نامه سرگشاده به موالی و موالات
سردار صالحی

آقای گویا نیوز، سر مدیای نوشتاری موالی، سیده خانم، سر سیمای سیدان و عرب ها، من انتظار ندارم که نوشته ی من را منتشر کنید. در سطح فَر و هَنگ و اخلاق شما نیست. جایی که سخن آقا داشته باشد، سخن را سوار شوند و برانند من چه حرفی دارم که سخن را خدا دیده ام و آن ندیده را در سخن دیده ام. سخن تنها شکلی است که خدا بر مردم، بر ماردُم، بر دُم مار، بر دُم مادر، بر باغی ها در پُرس می خواند.
امروز هر کسی خدا است و هر کسی سخنران است، سخن را سوار می شود می راند، خدا را سوار می شود می راند. سخن ران یعنی چه؟ یکی خرش را می راند یکی وهم برش داشته تا گوزش در گلو گیر می کند دهنش باز می شود که من سخن هستم.
بر زمین زنده گی می کنی؟ خود را زیادی های نمی بینی؟ هر کس بر این زمین زنده گی می کند چیزی از آدم دارد، دَم دارد. این دَم دمنده ای دارد. برای من سخن یا لوگوس برای شما آقای سخن. لوگوس همان سخن در غرب است. این لوگوس به دست موالی که رسید لوغوس شد و بعد جایی لغت شد و در میان خیلی از شبانزاده ها شد لُغُز. مثلا آقای سخن که خود را علامه ی خلبان روانشناس ادیب رهبر سیاسی داننده ی تاکتیک راننده استراتژی البته اگر بلد هم نبود از شهرام یاد گرفته است چه گونه سبیل از گرو درآورد و دکانش را در کانال جهانی ابدی کند. روزهای قشنگی در انتظار شما است. من خواری انسان را خوش ندارم. اما خدا شما را می شناسد. 
نقش جاودان
گلباجی، برای تفرج و گلگشت که بیرون می روی (اگر بروی و غیر از چاک کونت لای چشم خمارت را هم باز کنی) می بینی در هلند دو نام بر بسیاری از شهرهای هل لند نشسته است: یکی آم (آمستردام: دام آم مثلا) یکی آ یا آی (مثلا آلندن یا آیسل: زمین های آ، خانه آ). آ بابای آدم و آری است و آم پسر باغبان آدم است. هابیل هم گفته اند. این آ در آیسل و این آم در آمستل نشسته اند و زمین شان را می خواهند. برای این که مولا کمی به روز شود داستانی را می آورم.
از دور شروع می کنم تا به نزدیک برسیم، به در خانه ی هلندی ها برسم. دوری بود که دیه گو ریورا نقاش کومونیست مکزیکی در بورس بود. دیه گو نر فریدا کهلو بود. فریدا هنوز هم در بورس است اما دیه گو اگر از یاد نرفته بود هم با فرو ریختن کمپ کومونیسم از یاد رفته است. دیه گو چهره های بومی های آمریکا را بر دیوار می کشید و از این راه به نام و نان رسیده بود.
راکفلر یکی از سرمایه دارهای آمریکایی برای آن که از قافله عقب نماند از دیه گو کاری خواسته بود، بر دیوار یکی از دفترهای مرکزی اش.
قرارداد بسته می شود، دیوار به دیه گو داده می شود و او آن را پرده می کشد و شروع می کند. دیه گو می دید که در قلب امپریالیسم نشسته است. این جا است که باید آرمان بلند کومونیسم را جاودانه کرد. باید مانیفستی تازه بنقشد. پس از همان پایین دیوار کومون های اولیه را نقش می کند و به برده داری می رسد و می گذرد به فئودالیسم می رسد و بعد سرمایه داری تا به کومونیسم برسد.
یکی دو بار راکفلر خواسته بود نقش بر دیوار را ببیند اما دیه گو دیدار نقش را به بعد حواله داده بود و در همین زمان به بالای نقش رسیده بود، جایی که مارکس - انگلس - لنین بر مبنای خدا - روح القدس- کریستوس سرفراز نشسته بودند.
معلوم است که راکفلر می بیند و نمی پسندد و از دیه گو می خواهد که نقشش را بردارد یا پاک کند. دیه گو در می آید که این نقاشی من است، مال من است، پاکش نمی کنم. راکفلر می گوید درست، این نقاشی شما است اما بر دیوار من است، من این دیوار را نمی خواهم، خرابش می کنم. و خراب کرد و داستان تمام شد.
حالا داستان من است. می گویم آمده است. این زمین صاحبی دارد و آ لندی دارد. می گوید خانه هایتان خانه های شما است اما بر زمین من. من دارم زمین را می برم، خانه ی شما نلرزد یک وقت.
گلباجی، شاهپسر، مولا
چوب می دانی چیست؟ همان که پرچم را سرش می کنند. کلفت. کلفت تر. شکسته شاید، خشن، ناهموار.
کان می دانی چیست؟ کون، سرین، جایی که رین کامل می کنی، ریدن تمام می کنی.
این دو تا را برای خودت تخیل کن، ایماژ کن و اندکی هم کدویت را به کار بینداز که دستت بیاید چه در انتظار گلباجی و شاهپسر است.
گوزوها خیال کرده اند می توانند از دست الله (عزرائیل) فرار کنند. به شاه تان، به ولی اعظم تان، به آخور اول تان برسان که کر ایست هوس (پسر خانه ی شرقی) حظ برد از میان شما هل لندرها بودن. خبر را به پدر رساند و پدر مادر را روانه کرده است تا اگر هلندی ها کسر و کمبودی دارند رفع شود‌. مادر برای ما مار یا عزرائیل است. ما باغ بالا را باغبانی می کنیم، مادر باغبان زمین است، مثلا جریان گلف استریم را می بندد، هیمالیا را گرم می کند، زمین را بیش از پیش بینی علما گرم می کند تا آرام آرام آب را براند به زیر کون گلباجی. ما باغ مُخ هایش را با آبی که پیش روی مان گذاشته است آبیاری کنیم، پر و پوش مُخ ها را می زنیم، عروسش می کنیم برای وقتی که خانه - خدا در باغ است حظ ببرد. جان مولا.
خبر بده که مقدر کل زاد اورانژ این است که پیش از جان دادن در جهنم از ویرانه های کاخ بابای اولشان داریوش دوروغ دیدن کنند. روزهای قشنگی در انتظار دی گل ها است. زاد برمی چینیم. شما شبانزده ها با ما باغی ها چه کردید؟ بر هرکس رامان رحم کند لرها و عرب ها را نخواهد بخشید و دست کم یک سوم ایرانی های فارسی زبان زاد عربند، باقی لر و گاز و گوزهای دیگرند، نزادند، نژادند. فارسی نمانده است که. فارسی زبان های امروز ایران فارسی ما فارس ها را نمی فهمند. نمونه خود تو.
من اولین کتاب در باره ی شکنجه را در سال 1989 منتشر کردم. کجایی دکتر؟ آرش، استکهلم. سال 1988 رسیدم هل لند. اولین نوشته ای بود که کسی نوشته بود که شکنجه شده بود، سلول را می شناخت و انباشت و انتقال درد تا سر و کار سر را می شناخت. دیدی؟ یکسال بعد من رمانی نوشتم که نشان داده می شد در زندان های ایران چه گونه انسان «می سازند». نُه توی عشق و کین تعزیه داران. دیدی؟ بعد با مهاجرت و پناهنده گی مشغول شدم و داستان هایی را کاه غُز کردم، کاغذ کردم و در آ -خور موالی ریختم. بعد موالی را ول کردم و برای خودم نوشتم و کاه غُز کردم و به آخور ادبیات موالی ریختم. سالگردان در مدینه النحاس اولین کارها از این دست است. داستان صلیب کشی من است. شک ندارم که نمی دانی مدینه نحاس کجا است و پیش از همه می کشی به نَحس. اما داستان فراتر از این حرف ها است. نحاس مس است. داستان است. نیست. در کتاب است. یکی از داستان های شهرزاد است. زاد می دانی چیست؟ مدینه ی نحاس را خواندی؟ ندیدی و حالا هم دیگر وقت خواندن نیست.
بعد از کتاب و کاغذ و نوشته بریدم و آمدم روتردام. تا حالا من بیش از بیست کتاب را کاه غُز کرده ام، کاغذ کرده ام و هیچ عالم ایرانی سردار صالحی را ندیده است. سکوت تام. در روتردام شاگرد همزادم شدم تا جهنم و بهشت را نشانم دهد. در همین زمان دو سایت هم باز کردم. تنگ رم. که می دانم رَم را نمی شناسید. رَم، رام، راما، رامان، رهمان (رحمان) خدای خانه ی ما است و بالا بر سر کوهش نشسته است. یکی هم سایت ماهسو. آفتاب تاب دارد، ماه سو دارد. ماهسو نام مادر جان ما است. نام مادر تنم فاطمه بود. بیش از ده سال این سایت ها بودند و من می نوشتم. دیدی؟ بعد سایت ها را برداشتم و باز نوشتم و دست کم می دانم که کانون نویسنده گان ایران از هر کار من نسخه ای در کیسه شان گرفته اند. دیدند؟ دیدی؟ در نگاهی به زیر جامه ی جمشید گُند مولای ایرانی ها را گرفته بودم. این که کی بود که جامه از جمشید گرفت و لختش کرد. در هلا دختر اُم القرا تو را چه شد که شبانه بر بام ها شدی به تماشای ماه؟ تاریخ موالی را به دست شان داده بودم. پی دی اف. دیدی؟ حالا هم وقت آن نیست که دستی جام شراب و دستی غزل های سردار و حال کنی.
گوزتان را می آورم. گوز برای ما جان است.  در زبان ما کیر کیر است و کدو کدو. فارسی زبان ها انتظار تعارف دارند، لخت نمی پسندند، باید در راز و رمز برد، به غزل برد، پوشاند، حجاب کرد. آلت تناسلی مثلا. تناسل حجاب آلت است. حجاب از آن بگیر و به هر ایرانی که می شناسی که بگو که سرداری که دیدید و ندید همزادی داشت که ندیده می آمد. این ندیده به دید می شود  تا پدیده را، آفریده را به چاله ی آخر برساند. دارم برایتان می پذمش.
اووه می شه بی رفراندوم و بی مشورت با گلباجی زمین را فورمت کنند؟ فورمتی توی کانتان می کنند که بروی آن جا بابای اولت آدم یا آری درش بیاورد.
من کسی نیستم که خدمت مشتی کبرا و علی رضا عرض حال بنویسم. مقدرتان را پیش رویتان می گذارم، گوزوها. مقدرتان را می خوانم. فعلا چوب و کون و کبرا را داشته باش و بدان که از این کبیرتر کاری بر زمین نیامده است. کی آمد. قی آمت. کی آمده است، دیری است. دروازه ها را کنترل می کند که شیعه ها که هجوم  می آورند در بهشت را از پاشنه در نیاورند.
اگر کبرا و ولی الله و کوچیارها کوتاه بیایند من کمی فارسی بلدم. بر شما گوزوها فرمان می خوانم. در را، دروازه را پیش رویتان باز می کنم. بلدم.
خواری هست، خواری بوده است، اما خواری شما خواری تمام است، دیگر خوارتر از آن چه در انتظار ایرانی ها است خواری بر زمین نیامده است. چرا؟ برای این که خدا خوارشان خواسته است. چرا؟ برای این که دوروغ و ریای مطلق هستند. مگر نه قرار بود دوروغ را برملا کنند؟ دیگر دوروغگوتر و ریاکارتر از شما بر زمین نیامده است. به خودت نگاه کن:
شیطان و اهریمن: این سه دسته را به عروسی طلبیده اند
آقای آریایی، مرد ِ آری، آریمن اهریمن خود شمایید. سید علی سامی است، سید است، بر سر شما نشسته است. از جای بسیار دوری سوار ایرانی ها است، ال سام را بر سر ایران و توران نشانده است و نشسته می ماند تا زمانی که ایرانی ها سرفراز در بغل ایرانخانم شیرچه بزنند. دیری است تا سید سوار است. همین تنها شاهزن شما فرح پهلوی مگر دیبا نیست؟ دیباها طباطبایی نیستند؟ سید نیستند؟ سیادت نداشته اند؟ سهم امام نگرفته اند؟ مولا تازه بیدار شده است.
ایرانی ها بالاترین شرارت را، بدی مطلق را اهریمن و اهریمنی گفته اند. ایرانی هر کسی را دشمن دید اهریمن نامید و دشمن کم نداشته است. همین امروز پروفسورهای ایرانی دانشگاه های غرب چپ و راست های و هوی راه می اندازند که این رژیم اهریمنی است، یعنی می خواهند رژیم اسلامی ایران را براندازند و به ایران آزادی ببرند. آزادی جهیزیه ی ملازاده و گلباجی است. پیش تر هم آزادی را هوار کرده بود. رسید؟ نمی رسد. چون نمی داند چه می خواهد، آزادی را نمی شناسد، نمی داند آزادی چیست. می شود نه آ را بشناسی نه زاد بدانی چیست و شب و روز درباره ی آزادی بسرایی و در بوق جهانی کنی؟ کرده اند و کنند. فارسی زبان های امروزه کاری به معنای نام، به آن چه در نام نشسته است و نامیده را می گرداند ندارند. آن ها منظور خود را اصل دیده اند. منظور خود را بار نام می کند و معنایی را که منظور دارند به نام نسبت می دهند. برای ما معنای نام مستقل از ما و در نام نشسته است. برای دی گُل ها آزادی همان دموس کراسی است. می داند دموس چیست و از کجا رسیده است؟ می داند کراس چیست؟ می داند می خواهد کی را بردارد و کی را بنشاند؟
اهریمن برای فارسی زبان ها روشن نیست. نام هرکسی است که ایرانی نپسندد. اما اهریمن برای فارس ها کی است؟ اهریمن اریمن است،آریمن است، آری – من است. من که در غرب معنای مرد می دهد در فارسی هم مثلا ترکمن به معتی مرد ترک است. پس روشن شد: من در اهریمن مرد است. دیگر از اهریمن چه می ماند؟ آری. آری نیای آریایی ها است و دو پسر دارد: ایران یا ایرج و تیران یا تورج. این ها پسرهای آری هستند و مردهای آری ایران و تیران است. ایران یعنی لر و کرد و بلوچ و تیران امروزه ترک ها هستند. اهریمن یعنی مرد آری، یعنی آریایی ها، سفید و تیره. این ها هر دو شبان هستند. خانه به کول، بیو برو، ایل به بالا ایل به زیر. اهریمن، مرد آری، شبان است و دشمن فارس ها است. دشمن باغی ها است. ایرانی خود را معنادهنده دیده است. به اهریمن معنا می دهد و عمامه ی سیاه سید علی را نشان می دهد که ربطی به آری ندارد.
سید به معنی زاد یا تخمه ی عرب است و در بیرون از باور شیعه ها عربی است مثل همه ی عرب ها، سید: موسیو. سید در ایران آقا است. ولی است. بر موالی ولایت دارد. ولایت مطلق دارد. ولایت بر نفس دارد یعنی می تواند نفست را بگیرد و ولایت بر روان دارد یعنی می تواند لعنت کند و روانت را به جهنم روان کند.
سید از کجا رسید و سر ایرانی ها شد؟ بود. از آغاز اسلام این ایرانی و تیرانی است که مولای عرب یا سامی است. کی نبوده است؟ شاهی بوده است که بتواند در برابر موبد درآید؟ بوده است که سلسله ی شاهی بتواند با نهاد دین در افتد؟ بوده است که نهاد دین به یک سر و یک صدا نرسیده باشد و شاه بتواند سه تا را بخواند تا بتواند یکی  را براند اما هرگز شاه نتوانسته است به فرمان نهاد دین نباشد. در ایران همین بود. تا نهاد دین به یک سر و یک صدا نرسیده بود شاه می توانست خویی و بروجردی را بخواند تا بتواند خمینی را کمی براند. همین که نهاد دین به یک سر و یک صدا رسید خمینی شاه را راند، سلسله شاهی را برانداخت و شاه خود را نشاند: الله – روح الله – بازرگان. الله خمینی را منصوب می کند و روح الله بازرگان را به جای شاه می نشاند. روح الله  برای روان و بازرگان برای تن. این از کجا رسید؟ بود. سه گانه ی «خدا – موبد – شاه» از زمان دوری با آریایی ها بود. گلباجی و داماد رفته های نرُفته که در قلعه ی تیرانا نشسته اند . کیر و کله  را باخته اند تا کُم شان پر شود و نان شان برسد چه در سر دارند؟«الله – داماد – مریم مهر تابان» یعنی این که خامنه ای بلند شود و داماد که رهبر عقیده تی است به جای او بنشیند، رئیسی بلند شود و عروس به جایش بنشیند. این را حضرت عباس و مستر پمپئو به آن ها  قول داده اند اما زمانی که کنار سید به ته درک رسید می داند فارس ها از کدام جنم اند و از کجا درآمدند.
این فرق اهریمن برای ما و برای فارسی زبان ها است. برای ما اهریمن زاد آری است، آریایی ها. برای فارسی زبان ها که از زاد شبان آری هستند اهریمن بسیار بوده است، آمده است و رفته است. برای ما اهریمن همان شبان است و شبان از روزی که آمده است نرفته است، شر پایدار مُلک دارا بوده است. ایران مثل پیران که به معنای پیرها است معنای ایرها می دهد، معنی آریایی ها می دهد. اما در ایران به جز ما فارس ها و بچه های باب مان هابیلی ها و آریایی ها ایل دیگری در بیوبرو است و آن ایل سامی یا قابیلی است. یعنی زاد پسر شبان آدم که باغبان ها را کشتار می کرد. سام یا قابیل را رد بزنی در ایران به عرب و سید و بسیاری از فارسی زبان ها می رسی. از همان زمان که موبد موبدان تسلیم مولای عربش شد و فارس را بدون جنگ تسلیم عرب کرد بر سر ایران و تیران سامی نشسته است، عرب نشسته است، سید نشسته است و نهاد دین به دست او است. سه رنگ پرچم ایران: سبز در بالا به نشان ولی بودن عرب، سفید پایین به نشان مولا بودن آری سفید یا ایران و سرخ به نشان مولایی ترک ها یا تیرانی ها در پایین پایین.
سام برای ما همان است که اگر با دو دست اهریمن به هم برسند شیطان می شوند، ساتان می شوند، سه تن می شوند. تن ها: ایران، تیران، سام. 
این سه زاد آشغال، این سه زاد غال ِ آش، این دورریز خانه ی آ امروزه همه ی ایران و جهان را پر کرده است. کدام کشوری است که کشور باشد و بیرقی بیرون از سه رنگ داشته باشد؟ همه هم همین سه رنگ: سبز به نشان سامی ها که گاهی آبی و گاهی سیاه هم می شود. سفید به نشان آری سفید یا ایران که تا زرد هم می رود. مثلا بیرق سوئد، بیرق سُوه اری (آری کوچک) این رنگ زرد است. سرخ نشان تیران است، توران، ترک ها. ترکیب همین سه رنگ است. ایتالیا سه رنگ نیست؟ فرانسه چه طور؟ هلند پرچمش چند رنگ دارد؟ امروزه نفسکش های روی زمین همه از این سه زاد است و بیرون از پرچم های کشورهای فانتزی بیرق همه ی کشورها از این سه زاد درست شده اند. در بیرق هلند به چینش امروزه سرخ بالا است. به نشان ولایت دلال ها. دلال کی است؟ سامی ها و آری سفید از هم بیزارند، نفرت شان از هم پایدار و ابدی است. دشمنی شان در زاد است. میان شان تنش هست. همین امروز نگاه کن به ایران. هیچ کس به اندازه لرها که آری سفیدند از عرب بیزار نیست. اما همین لر کسی است که زیارت گور عرب ها را زنده نگاه داشته است. از مرده ی عرب همان را می طلبد که از زنده ی خودش نمی طلبد. ولی همین یک زمین است و باید شبان ها با هم زنده گی کنند. این جا تیران پیش کشیده می شود، ترک ها پیش کشیده می شوند تا میان این دو دسته را بهم آورد، لولا می شود، دلال می شود. دو رنگ دیگر پرچم هلند هم نشان مولایی آری سفید و سامی ها است. در هلند آن که می راند دلالی است، معامله گری است و تیران دست بالا را دارد.
نام و معنای نام: فارس و فارسی زبان. آزادی؟ زیستن به شیوه ی آزاد یا آن چه تو بار نام می کنی؟
کسی نمی تواند بگوید حرف های من یاوه نیست، معنا دارد اما نام معنا ندارد. ایرانی های فارسی زبان معنای نام را انکار نمی کنند. تا این جا فارسی زبان ها با ما فارس ها همراهند. اما از همین جا بسیار از هم دور می شویم. ما فارسی زبان ها را می فهمیم اما آن ها ما را «در»نمی یابند. به باغ مان در نمی آیند. اهریمن، اریمن، آریمن، مرد آریایی را به باغ روی زمین راه نبود و برای به باغ سخن رسیدن در را نمی یافت. در ِ سخن، باب سخن زبان پُرس بود. سخن (لوگوس) آن جا در پُرس و زنده بر ما می بارید این جا من با نوشته، با کتیبه، با کتاب، با مرده. نوشته مرده است. باید نفسکشی، زنده ای بالای سرش بیاید، بر او بدمد تا زنده شود و بر زنده بگوزد. سخن بر دَم است، بر نفسکش باز می شود، زنده است. زبان پُرسی دیروز و فارسی امروز من «در» ِ سخن بود. از همین جا دری آمد تا شبان های افغان هرجا را خراسانی ها نریده بودند برینند.
فرق فارسی ما و فارسی فارسی زبان ها این است که برای ما نام معنا دارد، مین دارد، درون دارد، گرداننده دارد و مینه ی نام در نام نشسته است نه در کله یا کُم شما. فارسی زبان ها به نام معنا می دهند، منظور خودشان را بار نام می کنند، معنا می آفرینند. برای همین است که ایرانی ها این همه آفرینش دارند و هیچ رینش ندارند. برای فارسی زبان ها اصل کسی است که می حرفد و به نام معنا و منظور می دهد. برای ما گرداننده معنای نام است و در نام نشسته است. برای همین نام می ماند و نامیده می رود. ما خود را در آن حد نمی بینیم که به دنیا معنا بدهیم تا چه رسد به معنای نو.
یکی از آن نام هایی که فارسی زبان ها هیچ گاه به درش هم نرسیدند آزاد و آزادی است. برای فارسی زبان امروزه آزادی یعنی رهایی. باز همان است: رها شدن، رَه آ شدن. باز برمی گردیم به آ. آ خدا است. سر است. در خانه سر ِ باغی ها است در بیرون خدا است. آ خدای دارا است، خدای دار ِ آ است. در این خانه خدا (پدر)، مار (مادر)، ال (پسر) همواره حاضرند و بر تن. بوده اند از آن زمان که اولین خانه آمده است و هستند تا آخرین خانه برود. بعد چه می شود داستان ما نیست. مانده است تا  زمین به روزی برسد که اقیانوس ها غُل بزنند.
نشست و گردهم آیی این خانه پُرس است. روز کار ِ نان. شب پُرس. سخن گپ و گفت این خانه است برای باغی ها، برای گوشت خانه، برای تن. این خانه را آزاد گفته اند. در این خانه کماند یا فرمان نیست. آزاد نه به معنای ول، بل که یعنی زاد آ و زاد را نمی دهند، ژنوم را نمی دهند، ژن را نمی دهند، باید آزاد زاده باشی تا به آزادی برسی. آزادی، همان که موالی جارش را می زنند و به هرچه می رسند می گویند آخ بازم آن نبود که می خواستیم. نمی رسی برای این که نمی دانی چه می خواهی. آزادی یعنی زیستن به شیوه ی زاد ِ آ، به شیوه ی باغی ها. شما لرها نبودید که پیش از هجوم عرب باغی کُشی داشتید و دیگر کم مانده بود که  زاد باغی ها برچینید؟ شما نبودید که باغی را به عرب دادید و معنایتان را بر آن راندید؟ باغی و بغی امروز در ایران یا هر کجای چهان چیست؟ شما عرب ها نبودید که تا بعدها ما را جستید و جزا دادید که زندیق است، که زندیک است، که ماردُم است، که مردم است، که دُم مار است، که دُم مادر است، که دارهای مادرند. تنها گناه ما این بود که می گفتیم: یک دل، یک دلبر. دو اَت، دو تایی شدن. یک دار، یک دل، یک دلبر: تکهمسری و برچیدن زَن دان های شاه شبان ها. آن زمان مردهای فارس اسیر را نگه نمی داشتند. می کشتند اما زن مال بود. کالا بود. مبادله می شد. زن ها در خانه هایی به نام زن دان بر وزن کاه دان که در مسیر ایل بود نگه داشته می شدند. زیستن به شیوه ی آزاد، آزادی را شما شبانزاده ها بر ما ناممکن کردید که اکنون من این جایم.
به آزادی که نمی رسی هیچ دیدی که ال (دست خدا بر زمین، الله) در آمد و داستان دیگر شد. دموسکراسی اگر می گفتی معلوم بود. یعنی بربرها کار کنند تا دموس ها (سامی ها، زاد آدم، زاد دَم) دور هم جمع شوند و ور به هم ببافند. اما آزادی؟ تا وقت هست ایرانی های عزیز زورشان را بزنند که تیرانیان روی دست شان بلند نشوند. من می دانم ال چه آشی برای ایرانی ها ایرمند و شریف پخته است. دارم همش می زنم که شب سرآید و سمنی برسد.
گلباجی ها، شاهپسرها، موالی و موالات
گلباجی، شاهپسر، من سردار صالحی هستم. از سال 1988 تا امروز هل لندم و هیچ گاه به ایران نرفته ام. نمی دانم هم سفارت ایران کجا است. من در ایران چهار سال پزشکی خوانده بودم که افتادم زندان شاه. شکنجه شدم. در دادگاه نظامی محاکمه و محکوم شدم. از زندان که در آمدم یک سال دیگر خوانده بودم که اخراج شدم. من دکتر نیستم اما تنها ایرانی ای هستم که مدرک لیسانس پزشکی دارد. با همین دیپلم سه چار سالی در بیمارستان ها و درمانگاه های مناطق جنگی کار کردم. در همین زمان دو بار هم به زندان موبد افتادم که خدا رهایم کرد.
من هیچ گاه عضو یا هوادار هیچ سازمان یا حزب یا گروهی نبوده ام. کم با کومونیست های ایرانی نبوده ام. ما فارس ها فرمان نداریم. فرمان نه می بریم، نه می گذاریم. چه گونه می توانستم عضو باندهایی باشم که بر فرمان شکل گرفته بودند. در سازمان از بالایی می گیری بر پایینی می رانی.
در هل لند من نخستین متنم را نوشتم و در سال 1989 آن را استکهلم منتشر کردم. من سلول را می شناختم، حس را می شناختم، انتقال و انباشت درد را می فهمیدم، از پوست تا سر می دانستم چه راهی است و مغز را در هندسه دیده بودم و از کارش بی خبر نبودم. اما شکنجه تنها درد و کابل کف پا نیست. با روان هم کار دارد. من خود دیده بودم چه گونه زمان را از زندانی می گیرند، چه گونه مکان را می گیرند. از دست دادن زمان و مکان تا جایی قابل تحمل است اما از دست دادن مکان و زمان یعنی این که تو اورینتیشن نداری. تاب نمی آوری، به خائوس کشیده می شوی و می رُمبی. البته رفقا از کابل و آه و اوه نوشته بودند و از چرم کف پا گفته بودند و نانش را خورده بودند. اما این اولین متنی بود که کسی می نوشت که شکنجه شده است، روان را می شناسد و فیزیولوژی رشته ی فرعی او است.
یک سال بعد من رمانی نوشتم تا نشان دهم در زندان جمهوری اسلامی چه گونه انسان می سازند. اگر به زندان جمهوری اسلامی آن سال ها می افتادی اگر در می آمدی انسان دیگری بودی. مثلا تو را گرفته اند. می روی زیر کار. می بُری. کار به آن جا می کشد که در ون ها می نشینی و با کمیته به شکار رفقایت می روی. همین؟ راضی نمی شوند که. البته که برای نشان دادن نهایت ذوب شدن در اسلام می روی تا تیر خلاص به رفقایت بزنی و وقتی که پاسدارها رفته اند چنازه را ببری و خون را بشویی و بروی. این هم داستانی است. اما هیچ فارسی زبانی فارسی من را نفهمید. نُه توی عشق و کین تعزیه داران.
چند سال با پناهنده گی و مهاجرت و این جور داستان ها گذشت و کتاب شد، کاغذ شد، کاه غُز شد و در آ – خور موالی ریخته شد و کسی اگر دید هم ما ندیدیم. بعد از نوشتن هفت هشت کتاب کاغذی من به خودم آمدم، به این که موالی را بگذارم و برای خودم بنویسم. نام اولین کتاب از این دست سالگردان در مدینه النحاس است که انتشارات آرش در استکهلم منتشر کرد و آن داستان صلیبکشی من است. صلیب ما از چوب نیست که سر کول مان بگذاریم و خونین و مالین گلی گلباجی ها شویم. مدینه ی نحاس نام شهری است در یکی از داستان های هزار و یکشب.
بعد من که می دانستم ایرانی ها حتا داستان نویس های بزرگ شان هم شهرزاد را نمی شناسند، هزار و یکشب را اگر دیده بودند هم نخوانده بودند، تورق کرده بودند، نمی دانند زاد چیست و شهر برایشان جایی است که باید غارت شود. آمدم در باغ شهرزاد را نوشتم که تمام داستان شهر مس شهرزاد را در میان در باغ شهرزاد خودم آورده بودم تا موالی اگر خواستند بخورند. چند کتاب دیگر هم نوشتم و کتاب کردم، کاه غُز کردم و به آ – خور ریختم.
این بود تا سال 2000. من تا حالا بیش از بیست کتاب کاغذی نوشته ام و هیچ کس، هیچ کچا، حتا برای معرفی این که مثلا این کتاب منتشر شد نامی نبرده است. سکوت تمام، بایکوت کامل.
در سال 2000 آمدم روتردام. زیر کتاب و نوشته زدم و چند سالی با آکیل سردار (همزادم) گذراندم تا جهنم را نشانم دهد. و بعد برگشتم به موالی در اینترنت. ابتدا با سایت های تنگ رم که نام زادگاه من است و ماهسو که نام جان مادر من است به میان موالی فارسی زبان برگشتم. نام جان مادر من ماهسو بود، سوی ماه، ماه سو دارد، آفتاب تاب دارد. نام مادر تن ام فاطمه بود، فاتم، فادم، پادم، زن همراه آدم. در این دوره بخش هایی از نوشته ها را صدا کردم و لابد موالی و موالات اگر می خواستند می توانستند در یوتیوب بشنوند.
ده دوازده سال پیش سایت ها را بستم و برای خودم نوشتم اما همواره منتشر کردم و موالی هیچ گاه نخواستند ببینند. آن که فریاد شاعران ایرانی بود ترکی فارسی زبان بود که پی غارت به خانه ی من پا نهاده بود. می خواست سر در آورد و اگر بشود سردار بنشیند گوزهای او را برای سیلویا کوتزسپر به هلندی برگرداند. در این دوره دو کانال هم در تلگرام به نام تنگ رم درست شد که بی شک نمی دانستند و هنوز هم نمی دانند که رَم کیست. برای سید رَم امروزه رمضان است که سیما را می بوقد.
امروز هم می نویسم. در نت و چند کتاب هم پی دی اف منتشر کرده ام که یکی شان نگاهی به زیر جامه ی جمشید است. در این نوشته گُند جمشید موالی را گرفته ام و نشان داده ام که آ کی است، ری چی است و آری نیای کیست و از کدام خانه در آمد و اهریمن (مرد آری) از کدام دوزخ به سر مُلک دارا خراب شد. در کتابی دیگر «هلا دختر اُم القرا تو را چه شد که شبانه بر بام ها شدی به تماشای ماه؟» هشداری که هزاره ای بیش داده بودند و در کتاب بود.
حالا هم می نویسم؟ بلی. با اجازه ی گلباجی در فیسبوک می نویسم، خیلی هم می نویسم. برای خودم می نویسم، به فارسی و هل لندی، نه برای سیلویا کوتزسپر، نه برای گلباجی ها و شاه پسرهایی که زادشان با سهم امام و ایلغار فارس ها درست شده است. از پُرس که در می آیم شنیده هایم را می نویسم تا بدانم از «خانه: دیوان» چه شنیده ام. پُرس گردهم آیی پدر و مادر و پسر است. برای ما فارس ها، برای من.
من در هلند زنده گی می کنم. در تن بسیاری من را ندیده اند و به جای من بر خدا ریده اند، می شناسند. در هلند در سال 1989 هزار نویسنده ایرانی نبود که. استاد بزرگ موالی، سید حسین، میرزا، پرینس هنوز کلاس هلندی را تمام نکرده بود و فارسی هم که نمی دانست. بعد نام و نشان عوض کرد و کومونیست های هلندی که مدیای هلند را دارند برایش داستانی نوشتند و خودشان نوشته ی خودشان را نقد کردند، بالا آوردند و جایزه دادند. من در این مدت پیوسته نوشته ام. فارسی ام هم همین است که مولا می بیند. اما می فهمد هم؟ خواهد فهمید. فرح وقتی رانده شد به تیرانا می داند که مال الله تا کجا می تواند کلفت شود.    
حالا داستان گلباجی، سیده است: اگر الله دست از سر موبد بردارد خود تو برمی گردی بلوچستان عزیز را آباد کنی؟ مقدر می دانی گلباجی؟ مقدرنگار را می شناسی؟ مقدرخوان می دانی کیست یا همه اش برای تو تا دیروز رقیه و فاطمه بود امروز آناهیتا و گردابه است؟ عزرائیل می دانی سر چه ایلی بود؟ یا نه همان حضرت عباس همه را کفاف می دهد، نداد آریوی بارزن را می خوانیم.
گوز می دانی چیست؟ گوز برای ما جان است. گوزتان را در می کنم. نام من سردار است و سردار به فارسی موالی رهبر دسته است، راهنمای ترافیک است. این تعریفی است که تو به نام نسبت می دهی. اما معنای نشسته در خود نام می گوید: سر-دار: دار ِ سر. این که سر کیست و دار کی است دار را موالی دیده اند و همواره از آن رمیده اند. اما سر، برای ما هر چغندری سر نیست و  هر کدویی کله نیست. سر برای ما خدا است. همین خدا برای ما ماهسو بود، نام جان مادرم فاطمه. پدر، مادر، پسر، هرچه هست برای بیرون از خانه است، در خانه یکی است و آن خدا است: khoda
بیرق سه رنگ شیر و خورشیدنشان موالی
موالی اهل غُلوند، کاه دوست شان کوه است و کوه دشمن شان کاه است. موالی گاهی برای این که به دلبرشان حال بدهند می گویند بلند نشو که اگر بلند شوی بر آفتاب سایه می افتد. همین دلبر دل را برداشت و برد، دیگر حال نمی دهد. مداح هجاو می شود و اکس دلبر را به جهنم می برد. حرف قدرت اما اگر شود هر شبانزاده ای خود را بر "فراز مسند خورشید" می بیند و خورشید برایش نه خواهر شید یا خواهر زاد است و زن است و زمین است که جایگاه زن است که آفتاب است و فرصت نمی دهد شبانزاده پیش از پرواز بر هدف فوکوس کند که مثل جمشید گرفتار نشود. به فراز مسند آفتاب برسی دیگر فرازی نیست، مسندی نیست، نیفتی آن طرف، درویش را برنگردانند که برو نشیمنت را بیار.
ایرانی اگر بخواهد به این که ایران چهار فصل است هم می نازد. انگار هیچ جای دیگر چهار فصل نیست و جاهایی سه فصل دارند.
ایرانی به این که بیرقش سه رنگ است می بالد: پرچم سه رنگ شیر و خورشیدنشان! نگاه نمی کند که ببیند همه ی بیرق هایی که پیش از جنگ جهانی اول آمده اند و تاریخی دارند سه رنگ است. فرانسه سه رنگ نیست؟ هلند سه رنگ نیست؟ ایتالیا سه رنگ نیست؟ همه ی این کشورها بیرق سه رنگ دارند. ایرانی اهل اندیشه نیست، اهل اندازه نیست، اهل هندسه نیست، پرسش نمی شناسد. همه ی مردم دنیا به غیر از ما فارس ها که با فارسی زبان ها فرق می کنیم آمیخته ای از سه زاد است: آری سفید، آری تیره، سامی. معلوم است، ایل زمین نشسته است و ناس ناسیون شده است، شبان در شهر نشسته است و قرن ها گذشته است تا شهروند شود. در همه ی دنیا سامی ها سر نیستند که سبز یا یا آبی یا سیاه بالا باشد اما در هر حال همه ی بیرق ها ترکیب این سه رنگ است.
این سه رنگ: اول سبز است. همین سبز گاهی آبی است و گاهی سیاه. دوم سفید است. همین سفید تا زرد هم می رود. مثل پرچم سوئد که بیرق سوه آری یا آری کوچک است. سوم رنگ سرخ است.
این رنگ ها از کجا رسیده اند و کی؟ باید از کانال جهانی درآمد و رفت تا به خیمه ی شبان رسید. به زمانی که بر زمین فارس ها زنده گی می کردند که یکجانشین و باغبان بودند و شبان ها، خانه به کول ها، یعنی ایرانی ها و تورانی ها و سامی ها. این سه ایل یک خدا و یک کوه خدا داشتند. هر سه ایل سالانه کنار کوه خدا گرد می آمد. این کوه با گردش اقلیم بارها گردیده است تا امروز که مکه است.
وقت حج یا زیارت یا رفتن به کوه خدا که می شد هر ایل از هر کجا که بود راه می افتاد. پیش هر ایل بیرقی می رفت. رنگ بیرق ایران سفید بود و تا هرکجا که آری سفید رفته است رنگ سفید را برده است و گاهی هم زرد شده است. رنگ بیرق توران سرخ بود و تا ترک ها رسیده است. رنگ بیرق سامی ها سبز بود و سامی ها تا هرکجا رفته اند سبز یا آبی یا سیاه بیرق شان را برده اند.
چینش رنگ های پرچم ها در زمان تغییر کرده است اما هر کشوری آمیخته ای از زاد این سه ایل است: ایران و تیران و سامی. در آغاز وقتی هر سه ایل در کوه خدا به هم می رسیدند بیرق ها را سر یک چوب می کردند برای مراسم. این دوره ایران یا آری سفید غالب است، رنگ سفید بالا است. توران و سامی ها که مولای ایران هستند زیر می آیند. نخست سرخ، بعد سبز به نشان موقعیت سامی ها: سفید، سرخ، سبز.
بعد از اسلام ایران و توران مولای سامی ها یا عرب ها شدند و چینش رنگ بیرق عوض شد. یعنی رنگ سبز رفت بالا به نشان ولایت عرب ها، بعد مولاها، اول سفید ایرانی و بعد سرخ تورانی: سبز، سفید، سرخ.
همین امروز هم رنگ بیرق سعودی عربی که خود را عرب یا سامی اصل می داند سبز است و ترک ها که کشور خود را تنها ترک دیده است رنگ بیرق شان سرخ است.
البته دی گل ها می توانند بنوازند که سبز نشان خرمی دل ما است، سفید نشان صلحجویی ما است و سرخ نشان این است که برو تا خونت را نریخته ام، چپ به بیرقم نگاه نکن. 
چوب می دانی چیست؟ همان که بیرق را سرش می کنند تا زیرش جمع شوند و چوب بر سر هم نزنند. این چوب، آن بیرق. موالی جا نخورند اگر بی رفراندوم مقدرشان را پیش پای شان باز کردند.
شیعه خود را بنده ی خدا نمی داند خدا را بنده ی خود می داند.
شیعه ها که می گویم شیوه ی زیست تمام ایرانی ها است که خود را محبوب ترین مردم دنیا برای خدا می دانند و خدا برای شان الله است. برای یک سنی الله خدا است. تمام. همه می دانند این خدا است که می تواند بیافریند، انشا کند، نشا کند، پدید کند، به دید کند. شیعه هم این را قبول دارد. می پذیرد که الله است که می تواند اجرا کند. اما ایرانی به جز ولی ای ولایت دارد یک ولی دیگر هم دارد که برایش پر سیمرغ است. این ولی هر دری را بر شیعه باز می کند. این ولی در معنا اما است. ایرانی ها بعد از سال ها از فرهنگی ها شنیده اند و گاهی اجتهاد می گذارند و می گویند نمی دانم. اما نمی دانمش با نمی دانم تمام نمی شود. نمی دانم ولی شاید... می دهد دَمش. یک روز کاری تمام همین که گفته بود ولله نمی دانم با ولی در کانال جهانی لیلا آگاهی بر سر ایرانی ها باریده است. این هر دو ولی دنیای شیعه را می سازدند.
 
بادی از شیعه در آمد و به همه دنیای اسلام کشیده شد و آن انشاالله است. آن ها در پایان هر خواست می گویند انشا الله. انشا از نشا کردن فارسی است به معنای کاشتن. بعد به معنای آفریدن و اجرا کردن رسید. انشا الله به هر زبانی یعنی الله اجرا کن، الله بیافرین. شیعه به الله فرمان می دهد. الله در پی شیعه می آید و خواست شیعه را اجرا می کند، تن می دهد به خواست شیعه.
روشن تر: شیعه آشکارا الله را مولای علی می داند. مسلمان ها پیش از نماز اذان دارند. آیات این اذان میان شیعه و سنی متفاوت است. شیعه در اذانش آیه ای دارد که اشهد ان علی ولی الله. این هیچ معنایی ندارد جز این که شهادت می دهم که علی ولی الله است. یعنی شهادت می دهم که الله مولای علی است. مولا همان بنده است اما به بند نیست. زیر چتر ولی است. آماده برای فرمانبری.
شیعه دارد و بارها بر منبر می گویند که: در روز ازل علی معمار بود الله بنایی می کرد.
این ولی معنای ولایت داشتن می دهد. این را بگذار به ولی دوم برس. همان اما. شیعه می گوید: دوروغ گناه است. برای همه این جا کُماند یا فرمان تمام است. برای شیعه هیچ فرمانی تمام نیست، این او است که فرمان را تمام می کند. چه گونه؟ با ولی. دوروغ گناه است ولی شیعه اگر لازم بداند بر او واجب است. برای همین برای دختر ایرانی شیعه خیلی راحت است که بپذیرد «نظام» اگر لازم بداند او را براند به جایی که باید حجاب را بگذارد و آماده شود برای تریو بازی کردن. می ورد و نقش را به بهترین شکل اچرا می کند. او ریای مطلق است. از پس هر نقشی برمی آید. شیعه می گوید کون دادن گناه است. می گوید اگر دو تن نر بر هم روند الله در عرش می لرزد. اما همین شیعه اگر نظام لازم بداند او را به انجمن هوموها نفوذ دهد با روغن و لعاب به قرار می رود. شیعه اگر لازم شود و اما دارد. اگر لازم شد خدا بنده ی تو است. اگر لازم شد تو بنده ی خدایی هستی که لازم می بینی. شیعه به جای خدا نشسته است اما چون می داند که این تنها خدا است که می تواند بیافرید نه تن میرای علی الله را زیر دست علی نگه داشته است.
سنی خود را بنده ی الله می داند، مولای الله می داند. در این پرسشی نیست. برای همین جزایشان از شیعه ها جدا است. شیعه ها بارها مردم را به گناه شرک کشته اند. شرک یعنی برای خدا شریک شناختن. دوری بوده است که خداها بوده اند اما همواره در بالا خدایی یکه نشسته است. جایی بر المپ است، جایی بر البرز. برای پیامبر شریک بوده است. محمد برای مدتی شریکی داشت در یمن که با هم آیات رد و بدل می کردند. شیعه می پذیرد که خدای آفریننده یکی است و آن الله است. اما برای شیعه این آفریننده مولای علی است. مولا یعنی کسی که آزاد نیست و بر او ولایت دارند. مولا (الله) از پی ولی (علی) می آید و فرمان هایش را اجرا می کند.
این شیادی در ژن است، در ژنوم است، در جنم است، در زاد است. تنها رنگ چشم و قد و بالا و دیابت نیست که بار ژن است، خوی ها، خصلت ها، رفتارها هم بار ژنند. آز و غارتگری خوی است، در ژنوم است، در جنم است، در جان است. جان شیعه، جهان شیعه، دنیای ایرانی، دنیای زبان فارسی امروزه دنیای ریا و دوروغ مطلق است. خدا دیگر دو روتر از شیعه نداشت. شیعه ممکن است به دین کُر ال باشد (پیروان کارل: کومونیست ها) و با خدا نیست بگردد. ایرانی شیعه است و شیعه تنها مردمی است که خدای را بنده ی خود دیده است. شیعه بنده الله نیست. الله خود مولای علی است. علی ولی الله است. الله فرمان علی را می برد. علی می فرماید در زمین روز ازل کجا بالا برود کجا پایین بیاید و الله اجرا می کند. علی معمار است و الله کارگری می کند، بنایی می کند، فرمان معمار را اجرا می کند.
گناه شیعه بسیار بالاتر از شرک و ریا است. البته ال (الله، خدا) به ساده گی ازشان نخواهد گذشت. چال شیعه ایران است. زادگاه ریا و دوروغ.    
شغل موالی ایرانی متروپول نشین
قُزمیت های کومونیست در شانزه لیزه چه می فروشند؟ شال و گونی. درست می بینی. مثلا راه کارگر اگرچه هر روز با کیسه ی پلاستیکی خرید از سوسیال برمی گردد اما همچنان رفقا با بار شال و گونی به شانزه لیزه می روند و حیرانند که چرا کالای شان، کلام شان، بارشان خریدار ندارد.
موالی این روزها که دخترها و پسرهای جانسیر ایران به خیابان ها ریخته اند دارند فیتنس می کنند که آماده شوند برای حکومت، برای سلطنت، برای جمهوریت، برای حکومت شورایی. این ها کی ها هستند؟ نگاه شان کن. فقط حضرات ایران فردا را ببین. همه بالای هفتاد سال سن دارند و همه دست کم چهل سال است که ایران را ندیده اند. زمانی که در بغل ایرانخانم بودند به زمین هم نگاه می کردند یا نه داستان دیگری است.
ما داریم: زنده گی انسان، عمر انسان به سه پنج است، به سه پنجه. سه پنج پانزده سال است. سه پنج اول زنده گی بچه گی است، چفته گی است، بازی است و شناختن اندام ها و پر کردن زبان. سه پنج دوم جوانی است، ورزاندن تن و روان، دور غوره گی. سه پنج سوم که تا چهل و پنج ساله گی است دور کمال است، رسیدن، انگور شدن. سه پنج چهارم پیری است، مویز شدن. چو شصت آید نشست آید. ننشستی، به هفتاد رسیده ای، هفتاد: افتاد. این اپوزیسیون ایرانی که من می بینم همه از افتادن گذشته اند اما افتاده نشده اند. نزدیک ترین خاطرات حضرات مشروطیت است که امیدوارند این بار مشروعیت نشود و نُقل گفتمان شان عهد میرزا حسین خان مجتهد است.
در ایران شغل هایی مثل صدر و قاضی گری و خیلی از شغل های دیگر ارثی بود. برای همین صدرها و قاضی زاده ها زادی هستند که تا بوده اند نان کلام و شریعت و سهم امام خورده اند و استخوان شان با سهم امام درست شده است. زاد مُفتخور است، زاد لاشی است، ژنوم لاشی است، جنم لاشی است، ژن لاشی است. ژن شورت ایرانخانم نیست که فرحنازها بتوانند بگردانند و بسازندش. شبانزاده این جا خور و آن جا رین است، هرجا خوشتر است جای خیمه ی شبان است. او همواره در هوای بهار و چم چاق یورت انداخته است: بیو برو، ایل به بالا ایل به زیر، ییلاق به قشلاق.
دسته ای هم هستند که باور دارند بعد از انقلاب کومونیستی روسیه «موضوع کار» عوض شده است. امروز کار مال تراکتور است و تراکتور را پرولتر می راند. پرولتر بازو است. کومونیست سر است. کومونیست پرولتر را راه می نماید، رهنمود می دهد تا پرولتر به رای خان که سر پرولتر است زمین را شخم بزند یا هر کاری. دسته هایی مثل چریک های فدایی خلق اقلیت که ساخته ی سازمان امنیت ایران است. سر تا تهش باندی است که از هیچ جنایتی ابا ندارند، هیچ جنایتی. این ها از همان سال شصت نه که در دام باشند ساخته ی امنیت ایران بودند. اشرف دهقانی خائنی است که خود را از دید نهان داشته است و در حجاب است، نه اینکه امروز با حجاب شده باشد. باورش حجاب است. همین خانم حتا با کون شکسته از فرودگاه لندن و با اجازه ی پلیس انگلیس سوار می شود تا در بغداد مجوزش را به استخبارات عراق نشان دهد و لابد بگوید که کیست و کجا می خورد و کجا می ریند. همین خانم مثل همه ی تمام تم تامام کومونیست های ایران دوری در کردستان بودند همه از دولت عراق جیره می گرفتند، بسته به عدد مزدورهای شان در کردستان.
اندک اندک جمع رفقا در اسخبارات عراق جمع می شود تا کار همه شان یک روز تمام شود و رفقا هم که چشم دیدن هم را را ندارند. اما چه چاره؟ رفقا در کوه منتظرند که کنسرو ماهی و کمپوت آناناس برسد. اشرف همراه با ایرج کشکولی مائوئیست هر سال برای گرفتن جیره و تمدید مجوز استخبارات عراق بین لندن سگ زنجیری و بغداد دموکراتیک در رفت و آمد بود. حالا این دو تا که این همه دوستدار هم اند نشسته اند که راه کارگر و کومله که عاشق همند پوشه به دست از دفتر استخبارات درآیند و مستخبر آن ها را بخواند. راه کارگری ها که در غرب جز دزدی کاری ندارند.
غارتگری های این دسته ی ترک را از نزدیک شاهد بوده ام. دو سه تا از کارمندها در زمان جنگ خانه هاشان را گذاشتند رفتند. آدم های دموکراتی بودند. خطر کرده بودند خانه ها را با هرچه در آن بود به این ترک ها داده بودند که در خیابان های اهواز زمان جنگ نمانند. خانه ها را می دهند به رفقا و می روند. چندی بعد برمی گردند که اگر بشود و جنگ فروکش کرده باشد به خانه هایشان برگردند. طرف آمده هرچه زنگ می زند کسی در را باز نمی کند. وارد که می شوند می بینند که سلحشورها (سله شور: خانه روف: غارتگر) خانه را رُفته اند و رفته اند و خانه کولرگازی ندارد، تلویزیون رنگی رفته است، ابزار صوتی رفته است، فرش ها رفته اند و هرچه را که بهایی داشته است برده اند. به تبریز لابد. این ها که خودشان آرزو داشتند مرفه ترین زنده گی را داشته باشند از آن ها که زنده گی زنده گی مرفهی داشتند متنفر بودند، بیزار بودند.
آقای شال و گونی، من سردار صالحی ام و بار جبرئیل را می بردم. «جاودان یاد» را به خاطر می آوری؟ ترکی بود مثل خودت. اموال خانه را رفقا به رفقای بالا رساندند؟
من هیچ گاه عضو هیچ گروه یا سازمانی نبوده ام. در باور من فرمان نیست. فرمان نه می بریم، نه می گذاریم. ما نه شاه می خواهیم برای گرداندن امورات زمین و این دنیا نه موبد برای راهنمایی روان و امورات دنیای دیگر و آسمان. من زندانی شاه بودم اما تا پایان زندان نه آن ها فهمیدند نه من که گناه من چیست. دو بار به زندان موبد افتادم و دیدم که خدا چه گونه مُچم را گرفت و از دست پاسدارها درآوردم.
من یکی از ترک های دانشجو به نام جبرئیل را پیش از زندان شاه می شناختم و او سر راه کارگر در خوزستان بود و پیازی هم بارش نبود. شاید یکی دو کتاب خوانده بود پیش از زندان. اما در زندان کتاب را کنار گذاشت و وقت و بی وقت کشتی گرفت. من با دین که کاری نداشتم. با این ها می گشتم که خودشان را چپ می دانستند. فرقی هم برایم نداشتند. دستم می رسید به هرکدام شان کمک می کردم. رابطه ی من با این جبرئیل به این جا رسید که در درگیری دانشگاه کنار هم باشیم. با اولین کشته ای که پیش رویم افتاد رفتم بیمارستان. در همان زمان که من به بیمارستان رسیده بودم جبرئیل را تیر زده بودند و در وضعیت بدی بود. خیلی از بارها بعد از این افتاده بود روی دوش من. خیلی از گاز و گوزهای شان دست من بود. باری، این جبرئیل را بردند و در تهران دستگیر و جاودانه شد. اما پیش از آن یک دفعه من دیدم مُشتی ترک رسیدند اهواز که امکانات را از من تحویل بگیرند. درست مثل یک غلام با من برخورد می کردند و آخر سر به ترکی چیزی می گفتند که من نمی فهیدم. لابد نثار روح بابایم می کردند. شاهکار آخرشان این بود که برای تحویل گرفتن یک چمدان اعلامیه درست در مرکز شهر اهواز جنگزده با من قرار گذاشتند. آن روزها من سردرد بدی هم داشتم که خدا داند.
چند وقت گذشت این ها آمدند با من قرار گذاشتند توی محل پرتی در خانه ای. برای چه؟ چرا؟ نمی دانم. رفتم. جوانی که در را باز کرده بود راه اتاقی را به من نشان داد و گم شد. وارد که شدم دیدم وسط اتاق پرده است. مانده بودم چه کنم که صدایی از پشت پرده درآمد که خُب، رفیق سردار... سکوت که می شد احساس می کردم که یکی دوتای دیگر هم پس پرده اند. می خواستند از من در بیاورند تا کجا با گاز و گوز سازمان شان آشنایم. معلوم است که ترسیده بودم. این ها کم نکشته اند. حفظ حزب یا سازمان یا نظام اوجب واجبات است. تصفیه کار رایج کومونیستی است. تا سر خیابان که رسیدم هم هم چنان می ترسیدم که جانم را بگیرند. آن زمان که نمی دانستم که خدا یار است و جان در کار. این ها دادگاه شان را گرفتند، من را شنیدند و قضاوت به آن نرسید که دار من را از زمین بردارند. اما همان که پشت پرده نشسته بود فتق سازمان در خوزستان را که رتق کرد و برگشت تا به اصفهان برود که لابد آن جا را سازمان بدهد نرسیده عزرائیل که نام دیگر جبرئیل است خدمتش رسید.
طرف سر کوه های کردستان کُر ال (کارل: پیامبر دین نو الله) را به خواب دیده و مارکسیست لنینیست شده است. با کدام کتاب؟ به زبان کردی که منبعی نیست، فارسی. فارسی زبان ها از مارکس و مارکسیسم جز ترجمه های حزب توده چه دارند؟ همین می گوید نوه های مارکس مارکس را در نیافته اند. می خواهد خدا بخواهد بعد از یاد گرفتن انگلیسی مارکسیسم واقعی را برای پیشمرگه هایی ببرد که وقتی که در گونگ گاتان برای تفرج به هم می رسند داغلار بیزیم را بلندتر جار بزنند. می خواهد کومونیست هایی که با سوسیال بی کاری می گذرانند بدانند رفیق کارل چه می گفت.
ایرانی های خارج از کشور از پایان دوره ی قاجار تا امروز سه دسته هستند: دلالزاده ها یا بازاری ها، خانزاده ها یا شبان ها، سوم ملازاده ها یا سیدها.
دلالزاده نخستین دسته ی ایرانی بود که به غرب آمد تا شلوار دبیت برای لرها ببرد و قالی به آلمانی ها و انگلیسی ها بفروشد. این دلالزاده نخست راه را برای خانزاده ها هموار کرد تا بعد این دو تا ملازاده را هم بیاورند. همین ساختار پیش می آید تا به کنفدراسیون دانشجوها برسد. همین ها را نگاه کن. بیرون این سه دسته در میان شان کسی هست؟
آقایان: فانی می تواند زاد عربی اش را انکار کند و از سهم امام خود بگذرد؟ کریمی رعیتی نیست که ادای خان درمی آورد اما خوی مولایی دارد؟ نوری زاده بچه سیدی نیست که از سهم امام و نان کلام استخوان گرفته است؟ چالنگی ایل بیگی نیست که تیز کرده است برگردد و با همه ی کوه های مسیر ایلغار ایل بوومی، از درفک تا تاراج هر کجا که غاری برای جمع کردن غارت دارند دیدار تازه کند؟ بهرام خان هر روز صبح، بعد از ورزش صبحگاهی برنویی را که درست نمونه ی برنو بابا بزرگش است روغن نمی زند به این امید که سید برود و خان بیاید و ایشان مثل جوانی در دریاچه ی گهر کوگ شکار کنند؟ گلباجی می تواند بپوشاند که مزدور سید وزیر ارشاد اسلام در همین نزدیکی ها است؟ آشغال های کانون نویسنده گان ایران (لابد ایرانی نام زبانی است.) یکی را می توانند نشان دهند که نان از بیل در آورده باشند نه از کلام؟ یعنی به این رسیده باشد که سنگ پیش پا را با پتک از پیش پا می دارند نه با تندی برق چشم سید و صلوات خان. شعبده می کند استاد، گوشت می دهد به کلام و با خاندزدان ها (خاندُوزانی) و سردزدانی ها (سردزونی ها) آبگوشت بُزباش می زند. نسیم خاکسار می تواند بگوید بابای من درویشی نبود که سهم امام هم می گرفت اما چیزی از بابای بابایش در ژنوم او ننشسته است؟ پروفسور قیامت، استاد اعظم موالی کردوانی خارج نشین می شد اگر بابایش ملاکی غارتگر نبود؟ پروفسور ایجادی، استاد استادان چه داستانی برای امروز ایران دارد؟
طرف در دبیرستان که بوده از عبادت خسته شده است. خواسته است اسلام را در عمل پیاده کند. کجا؟ انجمن حجتیه. چه طور که بروند جاهای نشست بهایی را گیر بیاورند و اول آگاه شان کنند، اگر آگاه نشدند جر کنند، توی پوزشان بزنند. بعد ایشان برای ادامه ی تحصیل به متروپول می آید. طویله ی اول برای ایرانی ها در پاریس کچا است؟ دانشگاه سوربن. آن قدر داشته باشی که بتوانی شهریه دانشگاه را بپردازی و هفت هشت سال توی دانشگاه پرسه بزنی خری هم باشی مدرکی می گیری و پروفسور می شوی.
آقازاده آمده پاریس اما در همان حال که به انجمن ضدبهایی ارادت دارد به دین کُر ال (کارل: پسر ال) هم درمی آید و عضو پیکار می شود که تنه ی سازمانش را روحانی ها (مثل ملا تراب حق شناس و بچه ملاها مثل طالقانی) درست می کردند. همان دین. یکی می گفت خدا هست من نماینده ی خدایم، سهم امام بدهید، زکات بدهید. یکی می گفت خدا نیست من خدایم، برای من کار کنید. همین امروز هسته ی "گفتمان" ایشان چیست؟ که بحث های ناتمام انجمن حجتیه اش را با دکتر خزعلی بن آیت الله به جایی برساند. تلویزیون کانال جهانی لیلا و ایرج، تلویزیون ویدا و شهرام و تمام تلویزیون های ایرانی جز این آشغال ها حرفی برای گفتن دارند؟ مولا دیگر تنها شورت باکره گی فرح را کپی نکرده و به بیوه های سرهنگ ها نفروخته است.
این ها قرار است بروند سیاست پیش ببرند. آقا، کسی که چهل سال است زمین جایی را ندیده است، بر خاکش ننشسته است، نانش را نخورده است، در آن نفس نکشیده است به چند سال نیاز دارد تا زمین زیر پایش را بشناسد؟ یا نه دیگر دور دور اینترنت است و دیگر کسی نیاز ندارد زیر پایش را نگاه کند؟ گوگل نگاه می کند. می خواهی دست کم چهار سال برای چهل سالی که در ایران نبوده ای در خاک پرگهر بگردی، زمین را بشناسی بعد بیایی سیاست کنی و راه بنمایی؟ یا نه می خواهی از همین جا و همان ها که داری سلطنت به ایران ببری، مشروطیت به ایران ببری، جمهوریت به ایران ببری، شوراییت به ایران ببری؟ برای زمینی که چهل سال است ندیده ای چه رهنمودی داری؟ کانال آب اصفهان را چه گونه سازمان دهند؟ بیشه های هورالعظیم را چه کنند که کالا شود، توریست بیاورد و ایران خانم را نقد به سید دهند؟ این قُزمیت ها خودشان را سر دیده اند و دخترها و پسرهای امروز ایران را تن. بر این تن سر سید ناباب نشسته است. باید این سر بلند شود تا سر سزاوار آخرین چک آپش را در متروپول بکند و بلند شود که برسد به ایرانخانم و سوار شود، انگار توی این هزار و چهارصد سال بابایش کم بر سر دخترهای ایرانی چادر کرده است. این ها، کدو را کله گرفته اند، چغندر را سر و سر پیازی بُن و ریشه ندارند خود را آقای سخن می گویند و گوزشان را به گویانیوز می دهند تا اکو بدهد و سخن را بر سر ایرانی هایی که کارشان را سوس می کند، خواهر می کند، سوسیال می کند بگسترد.
ایرانی درک از زمان ندارد. زمان بر زمین می گذرد، بر مکان می گذرد. ایرانی به زمین نگاه نمی کند، مکان را «در»نمی یابد، اهل بالا است، اهل معنا است، اهل شعر است، اهل نهاندن است. بر زمین سنگ پیش پا را نمی شود ندید. اما در آسمان خیال همه اثیر است و رام. زمین خیال سنگلاخ ندارد، پا تاول نمی زند، راه خیال، راه سرساخته بست ندارد. زمان ایرانی بر مکان نمی گذرد. ایرانی اهل هوا است، اهل معنا است، به زمین نگاه نمی کند، زمین در نگاهش خوار است. تن را که نگو! ندیده ای ایرانی ها چه قدر جان جان می کنند و دلی دلی می خوانند؟ لابد دست کم برای هر ده سال که در غیبت گذرانده آی یک سال باید بگذرد تا زمین را بشناسی.
وقتی تو آمدی آب پرسش نبود. آب است که نان می شود. این آب به ته ته ته رسیده است. تو گیر غربی ها موالی را همین طور که تا امروز نان داده اند در ایران هم نان دادند، فکر نفس را کرده ای؟ سالی که تو آمدی دریاچه ی ارومیه محل تفریح بود، سید در دریاچه می نشست و ناب ترین غزلش را روان می کرد، بهارها خوزستان غوغا بود، ریزگرد راه نفس را نبسته بود، در دموسکراسی باید نان و آب و نفس تامین باشد و دموس بر زمین امن نشسته باشد نه بر زمین اصفهان که سالی سی سانتی متر نشست دارد.
فرموده بود بر من خوانده اند که: «برمی گردی سرفراز». بر که می گردی اگر بعد از آقای سخن خدا هم بخواهد. سرفراز اما؟ سر را خدا فراز می برد و فرو می کشاند. قرار است همه ی ایرانی ها را بار بزنند توی ایرانخانم و وطن پدری سید علی رضا پیاده کنند. رفقا آب و نان و نفس بردارند که پیک نیک بی رونق نباشد

منبع:پژواک ایران