PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ / Thursday 28th March 2024

دکتر مسعود شیری «جاودانه‌ای» که غریبانه رفت
ایرج مصداقی


 
دکتر مسعود شیری و یکی از هم دانشکده‌ای‌هایش مرحوم دکتر حبیب ‌اعلمی
 
دکتر مسعود شيری یکی از هزاران جاودانه‌هایی است که ناشناخته ماند و قدرش چنان‌که باید و شاید دانسته نشد. او در سال ۱۳۶۱ در بيمارستان اميراعلم تهران دستگير شد و در اوین به زیر شکنجه رفت. در سال ۱۳۶۲ به زندان گوهردشت منتقل شد و در بهداری زندان مشغول مداوای زندانیان شد.
 
یک بار در بهداری زندان گوهردشت او را دیدم. در سلول انفرادی شماره‌ی ۳۲ سالن ۹ گوهردشت زندانی بودم و از آن‌جایی که لاجوردی شخصاً از من بازجویی کرده بود، نگهبان‌ها حساسیت زاید‌الوصف بی‌‌موردی به من داشتند.
تمام مدت معاینه، پاسدار بندمان بالای سرم بود، و امکان گفتگو با دکتر شیری فراهم نشد. هم دکتر شیری و هم من، از واکنش نگهبان، متوجه «سلامت» یکدیگر شدیم. برای کسی که تجربه داشت، مشخص بود که اگر یکی از ما دو نفر مورد اعتماد‌شان بودیم، تنهایمان می‌گذاشتند.
 
در بهداری  زندان گوهردشت زین‌العابدین فراهانی یکی از توابان اوین که در جوخه‌ی اعدام شرکت کرده و تیرخلاص زده بود هم به عنوان «اپتومتریست» حضور داشت و البته مورد نفرت زندانیانی بود که او را می‌شناختند. زندانیان برای معاینه‌ی چشم بدون حضور نگهبان نزد او برده می‌شدند، چون وظیفه‌اش را از پاسداران بهتر انجام می‌داد. 
 
وقتی دکتر شیری فشارخونم را می‌گرفت، توی چشم‌هایم نگاه کرد و در حالی که پمپ را فشار می‌داد، لبخندی که سرشار از مهر و همدردی بود زد؛ انگار خستگی بازجویی‌ها از تنم بیرون رفت. فکر می‌کردم کسی هست که با نگاهش مرا می‌فهمد. با لبخندی پاسخ‌اش دادم. این بار بازویم را فشار داد و برقی از چشمانش گذشت. نبض‌ام را که گرفت دوباره دستم را فشار داد، فقط توانستم نگاهش کنم. بی‌آن‌که بتوانم کلامی جز مشکلات جسمی‌ام با او در میان بگذارم. دلم نمی‌خواست اتاقش را ترک کنم. نمی‌توانم توصیف کنم چقدر دلم می‌خواست با او گفتگو کنم.
 
بعد از مدت‌ها به جز نگهبان و پاسدار و شکنجه‌گر و مسئول زندان و ... او تنها «انسانی» بود که دیده‌ بودم. همان جا بود که متوجه شدم صدایم برای خودم ناآشناست. به خاطر تنهایی، مدت‌ها صحبت نکرده بودم و به همین دلیل صدایم تغییر کرده بود. از این که آهسته صحبت می‌کردم متوجه شد، سرش را با تأسف تکان داد و گفت طبیعی است.   
به سلولم که برگشتم مدت‌ها به او فکر می‌کردم. بار بعد که به بهداری برده شدم، دکتر محمدی مرا معاینه کرد و نسخه نوشت. هرچه از زیر چشم‌بند، چشم‌انداختم او را ندیدم. صدایش را هم نشنیدم. در همین اثنی یک پاسدار که جنب و جوش مرا دیده بود، چنان سیلی‌ای به گوشم زد که برق از چشمانم پرید. بعدها وقتی در قزلحصار شنیدم که دکتر شیری به خاطر لو رفتن «تشکیلات» زندان اعدام شده است، افسوسم برای آن که نتوانسته بودم با او صحبت کنم دو‌چندان شد.
 
خیلی دلم می‌خواست بدانم چه بر سرش آمده است. می‌دانستم تشکیلاتی در کار نبوده است و نمی‌توانست باشد. حتی در بندهای عمومی هم «تشکیلات» به آن عنوان وجود نداشت، چه برسد در بهداری زندان گوهردشت که به جز چند نفر که یکی‌شان تواب فعالی بود، کسی در آن‌جا نبود.
 
هنگام تحقیق در مورد «واحد مسکونی»، یکی از مخوف‌ترین شکنجه‌‌گاه‌های زندان قزلحصار که ویژه زنان مجاهد بود، یکی از دوستانم که شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های طاقت‌فرسای ۱۴ ماهه‌ی «واحد مسکونی» را متحمل شد خاطره‌ای را برایم تعریف کرد که بلافاصله مرا به یاد دکتر مسعود شیری انداخت.
 
«م – الف» که رابطه‌ی نزدیکی با شکر محمدزاده یکی دیگر از ساکنان واحد مسکونی داشت برایم تعریف کرد:  
 
«بعد از تحمل آن همه فشار، در آخرین روزهای واحد مسکونی در موقعیتی که پیش آمده بود، شکر بعد از آن که خیالش راحت شد من حرفی راجع به موضوع ارتباطمان با دکترها نزده‌ام، به من گفت: می‌ترسم مبادا عفت خلیلی حرفی در این مورد زده و برای آن‌ها تولید دردسرکند.»
 
دکتر مسعود شیری یکی از «دکتر‌ها» بود. زندانیان واحد مسکونی قبل از انتقال به قزل‌حصار در گوهردشت به هنگام رفتن به بهداری با آن‌ها ارتباط می‌گرفتند و به رد و بدل کردن چند خبر ساده می‌پرداختند یا حداکثر «دکتر‌ها» محبتی در حق آنان می‌کردند. موضوع بسیار ساده و پیش‌پا افتاده بود. چه بسا در بازجویی‌ها همین مسئله ساده از پرده بیرون افتاده بود و به خاطر آن دکتر شیری زیر فشار رفته بود.
 
عفت خلیلی یکی از هواداران مجاهدین بود که برادرش علی در سال ۱۳۶۳ و خواهرش طیبه در سال ۶۱ اعدام شدند. او در زیر فشار شکست و به یکی از تواب‌های فعال زندان قزلحصار و اوین تبدیل شد. او می‌توانست داستان را پیچ‌و تاب داده باشد اما برای یک بازجوی کارکشته، به خوبی مشخص بود که رابطه‌ی یک زندانی محبوس در سلول انفرادی با یک پزشک بهداری زندان آن هم با حضور نگهبان و ... در چه حدی می‌تواند باشد.
 
حدس «شکر» که خود پرستار بود و در کشتار ۶۷ جاودانه شد درست بود، برای دکتر شیری «دردسر» درست شده بود. در قزلحصار که بودم شنیدم دکتر شیری اعدام شده است، اما تحقیقات بعدی‌ام حاکی از آن بود که وی بعد از لو رفتن ارتباط‌اش با زنان زندانی، برای این که زیر شکنجه نام کسی را نبرد با باند كشی (تنسوكرپ) خودش را دار زد.
 
دکتر مسعود شیری در سال ١٣٣١ در اصفهان متولد شد و  يك برادر و يك خواهر کوچکتر از خودش داشت. پدرش راننده‌ی تریلی بود و از زندگی متوسطی برخوردار بودند.  
وی در سال ۱۳۵۰ در رشته‌ داروسازی دانشگاه مشهد قبول شد و به تصدیق همدوره‌ای‌هایش یکی از شريف ترين و محبوب‌ترین دانشجويان دانشگاه مشهد بود. دکتر شیری در سال ۱۳۵۷ فارغ‌التحصیل شد و به خدمت سربازی رفت. دوران آموزش‌اش را در پادگان «صفر یک» نیروی زمینی ارتش در فرح‌آباد تهران گذراند.
 
یکی از دوستان همدوره‌ای‌هایش برایم نوشت:‌ حکایت ما و مسعود در میدان تیر شنید و شلیک با اسلحه ژ ۳ شنیدنی است. مسعود چون خيلی كوچك جثه و كم وزن بود با هر تيری كه می انداخت خودش يك طرف پرت می‌شد و گلوله هم يه جای ديگه می‌رفت و هيچكدوم به سيبل نمی‌خورد! بالاخره يكی از گلوله هایش خورد به وسط سيبل من كه پهلوش تيراندازي مي كردم! فرمانده ميدان كلی به من آفرين گفت. اما داستان به همین‌جا ختم نشد چرا که مسعود شروع كرد به كولی بازی كه اون گلوله‌ی من بوده و من زدم به وسط سيبل! خلاصه همه ميدان مي خنديدند و خاطره‌ای شد برایمان.
 
مسعود در عین حال شوخ‌طبعی و شوری که داشت خیلی حساس و دل‌‌نازک بود. روز «۱۷ شهریور» وقتی در پادگان صدای رگبار مسلسل را در «میدان ژاله» شنید، گوشه‌ای می‌گریست‌.
 
در سال ۱۳۵۸ بر اساس مصوبه‌ی دولت بازرگان به دوران خدمت‌اش پایان داده شد و در همان سال در رشته‌ی تخصصی علوم آزمایشگاهی دانشگاه تهران (کلینیکال پاتولوژی) قبول شد. پیش از آن که دستگیر شود، مدت‌ها در منزل‌اش جلسه‌ی تفسیر نهج‌البلاغه داشت.
 
در زندان شنیده بودم که در دانشکده‌ی پزشکی مشهد تحصیل کرده است. مدت‌ها دنبال کسی می‌‌گشتم که او را بشناسد و یا از دوران تحصیل‌اش‌ با خبر باشد. خاطراتی که در خلال جستجو‌هایم از او شنیدم، نفرت من از جانیان را دوچندان کرد.
دکتر شیری که در شادابی و سرزندگی نمونه بود، به خاطر آن که در زیر فشار در مورد کسی اعتراف نکند، دردمندانه خودکشی کرد.
 
یکی از دانشجویان دانشکده‌ی پزشکی مشهد می‌گفت:
 
«یک کافه تریا بود که مسئولش کسی بود به نام حسین آقا. مسعود یک روزایی صبح زود می‌آمد دانشکده و می‌رفت به حسین آقا می‌گفت که امروز فقط چایی داریا! بعد می‌آمد تو حیاط دانشکده و وقتی همه‌ی همکلاسی‌ها جمع می‌شدند یک دفعه می‌گفت : امروز همه مهمان من هستید کافه تریا، هر کی هرچی خواست بخوره! بعد که همه می‌رفتیم کافه تریا تا سفارش بدیم، حسین آقا می‌گفت امروز فقط چایی داریم!»
 
یکی دیگر از دانشجویان دانشکده داروسازی مشهد برایم نوشت:‌
 
«در اوایل دهه‌ی پنجاه اگر کسی با هواپیما مسافرت می‌کرد معنی‌اش این بود که خیلی پولدار است! مسعود کلا˝ فکر کنم یک بار بلیط هواپیما خریده بود، و وقتی از پله‌های دانشکده می‌رفت بالا از قصد، اون رو از جیبش انداخت بیرون که بالاخره یکی ورش داره و بیاد دنبالش بگرده. بعد خودشم قایم شده بود که همه جا برند دنبالش بگردند و همه بفهمند که مسعود شیری با هواپیما از مشهد می‌ره اصفهان! هر وقت هم این خاطره داشت پاک می‌شد، همون بلیط رو یه جایی دوباره می‌انداخت!
یکی از خانم‌های همدوره‌‌‌ی او در رشته‌ی داروسازی برایم تعریف کرد:
 
«در تظاهرات دانشجویان داروسازی وقتی می‌خواستند نوع دوره‌ی تحصیلی را از دکترا به لیسانس و فوق لیسانس تغییر بدهند، قرار گذاشته بودیم با روپوش سفید به تظاهرات برویم. یک همکلاسی خانم دیگه داشتیم که خیلی چاق بود. مسعود هم رفته بود روپوش او رو از آزمایشگاه برداشته بود و اومده بود تو تظاهرات. مسعود با اون قد و قامت کوچولوش خیلی مسخره شده بود و روپوشش رو زمین کشیده می‌شد و ما می‌خندیدم!»
 
بیش از سه دهه‌ی از مرگ جانکاه دکتر مسعود شیری می‌‌گذرد، درست مثل یار دلبند ناشناسی که پشت در شعبه بازجویی، سیانور خورد و من تا آخرین خرخره‌ها، همراهی‌اش کردم، مثل دوست و رفیقم فیروز الوندی که خودش را نشسته از لوله‌ی کوتاه سیفون توالت دار زد، مثل قاسم خلدی نازنین که دردمندانه در اوین خود را دار زد، مثل علی طاهرجویان که خودش را در گوهردشت به ‌آتش کشید، مثل جلیل شهبازی که در خلال کشتار ۶۷ با شیشه شکم‌اش را درید، مثل علی انصاریون که با خرده شیشه و حلبی و داروی نظافت، خودش را زجرکش کرد، مثل خیلی‌های دیگه.
 
من همچنان به یاد آن‌ها که به عشق «فردا» می‌زیستند، شعر زنده یاد نصیر نصیری را می‌خوانم که پس از کشتار ۶۷ در اوین سرود:‌
 
«اگر فردا را از من بگیرند
از من چه می‌ماند
بر می‌خیزم
با تیزترین تیغ
بر برگ نازک دلم می‌نویسم: فردا »
 
ایرج مصداقی ۶ خرداد ۱۳۹۶
 
 
 
 
 
 



منبع: پژواک ایران