PEZHVAKEIRAN.COM ورای مستی
 

ورای مستی
فریدون نجفی

                                       

   وسط  بیابان و آتش و دود، صدای اذان،  گنگ در سرم پیچید. تکانی به خود داده دست  بی حس را از زیر تنم کشیدم بیرون.  درانتهای راهروی باریک و تاریک فرعی، خیس عرق از خواب بیدار شدم. چشم که باز شد، هنوز نفس نفس می زدم. اما همهمه و دود از مقابلم محو شده بود. عجب، پس تمام آن جنگ و غوغا، کابوس بود؟ ...  چشمانم را مالیدم و از جا بلند شدم و چراغ راهرو را  زدم.  یکی دو دقیقه طول کشید تا بخود بیایم.  قبل از راه افتادن صف جلوی توالت و دستشوئی،  به هر دو سری زده، خود را برای  نماز آماده کردم. هنوز عرقم خشگ نشده، به نماز ایستادم.

دو رکعت نماز ده دقیقه طول کشید،  حواسم جمع نمی شد.  کلماتی که  طبق عادت، نرم و روان بر زبانم جاری می شدند،  بی معنی بودند . هنوز  گیج و منگ  بودم.  سرم در جنگ و آتش  بود، تنم در راهرو، سر نماز. خوابی که دیده بودم یک لحظه از نظرم دور نمی شد.  وسط جنگی نامعلوم،  در بیابانی برهوت به محاصرهء تیر وتوپ و تانک در آمده بودیم.  دشمنی پیدا نبود، اما از زمین و آسمان  گلوله و خمپاره ومرگ می بارید. گذر امواج  مهلک  گلوله ها از کنار سرم، درست مثل بعدازظهر سی خرداد شصت، کاملن واقعی بودند. درست  مثل آن روز، باز ناخواسته پا به باتلاقی گذاشته بودم که هر چه بیشتر تقلاء  می کردم بیشتر فرو می رفتم.  دران روز، کتانی پوشیده از پادگان فرار کرده بودم. من فقط به قصد شرکت در تظاهراتی ارام  راهی  خیابان شده بودم .  در میان راه، شور و هیجان  جمعیت از پشت سر،  کم کم هولم  داد  جلو. وقتی  از روی پل دولت پایین آمده  در حال ورود به   میدان فردوسی  بودیم، در آن سوی میدان، پاسدارهای ژسه بدست  زانو زده، منتظرمان بودند.  باورم نمی شد  شلیک کنند.  تا به خود بیایم  صدایی، بم، اما ناگهانی وموج گونه  از کنار گوشم گذشت و مغز  دختر پشت سری را پخش زمین و اسمان کرد، در همان لحظه، مینی بوس آبی رنگ سپاه، خالی از مقابل مان  گذشت.  تعدادی از بچه ها جلوی آن را گرفته،  بعد از توقف، چپش کردند و در پشت آن سنگر گرفتند.  با اثابت یکی از گلوله ها به باک مینی بوس، باک منفجر شده و ماشین آتش گرفت.  آتش  بیابان خوابم هم از هر طرف زبانه می کشید، اما این بارسنگری نداشتیم.  موج صدای  انفجار و گلوله در همه جا می پیچید. وسط دشتی بزرگ و بی آب و علف، گیر افتاده بودیم و از همه طرف آتش به سمت مان می بارید. در پشت  سر تانکی در حال سوختن بود. در طرف دیگر، پسربچه ئ روی جنازه ئ غرق به خون دختری  گریه می- کرد. هیچ پناهی نبود. حتی کوهها هم  کیلومتر ها  فاصله داشتند. انقدر دور بودند که دیدنشان خود بر ترس و وحشتمان می افزود. همه جا دود بود و خاک و خون.  و ترکیب خون و خاک و باروت چه بوی  عجیبی داشت.

 سر انجام به هر جان کندنی که بود نماز را تمام کردم.  گر چه هنوز خستگی خواب بر سر و جانم مانده بود. برای فرار از تکرار فکر کابوس، نگاه به دور و بر انداختم. چشمم افتاد به حسین اقا که با  حال مریض، گوشه ئ اتاق خوابیده بود. امروز مراقبت از او، کار من بود. باید می رفتم سراغش. دو روزی می شد که تب و لرز داشت و هر چه برای بهداری در می زدیم، کسی جواب نمی داد. خیس عرق  بود و حرکت سریع مردمک چشم اش از پشت پلک های بسته،  نشان از  خوابی آشفته می داد. خواستم بیدارش کنم که خودش خود به خود  با زیاد شدن سر و صدای بچه ها تکانی خورد و کمی بعد خطی باریک، صف در هم  مژه های کم پشتش را ازهم جدا کرد. ضعیف از میان لب خشک و  سبیل پر پشت  پرسید: " ساعت چنده؟ "

صورتش کوچک شده بود. دست گذاشتم روی پیشانی خط دارش، هنوز تب داشت.  ارام  کنار گوشش گفتم:"سلام حسین اقا،  پنج، پنج و نیمه.  "  

لبخندی  بی رنگی زد و گفت:" سلام."

"  صبح به خیر، چطوری؟...   آب می خواهی؟...."

  سری به علامت تائید پایین آورد، و نیم خیز شد و از گوشه و چشم نگاه به آنتی بیوتیک های کنار سرش  انداخت و گفت :" اره، لطفن. باید یه قرص بخورم." چهار جور آنتی بیوتیک بغل حوله ئ زیر سرش  بود که همه از ناخوشی های قبلی بچه ها مانده بود،  چند تا کپسول سبزو زرد، دو، سه تا قرص سفید، چند تا دویست و پنجاه، دو، سه تا پانصد.

 اردشیر ایستاده بود بالای سرمان. حواس اش به ما بود ودر همان حال،  داشت استین پیراهنش را برای وضو بالا می زد. ظاهرن عجله ئ برای رفتن ته صف نداشت. شیطنت ازتمام وجنات صورت گندم گونش می بارید. ابرو های پهن و چشمان بزرگ سیاهش، همیشه برای بسته شدن، منتظر بهانه  بودند.  هر حرفی می خواست بزنه، اول از خنده، چشمانش بسته می شد و  بعد شروع  می کرد به  گفتن.  برای همین، همیشه فکر می کردی می خواد شوخی کنه. با خنده گفت:"مخلص حسین اقا هم هستیم. همین الآن یه لیوان آب خنک می آرم."  

تبش بالا  بود. باید یک دستمال نمدار روی پیشانیش می گذاشتم. هر جه منتظرآمدن اردشیر شدم،  خبری نشد. خودم بلند شده رفتم.  در راهرو اردشیر با لیوان، آخر صف ایستاده بود .  پرسیدم:" این جا چکار می کنی؟ پس آب چی شد؟"

 دستی به سرش گذاشت و با ته لهجه ئ جنوبی، لبخند زنان گفت:" کا، بچه ها نگذاشتن  لیوان رو پر کنم،  می گن، کلک تو کاره.  می بخشی هاااا."  

 قدرت از جلوی صف گفت:" این بچه شده فلورانس نایتینگر، چند روز لیوان زید، حالا هم لیوان حسین آقا، گفتیم به شرطی که بدون وضوء لیوان را پر کنه، اقا راضی نشد. "

وقتی برگشتم،  چشم های حسین اقا، بسته  بود.

عمو سعید نشسته بود کنارش، لیوان را از دستم گرفت و گفت:" عمو رفته بودی آب از چاه بیاری؟ مریض هلاک شد. بیا.. بیا  یکم ازاین  آب  بخوری حالت جا می آد، خنکه."

با دست اشاره کردم که چی چیرو بی خودی می گی خنکه، خنک کجا بود؟"

حسین اقا دیدم. خندید وگفت:"دم صبحی چای از کجا آوردید؟"

 عموسعید اشاره کرد به سر حسین اقا و آرام گفت:"تبش بالاست هزیان می گه."

حسین اقا از خنده سرش را تکان داد و گفت:"عمو من تب دارم شما هزیان می گی؟" بعد اضافه کرد که:" راستی حالا تب دارم؟"

 عمو با خونسردی گفت:"  اره، اما سه، چهار درجه بیشتر نیست. راستی،... قرصت !"    یکی از قرص ها  را برداشت. الومینیم اش را کند و داد بدستش.

گرفت و خورد و پرسید:"قرصه چند بود؟"

عمو سعید در حال باز کردن قرص دوم جدی گفت:"راستش نفهمیدم، قاطی شد، اما با این یکی، هفت صد، هشت صد تا بیشتر نباید بشه. یک چیزی تو همین مایه ها. چقدر سوال می کنی، واست خوبه، بخور بابا نگران نباش."

  حسین اقا، مظلوم قرص دوم را هم با کمی آب قورت داد و رطوبت نوک سبیلش را با دست چپ گرفت.   صورت درهم اش را  رو به من کرد و با چشمانی بی حال اما  خندان  گفت:" بی خیال شماره ئ قرص، ساعت.... ساعت چنده؟ "

باز قبل از من، این دفعه حمید همت که تازه نمازش را تمام کرده بود و داشت می خوابید، جواب داد که:"  پنج و نیمه. تازه اذان را گفتن. اما  وقت زیاد داری، نگران نباش. بخواب.  من خودم سر موقعش بیدارت می کنم."

حسین اقا گفت:" من واسه  قرص، ساعت رو پرسیدم."

جبار سرش را از سجده ئ طولانی برداشت و شروع کرد به خندیدن.

 عموگفت:"تو دیگه واسه چی می خندی؟ "

عینک بزرگ و بست خورده اش را گذاشت و گفت:" این حمید،  سرش رو که بذاره زمین، نماز هیچکس قضا نمی شه.  "

 یکی دو نفر خندیدن، اما بیشتر بچه ها فقط نگاه کردند. حوصله ئ شوخی نداشتند. بعد ازعموعلی و ابراهیم، مسئولیت  خور و پف، افتاده بود به گردن حمید.  سرش می رفت رو زمین، خواب بقیه تعطیل بود. حسین اقا باز دراز کشید. بعد از اینکه چند بار دستمال تر را گذاشتم روی پیشانیش، آرام به  خواب رفت.

                                                    ***

" تو مرداد، ساعت هفت صبح، بهترین و خنک ترین موقعی روزه، برم بیدارش کنم؟"

داش غلام این را به مجید گفت و از وسط بچه ها و طول سفره گذشت و رفت به طرف حسین اقا.  بچه های که ردیف آخر نشسته بودند، کمی جا بجا شدن تا او بتواند کنار رختخواب حسین اقا، سر سفره بشینه.

کارگری آخرین بشقاب را که  گذاشت سر سفره، بچه ها شروع کردند. دو ردیف سفره در اتاق بزرگ فرعی پهن شده بود.  بچه ها ساکت و بی حوصله  مشغول شدند. در سفره ئ سفید، برای هر چهار نفربه غیر از مقداری نان لواش ماشینی، یک کاسه هم انجیر کوبیده که با کمی پنیر مخلوط شده بود،  قرار داشت. پنیر را انقدر کم می دادند که محال بود کسی با آن یک بند انگشت سیر بشود. انتهای سفره دوم، ختم می شد به رختخواب حسین اقا، که درست زیر پنجره پهن شده بود. علی رغم سعی غلام اوهنوزخواب بود. مجید همانطور که تند تند لیوان های قرمز پلاستیکی  را از فلاکس بزرگ، پر از چائ  داغ  می کرد و می داد به بچه ها، رو به داش غلام کرد و گفت:"قربونت، پس چرا بیدارش نکردی؟ دیشب هم شام نخورده." بعد هم  رو به قدرت کرد که"یکم پنیر تو آب گذاشتم روی قفسه ئ صنفی، اونو لطفن براش بیار."

حسین اقا  غیر از دیسک  کمر و تب، معده ای هم بود و یعنی برای صبحانه،  باید پنیر بی نمک می خورد. این یکی البته زیاد هم بد نبود. انجیرهای خشگی که ما بعد از کرم گیری، دو روزدرآب گرم باید می خیساندیم، تا راحت قابل کوبش وسپس خوردن بشود، کمک غذائی وحشتناکی بود که  فقط برای پر کردن شکم خوب بود، از بس خورده بودیم، مثل آش پر کافورزندان بی مزه شده بود. گرچه همان هم غنیمت بود و فروشگاه زندان بزور می آورد و گران می فروخت. جیره ئ پنیر را صنفی برای معده ای ها کنار می گذاشت.

                                                    ***

بعد از صبحانه، با مهدی مبینی و بیژن ارین نشسته بودیم از احتمالات سیاسی در اینده می گفتیم که داش غلام آمد سراغم که :" چه خبر شده؟"

 چی بگم خدایا؟ با لبخند پرسیدم :" داش غلام، چطور مگه؟"

  بچه ها را نشان داد و گفت:"ببین همه گپه گپه دور هم جمع شدن و  تحلیل می دهند."  خودم را زدم به کوچه ئ علی چپ که:"در رابطه با چی؟"

گفت:" بعضی ها می گن، رژیم زهرش را ریخته و بزودی دست از سر زندانیان بر خواهد برداشت.  اما اکثریت انگار مخالف این نظر هستند، اکثریت معتقدند رژیم دق و دلی  حمله ئ سازمان، را سر زندانی ها  تلافی خالی خواهد کرد. منظورشان چیست؟"

برای اینکه تا حدودی گوشی  دستش بیاید گفتم:" ببین، یادت هست سال شصت، هر وقت سازمان در بیرون عملیاتی انجام می داد، رژیم در داخل زندان یک موج اعدام راه می- انداخت؟" رفت تو فکر. سال شصت هر دو با هم در بند یک اوین زیر حکم بودیم. ادامه دادم که :" حالا هم این احتمال هست که رژیم ......"

با ناباوری پست خندی زد که:"اما حالا رژیم از اینده اش زیاد نگران نباید باشه! جنگ که تمام شده، عملیات سازمان رو هم سرکوب کرده. دیگه واسه چی باید این کار رو بکنه؟ "

نگاه مرددی به چهره ئ متعجبش کردم وساکت شدم. نمی خواستم بر سر موضوعی که اطمینان نداشتم بیشتر از این  پریشانش بکنم.

 یک ساعت بعد همه خسته از تحلیل های بی پایه، آرام و غمگین در خود فرو رفته بودند. دقایق به کندی هم نمی گذشتند.  برخلاف سابق که در این ساعت ها سر هر کس به کاری مشغول بود، به غیر ازیکی دو نفر، بقیه  همه ساکت بودند. نه روزنامه داشتیم که مسئول آن، ساعت زده  نوبت بدهد، نه هوا خوری در کار بود که آماده ئ ورزش بشویم، نه از تلویزیون خبری بود که شیطنت کرده رادیو مجاهد را بگیریم و نه نیازی بود در نظافت عجله بکنیم. این همه در حالی بود که خنده های موذیانه ئ پاسدار در هنگام دادن فلاکس چای، گوشی را  به دستمان داده بود. دیگر شک نداشیتم در پس این آرامش ظاهری طوفانی در شرف وقوع است. دیگر مطمئن بودیم رژیم نیرو های سازمان را تار و مار کرده، آماده ئ برداشتن قدم های بعدیست. همه نا امید و غم زده  در فکربودند.            چه می خواست بشود؟ معلوم نبود.  در آن وضعیت بیاد یکی از مسابقات بوکس جرج فورمن افتادم. در آخرین دقایق، فرمن، تمام انرژیش را در یک مشت جمع کرده و آن را حواله ئ صورت حریف کرد. آن مشت تمام فرمن بود.اگر می گرفت، کار طرف تمام بود. اما نگرفت. حریف یک جاخالی ساده داد و فرمن خودش نقش زمین شد. این  وصف حال سازمان بود، اما وضع ما، از آن هم بد تر بود. ما اصلن حریف را نمی دیدیم، در واقع ما در مقابل حریفی ایستاده بودیم که گم بود. ما فقط در تاریکی و سکوت، مات زول زده بودیم به روبرو. درست در اوج تحولات، رژیم  براحتی تمام کانال های خبری ما را کور کرده بود. زده بود درست وسط خال.  این دقیقن تز لاجوردی بود. بار ها با گوش   خودم شنیده بودم که می گفت،   زندانی سیاسی به خبر زنده است. به غیر از یک بند انفرادی ، که آن هم تنها دو سلولش پر بود ما به هیچ بند و فرعی ای مشرف نبودیم. این یعنی ما باز صد رحمت به انفرادی. حداقل در آن زمان امکان مرس داشتیم.

                                                  ***

 یک ساعت بعد از صبحانه، راهروی فرعی، پر بود از بچه های که بی قرار و دلواپس با سرعت قدم می زدند. برای  من دیگر جا نبود، ازخیر عادت لذت بخش ام،  گذشته رفتم سراغ زید. اوضاع زید هم خیلی وقت بود  خراب شده بود. درست وسط درد دیسگ، سیاتیکش هم گرفته بود. تمام ورزش های ارتوپدی ای را که فرزین گفته بود، انجام می- داد اما مشگل جای دیگری بود. سر جایش نبود،  کمی بعد با  سرو صورت خیس برگشت.  باحوله  میانه ای نداشت.                                                       

نشست کنارم و آب دستش را به صورتم پاشید و با لبخند ژکندی گفت : " می دانی چی شده که؟ خدا به دادم برسه."

پرسیدم :"چطور مگه؟"

" یک خواب عجیبی  دیدم که کمی پیچ داره.  تا حالا هیچ وقت انقدر واقعی تو دلم خالی نشده بود."  لب پایین اش از وسط قاچی کامل داشت و همین کمی از جدیتش می کاست و البته نمک صورتش هم بود.

به آنی موی داش غلام رو آتش زدن، مثل جن ایستادبغل مان.                                 حسین اقا هم که بعد از صبحانه یکم سرحال آمده بود، از دورنفهمیدم چطور شنیده و نشنیده  رو به زید کرد و گفت: " اقا زید، وسایل مان رو جمع کنیم؟. "

 همین باعث شد مجید و حمید همت و عمو سعید هم شیرجه آمدن بغل  زید و چهار چشمی ذل زدن به دهانش. سیامک هم که داشت  طول اتاق را متر می کرد، ناگهان ایستاد بالای سر بقیه که:"چی چی شده؟  زیدیش بازخواب نما شدی؟" بعد زانو زد کنارمان و رو به  عمو سعید  گفت:"  حضرت یوسف، دعا کن خواب گاولاغر دیده باشه، اگه چاق باشه،  در جا   زایده ."    

دفعه ئ قبلی که زید خواب نما شده بود، اولش همین سیامک کلی سربسرش گذاشت و با محسن به خوابش خندیدن. اما به بیست و چهارساعت نکشید، خوابش تعبیر شد.  حدودن سه ماه پیش بود. یک روز صبح، از خواب که بیدار شد، گفت:"خواب دیدم یک سری مان را می کشند زیر بازجوئی." همه زدند زیر خنده که نادان، آخه بازجوئی به چه مناسبتی؟ بعد از هفت سال حبس بازجوئی از چی؟ اما درست فردای آن روز، پاسدار اسم سیامک و محسن و من و خودش را به همراه یازده نفر دیگر خواند و بعد هم همگی مان را برای بازجوئی راهی اوین کردند.

"دم دمای صبح، خواب دیدم......."

عمو سعید  نگاه به آسمان کرد و صلواتی فرستاد و گفت:"خدا با داد مان برسد، امام جعفر صادق گفته خواب دم صبح تعبیر داره."

مجید چپ چپ نگاهی کردش که:" عمو شعر و ور نگو، بگذار تعریف کنه."

عمو سعید بزور خنده اش را جمع کرد و گفت:" شر و ور چیه، جان عمو، این تن بمیره، تو حاشیه ئ قران معزی نوشته."

زید خندید که:"عمو قرآنت ترجمه ئ  حوزه علمیه  بوده، نه معزی"بعد به مجید گفت:" تو هم ترش نکن.  فقط می خوام یکم شوخی کرده از این حال کف خارج بشیم."

عمو سعید  گفت:" بزن بریم، اونی که تو قفتی پس چی شد؟"

عینک را بالا زد وگفت:" در تاریکی مهیبی، احساس کردم که از پشت سرم صدای خش خش و سوختن می آید. بر که گشتم، دیدم که ساختمان دوطبقه ای در  آتش می سوزد. کم کم  صدای بچه ای را  هم شنیدم. دقت که کردم،  دختر بچه ای  در طبقه ئ دوم، وسط شعله های آتش گیر افتاده بود. زدم که تو آتیش و دختر معصوم رو  بغل کرده، آوردم پایین. اما از ساختمان که بیرون آمدم، بچه بغل، خودم رادر تونلی تاریک، بدون عینک در حال دویدن دیدم. تنها چیزی که پیدا بود نقطه ئ روشنی بود که در انتهای تونل می -درخشید.  تاریکی ترسناکی بود و من از ترس فقط می دویدم. بعدش هم که از خواب پریدم. همین که."

هنوز کسی حرفی نزده بود که صدای باز شدن در فرعی آمد و پاسدار داد زد :" مجید معرف خوانی سریع بیاد."

مجید نگاهی به ما کرد و طبق عادت، ابروی بالا انداخت و لب پایین اش را به علامت تعجب برگرداند و بلند شد و رفت جلوی در .

صدایش آمد که گفت:" همین طور بیام یا که لباس بپوشم؟"

پاسدار با صدای کلفتی گفت:" اگه می خوای لباست رو بپوش."

رفتم جلوی در ببینم این صدای کلف و عجیب از کی؟

مجید با رنگ پریده پرسید:" کجا باید بیام؟"

پاسدارلباس شخصی، با سگرمه های در هم گفت:"بیا بیرون حالا، می فهمی."

 برگشت به اتاق کوچک و شلوارکردی اش را با شلوار ملاقات عوض کرد، جلوی در چشمبندش را هم زد و رفت بیرون.

                                               ***

تا در بسته شد، سیامک از جلوی  اتاق کوچک بسرعت آمد بطرفم و آرام  و گفت:" فری، فهمیدی طرف کی بود؟"

گفتم:" صدا و قیافه ئ مخفی داشت، اما تا حالا ندیده بودمش. کی بود؟ "

آب دهانش رو غورت داد و گفت: "مجید شلوارش رو که عوض می کرد گفت، امیر، کمک بازجوی دادستانی کرجه." بازآب دهانش روغورت داد، اماهنوز گلوش خشگ بود.

همانطور که به همراه بقیه به اتاق بزرگ فرعی بر می گشتم،  در دلم غوغائی بپا شد.

حسین آقا  شاد و خندان گفت:" به احتمال زیاد آب ها از آسیاب خوابیده و بردنش ملاقات."

عمو سعید متعجب نگاهش کرد و گفت:"تو هم دلت خوشه ها، مرد حساب، تو این هیر و بیری، فقط دلشان برای ملاقات ما سوخته؟ "

غلام گفت:"بعید نیست، شاید خانواده ها ذله کردنشان."

جبار بی حوصله، عینکش را برداشت و گفت:" اولن، امروز روز ملاقات نیست. دومن،  تو این وضعیت، امکان نداره ملاقات بدهند،  قبل از هوا خوری و روزنامه؟  تازه  هیچکس هم نه،  دادستانی کرج، که روز  روزش بزور ملاقات می ده."  جدی که می شد،  اول عینکش را بر می داشت.

  محسن ساکت ایستاده بود جلوی پنجره.  کجا را نگاه می کرد؟ معلوم نبود. از چند شب قبل که خبر محاصره ئ ارتش آزادی بخش را شنیده بود، روی هم ده کلمه حرف نزده بود. دستش را گذاشت بود روی طاقچه ئ پنجره غرق فکر بود که ناگهان برگشت  و رو من و سیامک کرد و گفت:" ممکن هم هست، بخوان برای یک ارزیابی جدید برخورد..."

پرویز خلیلی که معمولن ساکت بود، بدون اینکه بداند چه کسی مجید را برده، رفت میان حرف محسن که:"اینطور نیست. اگر اینی که می گی بود، من رو باید می بردند. " فکر می کنم  به خاطر این گفت که در خارج از زندان، در تشکیلات کرج مسئول مجید بوده.

خواستم بگویم که  طرف امیر بود، که سیامک خودش وارد اتاق شد و مستقیم آمد بالای سرمان و با صورتی برافروخته گفت:" بچه ها کسی که مجید رو برد، پاسدار نبود. کمک بازجوی کرج، امیر بود. "

صورت توپل پرویز در هم رفت و پرسید:" از کجا فهمیدی؟"

سیامک گفت:"خود مجید، شلوارش رو که عوض می کرد گفت."                                      

پرویز از زمین بلند شد، سرش را خاراند و گفت:" پس عجب شانسی آوردم، نرفتم جلوی در." بعد رو به محسن و گفت:"  با این حساب قضیه یکم پیچیده شد. اون ها به مجید خیلی حساس هستند."

همه ئ فرعی ساکت بودند. کمی بعد کاظم با عجله آمد و رو به سیامک کرد وگفت:"مگر قرارمان با خواهر انفرادی ساعت هشت و نیم نبود؟  هر چه علامت مرس را می زنم، خبری  نیست. جواب نمی ده، نکنه اون رو هم بردن."

سیامک ساعتش را نگاهی کرد وسریع بلند شد. از لای کرکره خیره شد به پنجره ئ خواهر و زیر لبی گفت:"  کرجی که هست! اما  باز برایش علامت رو تکرار کن."

حسین اقا ارام گفت:"شما ها چه تان شده؟ چرا انقدر نگران و مشوش اید؟"

 کسی جوابی نداد. یعنی چیزی نمی دانستیم که بگوییم. گر چه اگر می دانستیم هم نمی شد به او همه چیز را گفت.

این بار خود سیامک رفت تا علامت رو تکرار کند. که با لب های اویزان برگشت.

 مهدی مبینی گفت:" بد شانسی، اخمخ ها از دستگاه استراق سمع هم  محروممان کردن. ببین تو این اوضاع قمر در عقرب از چه امکان خبری  خوبی  بی بهره شدیم." منظورش ظاهرن میز نگهبانی پشت در اتاق بزرگ فرعی بود

قدرت گفت:" این هم چیز عجیبی ست. تو این شرایط بجای محافظت بیشتر، بر عکس کار می کنند.  نامرد ها مثل دیو می مانند."

                                                  ***

ساعت هنوز چند دقیقه از یازده نگذشته بود که بازدر فرعی  باز شد و این بار پاسدار عادل و فرج  با حالتی عصبی، وارد فرعی شدند. بر خلاف معمول هر دو پوتین سربازی به پا داشتند، اما پوتین عادل بی بند بود. عادل عصبانی وتقریبان با داد  گفت:" هر کس اسمش می برم، لباس پوشیده بیان بیرون."  بعد شروع کرد به خواندن لیستی  که در دست داشت.  "اردشیرکلانتری، جعفرقدرت الله نوری، عبدال علی جبارشعبانی، کاظم صنعت فری، جعفرمسایب پور......"

فرج کلافه لیست را از دستش گرفت و خودش شروع به خواندن کرد" بیژن ارین، جعفرخسروی، مسعود ناصری و پرویز خلیلی."

دو دقیقه نگذشته بود که پاسدار فرج چند قدم آمد  داخل راهرو و داد زد که:"چقدر طولش می دین، یه شلوار دارین می پوشین هااا."

فرصت هیچ کاری نبود. حتا خداحافظی. بچه ها با عجله، شلوار ها رو عوض کردند  و  چشم بند زده از در زدند بیرون. 

در بسته شد. همه مات، در راهرو مانده بودیم. تا به حال صورت فرج رو اینطور برافروخته  ندیده بودم. چه عجله ئ داشت.

"تو تمام این سالها، چنین برخوردی ندیده بودم. فکر می کنی، چه خبر شده؟" مصطفی، این را وقتی از جلوی در بر می گشتیم، در گوشم زمزمه کرد.

 گیج برگشتم به سمتش، نگاه متعجب اش با اندوه و نگرانی توام بود. اما من هنوز تمرکز  نداشتم.  فکری کردم و دو به شک گفتم:" شاید برای جواب این سوال زیاد معطل نمانیم."

                                                 ***

 وقتی صدای اذان ظهرقطع شد،  با صد فکر پراکنده رو به پنجره به نماز ایستاده  بودم. هر لحظه امکان داشت در باز بشود و اسم یک سری دیگر را بخوانند.  

 

 

 

 

 

منبع:پژواک ایران