نامه پدری زندانی به دخترش در آغاز سال تحصیلی و فرجامی به تلخی گل‌های داوودی
ف.نادری پور

به بهانه ی اول مهر و آغاز سال تحصیلی ، نامه ی پدری از زندان به دختر ۸ ساله اش که سال تحصیلی را بدون حضور پدر آغاز کرد:

محمود علیزاده سلماز علیزاده فداییان خلق اعدام 67

“سلماز عزیزم، گرچه درد دل و گفتگوی پدر در شرایط فعلی من با دختر نازنین و قهرمانی چون تو در محدوده ی تنگ این نامه کار دشواریست اما محروم ماندن از دیدار تو بمدت نزدیک به ۴۰ روز و آغاز سال تحصیلی برای تو و سایر کوچولوهای همکلاسی ات تشویقم کرد که صحبتی هر چند کوتاه با هم داشته باشیم، ضمنا ، باطلاعت میرسانم در نظر دارم که بعد از این از طریق نامه به گفتگوی خود با تو ادامه دهم ، تا نظر تو چه باشد. با آغاز سال تحصیلی، مطمئن هستم که دوستان جدید و خوبی به دوستان سابق خود اضافه کرده ای، میدانی دوست خوب (منظورم از دوست خوب ، دوست وفادار ، خوش اخلاق و مهربان است) به اندازه دنیا ارزش دارد. با دوستان خوب باید سالها دوستی کرد. بقیه‌ی حرفهایم را به نامه ی بعد موکول میکنم.”

پدرت محمود – ۱۱ مهر ۱۳۶۳

محمود علیزاده اعظمی در ۲۴ خرداد ۱۳۲۴ در تبریز متولد شد. او وکیل و حقوقدان بود و فارغ التحصیل فوق لیسانس حقوق از دانشگاه تهران. وی همچنین دانش آموخته ی علوم سیاسی از دانشگاه تهران نیز بود.

محمود مشاور عالی حقوقی بانک مرکزی بود. مارکسیست بود و از هواداران سازمان فداییان خلق ایران ارگان ۱۶ آذر .

در ۲۰ فروردین ۱۳۶۳ دستگیر شد و در حالی که دو سال از اتمام حکمش نیز میگذشت  و اصطلاحا “ملی کش” بود ، به صرف عقاید مارکسیستی اش در جریان کشتارهای تابستان ۱۳۶۷ به مرگ محکوم و به دار آویخته شد.

روایت سلماز ، تنها فرزند محمود علیزاده از پدر و روایت رنجهایش (از کتاب آواز نگاه از دریچه تاریکی):

محمود علیزاده و همسر و دخترش

محمود علیزاده در کنار همسر و دخترش سلماز

“پدرم محمود علیزاده در کودکی پدرش را از دست داده بود و همراه خواهر و مادر در تبریز زندگی میکرد. دایی های او مانند یک پدر از او مراقبت میکردند. پدرم در دوران تحصیل همواره میدرخشید.بخصوص در فراگیری ادبیات نبوغ عجیبی داشت. پدر پس از پذیرفته شدن در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران به تهران نقل مکان کرد. آشنایی پدر با اندیشه های چپ به دوران تحصیلش در دبیرستان برمیگردد. او بسان بسیارانی جذب اندیشه های مبارزاتی فداییان خلق شده بود. آرمانگرا بود و در انقلاب ۵۷ شرکت فعال داشت. پس از انشعاب بزرگ در سازمان فداییان خلق و در اعتراض به سیاستهای وقت رهبری فداییان و در راس آنها فرخ نگهدار که قصد داشت با انحلال فداییان ، این سازمان را به دنباله روی از حزب توده بکشاند ، به جریان ۱۶ آذر پیوست. پدر در هنگام انشعاب ۱۶ آذر ، بعنوان کارشناس ارشد حقوقی در بانک مرکزی کار میکرد و بارها برای ماموریت به هلند رفته بود و در تیم حقوفی، در بازپس گیری سرمایه های بلوکه شده توسط امریکا نقش موثری ایفا کرد.

کوچکتر از آن بودم که خاطرات زیادی از پدرم که به اصرار خودش او را “آتا” صدا میکردم ، در قبل از دستگیری اش داشته باشم.

آتا اهل ورزش بود. آنهم خیلی جدی. کمربند سیاه کاراته داشت و تقریبا هر جمعه به کوهنوردی می رفتیم. بعد از حملات ضربتی به گروههای سیاسی (چپ و مجاهدین) و موج اعدامها و دستگیری ها، بسیاری از دوستان و آشنایان به آتا توصیه میکردند از ایران خارج شود اما او قبول نمیکرد.

تا اینکه در تاریخ ۲۱ فروردین ۱۳۶۳ در جلسه ی کاری بانک مرکزی دستگیر شد! بعد از دستگیری آتا ، ماموران برای تفتیش به منزل ما ریختند و به سراغمان آمدند. چهره ی دو غریبه در خاطرم حک شده ، به راستی از ما چه می خواستند؟!

دنبال چه میگشتند؟ قفسه ی کتابها را یک به یک جستجو کرده و کتابها را بروی زمین پرت میکردند. طنین صدای اعتراض مادرم در گوشم مانده:” آن یک مجموعه ی شعر آذری است نه چیز دیگر. دنبال چه میگردید؟”

و صدای غریبه ی ریشوی عبوس:”زنشم ببریم؟!” و آن دیگری که کفش ورزشی به پا داشت :” نه بابا، بچه داره!”

و از آن شب به بعد زندگی ما رنگ دیگری به خود گرفت و خاکستری شد. به خود قبولاندم که آتا به سفری طولانی رفته است. باور طولانی بودن سفر راحتتر از بی بازگشت بودن آن بود. خاطرات دورم از آن ایام به ملاقاتها بازمیگردد و و نامه هایی که در پاسخ به نامه آتا می نوشتم. پاسدار چشم سبزی که هرگاه نوبت او بود اجازه ی ملاقات حضوری میداد ، چون تنها فرزندان سه تا پنج ساله اجازه رفتن به پشت شیشه و ملاقات با پدرشان را داشتند.

چقدر آن ملاقاتها برای من هیجان انگیز بودند. همیشه دوست داشتم آتا اولین کسی باشد که خبر شاگرد اول شدنم را می شنود.

آرزوی بازگشتش را بیصبرانه میکشیدم. همه ی آشنایان و دوستان هم میگفتند :” محکومیتش کوتاه است، زود آزاد می شود.” حکم پدر به پایان رسید اما خبری از آزادی نبود! شرط آزادی را مصاحبه و نوشتن انزجارنامه اعلام کرده بودند و او این شرایط را به جهات حقوقی که تخصص اش بود نپذیرفته بود و داشت “ملی کشی” میکرد.

سال ۱۳۶۷ آتا به عنوان ملی کش و کسیکه مدتها بود حکمش به پایان رسیده بود مقابل هیئت مرگ قرار گرفت. پرسش اصلی نیری از پدرم این بود : مسلمانی یا مارکسیست؟” و پاسخ آتا اینکه ” به پرسش های تفتیش عقاید پاسخ نمیدهم.” (سلماز علیزاده در جلسه ۲۰ دادگاه حمید نوری در اینباره اظهار داشت: یکی از زندانیان که نمیتوانم نامش را بیاورم آخرین صحبت‌های پدرم را در مقابل هیات مرگ شنیده . طبق روایت آن زندانی سابق، پدرم چون حقوقدان بوده اولا که هیات مرگ را محکوم کرده و گفته دادگاه را به رسمیت نمی‌شناسد. و سوالات آنها را به دادگاه‌های ایدئولوژیک قرون وسطی تشبیه کرده است. و حاضر نشده است که به سوال‌های آنها درباره مسلمان بودن یا نبودن پاسخ دهد. و در پایان صحبت‌هایش جمهوری اسلامی را به حکومت نازی‌ها تشیبه کرده است اما نه به طور مستقیم.)

آتا مرتد شناخته شد و هیئت مرگ آتا را به حکم ارتداد به مرگ محکوم کرد. بر اساس شهادت دوستان آتا ، او را به احتمال قوی در ۹ شهریور ۶۷ به قتل رساندند و پیکرش را در گورهای دسته جمعی خاوران به خاک سپردند.

محمود علیزاده

در آذرماه سال ۶۷ از طریق کمیته های چندگانه در تهران اعلام می شود که برای کسب خبر به کمیته ی مورد نظر مراجعه کنید. همانجا به مادرم و خانواده خبر میدهند آتا بعنوان ضد انقلاب اعدام شده. ساکی تحویل می دهند و تذکر میدهند که اجازه ی برگزاری مراسم یادبود و عزاداری را ندارید.

مادرم خبر را مدتها از من مخفی میکند تا من امتحانات ثلث سوم را با موفقیت پشت سر بگذارم. حدس میزدم که باید اتفاقی افتاده باشد. چرا که هر روز اعضای فامیل به منزل ما آمد و شد داشتند. خاله حتی جلوی ریزش اشکش را نمیتوانست بگیرد. تا اینکه امتحانات تمام شد و مادر سعی کرد بصورت غیر مستقیم خبر نبودن همیشه ی آتا را به من بدهد. یادم هست که دائم به من میگفت که خانم فلانی را یادت هست؟ شوهرش اعدام شد! میدانی که او همبند پدرت بوده. ولی من اصلا متوجه نمیشدم که چرا مادرم اینها را برای من تعریف میکرد.

تا اینکه یکروز بهاری موقع صرف نهار ، مادر رو بمن کرد و گفت :” سلماز فیلم گلهای داوودی یادته؟!” گفتم :”آره” بعد پرسید:” بنظرت مادر خانواده کار درستی کرد که مرگ پدر رو از پسر نابیناش مخفی کرد؟” گفتم:”نه ، باید واقعیت رو به پسرش میگفت” . مادر بعد از چند دقیقه سکوت با چشمان گریان به من گفت:”پس منهم باید واقعیت رو بهت بگم. دخترم متاسفم، پدرت دیگه در میان ما نیست. او بهمراه بقیه ی زندانیان سیاسی اعدام شده…”

من در شوک کامل بودم. قاشق از دستم افتاد و تا شب در شوک بودم. حتی اشک هم نریختم. آنشب خواب دیدم که من و آتا در دو طرف دره ای قرار داریم . من صدایش میکردم آتا، آتا و او تنها بمن نگاه میکرد و دور میشد. باورش سخت است. بیش از سی سال از آن تابستان جهنمی و شوم میگذرد. شوخی بخش جدایی ناپذیر زندگی آتا بود. این را دوستان و همبندان سابق آتا نقل کرده اند که حضور محمود آقا در هر جمعی با نشاط و شادی همراه بوده. من با همین نوع تربیت کودک شادی بودم. بازیگوش و پرسروصدا و در دنیای معصومانه کودکی غرق بودم و بدی های دنیا برایم نامفهوم بود. بسان میلیونها کودک همسن و سال خودم آنگونه که آتا برایش مبارزه میکرد: شادی و نشاط برای همگان. و آن بعد از ظهر شوم بهاری سال ۱۳۶۳ و آن دو مرد عبوس غریبه که با بردن آتا آشیان شادی هایمان را ویران کردند، با گفتن این دروغ کلیشه ای :” تنها چند سوال کوتاه داریم، باید با ما بیایید!”

برای من آتا همیشه زنده است و همیشه مراقب من است مانند همان زمان که با سرعت در پارک می دویدم و او نگران اما با چهره ای خندان دستهایش را چون امنگاهی مهربان برای در آغوش کشیدنم میگشود…من نه میتوانم ببخشم و نه فراموش کنم…” ۱ و۲

مهدی اصلانی زندانی سیاسی دهه شصت و از هم بندان محمود علیزاده در پست فیسبوکی اش درباره “محمود آقا” ، به بهانه شهادت دخترش سلماز در دادگاه حمید نوری از مجریان جنایت ۶۷ ، آورده:

«سه‌گانه‌ی «کلاغ و گلسرخ ،آخرین فرصت گل، آواز نگاه از دریچه‌ی تاریک» از جمله اسنادی است که در کیفرخواست نوری آورده شده. سولماز علیزاده دختر شجاع قبیله‌ی شرف از هم‌بند بودن من و پدرش و شرح آن در «کلاغ و گلسرخ» گفت. او در مقابل این پرسش دادستان که این تصویر چیست؟ با بغض پاسخ داد: گلِ سری است که پدرم از استخوان در زندان برایم ساخته. انگار ما همه‌گی‌‌مان (حاضران در دادگاه و شنونده‌گان بی‌شمار) این سال‌ها گروگان گریه بوده‌ایم.


اهل بند محمود‌آقا صدایش می‌زدند. آقایی داشت و بزرگی. جانش به سولمازش بسته بود. حکمش دو سال بود که به پایان رسیده و «ملی‌کِش» شده بود. شرط آزادی‌اش انزجار و مصاحبه قرار داده بودند که محمودآقا بدان تن نداد.
محمودآقا،عشق به سولماز را «زادِ ره» سفر بی‌بازگشت خود قرار داد. جهانی که نیست اما ساخته خواهد شد! تمام عمر زنده‌گی را صدا کرد. آری به زنده‌گی و نه به نکبت قدرت.» ۳

جلاد خسته شده! نیاز به استراحت دارد!

جلسه‌ی شهادت سولماز، یکی از پراهمیت‌ترین و موفق‌ترین جلسه‌های بیست‌گانه بود. به‌گونه‌ای که در انتهای شهادت، که از قضا به‌جهت زمانی کوتاه‌تر از بقیه‌ی جلسه‌ها بود، حمید نوری گفت خسته شده است.(آن‌گونه که مقتدایش خمینی در هر کم‌آوردنی بدان متوسل می‌شد).

حمید نوری بعد از اتمام شهادت سلماز علیزاده در دادگاه ، اظهار خستگی کرد و دادستان اعلام کرد: پنج دقیقه استراحت! حمید نوری اما با لحنی طلبکارانه ، چون منش همیشه طلبکارانه و وقیحانه ی خودش و مقتدایش و نظام مقدسش، گفت:”نه! پنج دقیقه کمه! یک ربع استراحت!”

حمید نوری امروز در مقابل عدالت راهی جز این حربه ها و خود را به موش مردگی زدن ها ندارد، گرچه محکومیت او حتمی است و او نمیتواند با این حربه ها و نمایش ها کاری از پیش ببرد. دور نیست محاکمه دیگر یاران و رفقای جنایتکارش مقابل عدالت و در پیشگاه ملت داغدار و ستم کشیده.


مطالب مشابه:


پانویس ها:

۱) کتاب “آواز نگاه از دریچه ی تاریک”(روایتهای خانواده های داغدیده دهه شصت)/ به کوشش مهدی اصلانی

۲) جلسه بیستم دادگاه محاکمه حمید نوری : https://www.youtube.com/watch?v=bYGCAEukEsE&t=4228s

۳) پست فیسبوکی مهدی اصلانی: https://www.facebook.com/photo?fbid=4847034171992841&set=a.100975746598731

منبع:پژواک ایران