دیوانه‌ی سلول زرد
فریدون نجفی

چادر سفیدش را از شانه سراند. چراغ را خاموش کرد. چند قدم برداشت و آهسته و آرام ملافه‌ی سفید را بلند کرد و رفت زیر آن و دراز کشید. نسیم خنکی درختان بلند پارک را به  هم آرام می سائید. پنجره باز بود و نورماه از لای برگ درختها شکسته و رقص کنان خود را به گوشه و کنار اتاق می رساند. بوی زن تحریکش کرد و برگشت. تنش را  به او نزدیک  کرد. چشمان خمارو کشیده زن دوخته شده بود به او. دستش در بازوان  زن فرو رفت.  مضطرب بود و  خسته.  زن خواست نزدیک تر شود،  دستش را از بازوی او جدا  و دور تنش حلقه کرد  و ارام گفت:" نمی دانی چقدر خورد و خسته ام.  از صبح یک سره درگیر بودم."

زن با بوسه از صورتش پایین آمد  و دلبرانه خندید.  بعد  یواش گفت:" شب و روز ندارید،  مریض هم که هستید. چرا انقدر به خودتان سخت می گیرید؟ والله امروز دل تو دلم نبود."

چشمانش را بست وگفت:"  چه عذابیه با یک مشت متهم  و دیوانه ئ زنجیری سر و کله زدن.  انقدر هرس خوردم که نزدیک بود  سکته کنم، اما ...انشاالله بزودی همه چیز تمام می شود ."

 باز برگشت و زن را در آغوش  فشورد. لذتی اما در کار نبود. فقط عادت بود و نیاز به چلادن وخود را خلاص کردن. سرخی خون چهره ئ زندانی لحظه ای ازنظرش محو نمی شد. سلول کثیف و زرد هم چو کابوسی تلخ لذت هماغوشی را به   کامش زهر می کرد......

 آه آهسته‌ی زن را که شنید، تازه گرمای رختخواب  درعرق تنش نشست. بی اراده باز  زمزمه کرد :"به جهنم. چقدر فکرش را بکنم."

اخم  و لبخند زن محو شد و چشمانش را باز کرد وپرسید"چه گفتید؟"

در افکارش غرق بود و صدای زن را نشنید.  تنها چند ثانیه کرخ شده بود و دیگر هیچ. زن کمی بعد افسرده وار آهی کشید و گفت:"کاش اصلن به این جا نمی آمدیم. مردم این محل با خودشان هم انگار قهرند."

اصلن  نمی شنید. جای دیگری بود.

زن ادامه داد که "اسم این پارک چه بود؟" جوابی نشنید و سوالش را تکرار کرد. صدای  زیر و یکنواخت زن از یک طرف، خاموش و روشن شدن نور ماه دراتاق از طرف دیگر، مهتابی کریدور زندان را بیادش آورد. لحظه ای سوال زن را محو تشخیص داد و گفت:"پارک ساعی."  بعد  کامل  برگشت و در خود مچاله شد.  بازافکار پریشان کشیدن اش به زیر توده های درهم و برهم ترس و سیاهی. چشمان ریز وخاکستریش زول زده بود به  تاریکی.آرام                                

 

 

                                                   ****                                                                                                                                            

 

کلاغ  خاکستری درست وقتی از قاب بالای تابلوی زندان پرید که پیکان نوی بی شماره زیر تابلو و چسبیده به  دو دربزرگ   آهنی  ایستاد و  با چند بوق سکوت گرگ و میشی صبح بلوار خلوت  را شکست.  پاسدار اتاقک نگهبانی فشاری به دگمه ئ  سبز بغل دیوار داد و  بلند  گفت: "سلام عرض کردم حاج اقا.  بفرماید. "

سر گرد و تیره اش  کمی پایین  رفت و زیر لبی گفت:"سلام  علیکم."

 دو در آهنی و سنگین هم زمان  و به کندی بطرف داخل باز شدند.   

پیکان حرکت کرد. در آهنی هنوز به سمت عقب در حرکت بود که پیکان مماس از ان گذشت.  جاده ئ  سربالائی پیچدار را از  میان تپه های خشگ و سنگی بسرعت طی کرد. پشت اخرین تپه، دومین دیوار بزرگ نمایان شد. با رسیدن به درآهنی دوم  کمی ازسرعتش کاست.  درازکمی قبل تر شروع به باز شدن کرده بود. ازان هم گذشت و وارد محوطه ئ جهاد زندان شد و کج  کنار دیوار پشت کارگاه ایستاد. کمی درد داشت. کارتون بزرگ پرونده ها را از صندلی عقب برداشت و در را قفل کرد.  بعد از دو، پرده ئ سبز چرک مرده را با سر کنار زد و وارد راهرو شد.

صدایی ازعقب آمد. برگشت،  کسی را ندید. ترسیده ایستاد. زندانی افغان از قسمت درپشت اشپزخانه  بسرعت خود را به او رساند و  بلند گفت: "حاجی آقا سلامی علیکم. سلامتی انشاالله؟ خیر خیر است، اجازه بدی  کارتون رو بیارم."

اخمش باز نشد. کارتون را به سینه فشرد فقط  سری تکان داد  و براه افتاد.

زندانی با دور شدن او بلند پرسید:"حاجی آقا کت و شلوارتان آماده ئی بیارم اتاق دفترتان ؟"                                          

باز بدون اینکه بر گردد سری تکان داد و باعجله دور شد. از پله ها بالا رفت و وارد کریدور اصلی شد.  کارتون را انداخت جلوی پا و دسته کلید را از جیب در آورد. کلید را که گذاشت در سوراخ، برگشت و نگاهی به مهتابی بالای سرش انداخت.  مهتابی وزوزکنان چشمک می زد.

چراغ اتاق تاریک را زد. کارتون پرونده‌ها را گذاشت روی میز و گوشی تلفن را برداشت  شماره نگهبانی را گرفت و صبحانه اش را هم خواست. قبل از نشستن،  خواست کارتون پرونده ها را خالی کند روی میز که درد شدیدی در مقعدش تیر کشید. یادش آمد قرص اش را نخورده. کارتون را ارام برگرداند. بعد به دنبال قرص کشوهای میز  را تند بیرون کشیده زیروروکرد.  قرصش را فراموش کرده بود بیاورد و در  کشوها هم دیگر قرص اضافی نداشت. چشم اش به جا نماز کشوی سوم و عکس کوچک روی ان افتاد.   عکس را گذاشت روی میز، و با انگشت رویش مالید.  به آرامی سرش را بلند کرده و چشم دوخت به اطاعیه‌ی‌ تسلیت چسبیده به دیوار کنار در.  عکس کوچک مقابلش، بزرگ در میان اطلاعیه نشسته بود. بالای صفحه درشت آمده بود،  حجت اسلام جناب برادر مقیسه‌ای، کمی پایین تر شهادت جوان در جبهه  را  به او و خانواده اش  تسلیت گفته بودند.

عکس جوان  با  صورت تراشیده وسبیل حالش را می گرفت.  اگر جوان از او می خواست به راحتی به جای خط مقدم می اوردش نزد خودش. جوانک کله شق زیر بار نرفت بود.  نادان راضی شدخط مقدم برود اما از او کمک نخواهد. کاش حداقل عکسی با ریش  انداخت بود.

 

                                                   *****

بلند شد و  رفت در را باز کرد.  پاسداری شل دور می شد و زندانی افغانی  لباس در دست به سرعت نزدیک می شد. لامپ مهتابی هنوز وز وز می کرد و چشمک می زد.  پاسدار را بلند صدا زد و برگشت.  زندانی با سلام  لباس ها را اویزان جا رختی کرد. موقعئ رفتن نگاهی به یقه ئ چرک  کت او انداخت و گفت:"حاجی آقا  می خوای این کت شما را هم ببرم اتوشویی؟"

 پرونده در دست، سرش را کمی بلند کرد. نگاه تیز و گزنده ای از زیر ابروان پرپشت انداخت و با دست در را نشانش داد.  افغان سر را پایین انداخت و سریع از در خارج شد و سلام کرد.  پاسدار سلام افغانی را بدون جواب گذاشت و وارد اتاق شدو گفت:"سلام حاج آقا، بفرماید."

بدون این که سرش را بلند کند جواب سلام را داد و خواست رادیوی از انبار برایش بیاورد.

کمی بعد پاسدار آشپزخانه با مجمعی بزرگ وارد اتاق در باز شد. نان تازه و کره وپنیر به همراه کاسه ئ کوچکی پر از مربای هویج و یک قوری  چائی، با  فنجان و نعلبکی تمیز درآن قرار داشت.  نگاهی به پاسدار انداخت و پرسید: "تخم مرغ تمام شده بود؟"

پاسدار نگاه به داخل مجمعه کرد و گفت:"ببخشید امروز زود آمدید. هنوز کارتونش رو از انبار خاروبار تحویل نگرفته بودیم.  برم بیارم ده دقیقه بیشتر طول نمی کشه؟"

فکر کرد تخم مرغ زیاد هم برایش خوب نیست. "نه فقط تذکر شان بده، دو هفته زود می آیم. "

باید تا می توانست کره بخورد.   ده دقیقه بعد، هنوز صبحانه به نیمه نرسیده بود که زنگ  تلفن از جا پراندش.  با دهان پر گوشی را برداشت"الو....بله قربان بفرمایید، خودم هستم." لقمه بزرگ را قورت داد و سلام را عرض کرد.  "بله  حاج آقا دیشب  خودم آمدم اوین،  درست پیش پای شما.  پرونده ی  تمام زندانی هایی را که به این جا فرستاده بودید برداشتم.  بروی چشم.  اما  انفرادی به اندازه‌ی کافی نداریم. بروی چشم.  انشا الله حتمن، بله هر چه بیشتر بهتر. و الله ...  حسینه بهتره.  کنارحسینیه  یک بند انفرادی هست که برای وصیتنامه می شه از سلول هاش استفاده کرد. نه خیر،همان روی سن، هر بار راحت شش ردیف جا می شود.  حاج آقا با طناب سر وصدا و کثافت کاری و خون ریزی که نداره،  انتقالش هم راحت تره."

صدای در آمد.  "ببخشید "دست گذاشت روی گوشی و بلند گفت:" بله؟"

پاسدار در را باز کرد و رادیو را آورد و گذاشت روی میز.  با دست اشاره کرد که سریع خارج شود و ادامه داد که:" امار دقیق را  دو سه روزه  حاضر می کنم، اما حدودن  دو  هزار، دوهزار و پانصد تا بیشتر نمی شن..... هستند،  یکجا اوردم. اوامر دیگه‌ای باشه حاج آقا.  التماس دعا...مؤید باشید. خدا حافظ."  چای را ریخت در فنجان. قند در مجمعه نبود، کشوی آخر  را کشید و  تکه ای نبات  برداشت و در دهان گذاشت و چای را سر کشید.

 

                                                     **** 

لشگری پشت سرش وارد حسینیه شد و در ادامه‌ی حرفش شاکی گفت :"حاجی چرا اماده باش یک هفته ای برای رجایی شهر دو هفته است؟"

 اخمش رفت درهم وهمانطور که سفتی چوب کف سن را امتحان می کرد گفت: "هفته‌ی اول که مربوط به همه ست. هفته‌ی دوم هم هیات در این جا مستقر است. تازه،مگه  اسلام اباد و کرمانشاه رو  نمی بینی؟"

 لشگری کمی خود را جمع و جورکرد و با صدای پایین گفت:"حق با شماست." و ادامه داد که " راستی حتی اگه با مرصاد لت و پارشان بکنیم  باز همه رو باید  بزنیم؟ "  

"الله و اعلم. هنوز معلوم نیست.  وزارت می گه پنج در صد را نگهداریم. اشراقی می گه امام خواسته هیات تمام متهمین رو ببینه. اما  رحم به این ها، ظلم به جان زن وبچه‌ی مردم است. "

لشگری با خنده‌ی عجیب گفت:"پس یعنی چپی ها را هم پخ پخ، اون رو دیگه واسه چی؟"

"این دیگر چه سوالی است که می کنی؟همه شان سروته یه کرباسند. راستی تمام تلویزیون ها را جمع کنید. حتی مال بند جهاد را. آمار دقیق زندانیان  منافق و معاند و تواب را با ذکر مدرک تحصیلی شان تا پس فردا لازم داریم . بعد تمام سالن های انفرادی  باید تخلیه شوند.  افراد تنبیهی را باید برگردانیم به بند، حتی افراد به ظاهر دیوانه. به غیر از حمید تحصیلی."

لشگری با لبخند گفت:" تواب بند شش.  جونور خودش رو به دیونه گی زده حرف نزنه."

"اره، خودم باید بهاش برخورد  کنم. اگر همکاری بکند از دست  قدیمی های رجائی شهر بی دردسر خلاصیم. بعدش باید برویم سراغ ملی کش‌ها. خیلی از اون ها هم بدرک واصل شدنی اند. فقط در تمام این موارد باید توجه داشت زندانیان بوی از ماجرا نبرند. دستور اکید بدهید پاسدار ها صدای رادیو یا تلویزیون را بلند نکنند. بند ها و فرعی ها رو هم خوب بگردید. در این شرایط یک سوزن هم اگر دست زندانی باشد خطرناک هست."

لشگری پرسید:" تواب ها چی؟ اون ها رو هم می خواهید بزنید؟"

"اگه بتونیم آره، اما فعلن قطعی نشده.  کارگر های افغانی را هم از سطح  زندان جمع کنید. "

روی سن دو بار بالا و پایین  پرید بعد  گفت:"من تا بعد از ظهر اسیرم، به غیر از پرونده ها ساعت یک برادر سعید معاونت وزارت و دو سه تای دیگر می ایند که ان هم کم کم دو ساعتی جلسه است.  شما ترتیب کارها را بدهید من هم  کارم ردیف شد به امید خدا به کمک تان خواهم آمد."  اسم سعید را عمدی برد. " راستی به پاسدارها بگو تا هر موقع که آماده باش ادامه پیدا کرد، حقوق و مزایایشان خط مقدمی حساب خواهد شد. "

"خدا خیرتان بده.  چشم خیالت راحت، حاجی. " این را گفت و از در حسینیه خارج شد.

                                                    ****

ساعت هشت شده بود.  عملیات منافقین در اسلام آباد بیادش آمد. رادیو را با عجله روشن کرد. یک دست در ماتحت و دست دیگر به تسبیح، چشمانش را بست وگوش  را نزدیک بلند گو کرد. برای اولین بار تقریبن تمام اخبار را کلمه به کلمه گوش داد. بعد از خبر نیم ساعتی  آشفته و مضطرب طول و عرض اتاق را  پیمود.  این بهترین فرصت بود تا از دست تک تک این شیاطین خلاص شوند. مگر همین دیشب نبود که خود معاون رئیس جمهور تلفنی پیغام شخص خامنه ای را برایش گفته بود. یا همین امروز صبح مگر نبود که حاج آقا نیری خودش از او خواست کار هیات را آسان کند. شش ماهی می شد که طرح این تصفیه در حال  بررسی بود. خود امام و رئیس جمهور هم در جریان بودند. تا انجا که می دانست مهندس و طراح اش هم برادر سعید و یکی دو نفر دیگر  بودند. چند باری هم که برای مشورت به وزارت خواسته بودندش با  سعید در همین رابطه گفتگو کرده بود. با پایان جنگ دستشان بسته تر می شد. حمله‌ی منافقین وضعیت  عجیبی درست کرده بود. هم ترسناک بود و هم اسباب خوشی. 

نهارمفصل را طوری ترتیب داد تا در وسط جلسه  بخورند. حضور برادر سعید و نماینده ئ  امام ورئیس جمهور و  در اتاق او، حتی اگر هیچ آینده‌ای هم نداشت، خود حس بزرگی می داد.  بعد از شیرینی و چای عمدتن بحث و تصمیم گیری هول محور چگونگی تشگیل جلسات هیات بود. همچنین انتقال جنازه ها به بیابان خاوران و دفن سریع و دسته جمعی.  بهترین جا بالای قبرستان بهائی ها بود. همه متفقول قول بودند که  مطلقن تیر باران نکنند. این درحقیقت پیشنهاد  او بود.  تنها  موردی که ماند،  مکان مناسب برای اعدامی های رجایئ شهر بود. کاش می شد جنازه ها را درهمین زندان چال کنند.

بعد از جلسه با خیال راحت راهی توالت شد. اما حاصل نیم ساعت نشستن  و زور زدن  تنها دوتکه سنگ  بود. چقدر در و دیوارمستراح را نگاه بکند. دو بار از دهانش در رفت که خدایا کمک ام کن،  اما هر بار گویی  سوزنی به جان خود زده باشد آشفته شد که در توالت چرااسم خدا را برده.   زور بی حاصل  خون را دوانده بود بر سر و صورت خاکستری رنگش. از جا بلند شد و شورت و شلوارش را بالا کشید.  سر وضو چشم اش افتاد به آئینه، یقه‌ی کثیف کتش تازه به نگاه های متعجب  نماینده ئ خامنه ای معنی می داد. یادش رفته بود آن را عوض کند.

 

                                                    *****

زنگ تلفن از چرت نشسته پشت میز پراندش. ساعت از چهار، ده دقیقه گذشته بود. هم زمان درد و فشار ماهیچه های اطراف مقعد هم باز گرفت. کولر گازی را  خاموش کرد. اتاق انقدر سرد شده بود که ترسید بچاد.  تلفن را برداشت.  صدای زنش آمد. اول سلام  نرمی  کرد  و  مشوش و نگران از حمله ئ منافقین،  خواست بداند  که حاج اقا در امنیت و سلامت   کامل است؟  یا که نه؟ زبانش لال یک طوری شده؟.

صدای زن ارامش کرد و با لبخند گفت:"زن، ساده،  دیوانه شدی.  من در رجائی شهرم، نه در اسلام شهر."  بعد هم کمی از حال مزاجی ویبوست اش شکایت کرد و گفت که فراموش کرده قرص اش را بیاورد.  گوشی تلفن را که گذاشت  کتش را پوشید و از در خارج  شد.   راهرو شلوغ بود.  تعداد زیادی تلویزیون  وسط راهرو نزدیک انبار جمع شده بود.  هنوز کمی گیج  و خواب الود بود  که دستی از پشت  به شانه اش نشست.  چنان هرآسان برگشت که لشگری جا خورده و خود را عقب کشید و گفت:" ببخشید، خواستم بگم هنوز دو بند  انفرادی مانده.  اگر ممکنه من یکی دو ساعت بیرون کار دارم. زود برمی گردم." 

" ای داد بی داد، تو که من ترساندی، فکر کردم اوضاع  خطری  شده. برو برادر، فقط زود برگرد که تا نصفه شب گرفتاریم."

                                                    *****

 نماز را جماعت خواند وتند خود را  به اتاقش رساند.  اخبار ساعت هشت را از دست داد بود. اوضاع  هنوز خطرناک بود.  شک نداشت که عراق جرات پشتیبانی از منافقین را ندارد. با خود اندیشید شاید بد نباشد  تلفنی به برادر امامی  بزند و آخرین خبر را جویا شود، نه،  بهتر است به  دفترخامنه ای زنگ بزند، دفتر ریاست جمهوری را گرفت. خود رئیس دفتر گوشی را برداشت و گرچه خبر خوش توقف پیشروی منافقین را داد،  اما عجیب سر و سنگین برخورد کرده واصلن تحویل نگرفت. انگار نه انگار که نهار مهمان او بوده، کمی دلخور خداحافظی سردی کرد و گوشی را گذاشت و بلند شد و رفت به  بند ده. لشگری انجا بود.  چند زندانی در وسط سالن ایستاده بودند.  مستقیم رفت سراغ ششمین سلول. اول از پشت دریچه نگاهی به داخل انداخت. سلول زرد بود و خالی. نوک پا را بلند کرد، سر زندانی را پایین در دید. کلید را انداخت و در را سریع باز کرد. با اینکه در محکم خورد به سر زندانی اما او  بی توجه  چهاردست و پا خودش را رساند وسط سلول و چهار زانو نشست. 

خواست داخل سلول شود که بوی غذای مانده و مدفوع  وسط سلول حالش را به هم زد.

"منافق نجس، فکر کردی این جا خونتونه؟" با احتیاط  قدم به داخل گذاشت. بازایستاد و شروع کرد " خبیث این کثافت ها چی وسط اتاق؟ پتو رو چرا انداختی روی پنجره. یعنی هر کس رید وسط اتاق دیوانه است."  سکوت  زندانی  بیشتر عصبانیش می کرد.  لگدی زد به پای لخت او  که" یادت هست عفو عفو می کردی؟ یادت هست؟  خوب گوش کن. من چیزی ازت نمی خوام که اینطوری می کنی. ببین  امام  می خواد عفو بده." چشم اش به تکه ای اندماغ افتاد که به روی شفاژ چسبیده بود.  با دست صورتش را پوشاند.  کمی با وسواس خود را از دیوار دور کرد و باز به حرف آمدو گفت:"  قسم می خورم این بار شامل حال تو هم خواهد شد. حالا هم از انفرادی درت می آورم. می خواهم بفرستم ات به بند جهاد." زول زده بود به چشمان زندانی و هر چه می گفت  کوچک ترین تاثیری درچهره ئ او نمی دید.  مستاصل منتظر یک عکس العمل کوچک بود.  به واقع هم بلف نمی زد.  حقیقتان  زندانی را می خواست به بند جهاد فرستاده واز مرگ نجات  بدهد.  صدایش هرلجظه بلند و بلند تر می شد. اما زندانی کپ کرده بودو جیک نمی زد. دو دستش را گذاشته بود روی پا و دیوار را نگاه می کرد.

"دو سه لگد زد به کمرش و با داد گفت: " بدبخت تو که همه چیز را گفتی، دیگر نگران چه هستی؟ از چه چیز می ترسی؟" سکوت وحشتناک جوان داشت دیوانه اش می کرد. باز شروع کرد به لگد، هم زمان اسم پدر و مادر زندانی را اورد.  بدروغ گفت "مادرت عفو تو را خواسته. بدبخت به مادرت رحم کن.... فلان فلان شده  یه حرفی آخه بزن؟ یه چیزی بگو؟" باز  چند تا لگد محکم گذاشت تو سر و صورت جوان.  کم مانده بود سر خودش منفجر شود.اختیار از  دست داده و با تمام قدرت می زد.  خون در سرش جمع شده بود. مقعدش تیر می کشید. بلند داد  زد که نگاه کن چه جهنمی برای ما درست کردن چند تا  منافق حرام زاده ئ بی حیثیت.  کلافه  یکی از لگد هایش در رفت و خورد به دماغ زندانی. خون به یک باره از دماغ زندانی زد بیرون و پخش صورتش شد. کنترول از دست داده بود و بی اختیار می زد.  خون پخش موکت و دیوار شد. کم کم پشنگ خون  به شلوار و کفش او هم نشست،  گویی بوی خون گرفته بودش. همچنان بی اختیارمی زد. زندانی هم انگار خشگ شده بود.  پلک هم بر هم نمی زد. در همین اثناء بود که صدای دادی شنید. به غیر از دماغ، خون از گوش زندانی هم ارام  پایین    می آمد. چشمش افتاد به راهروی بند. لشگری  وسط  پاهای یک مشت زندانی  چه  می کرد. وحشتزده از اتاق دوید   بطرف سالن.  دو زندانی را هل داد و خود را رساند به لشگری.    خنده‌ی لشگری به خود اوردش و  با داد و بیداد زندانی ها را برگرداند به صف و سرش را اورد کنار گوش لشگری و آرام گفت: "بقیه را خودت تمام کن. این حیوان رو هم بگذار در سلول بماند." دستش داخل سلول را نشان می داد که از جا برخواست. برگشت دفتر و کتش را عوض کرد و در اتاق را قفل کرد.  پیکانش که از در گذشت کلاغ خاکستری روی قاب تابلوی زندان نشست.     فریدون        5/3/2011

 

 

   

 

 

 

 

 

منبع:پژواک ایران