PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ / Friday 19th April 2024

حرفهای کودک درونم
مینا اسدی


 

سالها خودم را سانسور کردم و خاموش ماندم. با آنکه با همه‌ی فرخزادها دوست و آشنا بودم خفه شدم تا چیزی ننوشته باشم که چوب لای چرخ کسی بگذارم اما می‌بینم سکوت امثال من آدمها را در دروغ و ریا کاری و تظاهر و نان خوردن به نرخ روز پابرجاتر می‌کند. کسانی که هرگز فریدون را ندیده بودند و از روبرو شدن با او اکراه داشتند با قتل فجیع او وارد میدان شدند و بر سر زنان از دوستی و نزدیکی با او قلم‌فرسایی کردند.

یک خاطره‌ی تلخ دارم از روزی که یک روشنفکر به من زنگ زد و پرسید چرا در بازگشایی انجمن همجنسگرایان در استکهلم شرکت کردی و آنها جرات کردند که با تو مصاحبه کنند؟ گفتم که شما مرا از ایران می‌شناسی ... من در ایران هم به جلسه‌ی همجنسگرایان می‌رفتم و در جشن ازدواج دو مرد از خانواده‌ای سرشناس هم شرکت داشتم چه جای تعجب است. جواب ایشان این بود: آن موقع شما دبیر کانون نویسندگان در تبعید نبودی نمی‌دانی چه غوغایی شد. خندیدم با صدایی که گوش دوست را کر کرد: من آزاداندیشم و کانون نویسندگان هم که سهل است هیچ قدرتی نمی‌تواند آزادی مرا از من بگیرد. خودشان به من بنویسند و مرا از بندی که ساعدی نازنین با عشق و دوستی به پایم بست آزاد کنند.

از شعری که برای چاپ برای او فرستاده شد حرف زد و شعر را که قافیه‌ی آن "ای کونی" بود برایم خواند. نام شعر و نام شاعر. تکانم داد. پرسید چکار کنم. گفتم چاپ کن باقی با من. کاش چاپ می‌کرد که من با نام و نشان بنویسم. گفتم که من با کانون نویسندگان شاعر نشدم. شاعر بودم و دوستداران خودم را داشتم... داشتم برای خودم آزاد می‌گشتم و تازه من با نام و نشان خودم به آنجا رفتم ... نه به عنوان دبیر کانون. چندی نگذشت که فریدون را کشتند... همه قلمفرسایی کردند در بزرگی و شجاعت او ... مصاحبه کردند و شعر سرودند افتخار کردند که روزی از در خانه‌ی او گذشته‌اند ...

من به یاد روزهایی افتادم که فریدون به استکهلم می‌آمد و زنگ می‌زد که بیاید مرا ببیند و آرزو داشت که بچه‌هایم را ببیند. من همیشه نه گفتم. گفتم که اگر تو به خانه‌ی من بیایی من انگشت‌نما می‌شوم و باید از این کشور فرار کنم. با دو بچه به کجا بروم و او با کلماتی که بلد بود می‌گفت فلان فلان‌شده بیا پیش من. می‌دانی که من جدی می‌گویم روی سرم جا داری و من می‌پرسیدم آن سگ نره‌خر چی. می‌خندید: مثل آن سگی که در خانه‌ی من در تهران از تو می‌ترسید توی بالکن حبسش می‌کنم. من نرفتم و هر بار بحث ادامه داشت تا آخرین بار که آمد. زنگ زد آدرست را دارم خودم می‌آیم. خواهش کردم نیاید گفتم می‌آیم به برنامه‌ات قول می‌دهم. فریدون از فروغ می‌گوید. با زینت هاشمی و محمدعقیلی دم در سالن قرار گذاشتم که در تاریکی سالن بروم و وسط آنها بنشینم. فریدون از فروغ گفت. از شاعران زن گفت. از من هم نام برد. در تاریکی به خانه برگشتم و او را از نزدیک ندیدم. دو روز بعد زنگ در خانه به صدا در آمد. همزمان با من بهرنگ و بابک هم به سمت در دویدند. فریدون با دو مرد جوان پشت در ایستاده بود. بچه‌ها را بغل کرد و گریه کرد: تو همان مینا هستی که پابرهنه راه می‌رفتی و آواز می‌خواندی؟ عذر موجه من این بود: تو اینجا نیستی... نمی دانی... جو بدی‌ست... به بچه‌ها گفت مادرتان بچه‌ی خانه‌ی ماست. خاک بر سر شما را به من نشان نمی‌داد. روز و شب خوب و سختی بود. خاطره ... یاد... خنده... و گریه. رفت و کشته شد. و من ماندم با افسوس و حسرت سالهایی که او را ندیدم. پس از مرگش مدعیان بی‌شمار یافت. دوستی ما مثل دوستی دو کودک بود. نمی‌خواستم کودکی‌هایم را با کسی قسمت کنم. می‌خواستم عاقل بمانم. اما کودک درونم دست از آستینم درآورد و اینها را نوشت.

مینااسدی- یکشنبه هجدهم ماه یونی دو هزار و هفده



منبع: پژواک ایران