PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ / Friday 19th April 2024

اسدالله «خالصی» هم پر کشید و رفت
ایرج مصداقی



باورم نمی‌شود اسدالله دیگر نیست. هنوز تو حال و هوای زندانم، ساعت‌ها قدم می‌زدیم و از هر دری سخن می‌گفتیم و گاه بدون آن که حرفی بزنیم، دور حیاط می‌چرخیدیم.

هم‌اتاق بودیم و همدل و همراه. فوتبال و والیبال‌اش حرف نداشت. نزدیکی‌ام به او، از حضور در یک تیم والیبال مشترک شروع شد و پس از مجادله‌ام با حسین شریعتمداری و حسن شایانفر در «مسجد بند ۱ واحد۳» رابطه‌مان صمیمانه‌تر شد. 

بچه‌ی شهریار بود. صفا و صمیمت‌اش مثال‌زدنی. محبوب بود و محجوب. یک پارچه شور و شوق و تحرک. بدن سفت و قرصی داشت. فرز بود و چالاک.

بعید می‌دانم کسی با او همدم و هم‌نفس بوده باشد و از صفا و صمیمیت‌اش نچشیده باشد. آرامش  و طمأنینه‌ی عجیبی داشت. خنده‌هاش هم ملایم بود. فکر نمی‌کنم هیچ نام خانوادگی‌ای زیبنده‌تر از «خالصی» برای او بود. در یک کلام «خالص» بود و بی غل و غش. 

نگاه تیزبینی داشت. اواسط  تابستان ۶۴ در بند ۵ واحد ۳ ، یک روز که با هم قدم می‌زدیم و او از خاطراتش می‌گفت، رسید به موضوع صمد منتظری که بچه‌ی شهریار بود و وزنه‌بردار ۵۲ کیلویی تیم ملی ایران. با اطمینان عجیبی بهم گفت «احساس می‌کنم در یکی از سفرهای خارجی اگر فرصتی به دست بیاورد فرار خواهد کرد.»

وقتی اسدالله به زندان افتاد، صمد نوجوانی ۱۴ ساله بود. او با چنان قاطعیتی این حرف را می‌زد که سال بعد در جریان بازی‌های آسیایی سئول، تقریباً مطمئن بودم خبری در این مورد خواهم شنید. «صمد» به همراه سه وزنه‌برادر دیگر، از اردوی تیم ملی که توسط محمد مهرآیین یکی از شکنجه‌گران شعبه‌ی هفت اوین حفاظت می‌شد، گریخت و دو سال بعد در عملیات «فروغ جاویدان» کشته شد. 

کمتر دیدم از زندگی شکوه و گلایه کند. این ویژگی را تا آخرین دم حیات با خود داشت. دوستی می‌گفت بر تارک وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: 

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت/ نیکی و بدی و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که ستم با ما کرد/ بر گردن او بماند و بر ما بگذشت! 

از وقتی که خودش را شناخت در کنار تحصیل کار می‌کرد. پس از اخذ دیپلم و پایان دوران سربازی به آمریکا رفت. هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. فعالیت سیاسی‌اش را در آمریکا آغاز کرد و به کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی برای احیای واحد جنبش دانشجویی پیوست که بعدها در داخل کشور هسته‌ی اصلی «اتحادیه کمونیست‌ها» را تشکیل دادند. 

از این بابت مسیر مشترکی را آغاز کرده بودیم که ما را به هم نزدیک می‌کرد. پس از پیروزی انقلاب مثل من، درس و تحصیل را رها کرد و به ایران بازگشت و به هواداری از سازمان «پیکار» پرداخت. در تابستان ۱۳۶۰ به همراه تعدادی دیگر از فعالان سیاسی شهریار که غالباً هوادران مجاهدین بودند، در شبیخون نیروهای رژیم دستگیر شد. 

در بند ۱ و بند ۵ واحد ۳ با او هم‌بند و هم‌اتاق بودم. آهسته آهسته متوجه شدم دیگر گرایشی به مارکسیسم و به ویژه «پیکار» ندارد اگر چه نماز نمی‌خواند و روزه نمی‌گرفت. تیپ مستقلی بود و مواضع خاص خودش را داشت و در دسته‌بندی‌های معمول زندان نمی‌گنجید اما مورد احترام همه بود. کم حرف بود و تو دار. کمتر کسی می‌دانست در آمریکا مشغول تحصیل بوده است.

همین چند روز پیش بود که سخت یادش را کرده بودم، دو سه بار داستان مادر بزرگ و پدربزرگش را برای دوستانم تعریف کردم و کلی  خندیدم.

اسدالله برای پدر بزرگ و مادربزرگ پیرش تلویزیونی خریده بود که سرشان گرم باشد. روزی با شنیدن صدای جر و بحث‌شان وارد اتاق می‌شود تا ببیند ماجرا از چه قرار است.

مادر بزرگش در حالی که پشت کرسی نشسته بود با نشان دادن تصویر تلویزیون سعی می‌کرد به پدربزرگش بقبولاند که تصویر مربوط به «مشد حسن» یکی از هم‌ولایتی‌هایشان است و پدربزرگش اصرار داشت که او «مشد علی» است. (در ذکر اسامی ممکن است اشتباه کنم) با ورود اسدالله مادربزرگش او را به داوری می‌ خواند که تصویر مربوط به کیست. اسدالله هرگاه واقعه را تعریف می‌کرد با خنده می‌گفت دیدم تصویر یک کنده درخت است که این دو به خاطر ضعف‌ بینایی‌‌شان آن را یکی از هم‌ولایتی‌هایشان گرفته بودند. 

پس از آزادی در یکی از شرکت‌های خصوصی در خیابان سهروردی شمالی مشغول کار شد. همدیگر را هر از گاهی می‌دیدیم و درد دلی می‌کردیم. 

اسدالله پس از آزادی از زندان با همسر یکی از شهدای مجاهد ازدواج کرد که فرزند خردسالی داشت. پسر خوانده‌اش میثم را همچون فرزند خود بزرگ کرد و خود نیز دارای دو دختر شد، اولی  را تحث تأثیر نبرد الفتح و فلسطین، «کرامه» نامید و دومی را کیمیا. 

اسدالله به منظور تأمین معاش خانواده، به کار سخت در جزیره کیش مشغول شد و پس از رکود اقتصادی سال‌های اخیر، مجبور به بازگشت به شهریار شد. سال گذشته گرفتار سرطان شد و روز جمعه ۱۰ دیماه پرکشید و رفت.

 

 برای من همیشه او زنده است. 

ایرج مصداقی ۱۱ دیماه ۱۳۹۵

 

 

 

 



منبع: پژواک ایران