله های ولوی تو خیابون نبودم که راه و بیراه به زن و بچه مردم گیر میدن. من ماموریتی بودم."
مامور سرش را میگیرد و میگوید:"دیگه بدتر..."
حسن لبخندی میزند :"د نه د. مامور درست. بیمردم آزاری. به مولا علی تو ماه یه تریپ، فقط یه تریپ با بینز بچه های بالا میزدم زاهدان و وسلام. توپ. همین یه تریپ خرج حاجیت رو برا شش ماه میداد. خوب برنامه عشق و حال خودم حسابش جدا بود. اما برا زن بچه از سرشون هم زیاد بود. فکرش رو بکن یه تریپ دومیلیون اون موقع، یعنی خدا. صحبت دوسال پیشه. اون موقع جون حاجیت با دو میلیون میشد ده تا گاو خرید. اون موقع دو میلیون کلی مایه بود. مثه حالا نبود که یه موتورگازی خدات تومن باشه."
مامور:"بابا دمت گرم. تو مامور بودی؟ دیگه فایده نداره. مارو ترسوندی. به سلامتی. اما داش حسن انگار یه کم زیادی زدی. راست و دروغ رو انگار قاطی کردیها. نه جون خودت فقط واسه این گفتم که بعدن نگی ما خنگیم ها. نه جون خودم روراست دیگه."
حسن:"سلامتی. چی شد. چطو مگه؟ جون بچهام راست و حسینی عین واقعیت رو گفتم. مستی و راستی، مشدی."
مامور:"سلامتی. آخه بقول خودت مشدی، کجا دولت میآد برا یه سفر به زاهدان دو میلیون مایه پیاده بشه؟ نه جون حسن کوتا بیا."
حسن با آخم:"تو بمیری اگه خالی تو کارم باشه. نگا من فقط یه طرف خالی تو کارم بود. موقع برگشتن همیشه دویست سی صد کیلو سوغات بدخشان پشت ماشین بود جان عمو به حضرت عباس. اما نکه باز فکر کنی دارم خالی میبندم ها. بار، بار خود بالائی ها بود. خوب دواش خالص، مخصوص کوههای بدخشان بود. اینو کسی نمیدونه. دوای بدخشان یه رگه توش داره که طلائی رنگه و همین رگه بدمضهب کامشو شیرین میکنه. بروبچههای بالای می گفتن یه جورای مثل دوای فشار عمل میکنه. یعنی بجای اینکه مث این عملیای معمولی فشار رو از بالا یدفعه خالی بکنه. از پایین، نم نم میده بالا. بیشتر مصرف داروئی داره تا نشئه جات. نه که فکر کنی خدای نکرده قاچاق میکردیمها. نه به جون بچههام. اینو برو بچههای با بار دولتی از کویته میفرستادن زاهدان و من هم با یکی دوتا لباس شخصی اسکورت میشدم. گوشت رو بیار جلو. میگن یکی از اون کله گندها یه مریضیه تو بیزش داره که دواش، فقط همین رگه طلائیه. هفتهای دو سه دفعهام بیشتر نباید کام بگیره. مگین برا فشارش خوبه. "استکان را زمین نگذاشته سیگار را پک میزند.
ماموربا احتیاط میگوید:"سلامتی، عجب. تا اونجا که من میدونم بدخشان یه منطقه کوهستانیه تو افغانستان که نزدیک مرز چینه. تو ارتفاعات اونجا امکان نداره بشه خشخاش زیر کشت برد. میشه؟"
حسن:"خشخاش کدومه. گفتم دوا. نگاه زعفرون کجا به عمل میآد؟"
مامور باز با تعجب:"من چه بدونم. لابد کله کوههای خراسان."
حسن:"د خوب اینم عین هو خود زعفرونه. اصلن اگه تو نقشه نگا کنی بدخشان چسبیده به مشد خودمون به جون بچهام..."نیمه حرف برمیگرد و شیشه خیار شور را از پشت سرش برمیدارد و نگاه میکند. در شیشه فقط آب شور مانده. یکی دوبار سعی میکند از آب شیشه بخورد که احتمالن رویش نمیشود وشیشه را میگذارد زمین.
مامور:"بابا مارو گرفتی. بدخشان افغانستان تا مشهد چار صد کیلومتره. حالا اون رو ولش کن. پس چطوربا این کار و بار خوب گذرت به استرالیا افتاد؟"
حسن با خنده شیشه خیار شور را سرکشده و میگوید:"د خیارشورم که تموم بشه گیر به آبش میدیها...می خوام دنیا نباشه که هرچه ذلیلی می کشم از دست زنه. یه روز از مسافرت که برگشتم دیدم داره گریه میکنه. گفتم د چته؟ نونت کمه. آبت کمه. آخه د پس چه مرگته؟
گریه کنون گفت، دل من داره تو این غربت میترکه. تهرون رو میگفت. گفت تمام کس و کارم رفتن استرالیا. مگه نمیبینی هم دینیای مادرمو چطوری دارن تارو تور میکنن. گفتم تو رو سنه نه؟ میدونی که، من خودم مسلمونم. عیالمم وقتی زنم شد مسلمون کردم، یعنی عیال اکس، بهش گفتم، کی به من و توی مسلمون کار داره؟ مستی؟
گفت، مرد تا کی میخوای تو این خراب شده مثل خر کاربکنی و جون بکنی؟ میگن تو استرالیا مردا سور و مور و گنده همینطور راست راست راه میرن و ماهی دوهزار دلار از دولت پول میگیرن. تازه بیمه و میمهام مجانیه. تازه اگه بچه بیاری ده هزار دلار هم ناز شست تو و پا قدم بچه میدن. میدونی دههزار دلار چند تومن خودمونه؟ آخه خودت بگو، کی از ما مستحقتر. تازه وقتی هم که رفتیم کی به کیه؟ شاید تونستی سرماه گرین کارت تو گرفتی و واسه خودت برگرشتی و به کار اینجات هم رسیدی.
خلاصه انقدر گفت و گفت و گفت تا قید خواهر و مادر پیرم رو زدم و سر خر گرفتم طرف این جهنم. اینجوری زنه نشست زیرپامو اسیرم کرد. اما اینجا شو دیگه نخونده بدم. هنوز یه سال نشده بود اومده بودیم که، خانم کس و کارش نشستن زیر سرش و باز برگشت به دین اولش. بعدش هم بهش گفتن این حسن درازمسلمون رو چه به فامیل با کلاس ما. نه زبان بلده، نه با اون سبیلهای کلفت و ابروهای پر، قیافش به آدمیزاه میره. بی همه چیزا چو انداختن من شبیه لاندبزانکام. این بابا زنم هم اول به من گفت، حالا تو بیا و هم دین ما بشو. چی میشه مگه؟ مگه من یدفعه برا تو مسلمون نشدم.
گفتم زن مارو گرفتی؟ من زندگیم دینم و ابروم. برگردم از خایه دارم میزنن.
وقتی دید من این کاره نیستم نامرد رفت تقاضای طلاق کرد. سلیته شکایت کرده که من دست بزن دارم. انگار مردی هم هست که نداشته باشه. جون بچهام میبینی تو چه کلاف سردر گمی گیر کردم. دو سه بار به قصد کش زدمش تا بلکه از خرشیطون بیاد پایین. اما نیومد که نیومد. حالا من موندم و سایهمو خایه ام."
مامور:"سلامتی. یعنی کار ایرانت پریده؟"
حسن غمگین:"نوش جان. سلامتی. ایران رو که میدونی چه گرگای توش خوابیدن. اره دیگه. کاره کشکی کشکی از دستم پرید. وقتی داشتم میاومدم این زنم گفت، این قاسمآقا بیکاره. صواب داره، موقت کارو بسپار به اون، بعد که سیتی زن شیتی رو گرفتی راحت برمیگردی و سرماه کارت رو میکنی. من خرم خام شدم وکارو سپردم به قاسم باجناقم، اما این ولدزنا هم با برادراش دست به یکی کرده و مگه، تو بمیری برنگردی ایرون که تو همون فرودگاه امام با دستبند یه کله راهی اوین میکنن. میگه اوضاع برگشته و اختلاسا رو شده. می گه تو خودشون جنگه."
مامور:"چه بدونم. این که هست..."
حسن شاکی حرفش را قطع میکند "د نه د ساده. گه خورده. جنگ کدومه. میخواد من نرم ایران. د کارو دزدیده. مرد حسابی مگه خوابی؟ ایران بهشته. کجا وضع ما به ایرانیا می رسه؟ کجا ما انقده ریختو پاش و مسافرت داریم."
مامور:"شاید، اما من فقط این رو میدونم که اینا اگه از خودشون نباشی راحت قربونیت میکنن. این کارها داش حسن عاقبت نداره. "
حسن با ظاهری کلافه:"زپلشک. جان مادرت سیاسی بازی در نیارو نزن تو خاکی که اصلن حال و حس نصیحت ندارم. این جاهم همچین آش دهن سوزی نیست. اینجام تا جم میخوری یونیون یقتو میگیرد و باید دمشونو ببینی. یعنی کاری که خیری میکنه. تا میخوای چندتا کارگر بدبختو سرکار بذاری دولت گیر میده. تا تکون میخوری قانون حمایت از زنای کتک خورده پاچتو میگیره. خلاصه داشی هرجا ضایگی خودشو داره. اصن بقوله اون یارو هم شهری ما، این جا مملکت سگا و زناست."
مامور:"نمیدونم اما فقط این رو بدون که دنیا رو خود ما برا خودمون بهشت و جهنم میکنیم. تو این زندگی انقدر کار درست هست که دیگه نیازی نباشه آدم واسه چندرغاز...نگاه داش حسن از قدیم گفتن بار کج به مقصد نمی رسه...در هرحال چطوری بگم آخه حیف شما نیست...بی خیال. حالا دیگه ما بااجازت باید رفع زحمت بکنیم وبریم."در این جا او بازور از زمین بلند می شود.
حسن ناراحت لای پایش را میخاراند و میگوید:"عمو می خوای بری، برو اما جان مادرت این آخر شبی حال مارو نگیر. جان خودم شیطونه میگه بگو اگه خیلی راس میگی برو اون همشریای سیاسی خرابتو نصیحت کن. ما راه خودمونو خوب بلدیم. فکر کردی من نمیدونستم دارم چکار میکنم. اول آخرهرچی سیاست هم کرده. من اگه خراب شده بودم گرد و هروئین و اعلامیه برا جوونا قاچاق میکردم... دوای که من میبردم میرفت تو سردودآلود وخرفت چندتا آخوند مایه دار تازه به دوران رسیده. من خودم بچه دارم. یارو همچین میگه که انگار هفتاد میلیون مردم ایران خائنن... تازشم، ازکجا معلوم آدم فروشی بدتر از دوا این ور اون ور کردنه."بعد با عصبانیت سیگاری آتش میزند.
مامور که دستی به چانه میکشد و شاکی می گوید: "چی گفتی؟ آدم فروشی؟ منظورت منم؟"حالا بالای سر حسن ایستاده.
حسن لبش را میجود و میگوید:"شما رو نگفتم، شما کارتت گیشنیزه. "
مامور:"ببین عموحسن، من از اولش هم گفتم برنامه چیه. گفتم خود خیرالله ازم خواسته بیام پیشت. گفتم پول این بساطو هم خودش داده. از اون گذشته من شما رو تا حالا فقط دو سه بار سر کار دیدم و همین یه امشب که گفتم به خواهش اون بابا اومدم ببینم کل داستان اصلن چی بوده."
حسن در حالی که سعی می کند به زور از جا بلند بشود با حالتی به ظاهر پشیمان می گوید:"بیا روتو ماچ کنم که شرمنده این نون نمک نشم. من نوکرتم."بعد سیگاری در میآورد و به زور به مامور میدهد و خودش آتش فندک را میگیرد زیر سیگار و می گوید:"عمو حالا که همه حرفا رو شنیدی بعد نیست اینم بدونی که نصف بیشتر حرفای حاجیت دری وری بود. رو راست دوس داشتم بخندیم و حال کنیم. البته خدا شاهده قصد و مقصود دس انداختن شوما رو نداشتم آآ...جان من دلخور نشی و بد ور نداری هااا؟"
مامور یک لحظه می نشیند روی نیمکت و سرش را می خاراند و می گوید:"ای دل غافل. بابا راستی که خیلی مردی. مشدی دو ساعت ما رو سر کارگذاشتی و لابد تو دلت کلی به ریشمون خندیدی ...الحق و الانصاف که خیلی فیلمی. من با اون شعر و ورهای که در رابطه با ایران گفتی کاری ندارم اما در رابطه با این المشنگه چی؟ اونم خالی بستی؟"
حسن کلاهش را برمیدارد و می گوید:"شرمنده ام. اما اونای که در رابطه با قائله هتل گفتم عین کلام حضرت رقیه حقیقت خالص نبود به روح امام، یعنی یکم قاطی ام داشت. حالا دیگه عمو بیا و حال مارو نگیرو با روی خوش بزن قدشو مارو خلاص کن. خیلی پاتیلیم...ضد زیاد."
صحنه خاموش میشود.
*****
پرده یکی به آخر در دفتر
ابهری خسته با دگمههای باز:"ببین این بیوجدان مامور این نامه رو هم با یواس وی برام با پست فروستاد."هم زمان نامهای چهارتا کرده از جیب پشت شلوار در میآورد. نامه از عرق باسن ابهری خیس شد.
نیکی با اکراه آن را باز میکند.
نیکی:" تو این نامه چی نوشته؟"
ابهری:"چی؟ بخون ببین این پفیوزسیاسی بیوجدان کیسه دوخته. آخ بر پدر خر من نعلت که هرچی میکشم از این صداقت و انسانیت زیادیمه."
نیکی بعد از یک دقیقه با لبخند بلند میگوید:" اینجا نوشته بهتره..."
ابهری نامه را از نیکی می گیرد و با نگاهی حق بجانب:"دیدی. گفتم دزد که به دزد بزنه شاه دزده. آقا انگار نامه فدایت شوم نوشته، عوضی نوشته..."
در اینجا نامه با صدای مامور از بلندگو پخش می شود.
آقا خیرالله با عرض معذرت باید بگم اولن خیلی متاسفم که این کار احمقانه را پذیرفت. چون باید از اول حدس می زدم که دخالت دراین جور کثافت کاریها کار من نبوده و نیست. اما به هرحال حالا که یه جورائی قاطی این ماجرا شدم باید بگم این درسته که این حسن نادان حسابی ضایع کاری کرده و گند زده به همه چیز. اما از حق نباید گذشت که کار آموز کارگاه خودتونه. شاید تو رو گفتن این حرفا راحت نباشه اما نوشتنش ضرری نداره. خودکرده را تدبیر نیست. در هر حال این علم شنگهای که بپا شده، کار یه نفر نیست. سیستم مدیریت کمپانیت خرابه. من تا اونجا که جا داشت، صادقانه دستور شما رو اطاعت کردم و این دو مکالمه رو کامل برایتان فرستادم. اما این کار من به معنی تائید کارهای شما نیست. بهرحال اگه میخواهید از این حادثه الم رستم درست کنید و همه کاسه کوزهها رو سر این حسن بدبخت یا اون خسرو بیچاره بشکنید، مطمئن باشید اینا و بخصوص حسن ابروئی ندارند که از ترس ریختنش مراعات حال کسی را بکند. در رابطه با خسرو هم بدانید فقط کافی است دهان باز بکند و با خبرنگارهای دیلیتلگراف مصاحبه کنه. این های رو که من دیدم آدمهای شری هستند و ندانم بکار. برایتان دردسر بیشتری درست میکنند. در آخر می خواستم یادآوری کرده باشم که اگر علی رغم تمام نصایح انسانی بنده بازبه دنبال دردسر باشید خود بنده با مجموع اطلاعات دسته اولی که دارم فقط کافی ست این داستان را در اختیار کانال هفت بگذارم. در ضمن تا یادم نرفته بد نیست تشکری کرده باشم بابت آن مبلغ دوهزار دلاری که تا یک هفته دیگر در حسابم خواهد بود. با احترام. المامورو لا معذور."
نیکی:"پس بگو آقای گرهگرویان هی میگفت کله گنده این کیس..."
ابهری کف دور دهانش را پاک میکند و میگوید:"گه خورده."
نیکی:"آقای گره گوریان؟"
ابهری سرش را تکان میدهد " مامور دیگه. این یارو نمیدونه با کی طرفه. مگه مملکت قانون نداره. بیهمه چیز خیال کرده اینجا ایرانه و می تونه این داستانو منتشر بکنه. من رو باش به این جاسوس سیاسی اعتماد کردم. الحق و الانصاف که هرچه جمهوری اسلامی سر این بی همه چیزها میآره خق شانه. این از اونا بدتره و حتا مومکونه با اونادست به یکی کرده باشه. باعید هم نیست خودش خطو به اونا داده باشه."
نیکی تکیه میدهد به مبل و میگوید:"ممکنه بگید این مامور جیمزباندتون کیه؟"
ابهری:"مهم نیست. کارگر دائمی نیست، از خیلی وقت پیش هروقت پولو پله کم میآره چندروزی میآمد سرکار و بعد باز دوباره نیست میشه. ابله بیمغز، شنیدم تمام این پولای رو خرج انترنت وفیسوکو کتاب می کنه ...هیچی ولش کن. سرکاره بدبخت. برینم واسش بهتره... بیشتروقتهام مریضه. چون زندان رفته بود فکر میکردم آدم پاک و قابل اعتمادیه. اما باید میدونستم این فلان فلان شدهها هزار سال دیگه هم آدم نمیشن. حالا اون ولش کنید."
نیکی:"حالا که پاش وسط اومده...یعنی خوب بالاخره نمیخواید پولشو بدید؟"
ابهری:"اونو ولش کن. اون با من. ببین تو میدونی گرهگوری چه نقشهای کشیده؟ به جان بچه ام اگه بگی پیش خودتو خودم میمونه. بعدش هم حسابی از خجالتت در میآم...یانی ملتفت که هستی."
نیکی:"منظورتون رو نگرفتم."
ابهری:"مهم نیست. گفتم شاید ...مهم نیست. شما جه فکر میکنی؟ چکار کنیم."
نیکی:"ببینید جناب، آقای گرهگوریان تجربه بالای دارند. اما اگه همینطور نظری بخواهید بدونید، به نظر من اولن این نامه که تایپیه و به عنوان مدرک ارزشی نداره، تو دادگاه امکان ثابت کردنش نیست. اما گیرم که دادگاه تشکیل بشه، شما سه راه بیشتر نداری. یا باید این آقا حسن رو مقصر اعلام کنید که خوب فایدهای نخواهد داشت.
این آقا چون کارگر خودتون بوده مسئولیتاش خودبخود بر میگرده به کردن کمپانی خودتون. اگر بخواهید آقاخسرو رو مسئول بدانید که خوب اون هم برطبق قرار داد خودتون، تواین کار مسئولیتی نداشتند و تازه اگر خودشون هم بخواد، باز شرکت بیمهش نخواهد گذاشت بدون وکیل پا به دادگاه بگذاره. وکلای شرکتهای بیمه هم معمولن شناخته شده هستند و ما اگر هم بخواهیم زورمان به آنها نخواهد رسید. راه سوم هم همینه که این آقای مامور گفته. که به نظر من بد نگفته. اما در رابطه با اون کیس اصلی بهتره با خود جناب گره گوریان صحبت کنید. اون کیس نکات فنی دارد که من در جریانش نیستم."
ابهری:" من فکر میکردم شاید نظر گرهگوری این باشه که بشه همه مسائل رو انداخت گردن یکی از این دو سه تا مفتخور. خودش گفت، این فشار رو باید ریخت تو کیس دوم. خوب مگر چه میشه؟ فوق فوقش یه جریمه سنگین میشن که چون آه در بساط ندارد یکی دو سال میرن حبس و آب خنک میخورن و برمیگردن. تازه شاید شانس آوردن و اون تو سرشون به سنگ خورد و یکم آدم شدن. خدا رو چه دیدی؟"
نیکی با تعجب:"من نمیدونم آقای گرهگوریان چه نظری دارن اما اینم ممکنه که برای یک سری از این پیشآمدها آقا حسن رو برای مدت کمی به زندان بیاندازند اما چون ایشون کارگر شما بوده مسئولیت مادی قضایا پای شماست."
ابهری کلافه:"چه مسئولیتی؟ این که بصورت رسمی کارگر من نبوده."
نیکی دگمه کتش را باز میکند:"دیگه بدتر. این خودش جرم شما رو سنگین تر میکنه."
ابهری بلند میشود و با صدای بلند میگوید:" نه شما متوجه نیستی. حالا این بماند تا بعد. اون یکی چی؟ یانی خسرو؟ اون که بصورت صابکنتراک با من قرارداد داره. تازه با اون منیجرم که بله."
نیکی خونسرد با بالا نگاه میکند:"ایشان هم میتوانند ادعا کنند براساس قرارداد دیگری که دارند چون خود شما در این کار پرسانت پانزده درصدی را برای ایشان در نظر نگرفتین ..."
ابهری عصبی دستی به ته ریشاش میکشد و همانطور بلند میگوید:"شما انگار یا در جریان نظر گرهگوری نیستی یانم که بیشتر طرف اونها هستی تا وکیل من. یانی مثله اینه که قراره من رو شارژ بکنی نه؟ اینطوری که شما مگین همه راهها بسته ست. من مگر مغز خر خوردم پول مفت به وکیل بدم؟"
نیکی کمی ترسیده می گوید:"چه عرض کنم. میخواید با خود آقای گرهگوریان صحبت کنید. اما بذارید این رو خصوصی خدمت تون عرض کنم که شما باید نگران کیس اصل کاری تان که همان شکایت هتل هست باشید. جناب بیخودی خودتون رو اینجا علاف نکنید.چطوری بگم خدمت تون..."
ابهری همانطور که بطرف در میرود میگوید:"نه. شما این مسائل رو به اربابت بگو، اگه فکر کرد تونست کاری بکنه تا فردا به من زنگ بزنه. وگرنه که صدتا وکیل زرنگتر تو این شهر فارسی بلدن. سایه حضرت عالی متعال. خداحافظ شما.
صحنه تاریک میشود.
******
صحنه آخر
گرهکوریان تنها در دفتر گوشی تلفن در دست..."الو. ببخشید دفتر ایتالین پرشین پینتینگ... عذر میخوام با جناب آقای ابهری کار داشتم. هستند؟ لطفن بفرمائید گرهگوریان از دفتر وکالت جیزز سانگ خدمتوشون تماس میگیرم. بفرمائید این دفعه سوم زنگ زدم."بعد از کمی سکوت
گرهگوریان:"قربان سلام عرض کردم. گرهگوریان هستم. قربان ارادتمندم. خانواده چطورن...سایه حضرت...
جناب ابهری می خواستم ...بله درسته. کاملن درست میفرمائید حق با شماست. جناب آقای ابهری به نظرم سوء تفاهم شده. این دفتردار بیاطلاع شنیدم چیزای گفته که حضرت عالی رو پاک از کوره بدر کرده... بله.. آقا بیسوادن. دختره بی سواد فیس بوکی ماهی چهار هزار پانصد دلار پول بیزبان رو میگیره که برای ما این جا خیلی عذر میخوام، بیادبی... بیرونش کردم آقا. بله... اتفاقن من هم همین رو بهش گفتم. به جان شما نباشه به جان خود رند و هفت خط اصفهانیش، بهش گفتم بجای لباس صداقت وکالت، بهتره لباس عملگی و نقاشی بپوشه و جسارتن به جای صورت کلاینت، رنگشو بماله به در و دیوار. نه ... نه قربان نقاش معمولی که نه بابا...نقاش پرتره منظور نظرم بود." یک لحظه جلوی گوشی را می گیرد و با خود می گوید وای ددم وای. دیوانه شدم. بعد باز با خنده ادامه می دهد "جان؟...
نه عزیز جان کلن نقاشی دیگه ای منظور نظرم بود. پرتره همین نقاشی، چی میگن به فارسی؟ بله... بله همین تابلوکشها. در هر صورت خیالتون راحت. همون که خصوصی خدمتون عرض کردم. نیازی نیست به جای دیگهای مراجعه بکنید. خود من نزدیک سه ساعت رو این کیس کار کردم... بله، بله. آقا هر طور بخواهید پرونده رو میبندیم. اصلن... بله اصلن اگر بخواهید هرسه متهم رو یکجا میفرستم اونجا که عرب نی انداخت باشه. دندشان گرم، یعنی نرم. میفرستم چندسال آب خنک نوشجان بکنند آدم بشن. بله؟ ببخشید نگرفتم چی فرمودید؟ آشتی؟ چطو مگه؟ نه بابا؟ شوخی می کنید؟... عجب. من....ببخشیدها اما من بااورم نمی شه؟...پس با این حساب، جناب ابهری این طور که خودتون بازش کردین و من از مطالب شما نتیجه می گیرم کیس تان طلاست. نه بخوام خدای نکرده ... بله، پس به این ترتیب برگ برنده دراختیار شماست. اصلن ... بله داشتم میگفتم اصلن این احمق بدون در نظر گرفتن اون این مطالب حضرت عالی این شکرها را میل کرده... بله جناب ابهری خیلی عذر میخوام بیادبیه... در هر صورت هر موقع که تشریف آوردید پرونده آماده دادگاهه. جناب دوتا کیس روهم یکی کردم. بقول فرمایش خودتون دو کد سه کد، همون گور بابای یه کد کردمش.همه چیز رو میاندازیم گردن سوپروایزرتون و این مردک علیل سیاسی و اون عمله قاچاق چی...
خوب پرواضحه که اگه اهل ساخت و باخت باشن همه چیز به خیرو خوشی تموم بشه بهتره. اما اونطورها هم که این مردک دو دوزه باز سیاسی گفته نیست. یعنی همنطور که خودتوت گفتید ...نباید باشه...
بله یو اس پی رو گوش کردم اما متوجه این نکته ظریف نشدم. اما با همه این مسائل باید تاکید کنم که ... شما نگران نباشید، تو این کیس با چند تا تحدید هردو رو راضی میکنم. شما انگار اون حرف منو فراموش کردین. جانم...
همون که گفتم ...بله خودشه. گفتم خدمت تون سربزرگش زیر ...بله سر اون کیس من با شرکت بیمه هتل تماس گرفتم...بله. باید بیائید اینجا من حضوری خدمتون عرض بکنم. پای تلفن نمیشه...جناب ...نه نه نگران نباشید...ببینید تا نیامده اید این جا نمی تونم کامل نقشه رو به اطلاعتان برسانم. چشم خدا نگهدار. پس منتظرم."
*******
قسمت آخر آخر. در همان دفتر گرهگوریان
گرهگوریان دست در مو و دراز شده روی صندلی پشت میز
نیکی در مقابلش ایستاده
گرهگوریان:"نیکی جان لطفن چند دقیقه بشین. بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب. نزدیک نهاره و فرصت زیادی ندارم. اولن میخواستم ازتون خواهش بکنم لطفن دیگه از این ادوایزها به کلاینت ندین. خانم جان کجای کارید؟"
نیکی نمی نشیند و متعجب میگوید:"جدی میگین؟ خوب خودتون گفتید اینارو بهش بگم. تازه هنوز بهش نگفتم که من اصلن وکیل نیستم..."
گرهگوریان:"عزیزجان، وکیل قلابی من، من کی گفتم اینجوری بگی. کارت عالی بود. اما شما باید یاد بگیری مطالبت رو انقدر بپیچونی تا طرفت از حال و حس بره و سردرگم بشه. نه اینکه یک دفعه کلن دستت رو یک جا رو کنی."
نیکی شاکی رو بر می گرداند و می گوید:"آقای گرهگوریان این مشتری شما عقل یک بچه شش ساله رو نداره...آخه من..."
گرهگوریان با خنده"اولن عزیزم شما باید به موقع تشخیص بدی که این مردک چه چیزی دوست داره بشنوه و همون رو بخوردش بدی. در ثانی زمانی که نامه این جیمزباند رو دیدید، نباید ادامه میدادی. حالا در هر صورت همونطور که گفتم، خودم بهش زنگ زدم و مشکل رو حل کردم. ناچاربهش گفتم، تو بیراه گفتی. بهش گفتم بیاد تا هرطور خودش میخواد پرونده رو براش ببندم. البته در کل زیاد هم بد نشد."
نیکی:"اینکه آبروی منو بردید؟"
گرهگوریان:"نه بابا. داستان اون چیزی نیست که شما گرفتی؟ ببین هیچ به قسمت آخر حرفای این دوتا دونگ دقت کردی؟"
نیکی:"همون که خسرو گفت آتو داده...و...اونیکی چه بود ...آهان حسن...اونم انگار گرفت، هرچه گفته دری بری بوده. همون منظورتونه؟"
گرهگوریان:"دقیقن. لابد شما هم مثل بنده فکر کردی اینا صادقانه زدن زیر حرفشان؟ اره؟"
نیکی:" من هنوز هم فکر می کنم اینا دوتا آدم احمق اند، که توسط اون سیاسیه سرکار گذاشته شدن. احتمالن این ماموره با خود ابهری هم دسته؟"
گرهگوریان با خنده سر تکان می دهد "د نه د عزیز دلم. ابهری گفت، این دوتا خیلی حروم زاده هستن. گفت اولن خسرو خواسته با اطلاعات اشتباهی ما رو بفرسته دنبال نخود سیاه. در واقع این بابا اصلن با اون دختره هیچ رابطه ای نداره. می گفت تحقیق کرده دیده دختره محل سگم به خسرو نمی ذاره. در ضمن اون کارم شرکت اس بی اس مستقیم از منیجمنت هتل گرفته بوده و هیچ پولی هم بابتش به خسرو نداده. در رابطه با این حسنک هم گفت، تمام مطالبش دقیقن درست بوده و اونم آخر کاری وقتی دیده اطلاعات زیادی داده اینطوری خواسته ما رو به توهم بندازه. گرفتی داستان چه شد؟ انگار تو این وسط از همه ساده تر همین ماموره بود."
نیکی می اید روی میز و یک وری می نشیند و می گوید:"معذرت میخوام اما من باورم نمی شه؟ آخه چطوری می تونن ..."
گرهگوریان:"خانم انگار اصلن تو باغ نیستی. فکر می کنی مردم همه احمق اند و بی فکر."
نیکی:"من فکر می کردم تنها تو ایران از این آدما پیدا می شه؟"
گرهگوریان:"در هرحال حالا که گذشته. لطفن این پرونده رو بده به یکی از بچه ها و توضیح لازم رو هم بهش بده. متشکرم."
نیکی از خدا خواسته:"بله. هرطور میل شماست. اما اگه نمی خواید من رو این پرونده کار بکنم ممکنه بگید پس من باید چکار بکنم؟"
گرهگوریان درست مینشیند روی صندلی با آه میگوید:"جیزز...امان از دست این سوالهای عجیب غریب. شما دوتا کار مهم تر دارید. یادتون هست گفتم موکلی از کمبرا زنگ زده و درخواست و شکایت از چندتا راننده تاکسی ایرانی کرده؟ اون پرونده رو لطفن به جریان بیاندازید."
نیکی:"اون رو که گفتید ولش کن هم دردسر داره هم اینکه راه دوره."
گره گوریان:"درست می گی اما یه کار کوچولو موچولوی دیگه ای هم اونجا پیش آمده که فکر کنم حالا دیگه وقتش باشه که یک بلیط هواپیما جور بکنی. البته نگا اگر تونستی بلیطی برای وسط های هفته دیگه بگیری.."لبخند موذیانه." ضرر نداره دوتاش کنی."
نیکی با لبخند"در رابطه با پرونده ابهری، آقای گره گوریان فکر کنم بیمه ممکنه این مبلغ رو طبق قرار دادش مجبور بشه بده، اما بعدش با شکایت از ابهری پوستش رو می کنه و تا سنت آخرش رو نگیره ولکنش نیست. این خیلی وحشتناک. شما نگران این مسئله نیستید؟"
گره گوریان:"شما هم که انگار متوجه نسیتی. اون جوک بی تربیتی رو نشنیدی؟ همن که متهم به رئیس دادگاه می گه، آقای قاضی شما هم انگار نمی فهمی. مشکل حالای ما نه شکایت ساده یک میلیونی هتل، بلکه درگیری بین این چند نفر هموطنه. البته در کل چون مسائل این دوستان در حد دادگاه نیست، باید یک زمینه کدخدامنشانه ای فراهم کنیم و مسئله رو فیصله بدیم. دقت کن بعد از دریافت قسط سوم هزینه ها، ابتدا به ساکن یک پرونده جدید دیگه باز می کنیم تا ذهن کلاینت از فشار زیاد خلاص بشه. عمومن در این مواقع چند نامه به ظاهر مهم با لغتهای انگلیسی طولانی و بیربط و چند مهر و امضاء، زمینه را برای محتاط تر شدن طرفین آماده میکنه. بعد که خود بخود چند ماه به انتظارگذشت، ایرانیها بیشتر وقتها از صرافت میرن. یا حتی ممکنه دور از چشم شما دوتا دشمن خونی، خود به خود با هم آشتی بکنن و کل مسئله خودبخود از وسط جمع بشه. خلاصه در انتها این دوستان همه تقریبن با دست خالی اما خوشحال این دفتر را ترک میکنند و این شما هستید که باید صورت هزینهها را جمع ببندید و بفرستید برای کمپانی نازنین."
نیکی:"اتفاقن من میخواستم بگم این آقای ابهری بهغیر از اینکه خیلی کنجکاو هستند خیلی هم توهینآمیز حرف میزنن. میدونین تو همین چند دقیقه از همه چیز من سوال کردند. از دین و سن وسال خلاصه حتا سمت و سوی تمایلات ازدواج. درست احساس کردم برگشتم ایران ..."
گرهگوریان:"من چی میگم شما چی میگی؟ سرت رو بیار جلو، خیلی عذر میخوام بیادبیه اما اینیارو، بقول استرالیائیها، فکن بلادی ادیدت، این مردک تازه به دوران رسیده فرق گه و گوشت کوبیده رو تشخیص نمیده. دارم بهش میگم فلانی فلان چیز رو گفته، مرتیکه دونگ میگه ما سیاسی نیستیم. جیزز! آخه بزدل پفیوز، این غارنشینها پدرجد هرچه هم دین و آئین تو رو در آوردن، هنوز تو ... یا این که از در آمده تو بدون هیچ سوالی مثل هندیا میپرسه رافلی چقدر میشه؟ بسه یا بازم بگم؟"
نیکی:"حالا سر پولدادن غمیش براتون در نیاره خوبه؟"
گرهگوریان:"جسارتن غلط کرده. این جور آدما فقط میتونن حق زیردستشونو بخوردن. فقط دست آخرممکنه یکم چونه بزنه که اون هم همانطور که از اول خرفهمش کردم، کاسه و کوزهها رو تو سر و کله تکسی و کلیم میشکنیم. این جور آدما برا اینکه تکس ندن حاضرن پولشونو تو توالت بریزن، اما مالیات ندن. قبل از اینکه بری این را هم به اطلاعات تون اضافه کنم که این جور مشتریها در سال یک سوم درآمد این موسسه رو حدودن تامین میکنند."
نیکی:"گفتن این حرف کمی سادگی می خواد اما بنظرم ما باید یه دوره کار آموزی هم پیش آقای ابهری ببینیم..."
گرهگوریان با خنده سر تکان می دهد و می گوید:" حالا اگر آماده هستی بریم برای نهار. میگن یه جلوکبابی تو محله ابرن باز شده که برگ رو میده ده دلار. کوبیده هشت دلار..."
نیکی:"ببخشیدها اما من با یکی از دخترای کارآموز از قبل قرار گذاشتیم بریم سبوی، شما هم اگر دوست دارید..."
گرهگوریان:"ممنون. من با فست فود میانهای ندارم. فقط چیزه...حواستون باشه در رابطه با این کیس فعلن حرفی زده نشه که ..."
نیکی:"چشم. متوجه هستم. با اجازه."
دفتر در تاریکی فرو میرود.
فریدون سیدنی 4/4/2013
پایان
منبع:پژواک ایران