بیاد مادران زلال تر از چشمه های بهشت

که عطر پیراهن جگرگوشه هایشان را بو میکشند

و بر مزار بی نشان خاوران , لاله و یاس و مریم مینشانند

و با شبنم زیباترین چشمان دنیا آبیاریشان میکنند

من میدانم اینک، که طلوع صبح نزدیک است…

دادگاه محاکمه حمید نوری (عباسی) و شهادت شاهدان قتل عام ها در آن تابستان داغی که داغ بسیارانی را بر دل مادران و خانواده هاشان گذاشت، فرصتی را برای شنیده شدن صداهایی که سالهاست به اجبار در خاموشی بسر میبرند، فراهم کرده. داغی که با سالها سکوت و خفقان طی شد و بعد از بیش از سه دهه از آن ، اکنون فرصتی برای اولین بار فراهم شده تا صدای فریاد عدالتخواهی آنها در سطح جهانی باشد، با اینکه در طی این سالها ، در کتابهای خاطرات زندانیان دهه ۶۰ و سمینارها و بزرگداشتهایی که برگزار شده و همچنین در دادگاه ایران تریبونال، به بخشهایی از آن رخداد خونین پرداخته شده اما در این دادگاه با محاکمه ی نماینده ی جمهوری اسلامی که عنصر اصلی اجرایی در آن قتل عام بود و نقش پررنگ تعیین کننده ای در به مسلخ فرستادن آنها داشته ، این پژواک جهانی شده.

در آن روزها از فضای مجازی و اینترنت و صدها خبرگزاری که این رخداد را در سطح وسیع پوشش دهند خبری نبود. غرب تصمیمش بر مماشات با رژیم بود و هیچ وقعی بر فجایع انسانی که در ایران میگذشت نمینهاد.

وقتی روایتهای شاهدان و شاکیان از آنچه در راهروی مرگ از رفقایشان در آخرین لحظات حیاتشان دیده و شنیده اند را میشنویم، برای همه ما تازگی دارد گویی همین دیروز این اتفاقات افتاده چرا که تا بحال فرصتی برای ابراز این روایتها به این شکل دست نداده بود.

روایتی که ایرج مصداقی در جلسه چهارم شهادتش (جلسه نهم دادگاه حمید نوری) درباره “رشید دِرَوی اِشکیکی” مطرح کرد ، حس تلخ غربت عجیبی بر تلخی آن رخداد می افزاید. او به دوستش ایرج مصداقی گفته بود:” من هیچکس رو ندارم، مادرم هیچکس رو نداره… اگه اعدامم کنن ، مادرم میاد تو بهشت زهرا چادر میزنه…”

رشید دروی اشکیکی متولد ۱۳۳۷ در رشت بود و بدلیل هواداری از سازمان مجاهدین دستگیر و به چند سال حبس محکوم شده بود. پیش از دستگیری ، او بود و مادری که تمام امید و آرزویش همین یگانه فرزندش بود. میتوان تصور کرد در طول مدت زندان فرزندش چه مسیر طولانی را به شوق دیدار فرزندش می آمد و چقدر برای روز آزادی او لحظه شماری میکرد و تلخی تمام آن روزها را فقط به امید آزادی فرزندش تحمل میکرد… درست مانند تمام مادران دیگر! مادرانی که با چه مشقتی خود را به زندانها میرساندند.

مهدی اصلانی در کتاب “کلاغ و گل سرخ” از اینکه در یکی از ملاقاتها مادرش را حین آمدن به زندان ، ماشین زد و او پخش زمین شد نوشته… تلخی این مشقتها حکایت تمام مادرانی بود که تمام امیدشان به لحظه رهایی فرزندشان از بند بود.

بخشی از کتاب “فریدون سه پسر داشت” اثر عباس معروفی ، به حس و حال غم انگیز مادر خانواده که یکی یکی فرزندانش در مبارزه با رژیم یا اعدام و کشته میشوند یا راهی دیار غربت، میپردازد و به ظرافت این غم را به تصویر میکشد. وقتی ایرج پسر بزرگ خانواده دقیقا بدلیل دگراندیشی در زندان بود، مادر از هر چه که میتوانست برای فرزندش کنار میگذاشت. حتی مغز بادام و فندق را وقتی بین بچه هایش تقسیم میکرد مشتی را برمیداشت در پارچه ای تمیز میپیچید و کنار طاقچه میگذاشت: این هم سهم ایرج! به امید آنکه در روز ملاقات برای پسرش ببرد. پسری که مدتی بعد خبر اعدامش را برایش آوردند…

مادر رشید اما کسی را جز همین فرزند در بندش نداشت. میتوان تصور کرد در تمام آن سالها در تنهایی خود با رشید از غم هجر او میگفت ، شاید هم استکان چای و یا بشقاب اضافه هم برای او کنار میگذاشت ، هر غذایی که در تنهایی آنهم با بغض و بی اشتها میخورد با یاد اینکه رشیدش چقدر این غذا را دوست دارد، حالا چه میخورد جگرگوشه اش؟! و احتمالا مانند “مادر ایرج رمان عباس معروفی” خوراکی هایی را در پارچه میپیچید بامید اینکه در روز ملاقات برای فرزندش بیاورد…

با رشید از اینکه چشم براهش است سخن میگفت ، از اینکه منتظر لحظه موعودی است که او حکمش تمام شود ، یک روز صبح ، زنگ در حیاط را بزند با چهره ای احتمالا شکسته شده و پیکری پر از زخم ها و جراحتهای کهنه شده از کابل ، اما قامتی همچنان استوار و لبخندی بر لب از دیدار دوباره مادر آنهم نه در چند دقیقه زمان ملاقاتی که پشت سرشان ، گوش جانیان برای قاپیدن جملات بودار تیز میشد! رشید آمده بود که بماند ، مثل تمام آن روزهای سعادتمندی که کنار مادر بود.

ایرج مصداقی میگفت ما در آن لحظات نگران آن مادرها بودیم که چگونه با این داغ روبرو خواهند شد؟!

اینکه چگونه بعد از چندماه ملاقات ، از تمام هستی فرزندشان، یک ساک برزنتی سبز بدست خانواده ها خواهند داد … از اینکه به مادر رشید خواهند گفت:” برو بگو مرد خانواده بیاد! به “زنها” تحویل نمیدیم!” و او خواهد گفت:”مرد خانواده من همانی بود که از من گرفتیدش…”۱

من نمیتوانم تصور کنم مادر رشید که همه کسش در آن تابستان داغ بر روی طناب دار پرپر شد بعد از آنروز چگونه بی رشید زندگی گذراند و با چه امیدی صبحها چشم میگشود تا روزی دگر را بامید آزادی فرزندش آغاز کند.

نه نمیخواهم بگویم این تنها داغ مادر رشید بود! این حکایت تمام آن مادران بود که به شوق دیدار دوباره فرزند روزی تازه را آغاز میکردند و بعد از تابستان ۶۷ دیگر هرگز قامت راست نکردند گرچه شجاعتشان در دادخواهی و زنده نگه داشتن عزیزشان ستودنی بود. اما دیگر هیچوقت هیچ چیز به پیش از آن تابستان شبیه نبود.

گفتم که نمیخواهم بگویم این داغ مختص مادر رشید بود، مادرانی بودند با چندین داغ … اما مادر رشید یگانه فرزندش که همه کسش بود را از او گرفتند. او به تنهایی بایست بار این غم جانکاه را بر دوش میکشید.

رشید میگفت کسی را جز مادرش ندارد و قطعا اکنون نیز کسی را از اعضای خانواده ندارد تا تصویر او را مقابل دادگاه نوری در دست بگیرد و بگوید “رشید عزیز من بود ، عضو خانواده من بود، برادرم بود” و… او غریبانه زیست و غریبانه رفت و احتمالا بر خلاف انتظارش او حتی در بهشت زهرا به خاک سپرده نشد تا سنگ قبری از او به جا بماند تا مادرش دلش به همان یک تکه سنگ خوش باشد و با او حرف بزند… او را بی مزار و بی نام و نشان مانند صدها تن دیگر به خاک خاوران سپردند.

اما امروز صدای رشید را یک جهان شنید … صدای رشیدها را یک جهان میشنوند ، امروز آنها دیگر تنها و غریب نیستند ، آنها که در برابر خفقان و سرکوب بی رحمی که میرفت تا تمام هستی یک کشور و ملتش را به گروگان بگیرد ، نتوانستند سکوت کنند و نبینند . امروز آنها خانواده ای به وسعت یک ایران دارند.

رشید ، تو امروز خانواده ای به وسعت یک ملت داری. تو دیگر تنها نیستی بلکه تو عزیز و عضو خانواده همه کسانی هستی که دغدغه دادخواهی دارند و تمام انگیزه و امیدشان به نابودی بساط ظلمیست که تو را از مادر گرفت و هزاران خانواده را داغدار عزیزانشان کرد…


پانویس ها:

۱) فروغ شلالوند دختر مختار شلالوند و برادرزاده جاویدنام حمزه شلالوند در مطلبی با عنوان “قتلعام ۶۷-ساک ها را دادند اما جنازه ها” مینویسد :”وقتی مادربزرگم (ننه) بعدازمدت ها قطع ملاقات وبی خبری مطلق، برای ملاقات به زندان اوین مراجعه کرد، ازاوخواستد مردِ خانواده را بفرستد، آنان نمی دانستند مردترین کس خانواده ما همان ننه وفادارم بود که لحظه ای پسرش را تنها نگذاشت.در باز گشت به خانه قرار نداشت، پریشان بود مرتب قدم می زد و گاه گریه می کرد، به عمویم گفت سریعاً به زندان اوین مراجعه و دریابد چرا مرد خانه باید مراجعه کند، چنان با تحکم برخورد کرد که عمویم همان وقت حرکت کرد. هنوز بیاد دارم زمانی که عمو با ساک برزنتی سبز رنگی دردست باز گشت آن را زمین گذاشت، رو به ننه با صدای لرزان گفت این هم ساک حمزه…”

https://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-94040.html