خواب زندگی
فریدون نجفی
لشگری هنوز اسامی را کامل نکرده بود که از طرف حسینیه صدایش کردند و همانطور لیست در دست به سرعت رفت. وسط راه دمپائی از پایش در آمد. لنگه دمپائی را گذاشت و با یک پای برهنه رفت.
چشمبندی جادویی داشتم و همه جا را میدیدم. یک کم تار اما همه چیز را میدیدم. از روز دستگیری آن را حفظ کرده بودم.
اندکی بعد دو پاسدار شتابان از طرف حسینیه آمدند. هنوز به صف نرسید شروع کردند به شمردن دوباره زندانیها.
یک دو سه چهار پنج... سیزده، چهارده. یکی کمه!
زید آرام گفت، نفر پانزدهم منم. میدانی؟
چی؟ ...
زید بار دیگر تکرار کرد، نفر آخر منم.
سر بالا کرده و از زیر چشم بند نگاهش کردم. سرش را تکیه داده بود به دیوار و داشت از پایین چشمبند به من نگاه میکرد.
ساعت حدودن دو - دونیم بعد از ظهر بود. راهروی اصلی طبقه همکف زندان از حرارت آفتاب مرداد دم کرده بود. کرکرههای آهنی پشت پنجرهها، اگر چه جلوی نور را تا حد زیادی میگرفتند اما حرارت آفتاب را چند برابر میکردند. ذرات عرق بر سر و صورت و لباس همه نشسته بود.
ما درست کنار در اتاق مرگ و لب مرز نشسته بودیم. من در سمت چپ و زید و عمو سعید در طرف راست. بعد از آن دو سیامک نشسته بود. از میان ما، تنها زید به دادگاه رفته بود. از صبح کنار هم نشسته بودیم. از فرعی هشت طبقه دوم، مستقیم آمده بودیم همین جا.
پاسدار تند و عصبی بعد از دو بار شمردن زندانیها برگشت و در دادگاه را باز کرد. صدا خنده قطع شد و ناصریان داد زد، چی شده؟
پاسدار پا پس کشید و گفت، حاج آقا این سری چهارده نفر بودند؟
ناصریان دوید بیرون و با فریاد گفت، تا حالا سه سری بردین و هر دفعه هم پانزده تا بودند. یعنی که چی؟ بگردید و نفر پانزدهم را هم پیدا کنید.
بعد خودش رفت سرصف و دوباره زندانیان را شمرد . فریادش چند پاسدار دیگر را هم کشید به دور صف. کلافه پرسید، لیست دست که بود؟
همه به هم نگاه کردند و پاسدار فرج با احتیاط گفت، لیست دست حاج داود بود. برم دنبالش؟
ناصریان با دست اشاره کرد که بدو. فرج بسرعت رفت طرف حسینیه. خودش هم برگشت داخل اتاق هیات. پشت پیراهن از شلوار بیرون زدهاش، خیس از عرق بود.
***
صبح وقتی میآمدیم راهرو پر از پاسدار بود. زندانیها هم زیاد بودند بیشتر از هر زمان دیگر. حتی بیشتراز زمان ملاقات. از تمام بندها. گوئی همه را سر صبح و از خواب زابراه کرده بودند.
همه با چشمبند و زیر شلواری نشسته بودند دو طرف راهرو. تعداد پاسدارها خیلی زیاد بود. هیات کارش را از روز قبل شروع کرده بود. اتاق بزرگ هیات در وسط راهرو قرار داشت. زندانیهایی که داخل اتاق را دیده بودند، زیر لبی و دهان به دهان به بقیه گزارش میدادند که قضیه جدیست. پرونده همه در اتاق هیات انبار شده و گرچه در ظاهر حرف از عفو و آزادی ست اما همه نشانهها بوی مرگ میدهد.
یک ساعتی از ظهر گذشته بود که لشگری زید را به داخل اتاق برد. تا آن وقت هیات نصف بیشتر زندانیها را دیده بود. افرادی را که هیات میدید در طرف چپ و نزدیک حسینه مینشاندند. وقتی تعداد به پانزده نفر میرسید همه را بخط کرده و به انتهای راهرو میبردند. آخر راهرو یعنی درست جلوی در حسینیه را هم با پرده سیاه کاملن پوشانده بودند. ظهر وقتی برای نهار، نفری یک تکه نان لواش و یک بند انگشت پنیر دادند زید از فرصت استفاده کرد و یواشی گفت، کسی میداند امروز چه روزیست؟
عموسعید چشمبندش را کمی بالا زد و گفت، روزها از دست مان در رفته اما شک نکن که یه روز ضایع دیگه، از تاریخ سیاه این مملکته.
زید آستین پیراهن نویش را بالا زد وگفت، ضایع یا سیاه یا هرچیز دیگه، امروز دقیقن هفته اول یا دوم مرداده. یعنی، جشن تولد هفت سالگی من. سال شصت، درست سر ظهر و قبل از غذا، تو خیابان آذربایجان با هفت تا اعلامیه دستگیر شدم. آن روز هم دقیقن هفته اول یا دوم امرداد بود.
این را گفت و همه تکه نان و پنیرش را یک جا چپاند در دهانش. نان، لواش بود و به سادگی مچاله شده به اندازه یک لقمه بزرگ در میآمد.
عمو سعید گفت، زیدیش بپا خفه نشی. کیک تولد رو که آدم تنها نمیخوره. اونم اینطوری یک جا نمیچپونه تو دهن. حرفاش سیامک را به خنده انداخت. هیچ وقت نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. دو پاسدار از دور متوجه خنده شدند و یکی شان آمد جلو و بلند گفت، خاک برسر همتون کنند. بدبختها به جای این که گریه کنید به ما میخندین؟
پاسدار دیگر از همان جائی که ایستاده بود داد زد، رو آب میخندن، موقع خنده مانم میرسه؟
خنده، لقمه را پراند به گلوی زید. بعد از چند سرفه، لشگری آمد و یک ضربه زد به پایش که بجنب، باید بری پیش هیات بخندی.
در تمام طول سه چهار دقیقهای که زید داخل اتاق هیات بود، هیچ صدای از اتاق بیرون نیامد. از بد شانسی، او را درست قبل از وقت نهاری اعضای هیات برده بودند داخل. شکم گرسنه اوقات آدم را زود تلخ میکند.
سرانجام وقتی آن چند دقیقه کوتاه بسر رسید و برگشت، خواست بنشیند سر جایش که پاسدار نگذاشت. نشاندش طرف چپ من. کمی بعداز رفتن پاسدار، زید یواشی گفت، اون تو نمیدونی چقدر سرده. یخ زدم.
عموسعید نگاه به سر و ته راهرو کرد، پاسداری نزدیک مان نبود. با احتیاط و آرام از من پرسید زید چی گفت؟
میگه، تو اتاق هیات هوا خیلی سرد بود، یخ زدم.
عمو سعید گفت، بابا حالا تو این حیر و بیر، کی از سرما و گرما خواست بداند! ازش بپرس، چی شد؟ اصلن تو اون گداخونه چه خبره؟
سوال را از زید پرسیدم گفت، شش نفر بودن...
هنوز جملهاش تمام نشده بود که پاسداری با دو سینی پر از کباب از مقابل مان گذشت و رفت داخل اتاق هیات. بوی کباب سالن را برداشت. وقتی پاسدار رفت سرم را بالا کردم دیدم همه زندانیها به دور و بر نگاه میکردند. بوی وحشتناک کباب هنوز نرفته بود که دو پاسدار با دو مجمعه پر ازبرنج کوه کرده از مقابلم گذشته و رفتن داخل اتاق. خدای من. این صحنه چنان دور از ذهن بود که یک لحظه احساس کردم یا دیوانه شدم ویا خواب میبینم. آن چه را که دیدم تنها زمانی باور کردم که باز دو پاسدار دیگر با دو مجمعه پر از انواع خورشت به دنبال انها راهی اتاق شدند. اول بوی کباب و بعد بوی چلو و خورشت سالن را برداشت.
هنوز پاسدارها از اتاق خارج نشده بودند که یکی از زندانی ها بلند گفت، کوفتشان بشه. سور سر ماست.
وقتی پاسدارها برگشتند و رفتند، سکوت سالن را برداشت و من تازه یادم آمد زید حرفش را تمام نکرده بود.
دور و بر را چک کردم پاسداری در سالن نبود. رو کردم به زید و گفتم، خب داشتی میگفتی.
زید جوری که عمو سعید هم بشنود گفت، شش تا بودن، هیات رو میگم. فقط نیری و رئیسی و اشراقی رو شناختم.
منبع:پژواک ایران