PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ / Tuesday 19th March 2024

خروج مأموران ساواک از کشور در دیماه ۵۷، سفر به اسرائیل و اخراج از این کشور(گفتگو با پرویز معتمد)
ایرج مصداقی


وضعیت کمیته مشترک  در روزهای بحرانی سال ۵۷ چگونه بود؟
 
پرویز معتمد:‌ کمیته مشترک بعد از برکناری عطارپور و حضور هیئت‌های صلیب سرخ و عفو بین‌الملل و بازدید آن‌ها از زندان‌ها عملاً تضعیف شد. وقتی که در خرداد ۱۳۵۷ سپهبد ناصر مقدم رئیس اداره دوم ارتش به ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور تعیین شد، فاتحه ساواک و کمیته مشترک و کشور خوانده شد. مقدم در باند فردوست بود و به توصیه‌ی او به ریاست ساواک رسید. می‌دانید که او در سال ۱۳۴۹ رئیس اداره سوم یا امنیت داخلی ساواک بود که برکنار شد و آقای پرویز ثابتی جایگزین او شد. آن‌جا هم فردوست او را گذاشته بود. همان وقت هم که مقدم به جای نصیری انتخاب شد خیلی ها در ساواک مخالف بودند. او از قدیم با رؤسای جبهه ملی و نهضت‌آزادی ارتباط داشت بعداً در دوران انقلاب گندش درآمد که کار از کار گذشته بود.  
 
ایرج مصداقی:‌ بله شنیدم مخالفان زیادی در ساواک داشت. همان موقع سرلشکر علی معتضد که قائم مقام ساواک بود به عنوان اعتراض استعفا داد. یک چیز عجیب که ذهن من را اشغال کرده این است که مقدم در فروردین ۱۳۵۷ به آمریکا سفر کرده بود و بهشتی هم در همان دوران سفری به آمریکا داشت. و نکته‌ی عجیب‌تر این که در خردادماه ۱۳۵۷ مقدم رئیس ساواک شد.
من گفتگوی دایی‌ام سپهبد احمدعلی محققی با ولی نصر را گوش دادم. ولی نصر قبلاً دمخور سلطنت‌طلب‌های دو آتشه بود الان به میمنت نزدیکی پدرش سیدحسین نصر به رژیم، او هم به این سمت تمایل پیدا کرده و در نقش لابی رژیم و شرکت‌های نفتی ایفای وظیفه می‌کند. هر بحثی هم که مطرح می‌شود او یک جور موضوع را به رژیم ربط می‌دهد و این که بایستی منافع آن در منطقه را در نظر گرفت و در بازی‌ها شرکتش داد. سیدحسین نصر سابقاً ریاست دفتر فرح پهلوی را به عهده داشت، همدرس مطهری بود و حداد عادل وردست او بود؛ حالا سر پیری فیل‌اش یاد هندوستان کرده و با دوستان قدیمی‌اش نزدیک شده. ظاهراً اسلام‌پناهی‌اش کار خود را کرده است.
دایی‌ام در آن گفتگو از قره‌باغی و مقدم به عنوان خائن یاد می‌‌کند. الان یادم نیست فردوست را هم می‌گوید یا نه؟ البته دایی‌ام قبل از این که فرمانده ژاندارمری بشود، جانشین قره‌باغی بود. البته بایستی تأکید کنم من نگاه دایی‌ام سپهبد محققی و امثال او را قبول ندارم و معتقدم نگاه ایرانی همیشه دنبال بز بلا گردان می‌گردد. آن‌ها مقدم و قره‌باغی را به بی‌عرضگی هم متهم می‌کنند. اما اگر قرار باشد کسی را بی‌عرضه معرفی کنیم بایستی پذیرفت که بی‌عرضه واقعی خود شاه بود. وقتی شاه مملکت از صبح تا شب با سفرای انگلیس و آمریکا دیدار می‌کند و از آن‌ها رهنمود می‌خواهد که چه کند، و آن‌ها ترک کشور را به او دیکته می‌کنند، امثال قره‌باغی و مقدم نمی‌توانند شخصیت مستقلی از خود نشان دهند. آن‌ها هم توصیه‌های مقامات آمریکایی و انگلیسی را اجرا می‌کنند. وقتی ژنرال آمریکایی برای آرام کردن فرماندهان ارتش به ایران می‌آید، یعنی ارباب بزرگ تصمیم‌اش را گرفته است، قره‌باغی و مقدم چه می‌توانستند بکنند؟ البته به مقدم قول داده بودند که رئیس سازمان امنیت در دولت جدید خواهد شد. رفته بود حکم ریاست‌اش را بگیرد که او را دستگیر و اعدام کردند.  
 
بعد از انتخاب سپهبد مقدم چه شد؟
 
پرویز معتمد: مقدم از قبل با سران نهضت‌ آزادی و جبهه ملی رابطه داشت. دست ما هم بیشتر از قبل بسته شد. دستگیری و مجازات عاملان ناآرامی‌ها را قبول نمی‌کردند. در صورتی که کاری نداشت جمع کردن آن‌ها. اسامی همه آن‌ها تهیه شده بود. من در سال ۱۳۵۷خودم مدتی در خانه امن ساواک در آماده‌باش بودم. منتظر دستور بودیم. اگر یادت باشه چند تا خانه‌ امن‌ها را برایت توضیح دادم. وقتی در آبانماه ۱۳۵۷ آقای ثابتی برکنار شد و کشور را ترک کرد دیگر کمیته مشترک از هم پاشید. (۱)
 
چه اتفاقی افتاد که شما کشور را ترک کردید؟‌
پرویز معتمد:‌ اوضاع درهم برهمی بود. در خبرها بود که دستور ترور مرحوم غلامحسن صدیقی با موافقت آیت‌الله خمینی صادر شده است و چون گزارش خبر در بولتن شرفعرضی درج شده بود، پادشاه به ساواک دستور داده بودند با قدرت از آن مرحوم مراقبت شود و به مدت یک ماه تا رفع خطر مراقبت از آن مرحوم ادامه داشت.
 
دفتر من در طبقه سوم کمیته مشترک بود. در یکی از روزهای بحرانی کشور که شایعه نخست‌وزیری شاهپور بختیار پیش آمده بود یک افسر شریف شهربانی به نام ستوان صمدی که بیچاره هیچکاره بود و بعد از انقلاب اعدام شد گزارش شنود یک مکالمه را روی میز من گذاشت. او خیلی وقت نبود که به ساواک منتقل شده بود.
 
آیا شما بختیار را هم شنود می‌کردید؟
 
پرویز معتمد: فقط بختیار شنود نمی‌شد، دستور ریاست کمیته این بود که مکالمات افراد مورد تماس ارتشبد قره‌باغی و شاهپور بختیار همه روزه قبل از ۶ بعدازظهر به دفتر ریاست ساواک ارسال شود. از بخش فنی درخواست کردم ۵ نوار خط تلفن.... (مربوط به شاهپور بختیار، قره‌باغی، کریم سنجابی، مهندس مهدی بازرگان و احمد صدر حاج‌سیدجوادی) قبل از ۱ بعد اظهر تا اطلاع ثانوی به دفتر کمیته تحویل گردد. مرحوم شاهپور بختیار شدیداً تلاش می‌کرد از یاران گذشته وزرای خود را انتخاب کند متأسفانه از پاریس راه بسته بود. اطلاعاتی که کمیته از منابع خود در تهران در رابطه با مکالمات ابراهیم یزدی با همفکرانش کسب می‌کرد جالب و قابل درج در بولتن شرفعرضی هم بود.
 
ایرج مصداقی: احتمالاً تاریخ این شنود بایستی از ۷ دیماه به بعد باشد چون در همان روز گفته می‌شد که به صلاحدید سپهبد مقدم بختیار با شاه در کاخ نیاوران دیدار کرده و پیشنهاد نخست‌وزیری را پذیرفته و ۹ دیماه بختیار موافقت‌ خودش را اعلام کرد. 
 
پرویز معتمد: من حافظه‌ام یاری نمی‌‌کند اما باید همین روزها بوده باشه. دقیقه‌ای بعد گزارش را رؤیت کردم. مکالمه‌ای بود بین شاهپور بختیار و فردی که شناخته نشد. رفتم کنار میز ستوان صمدی از ایشان خواستم مکالمه را گوش کنم. ناشناسی بسیار مؤدبانه سوال می‌کند قربان ترتیب آن‌ها را می‌دهند. پاسخ بختیار، عجله نکن به مقدم گفتم، شما صبر داشته باش. ناشناس می‌گوید آخه هرکدام از این ها چندین پاسپورت دارند. اگر فرار کنند دستمان خالی است. زیر گزارش همکارم نوشتم «نظر دوست بختیار، دستگیری مأمورین کمیته مشترک است» گزارش را در اختیار رئیس گروه اطلاعات قرار دادم. این گزارش آغاز خروج ما از کشور شد. مورد را برخلاف مقررات اداری‌ام بطور خصوصی با همکارانم در میان گذاشتم.
مکالمه دوم چند ساعت بعد از صحبت‌های فرد ناشناس با مرحوم بختیار بود. سپهبد ناصر مقدم پس از تعارفات اولیه از مرحوم بختیار سؤال کردند، خبر تازه؟ مرحوم بختیار پاسخ دادند من ۶ وزیر در نظر گرفتم از دوستان خوب من هستند با دو نفرشان هم صحبت کردم موافق بودند. سپس اسامی ۶ نفر را به مقدم اطلاع دادند. مرحوم بختیار ادامه دادند چند روز قبل که خدمت شاه‌ بودم در مورد ساواک و پرسنل به عرض ایشان رساندم و نظر ایشان را جویا شدم.
ایشان فرمودند شما چند روز آینده مسئول مملکت هستید با مقدم این مشکلات را حل کنید. مقدم گفت اعلیحضرت در مورد تشکیلات ساواک به بنده هم فرمودند شاید بختیار نیاز داشته باشد ولی در مورد پرسنل حتماً به فکر آن‌ها باشید. به هر حال موضوع را با خود بختیار حل کنید. اگر انحلال ساواک هم کمکی به ایشان خواهد شد حتما این کار را انجام دهید. چون شما در مورد پرسنل کمیته گفته بودید من اکنون به اطلاع شما می‌رسانم من با نظر اعلیحضرت موافق هستم، ساواک در اختیار دولت هست تصمیم با شماست. مرحوم بختیار گفتند نظر من پرسنل کمیته هست. ساواک که باید منحل بشود. مقدم پاسخ داد اگر ساواک منحل بشود بنابر این بنده بر‌می‌گردم ارتش . بختیار دستپاچه شد و گفت نخیر بنده از شما خواهش می‌کنم به من کمک کنید. اجازه دهید شب در منزل بنده صحبت می‌کنیم. قطع مکالمه.
 
با توجه به این که بختیار جزو برنامه‌اش انحلال ساواک بود و در هیجدهم دیماه طی مصاحبه‌ای اعلام کرده بود این هفته تکلیف جنایتکاران را روشن می‌کنم، چه اتفاقی افتاد؟‌ تردیدی نیست که منظورش افراد کمیته مشترک بود.
 
پرویز معتمد: بله همین طور است. من که خودم در شنود به گفتگوها گوش داده بودم. به دلیل برنامه ای که مرحوم بختیار برای دستگیری ما داشت، مامورین اطلاعاتی کمیته مشترک به ساختمانD  اداره مرکزی احضار شدند. ملاقات‌های شخصیت‌ها و ... در این سالن انجام می‌شد. آن موقع رئیس کمیته سرهنگ هرمز آیرم بود.
رئیس سازمان معدوم ناصر مقدوم بعد از چند دقیقه‌ای آمد و بعد از حال و احوالپرسی کردن گفت پیامی که برای شما دارم این است که هرچه زودتر باید از کشور خارج شوید، در غیر این صورت دستگیر خواهید شد. تو را به خدا ببین، رئیس یک تشکیلات امنیتی مثل ساواک، چه کسی بوده است و با مأموران خودش چگونه برخورد می‌کرده؟
همه هاج و واج مانده بودند. بچه‌ها گفتند چطوری خارج شویم، ما که پول نداریم. امکان در خارج زندگی کردن نداریم. راست می‌گفتند. ما هیچ‌کدام پول نداشتیم. ما کارمند دولت بودیم با حقوقی مشخص. درآمد ملک و یا سرمایه خاص شخصی نداشتیم. اداره وام می‌داد خانه می‌خریدیم و ...
یکی از بچه‌ها یقه تیمسار را گرفت و ناسزا گفت. مقدم سرش بالا بود و اصلا به کسی اجازه‌ی صحبت نداد. خودش هم هیچ حرفی نزد. رئیس دفترش و یک گارد هم با او بودند. یک  مقدار هم می‌ترسید. می‌دانست که مخاطبانش می‌توانند به زندگی‌اش پایان دهند. کسی به به تیمسار ناسزا گفت بعد انقلاب دستگیر و اعدام شد.
مقدم نمی‌دانست من گفته‌های او را شنود کرده‌ام. همه ناراحت بودیم. من خیلی سرگردان بودم. چه کار کنم چه کار نکنم. امکانات نداشتم. پول نداشتیم ، چه کار می‌توانستم بکنم.
 
آیا دستگیری مأموران کمیته مشترک در راستای دستگیری بلندپایگان کشوری و لشکری مثل نصیری و هویدا و آزمون و داریوش همایون و نیک پی و ... بود که با هیاهوی بسیار انجام گرفت؟
 
پرویز معتمد: بله دقیقاً. بالاخره می‌خواستند سرو صدایی کنند لابد. برایتان توضیح دادم قبلاً که دستگیری ۸۷ نفر یا ۷۸ نفر (چیزی در این حدود) [بلندپایگان کشوری و لشکری] توسط کمیته مشترک صورت گرفت. ارتشبد ازهاری در هماهنگی با فرمانداری نظامی احتمالاً دوم آبانماه لیست کسانی را که بایستی دستگیر می‌شدند به کمیته مشترک ابلاغ کرد و بر اساس آن بازداشت‌ها شروع شد که در یک مورد به خودکشی سپهبد خادمی در آشپزخانه‌اش منجر شد که توضیح‌ اش را خدمت‌ات دادم. (بعداً بطور جداگانه شرح خواهم داد چرا که آقای سیروس علایی در مصاحبه با بیژن فرهودی دروغ گفته است) البته بعضی‌ها هم با تلفن و یا با روابطی که داشتند خودشان رجوع کردند. مثلاً مهندس روحانی وزیر آب و برق که با آقای ثابتی آشنا بود، با تلفن او، خودش را معرفی کرد. یا هویدا به گونه‌ای دیگر و ...
پشت این سیاست‌ها احتمالاً هوشنگ نهاوندی و رضا قطبی و ... بودند. پادشاه آن روزها بیمار بود و مستأصل و درمانده. علیا حضرت به دلیل بیماری پادشاه و عدم اطلاع از مسائل پشت پرده که در آن روزها در جریان بود باورشان این بود که اطرافیانشان رضا قطبی، هوشنگ نهاوندی، جمشید آموزگار، سناتور جفرودی و ... قادر خواهند بود اوضاع را تحت کنترل درآورند.
 
شما پس از شنیدن سخنان مقدم تصمیم به خروج گرفتید؟‌
پرویز معتمد: بله؛ من اطلاعات شنودی هم داشتم. می‌دانستم چه خبر است و چه سرنوشتی در آینده منتظرمان خواهد بود. سرخود که نمی‌توانستم پست‌ام را ترک کنم. اما پس از صحبت مقدم دلیلی برای ماندن نداشتم و بایستی هرچه زودتر کشور را ترک می‌کردم. خطر دستگیری را جدی می‌دیدم. به همین دلیل در اسرع وقت همراه با زن و بچه‌ام خارج شدم. غالب کسانی که خارج شدند بدون زن و بچه بودند.
 
چرا بسیاری از اعضای کمیته مشترک به ویژه بازجویان و مسئولانی همچون بهمن نادری ‌پور و آرش و کمالی و ... کشور را ترک نکردند؟ مگر مقدم به صراحت از طرح دستگیری شما صحبت نکرده بود؟ مگر خود شما موضوع شنود را با دیگران در میان نگذاشته بودید؟
 
پرویز معتمد:‌ مشکل اصلی همه، مالی بود. این که در خارج از کشور چگونه زندگی کنند. آن موقع مثل الان نبود که هرکسی بیاید پناهنده بشود و از حقوق پناهندگی برخوردار باشد. باید دست به جیب می‌شدی. کارمندان ساواک درآمد خاصی به جز حقوق دولتی نداشتند که آن هم کفاف زندگی در خارج را نمی‌داد. به خصوص که وقتی کشور را ترک می‌کردی دیگر به حقوق‌ ات هم دسترسی نداشتی. هرکس ماند به خاطر مشکلات مالی بود و جانش را هم رویش گذاشت.. ما که اهل دزدی و زد و بند نبودیم. با وجود سیستم نظارتی امکانش هم نبود. مثل حالا نبود.  
 
شما مشکل مالی را در شرایطی که بانک‌ها هم بسته بود چگونه حل کردید؟‌
 
پرویز معتمد: من هم مانده بودم چه کار کنم. از طرفی نمی‌خواستم به آشنایانم رو بیاندازم که یک موقع نه بگویند و بعد در خجالت‌شان بمانم. همینطور نمی‌خواستم کسی در جریان خروجم از کشور باشد. بانک‌ها بسته بود. بد وضعی بود خودت که بهتر می‌دانی.
گیج و ویج بودم. من سه ماه قبل تو خانه امن ساواک به سر می‌بردم. طرح‌مان این بود که به برنامه‌ها پایان بدهیم و خاطیان و عاملان اغتشاش را دستگیر کنیم. حالا در به در برای خروج از کشور بودم. خیلی حالم بد بود. با خودم فکر می‌کردم چرا اداره به من پول نمی دهد. من جز خدمت بی‌شائبه و محروم کردن خود و خانواده‌ام از بسیاری امکانات رفاهی چه خطایی مرتکب شده بودم که حالا باید زودتر از مملکت خارج می‌شدم.
به یاد یک زندانی سیاسی‌ افتادم، چند سال قبل یک صحنه برای مادر پیرش دم در اوین پیش آمد که من بهش کمک کردم و ترتیب ملاقات با پسرش را در اتاق ملاقات دادم. پیرزن در گرمای ۴۰ درجه از حال رفته بود. موضوع مربوط به سال ۱۳۵۲- ۱۳۵۳ بود. از بازجوی وی خواستم هر وقت پیرزن آمد به او ملاقات بدهد. پس از بررسی پرونده‌اش متوجه شدم که به او ظلم شده، در نتیجه ۱۵ ماه زودتر از زندان آزاد شد.
یاد اون پیرزن و پسرش افتادم. تلفن‌اش را پیدا کردم و بلافاصله زنگ زدم. خوشبختانه خودش گوشی را برداشت. خیلی خوشحال شدم. هیجانم بالا بود. گفتم نیاز به کمک دارم. می‌خوام ببینم‌ات. تصورش را بکن اداره به من پول نداده بود و حالا رو به این مرد زده بودم.
بلافاصله آمد سر قرار تو میدان فردوسی نبش فیشرآباد. من را بوسید. من حال و حوصله نداشتم. به او گفتم من یک درخواست دارم، پول به اندازه کافی ندارم، ۲ بچه کوچک دارم. می‌خواهم فردا همراه با همسرم و بچه‌هایم از کشور خارج شویم.
گفت چه کمکی می‌توانم بکنم؟ گفتم هرکاری می‌توانی بکن.
تو همه جای دنیا آدم‌های خوب هستند. فرقی نمی‌کنه کی باشی.
گفت چی می‌خواهی؟
گفتم فکرم کار نمی کنه. ببین چه کار می‌توانی بکنی.
یاد همایون کاویانی یکی از همکارانم افتادم. بازجو بود. یک وقت می‌خواستم بروم خارج از کشور، صحبت شد که برایم بلیط تهیه کند. میدان فردوسی به طرف میدان شهیاد، دست چپ یک راهرو مانند است، انتهای آن‌جا یک شرکت هواپیمایی است. یک دفعه یادم افتاد. گفتم برویم ببینم باز است؟ خوشبختانه باز بود. بلیط را آنجا با مشخصات واقعی‌ام تهیه کردیم. می‌دانستم حتی اگر قرار به دستگیری باشد مدتی طول می‌کشد تا موضوع را به اطلاع مرز برسانند. مقدم هم می‌دانست برای همین گفت سریع‌تر خارج شوید.
خودم پاسپورتم را مهر کرده و مقدمات خروج را فراهم کرده بودم. در کشوی میزم مهر و ... داشتم. برای کارهای خاص از آن استفاده می‌کردیم.
 
تا این‌جا خانواده شما اطلاعی نداشتند؟
 
پرویز معتمد: نه؛ هیچ اطلاعی نداشتند. غروب رفتم خانه. همسرم و بچه‌ها نمی‌دانستند که ما فردا صبح باید خارج شویم. عازم خانه برادرم شدیم. در راه به او گفتم که ما باید فردا صبح کشور را ترک کنیم. همسرم خیلی معصوم است. ضربه‌های زیادی خورده است. شوک‌های زیادی به او وارد شده است. به خاطر همین شوک‌ها الان خیلی بیمار است. تصورش را بکن یک دفعه می‌دید من ساعت ۳ بعد از نیمه شب با دو تا عصا آمدم خانه و پایم تیر خورده است.  
۶ و ربع صبح رسیدیم فرودگاه. ما دو پاسپورت داشتیم عکس‌ دو فرزندم تو پاسپورت ما بود.
بدون هیچ مشکلی خارج شدیم و رفتیم تو هواپیما. تا هواپیما از زمین بلند شد نگران بودم که دستگیر بشویم. اصلاً فکر نمی‌کردم این سفر تا این حد طولانی شود.
 
شما به تنهایی خارج شدید یا همکاران دیگرتان هم با شما خارج شدند؟‌
پرویز معتمد: نه تنها نبودم. وقتی آمدیم تو هواپیما، منوچهر وظیفه خواه را دیدم. خیلی خوشحال شدم که تنها نیستم. منوچهر تنها بود. بغل او نشستم. هواپیمای بزرگ ۷۴۷ بود. نشسته بودیم داریوش فروهر با یکی دیگر وارد شد.
آن‌ها نشستند جلوی ما. ما سرمان را انداختیم پایین. فروهر او را می‌شناخت. من داریوش فروهر را روی چشمم می‌گذاشتم. اگر به من بود که هیچ‌وقت نمی‌گذاشتم بازداشت شود. جریانات بالا دستور بازداشت‌اش را می‌دادند. بازداشت‌ها هم کوتاه بود. احترام زیادی برای او قائل بودم.
 
با او در هواپیما صحبت هم کردید؟‌
 
پرویز معتمد: بله. البته اون اول نه. نشستیم تا هواپیما بلند شد. از مرز که گذشتیم خیالمان راحت شد. کم کم گفتم یک برخوردی با وی بکنیم. گفتیم یک مسافر بالاخره میرود دستشویی، در آن زمان صحبت می کنیم. خوشبختانه شرایط خوبی پیش آمد. سلام و علیک کردیم. گفتیم ما داریم در می‌رویم. او هم گفت من هم میروم این ... را ببینم. درست یادم نیست تعبیر زشتی را به کار برد که باعث تعجب ما شد.
گفت دارم میرم ببینم چی میشه. موضوع شنود چندی قبل خانه‌ی دکتر صدیقی را به او گفتم.
گفت: حتما اطلاع دارید من هرگز نمی‌دانستم داخل پاکتی که تحویل دکتر صدیقی دادم چیست؟
من مطئمن بودم راست می‌گوید و نمی‌توانست مطلع باشد چون مکالمه‌ی خانمی که در منزل دکتر صدیقی بود با هوشنگ منتصری را شنود کرده بودم. داستانش را که برایت تعریف کردم.
وقتی از مقصد نهایی منوچهر مطلع شد به او گفت به انگلیس نرو. من هم به او گفتم. به او تأکید کردم وضع تو انگلیس خوب نیست به خصوص در ارتباط با تو. با توجه به پرونده‌هایی که تو از آخوندها در ذهن‌ات داری انگلیس جای امنی برایت نیست.
 
چرا او اصرار داشت به انگلیس برود؟
 
پرویز معتمد: منوچهر وظیفه‌خواه، بچه هایش انگلیس بودند. اتفاقاً من به او گفتم شاید یک امکانی فراهم شود و بچه هایت را هم بیاوری پاریس. در هر صورت نپذیرفت و به انگلیس رفت.
 
کجا از فروهر جدا شدید؟
 
پرویز معتمد: تو همان هواپیما جدا شدیم. باهم نبودیم. پاریس یک عده آمده بودند او را ببرند . ما هم یواشکی با زن و بچه رفتیم. چهل ساله بودم که کشور را با همسرم و دو فرزندم ترک کردیم. فکر می‌کردم به زودی برمی‌گردیم.
 
چه مدت پاریس بودید؟
 
پرویز معتمد: ۴ روز در یک هتلی در پاریس بودیم. پول به اندازه کافی نداشتم. نمی‌دونم ۵ هزار تومان یا ۷ هزار تومان داشتم. اولین کاری که کردم رفتیم بانک و پول‌مان را به فرانک تبدیل کردیم، آن موقع این امکان بود و ریال را مثل همه ارزهای معتبر دنیا تبدیل می‌کردند.
 
بعد از پاریس کجا رفتید؟
پرویز معتمد: ما یک فامیلی داشتیم در بروکسل که موضوع‌اش خیلی اهمیت دارد بدانید. تلفن‌اش را داشتم. دکتر علی لبانی مطلق، استاد دانشگاه بروکسل، شوهر مینا یکی از بستگان من بود. عمویش وکیل مجلس رژیم شد بعداً. از بازاری‌های معروف است.
 
ایرج مصداقی. بله منظورتان محسن لبانی مطلق است. نماینده خمینی در بازار بود و بعد از انقلاب هم مدتی ریاست شورای مرکزی اصناف را به عهده داشت. از اعضای مؤتلفه است. من او را خوب می‌شناسم. پسرش هم در دهه‌ی ۶۰ زندانی هوادار مجاهدین بود. در زندان بچه‌ی خوبی بود. آزاد که شد رفت جبهه یا بردندش به جبهه! و در همانجا کشته شد. شهرام (علی) پسر هادی منافی وزیر بهداری دولت موسوی را هم که نوجوان ۱۵ ساله‌‌ای بود و در ارتباط با اقلیت دستگیر شده بود بعد از آزادی به جبهه بردند و به کشتن دادند.  
 
پرویز معتمد:‌ محسن پسر بزرگ رفسنجانی را این علی لبانی بزرگ و تربیت کرده است. دلیل این که محسن هاشمی برای تحصیل به بروکسل آمد وجود این آدم بود. او زمین‌های زیادی در لواسان دارد و گفته می‌شود بخشی از اموال خانواده رفسنجانی هم به نام اوست. وضعیت مالی خیلی خوبی دارد. تو کار فرش هم هستند. یک موقع فرش‌های قیمتی و نفیس را به من هم می‌داد که برایش می‌فروختم.
ما رفتیم بروکسل منزل علی لبانی مطلق. تا وارد شدیم در نهایت بی ادبی از پای تلویزیون بلند نشد. به او گفتم علی می‌خواهیم اینجا زندگی کنیم. گفت من هم داشتم فکر همین را می‌کردم. دو ساعت در خانه او بودیم. نگذاشت در خانه‌اش بمانیم. در آگهی روزنامه یک جایی را نزدیکی‌های سفارت آمریکا پیدا کرد. ما هم برایمان فرقی نمی‌کرد می‌خواستیم جای گرمی داشته باشیم. آپارتمان دو پیس بود. یعنی یک اتاق و یک آشپزخانه. بچه‌ها را در مدرسه اسم‌ نویسی کردیم.
 
چگونه به سرعت توانستید بچه‌ها را در مدرسه اسم‌نویسی کنید؟‌
 
پرویز معتمد: از شانس ما در آن ساختمان یک خانم ایرانی زندگی می‌کرد که همسرش در سفارت آمریکا کار می‌کرد. او صدای بچه‌ها را که بازی می‌کردند شنیده بود و متوجه شده بود که ما ایرانی هستیم. او بچه‌ها را برد و نام‌شان را در مدرسه نوشت. روابط نزدیکی با آن‌ها پیدا کردیم. رفت و آمد می‌کردیم.
 
مشکل مالی‌تان را چگونه حل کردید؟
 
پرویز معتمد: دو نفر از بستگان ما که در جریان سیاهکل دستگیر شده بودند در بروکسل زندگی می‌کردند. جلال و جواد زاویه. وقتی آن‌ها را بردند قزل‌ قلعه من رفتم سراغ عطارپور و گفتم این‌ها را چرا دستگیر کردید؟ می‌دانی که عطارپور یک سمت‌اش کاشی است. ما و میرمطهری‌ها و کاتوزیان‌ها و ... هم همینطور.
من از علی سراغ جلال را گرفتم. علی گفت این جا فرش فروشی دارد. رفتم سراغش. خدا حفظ‌شان کند. رفتم وارد شدم. جلال ماچ و بوسه و ... فرش فروشی بزرگ داشت. من از او درخواست کردم اگر می‌توانی به من پول قرض بده. به تهران می گویم برایت حواله کنند.  
۲۰۰۰۰ هزار دلار که می‌شد ۱۶۹ هزار تومان شمرد و به من داد.  
آن روزها امکانات خیلی مهم بود. ما کارمند ساواک بودیم و همه جا سایه ما را با تیر می‌زدند. با پولی که داشتیم وضع‌مان خوب شد.
خانم ایرانی که همسرش در سفارت آمریکا کار می‌کرد گفت بیایید بروید آمریکا. من با همسرم صحبت کردم و موافقت او را جلب کردم. پاسپورت‌های ما را همسر آمریکایی آن خانم برد سفارت آمریکا. دو روز بعد با سر و وضع مرتبی رفتیم سفارت.
دختر بزرگم ۱۰ ساله بود و دختر کوچکم ۶ ساله. دختر بزرگم انگلیسی بلد بود. نقش مترجمی ما را او به عهده داشت. همان جا ویزای آمریکا را زدند. ما باور نمی‌کردیم. خیلی تشکر کردیم.
موضوع رفتن به آمریکا خیلی ذهنم را به خود مشغول کرده بود. با این که ویزا داشتیم اما کسی را در آن‌جا نمی‌شناختیم و فکر می‌کردم خیلی هم از ایران دور است. به جای آمریکا رفتیم انگلیس که یکی از بستگانم آن‌جا بود. حاج خداداد بروجردی مدیرکل اداره یکم ساواک یک برادری داشت به نام حاج سرابندی که پسر عمه من بود. در آن زمان سه تا هتل در آنجا داشت. خیلی پولدار بود. ما گفتیم می‌رویم پیش حاجی. رابطه نزدیکی با هم داشتیم و به من احترام می‌گذاشت. خانه ‌اش در تهران انتهای خواجه عبدالله انصاری بود. در رژیم هم نفوذ داشت. برادرش را او نجات داد. مدیرکل اداره یکم یعنی کارگزینی بود. درست است در ساواک کاره‌ای نبود اما بالاخره پست مدیرکلی به خاطر تیترش مهم بود.
عکس خمینی به دیوار خانه حاجی بود. بعد از چند روز فهمیدیم که بچه‌های حاجی می‌خواهند ما را با چاقو بزنند. دیدم اوضاع خراب است و نمی‌شود در هتل حاجی هم ماند.
 
چرا در لندن نماندید چه شد که عاقبت سر از فرانسه درآوردید؟‌
                                                            
پرویز معتمد: داستانش طولانی است. همان روزها در میدان پیکادلی لندن برخورد کردم به یکی از همکارانم. گفتم چه خبر؟ گفت من فرار کردم آمدم بیرون. گفتم من هم یک همچنین شرایطی داشتم. او گفت برو اسرائیل. من گفتم بروم اسرائیل چه کار کنم. گفت برو اسرائیل آن‌جا امنیت داری. مسئله‌‌ی امنیت برای ما خیلی مهم بود. این موضوع فکر مرا به خود مشغول کرده بود تا آمدم خانه موضوع را با همسرم مطرح کردم. خانمم‌ خیلی کمک کرد. هرچی بگه حق داره. خدا عمرش بده.
تصمیم گرفتیم به اسرائیل برویم. بالاخره دفتر هواپیمایی «ال عال» را پیدا کردم. رفتم تو. او مشکلات سفر به اسرائیل را بمن نگفت. بلیط را همان‌جا تهیه کردم. با بلیط رفتم خانه.
 
آیا به سفارت اسرائیل در لندن هم مراجعه کردید؟‌ تا آن‌جا که می‌دانم نه اسرائیل و نه هیچ‌یک از کشورهای اروپایی به جز اتریش و سوئیس آن موقع از پاسپورت ایرانی ویزا نمی‌خواستند.
 
پرویز معتمد: نه ما سفارت نرفتیم. با بلیط رفتیم فرودگاه لندن. مثل همه مسافران در صف ال‌عال قرار گرفتیم. یک چمدان خیلی بزرگ داشتیم.
طرف گفت چمدان را باز کنید. پاس‌ها را گرفت. نگاه کرد و گفت. ایرانی هستید؟ پاسخ دادم بله. سه ماه از انقلاب گذشته بود.  
پرسید برای چی می خواهید بروید اسرائیل؟ فامیل دارید؟ گفتم نه.
گفت در اسرائیل چه کار دارید؟ گفتم مگر رفتن اسرائیل ویزا می‌خواهد؟ گفت نه. گفتم آیا مشکلی هست؟
گفت به سوالات جواب بدید. دختر بزرگم که آن موقع ده ساله بود تا حدودی انگلیسی می‌دانست شکسته بسته ترجمه می‌کرد.
گفتم من در ایران به رادیو اسرائیل گوش می‌دادم. این رادیو تبلیغ می‌کرد برای درس خواندن بچه‌هایتان به اسرائیل بیایید و ...
ایران همه جا تعطیل است. من هم در بازار پارچه فروشی دارم. تجارت نیست. می‌خواهم بروم اسرائیل بچه‌هایم را بگذارم درس بخوانند. خودم هم بر می‌گردم.
رفت و با یکی دیگر آمد. او گفت متأسفانه شما نمی‌توانید به اسرائیل بروید. دختر بزرگم گریه‌اش گرفت. در حال جمع کردن وسایل چمدان بودم که یک زن و مرد به ما نزدیک شدند و پرسیدند کجا می خواهید تشریف ببرید؟ گفتم بچه‌هایم را می خواهم بگذارم اسرائیل تحصیل کنند. خودم هم پارچه فروش بازار هستم. مرد مرا شناخت. کارمند دفتر نمایندگی یک شرکت اسرائیلی در تهران بود. بعد از انفجار در دفتر این شرکت در تهران، من با دو اکیپ گشتی در محل حاضر شده و به آن‌ها کمک کرده بودم. اسرائیلی‌ها موسساتی پوششی متعددی در ایران داشتند که ساواک از آن‌ها اطلاع داشت. اتفاقاً سرگرد بختیاری که وحید افراخته را دستگیر کرد، هنگام خروج از یکی از همین مؤسسات، هدف گلوله قرار گرفت و زخمی شد.
کارمند مزبور بلافاصله ترتیب انتقال ما به هواپیما را داد. آن خانم همراه ما تا هواپیما آمد. رفتیم تو هواپیما نشستیم. هواپیما که بلند شد با خودم گفتم کجا داریم می‌رویم؟ اضطراب داشتم. اما خوشحال بودم جایی می‌رویم که امن است و پول لازم را هم داریم.
 
بنابر این سفرتان به اسرائیل برنامه‌ریزی شده نبود. آیا وقتی به تل‌آویو رسیدید منتظرتان بودند؟
 
پرویز معتمد: معلومه که نبود. شاید اگر همکارم را در پیکادلی ندیده بودم رفته بودیم آمریکا و سرنوشت دیگری پیدا می‌کردیم. هواپیما در تل‌آویو نشست. ما هم در صفی قرار گرفتیم که پاسپورت‌ها را چک می‌کردند. مسافر‌ها می‌آمدند می‌رفتند. دو نفر آن‌جا بودند به ما اشاره کردند. آمدیم بیرون. پاس‌‌هایمان را به آن‌ها دادیم و خودم را معرفی کردم و دلیل اصلی سفرم به اسرائیل را توضیح دادم.
سوار تاکسی شدیم و همراه با یک خانم به هتلی که در نزدیکی دریا بود رفتیم. کارهای اقامت ما را او انجام داد. فردا صبح به سراغمان آمدند. دو نفر بودند. یک اصفهانی که فارسی صحبت می‌کرد و مرد دیگری که او را همراهی می‌کرد. صبحانه را با هم خوردیم. او ضمن خوشآمد گویی به ما گفت تا هر زمان که مایل باشیم می‌توانیم در اسرائیل بمانیم. سه روز بعد به سراغ ما آمدند و ما را به ویلایی زیبا در محله ساویون بردند که باغ بزرگی پر از درختان پرتقال داشت. همکارم محمد حسن ناصری (عضدی) با همسر و چهار فرزندش آن‌جا بودند. آن‌ها سه ماه از ما جلوتر آمده بودند اسرائیل. ناصری ماشین هم خریده بود. بعداً‌ ناصر نوذری(رسولی) هم به ما در همان ویلا پیوست. او تنها بود. همسر و سه فرزندش ایران بودند و او بسیار نگران وضعیت‌‌شان بود. در نزدیکی ویلای ما باغ‌های بزرگی با انواع و اقسام میوه‌ها بود. ما گاه و بیگاه از میوه‌های باغ‌‌ها هم استفاده می‌کردیم.
شماره‌ تلفنی را هم در اختیار ما گذاشتند و تأکید کردند چنانچه با مشکلی روبرو شدیم با آن‌ شماره تماس بگیریم.
 
شما که با محمد حسن ناصری (عضدی) از ایران رابطه خوبی نداشتید، چطوری در  یک ویلا زندگی می‌کردید؟
 
پرویز معتمد: مجبور بودیم همدیگر را تحمل کنیم. چاره‌ای نداشتیم. او درس حقوق خوانده بود و رئیس گروه اطلاعات بود. ما همیشه با هم درگیر بودیم. من از شیوه‌ی کار او و  بخصوص نوع برخوردش با متهمان راضی نبودم. سال‌ها با هم کار کرده بودیم و همیشه هم با هم اختلاف داشتیم.
یک شب که دور هم جمع شده بودیم با ناصری حرفم شد. به او گفتم من یکی از پرکارترین کارمندان کمیته مشترک بودم و حتی مشکل بولتن را حل می‌کردم. امشب دلم می‌خواهد بگویی مشکل شما با من چه بود. با توجه به این که ده ها بار در حضور رؤسا از من دفاع کردی، چرا همیشه از من طلبکار بودی؟ حرفم را قطع کرد و گفت برای این که تو خودسر بودی. گفتم یک نمونه بگو. در مقابل سکوت او گفتم اما تو من را مجبور کردی که تلفن منزلت را تحت کنترل قرار دادم تا شاید بفهمم مشکل تو با من کجاست. فریاد کشید تو دروغ می گویی. آقای نوذری را صدا کردم و به اتفاق ناصری ۲۰ متری از مهمان‌ها فاصله گرفتیم و در مورد شنود نشانی دادم. مشت محکمی به بازوی من کوبید. خیلی ناراحت شد. گفتم بارها به تو گفته بودم آدم منطقی نیستی آن شب را پشت سر گذاشتم. تصمیم گرفتم با او قطع رابطه کنم. خانم و فرزندان ایشان را دوست داشتم. دو روز بعد دوباره آمد سراغم. رابطه‌‌هامان در آن‌جا نسبتاً خوب بود.
 
برای امرار معاش چه کار می‌کردید؟ آیا حقوقی از دولت اسرائیل دریافت می‌کردید؟
 
پرویز معتمد: چه حقوقی؟ ما کاری برای آن‌ها نکرده بودیم که حالا به ما حقوق بدهند. خرج‌مان پای خودمان بود. ابتدا من و عضدی و رسولی هر سه در یک رستوران کار گرفتیم از ظرفشویی تا ... هرکاری بود انجام می‌دادیم. سپس در یک کارخانه شیشه مشغول کار شدیم. روزی یک شیشه شکسته به پشت من خورد و باعث خونریزی شدیدی شد. دیگر در آن کارخانه کار نکردم.
یک روز رفتم تو یک مغازه بزرگ فروش فروشی که متعلق به دو برادر اصفهانی بود به نام سومخ. تا وارد شدم گفتم آقا حمال نمی‌خواهید؟ برادر بزرگه گفت ما دو تایی خودمان حمال هستیم. من گفتم حالا می شویم سه تا. من کار شما را هم انجام می دهم. حالا حسابش رو بکن کلیمی باشی و اصفهانی باشی ببین چی میشه.  فقط من را کم داشتند.
پرسیدند مسلمانی؟ گفتم بله. یک ایرانی به نام خسرو را که آن‌جا کار می‌کرد صدا زدند از طبقه‌ بالای مغازه آمد پایین. خسرو جوانی ۳۰ ساله بود که از دهسالگی تو کار رفوی فرش بود. پرسید اهل کجا هستی؟ گفتم تهران. خودم را مهاجری معرفی کردم. از همان اول با من که تازه وارد بودم خیلی گرم گرفت. از کودکی به خیاطی علاقه داشتم و کارم خوب بود. وقتی در ۱۵ سالگی در حزب پان‌ایرانیست بودم این پرچم‌ها را می‌دوختم که به بازو می‌بستند. خسرو دو ماهه به من تعمیر فرش را یاد داد و من در این کار وارد شدم. خسرو خیلی میانه خوبی با من داشت. آن‌جا مثل یک کارگر بودم. فرش کول می‌کردم و برای فروش می‌رفتم. چایی به مشتری می‌دادم و آن‌جا را نظافت می‌کردم.
 پس از مدتی باقیمانده پول‌هایم را هم گذاشتم پیش آقای سومخ گفتم با این پول‌ها کار کنید اگر چیزی هم سهم من شد بدهید.
عضدی در کارخانه کوکاکولا کار می‌کرد و نوذری در رستوران مشغول بود.
بچه‌ها را گذاشتیم تاریتا اسکول. سفیر و وکیل بچه‌هاشون را آن‌جا می گذاشتند. بچه‌ها انگلیسی‌شان تکمیل شد.
 
شما تنها در اسرائیل بودید یا کارمندان دیگر ساواک هم بودند؟
پرویز معتمد: ما از کمیته سه نفر بودیم، از اداره کل سوم بخش خارج از کشور ۳ نفر، از نمایندگی‌های خارج از کشور ۴ نفر. آن‌ها کارمندهای ساواک بودند که در نمایندگی‌ها کار می‌کردند و ما آن‌ها را نمی‌شناختیم. مسئله همه هم امنیت بود.
 
در اخبار رژیم به کرات آمده است که آقای ثابتی پس از ترک ایران به اسرائیل رفت. آیا این اخبار واقعی است؟ آیا او را در اسرائیل دیدید؟
پرویز معتمد: این هم یکی از آن دروغ‌ها است. آقای ثابتی پایش به اسرائیل نرسید. فقط ما سه نفر از کمیته مشترک آن‌جا بودیم که آن هم جداگانه و بدون ارتباط با هم و بدون این که کسی به ما بگوید یا طرح و برنامه‌ای باشد برای برخورداری از امنیت به اسرائیل رفتیم. حضور ما در آن‌جا هم ربطی به مسائل امنیتی و یا حتی فعالیت علیه رژیم نداشت. اسرائیل اصلا جای این حرف‌ها نبود. ما به اسرائیل رفتیم چون فکر می‌کردیم رژیم با هر دولتی رابطه‌اش خوب شود با اسرائیلی‌ها نخواهد شد و ما از امنیت بیشتری در آن‌جا برخوردار خواهیم بود.
 
آیا اسرائیل به شما پیشنهاد همکاری داد؟
 
پرویز معتمد: بله پیشنهاد همکاری دادند و مشکلات از همین‌جا آغاز شد.
 
شما چه پاسخی دادید؟ با چه مشکلاتی روبرو شدید؟
 
پرویز معتمد: معلومه من با همکاری مخالفت کردم. نمی‌توانستم با یک سرویس خارجی کار کنم. من سر سفره پدر و مادرم غذا خوردم. نمی‌توانستم با اجنبی کار کنم هرکس می‌خواهد باشد. به آن‌ها گفتم من سوگند خورده‌ام که به سرویس امنیتی کشورم خدمت کنم و به اعلیحضرت وفادار باشم. بنابر این نمی‌توانم با شما کار کنم و پیشنهاد آن‌ها را رد کردم. نتیجه آن شد که از ما خواستند ویلا را ترک کنیم و به همین خاطر با مشکلات زیادی روبرو شدیم.
 
آیا جایی که کار می‌کردید از شغل قبلی شما مطلع بودند؟‌
 
پرویز معتمد: نه اطلاعی نداشتند. حتی اسم‌ام را نمی‌دانستند. اما یک روز یک اتفاقی افتاد و به خاطر فشاری که به من وارد شد مجبور شدم خودم را معرفی کنم.
یک روز صبح زود وقتی مغازه را باز کردم یک مشتری کلیمی آمد به نام مهدی که دلال فرش بود. حالا چرا اسم‌اش مهدی بود نمی‌دانم. گفت آقا یک چایی به ما بده. مغازه را جمع و جور می‌کردم. حواسم نبود که سماور روشن نیست. تو فکر گرفتاری‌های خودم بودم. آب چایی که ریختم سرد بود. از بد حادثه چایی را گذاشتم پیش او. چایی را بالا کشید و چند تا لیچار بارم کرد. گفتم چی‌شده؟ گفت چی می خواستی بشود؟ دیدم چایی سرد سرد است. از زور ناراحتی آن‌جا نایستادم. آمدم بالا نزد خسرو، آن‌جا بود که بغضم ترکید. خسرو با نگرانی گفت چی شده آقای مهاجری؟  گریه کردم چرا من به این وضع دچار شدم. خسرو هاج و واج مانده بود. عاقبت خودم را به خسرو معرفی کردم و گفتم که پلیس بوده‌ام و موقعیت خوبی در ایران داشتم حالا به این وضع افتاده‌ ام. او رفت و آلبومی آورد و شروع کرد به ورق زدن آن، دیدم از آن «شاه‌اللهی» هاست. گفتم بابا جان من به این چیزها کار ندارم. رفوی فرش را به من یاد بده.
 
چند وقت بود در اسرائیل زندگی می‌کردید که مجبور به ترک ویلا شدید؟
 
پرویز معتمد: بعد از حدود ۶ ماه که در اسرائیل بودیم خانه‌مان را عوض کردیم. یک روز من با خسرو داشتم فرش تعمیر می‌کردم که متوجه شدم فردی که تا آن موقع او را ندیده بودم، وارد شد. خسرو بلند شد. بعداً متوجه شدم. حبیب میرآخور یک میلیاردر ایرانی بود که در ژنو هم دو تا فرش فروشی داشت. من اهمیتی به او ندادم. احتمالاً در مورد من شنیده بود. چون در حالی که سرم پایین بود و مشغول کار بودم گفت: قربان سلام عرض می‌کنم. بلند شدم و با او سلام و علیک کردم. از آن روز به بعد میرآخور هر روز پیش ما بود. دائم هم می‌گفت رفتم پیش اعلیحضرت این طوری شد، رفتم پیش علیاحضرت آنطوری شد. اعصاب من را خرد کرده بود.
یک روز گفت با بچه‌هایت بیا خانه ما. آقای سومخ را هم بیاور. خانه‌‌اش بغل خانه موشه دایان در سهلا منطقه اعیان نشین تل‌آویو بود. شمشادهای ۲۰ سانتی بسیار زیبایی خانه‌اش داشت. ما را برد و همه جای خانه‌اش را که مثل قصر بود به ما نشان داد. آنتیک‌های بسیاری زیبایی داشت. چقدر فرش‌های نفیس روی هم بود خدا می‌داند. پیش خودم گفتم حتماً هدفی دارد که این‌ها را نشان ما می‌دهد. گفت آقای مهاجری من به هیچ‌یک از این‌ها اعتماد ندارم. اما به شما اعتماد دارم. من می‌خواهم بروم ژنو. پسری ۸ ساله داشت به نام نیسان که در آن‌جا همراه مادرش مشغول تحصیل بود. او می‌خواست ما از مال و اموال وی محافظت کنیم. ما نمی‌توانستیم از ویلای او استفاده کنیم. یک اتاق کوچک داشتیم با یک توالت کوچک و یک جای کوچک که فقط یک اجاق گاز در آن‌جا بود و سینک ظرفشویی به عنوان آشپزخانه از آن استفاده می‌کردیم. شرایط سختی بود اما ترجیح می‌دادم شرایط سخت را تحمل کنم اما خودم را به کسی نفروشم.
چند ماهی در آن‌جا زندگی کردیم. مغازه ساعت ۶ تعطیل می‌شد. فرش‌های مشتری‌ها را می‌بردم خانه و تعمیر می‌کردم. پول نسبتاً خوبی در می‌آوردم. شرایط روحی‌‌ام خوب نبود. هر شب به رادیو گوش می‌دادم، اخبار اعدام‌ها را می‌شنیدم. بعضی‌ها که اعدام شدند واقعاً هیچ‌کاره بودند.
 
تا آخر که اسرائیل بودید در همین خانه زندگی کردید؟
پرویز معتمد: نه عاقبت با حبیب میرآخور حرفم شد و از آن خانه رفتیم. یک اتاق دیگه گرفتیم که آن‌جا هم خیلی کوچک بود، چند ماهی هم آن‌جا بودیم، زندگی سختی داشتیم.
 
رابطه‌تان با مردم اسرائیل چگونه بود؟
 
پرویز معتمد: خیلی مردمان خوبی بودند. خیلی مهربان بودند. محبت‌های زیادی کردند. شب‌ها که می‌رفتیم محله دیزینکف مردمی که ما را به عنوان غریبه می‌شناختند با اصرار ما را می‌بردند رستوران و مهمان می‌کردند. شاید بعضی‌هاشون مآمور بودند با خانواده می‌آمدند. از ما راجع وضعیت ایران می‌پرسیدند. میدان بزرگی بود آن‌جا و رستوران‌های زیادی در آن قرار داشت. یک شب هم یکی از خوانندگان به آن‌جا آمده بودیم رفتیم کنسرت او که خیلی خوش گذشت.
 
چه مدت در اسرائیل بودید؟
 
پرویز معتمد: نزدیک به ۱۴ ماه اسرائیل بودیم.
 
چرا اسرائیل را ترک کردید؟
 
پرویز معتمد: ما ترک نکردیم، محترمانه ما را اخراج کردند. یک روز صبح زود در خانه ما را زدند. بعد از اعدام حبیب القانیان (۲) و دستگیری یهودیان در ایران، اسرائیلی‌ها فکر می‌کردند با حضور ما در اسرائیل وضعیت برای یهودیان در ایران بدتر خواهد شد و فشار روی آن‌ها افزایش خواهد یافت. این‌جای کار را ما حساب نکرده بودیم. به ما گفته شد هرچه زودتر بایستی اسرائیل را ترک کنید. گفتم پاسپورت ما اعتبار ندارد، کجا برویم؟ خود آن‌ها پیشنهاد پناهندگی به کشورهای دیگر را دادند و گفتند کمک می‌کنیم. خروج ما از اسرائیل خیلی اضطراری بود. شاید خبر حضور ما در اسرائیل به گوش رژیم رسیده بود و اسرائیلی‌ها فکر می‌کردند ما جز درد سر برای آن‌ها چیزی نخواهیم داشت و می‌خواستند از شر ما خلاص شوند. ما استفاده‌ای برای آن‌ها نداشتیم، حاضر به همکاری هم که نشده بودیم.
 
ایرج مصداقی:‌ به نظر من این نوع برخورد طبیعی است و البته نه قابل پذیرش. آمریکا هم حاضر به پذیرش شاه نشد. با آن که وی یکی از نزدیک‌ترین متحدان آمریکا در منطقه بود. در واقع دولت کارتر به لحاظ اخلاقی در این رابطه کارنامه بدی از خود به جا گذاشت.
با همه‌ی شما این برخورد را کردند؟
 
پرویز معتمد: بله خانواده عضدی بلافاصله به یونان رفتند. ناصر نوذری هم اول رفت ترکیه و از آن‌جا به یونان رفت. آن‌ها زودتر از ما اسرائیل را ترک کردند.
 
شما چه کردید؟‌
 
پرویز معتمد: نگران وضعیتی که پیش آمده بود، بودم. تازه سر و سامان گرفته بودیم و فکر می‌کردیم مشکلات تمام شده است. می‌دانستم اسرائیلی‌ها کسی نیستند که آدم بدهند و آدم بگیرند اما از این که بایستی آن‌جا را ترک می‌کردیم ناراحت بودم. بعد به ما گفتند چند عکس بگیریم و به آن‌ها تحویل دهیم. بعد از چند روز دو پاسپورت اسرائیلی که عکس من و همسرم روی آن بود همراه با عکس بچه‌ها تحویل دادند.
 
از اسرائیل به کدام کشور رفتید؟
 
پرویز معتمد: تصمیم گرفتم به انگلیس برویم که آشنا داشتیم. در لندن که پیاده شدیم من خودم را در فرودگاه به مأمور پلیس معرفی کردم و گفتم که قصد پناهندگی داریم. ما را به ساختمان پلیس در فرودگاه راهنمایی کردند. آن‌جا سه هفته در یک اتاق بصورت بازداشت بودیم. درب اتاق بسته بود و ما نگران که چه خواهد شد. بعد از سه هفته دلهره که تأثیر ناگواری بخصوص روی بچه‌ها داشت ما را سوار هواپیما کردند و به اسرائیل بازگرداندند.
                                                                   
بعد از این که از انگلیس به اسرائیل بازگشتید چه کردید؟
 
پرویز معتمد: کمتر از یک ماه در اسرائیل بودیم. این بار تصمیم گرفتم به آلمان برویم. دوست خوبی در آن‌جا داشتم که می‌توانستم روی کمک او حساب کنم.
در آلمان که از هواپیما پیاده شدیم خودم را معرفی کردم و تقاضای پناهندگی کردم. ما را به گوشه‌ای در فرودگاه هدایت کرده، نشستیم. یک سگ بزرگ آمد ما را چک کند، مستقیم به طرف دختر کوچکم که ۶ ساله بود و از سگ می‌ترسید رفت. رنگ او شد مثل گچ دیوار، خودش را خیس کرد. اصلاً حرف نمی‌زد. مات مانده بود. بغض در گلویش گیر کرده بود. عاقبت یک مترجم آوردند. او تا مرا دید بدون آن که مرا بشناسد و یا از سابقه‌ام مطلع باشد به صرف این که فهمید مأمور ساواک هستم گفت:‌ با تمام وجود از تو و کاری که می‌کردی منتفرم اما به خاطر دو تا «توله سگ»‌ات دلم سوخت و پذیرفتم که مترجم تو باشم. در آن شرایط ترجیح دادم پاسخی ندهم. نمی‌دانم آیا اصلاً درست ترجمه کرد یا نه؟ چون بعد از گفتگو با مأموران که او مترجم بود برخورد آن‌ها با من خیلی بد شد.
 
[ایرج مصداقی: این قسمت را از دختر بزرگ آقای معتمد که شاهد ماجرا بوده، سؤال کردم و او ضمن تشریح آن‌چه که برای خواهر و پدرش اتفاق افتاده بود، پاسخ داد:
 
بابا را از جلوی چشمان ما بردند. مامانم حالش بد شده بود، در آن شرایط گریه می‌کرد و التماس می‌کرد تا او را برگردانند. فریاد می‌زد او را کجا می‌برید؟ اما کسی گوشش به این حر‌ف‌ها بدهکار نبود. من گریه می‌کردم و خواهر کوچکم هاج و واج مانده بود. هرچه ما فریاد زدیم بابا برنگشت ما را نگاه کند. فکر می‌کنم تو آن حالت نمی‌خواست ما چهره‌اش را ببینیم. آدم بسیار مغروری است. پدرم را به بازداشتگاه پلیس بردند. ما را سوار یک ون سفید کردند. رویش ننوشته بود پلیس. من دائم با خودم فکر می‌کردم اگر این‌ها پلیس هستند چرا روی ون‌شان ننوشته پلیس.
ما را به یک اتاق منتقل کردند. در را قفل کردند. سه روز آن‌جا بودیم. هر صبح که از خواب پا می‌شدیم، مامانم برای ما داستان می‌‌گفت و سعی می‌کرد کاری کند که ما پریشان نباشیم. مامانم اشک می‌ریخت که بابا میاد نگران نباشید. خواهر کوچکم دیگر نمی‌توانست حرف بزند. غذا هم نمی‌خورد. بعد از حمله سگ دچار شوک شدید شده بود. ترس بزرگی داشتیم. نمی‌دانستم کی از اتاق خارج می‌شویم.
روز چهارم صبح بود. هنوز آسمان سفید نشده بود. ون سفید دوباره آمد دنبال ما. سوار شدیم. وقتی در را باز کردند دیدیم در فرودگاه هستیم. مامانم گفت دیدید گفتم می‌رویم پیش بابا. چند ساعتی منتظر ماندیم تا بالاخره در باز شد و بابا آمد بیرون. ریش‌اش سفید شده بود. انگار تو این سه روز ۱۰ سال پیر شده بود. از قرار معلوم ما سه نفر را آورده بودند فرودگاه که به اسرائیل بازگردانند و بابا را می‌خواستند به ایران بازگردانند و تحویل رژیم دهند.
 
چی شد که پدرتان را تحویل رژیم ندادند و به شما پیوست؟
بابا را برده بودند توی باند فرودگاه که سوار هواپیما کنند. پیش از آن که به سمت هواپیما بروند پدرم از دستشان فرار کرده و شروع به دویدن روی باند فرودگاه می‌کند. او معروف بود که خیلی سریع می‌دود. پلیس‌ها مسافت کوتاهی او را دنبال می‌کنند و مبادرت به تیراندازی می‌کنند. بابا بعداً برای ما تعریف می‌کرد وقتی می‌دویدم آرزو می‌کردم مرا با گلوله بزنند اما به ایران برنگردانند. پدرم دوبار تجربه گلوله خوردن داشت. برایمان تعریف کرد وقتی گلوله می‌خوری اولش بدن‌ات داغ می‌شود. او می‌گفت وقتی می‌دویدم می‌دانستم هنوز گلوله نخورده‌ام. بعداً‌ فهمیدم که تیراندازی هوایی می‌کردند. عاقبت پلیس‌ها سوار جیپ می‌شوند و او را دستگیر می‌کنند و برمی‌گردانند. بابا از آن‌ها درخواست می‌کند که همانجا او را بکشند اما به ایران بازنگردانند. نمی‌دانم چه می‌شود، روز او بوده، فرشته‌ای ظاهر می‌شود، خلاصه هرچه که بود تصمیم‌شان عوض می‌شود. او را نزد ما آوردند و دوباره به اسرائیل بازگردانده شدیم.
 
این بار از اسرائیل به کجا پرواز کردید؟‌
ده بیست روزی اسرائیل بودیم تا بابا تصمیم گرفت به بروکسل پرواز کنیم. بروکسل یهودیان زیادی دارد، وقتی هواپیمای ال‌عال می‌نشست و مسافران پیاده می‌شدند مسافران را چک و بازرسی دقیق نمی‌کردند. در آن‌جا بابا خودش را معرفی نکرد. به ما گفته شده بود که بعد از پیاده شدن در بروکسل قطار ساعت ۶ بعد از ظهر به سمت پاریس را بگیریم و ...  ما شنیده بودیم به محض این که به خاک فرانسه برسیم دیگر تمام است. خوشبختانه بازرسی مرزی نبود و فقط برای کنترل بلیط آمدند. یادم هست وقتی وارد خاک فرانسه شدیم در همان قطار همه اعضای خانواده یکدیگر را در آغوش گرفتیم. به ما گفته شد که پاسپورت‌ها را تحویل سفارت اسرائیل در فرانسه دهیم. [وی در طول گفتگو با یادآوری خاطرات دوران کودکی چندین بار به سختی گریست.]
 
ایرج مصداقی ۱۸ مرداد ۱۳۹۵
 
 
 
گفتگو‌های قبلی من با آقای معتمد را در آدرس‌های زیر می‌توانید ملاحظه کنید:‌
 
جنگ و گریز ساواک با چریک «افسانه»‌ای حمید اشرف از نگاهی دیگر 
 
 
بازداشت و دوران «حصر» خمینی تا تبعید در گفتگو با پرویز معتمد 
 
 
تلاش دستگاه اطلاعاتی رژیم برای تماس با پرویز ثابتی، ایجاد رابطه با آمریکا، شکایت از مجاهدین 
 
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-79034.html
 
پانویس:‌
 
۱- «من در اواخر مهرماه ۱۳۵۷، یک هفته قبل از این که کنار گذاشته شوم، به وسیله هوشنگ نهاوندی که عازم ملاقات با شاه و شهبانو بود برای شاه پیغام فرستادم که مقدم با مخالفان رژیم، همدردی نشان می‌دهد و ارتباطات مشکوک و مضر به مصالح ملی، برقرار کرده و باید از ساواک کنار گذارده شود که شاه گفته بود که مرا احضار و حرف‌هایم را خواهد شنید ولی به جای احضار از کار برکنار شدم.»  دامگه حادثه خاطرات پرویز ثابتی، صفحه‌ی ۵۱۳
 
۲- حبیب ‌القانیان یکی از پایه‌گذاران صنایع ایران بود و نقش مهمی در پیشرفت کشور به عهده داشت. او همچنین رئیس جامعه کلیمیان ایران بود و از نفوذ زیادی در این جامعه برخوردار بود. او در اواخر دوران پهلوی مورد آزار و اذیت قرار گرفت. در سال ۱۳۵۴ پس از آن که از جمع آوری ۱۰۰ میلیون دلار برای پیشبرد طر‌ح‌های «اجتماعی و خیریه» اشرف پهلوی سرباز زد روزنامه‌های تهران خبر دستگیری او به جرم گرانفروشی را با آب و تاب انتشار دادند. وی پس از دو ماه و نیم از بازداشت و تبعید آزاد شد و به خارج از کشور رفت. پس از بازگشت دوباره در فرودگاه به جرم گرانفروشی دستگیر شد. او پس از آزادی سفری به آمریکا و اسرائیل کرد. در دوران انقلاب نیز وی در خارج از کشور به سر می‌برد و برخلاف توصیه دیگران در آبانماه ۱۳۵۷ به کشور بازگشت و پس از مدت کوتاهی دستگیر و در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۵۸ اعدام شد و کلیه اموالش نیز مصادره گردید.
 
 



منبع: پژواک ایران