PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ / Friday 19th April 2024

شب تولد درياست...
مینا اسدی


 

پيش در آمد شعر خواني مينا اسدي در شب گراميداشت يازدهمين سالگرد کُشتار دسته جمعي زندانيان سياسي در لندن.

ببخشم؟ که را ببخشم؟ چه را ببخشم؟
شما مي آئيد... در مي زنيد... مي نشينيد ... مي شنويد و مي گوئيد...
ببخش... ببخش... راه ديگري نيست... ببخش و مي رويد.
من مي مانم با سري که بستر مويه هاي هولناک شبانه است، مويه هايي که دره ي ميان من و سکوت را پُرميکند.
شما مي رويد... مي رويد و از ياد مي بريد... من مي مانم با همه ي يادها... با همه ي خاطره ها... و يا بوي تن دريا...
درياي مرا بياد داريد؟... آن درياي چشمان آبي را و آن خرمن گيسوان طلايي را ؟
از شام تا بام... مي روم.... مي آيم .... مي خوانم....
دريا... دريا بي انتها.... ساحلش ناپيدا....
مي شنويد؟ صداي خنده هاي دريا را مي شنويد...
مي آيد به شيوه ي دريا... مي آيد و در دامان من مي نشينيد.
آن کفشهاي طلايي را مي بينيد؟ کفشهاي درياست . کفشهايي که هرگز نپوشيد .
آن پالتوي سُرخ که به جارختي آويزان است پالتوي درياست. آن تابلويي که به ديوار بالاي کتابخانه آويخته است نقاشي درياست. آن گشواره هايي که به ديوار سنجاق کرده ام گوشواره هاي درياست... همه جا رد پاي درياست.
سالهاست که من، ديگر من نيستم.... من خود دريا هستم...
نشانه ي دريا هستم... بازمانده ي دريا هستم...
رسم اين بود که پيران بميرند و جوانان پرچم به زمين افتاده ي آنان را به دست بگيرند.... نشد. چه حکايت تلخي... جوانان مُردند و ما باز مانده ايم که پرچم آنان را از زمين برداريم.

****
بيست ساله... رعنا... کبک... آهو... غزال... غزل... دريا... درياي من... و همه ي دنياي من.... سياسي بود؟ نه...نبود... نشد.
از هرچه بوي خطر مي داد دور نگاهش مي داشتيم. بعداز سه پسر آمده بود .... يکي يکدانه .... عزيز.... نازنين... ته راهرو دست چپ، آن در سفيد که بر آن نقش درياست، اتاق درياست. دارد درس مي خواند... مي نويسد... دارد نقاشي مي کند... همه چيز همانگونه دست نخورده باقي است...
تختش ... لباس خوابش... تابلوهايش.... کتابهايش...
آن خط ها را بر ديوار روبرو مي بينيد؟....
جاي قامت درياست... روز اول هر ماه در آنجا مي ايستاد... قدمش را به دقت اندازه مي گرفت و خط مي کشيد... تا يکماه پيش از آن اتفاق ، صد و هفتاد و سه سانتيمتر بود. يک سانت... دو سانت، سه سانت، چهار سانت ، پنج و ده . و صد سانت... صد و هفتاد و سه ... کنار آخرين خط نوشته است: يک سانت و نيم از مريم بلند ترم .. بُلندتر مي شوم.... تا بيست سالگي باز هم قد مي کشم.... قد نکشيد.... بُلند نشد.... کوچک شد... مچاله شد .... و در کنار هزاران جوان آرزومند ، در گوري دسته جمعي به خاک سپرده شد.

نام: دريا . سن: بيست. قد: صد و هفتاد و سه...
رنگ چشم: آبي... دنگ مو: طلايي ... جُرم: محارب با خُدا... مُفسد في الادض....

****
نکن ... خودت را مي کُشي، بچه هاي ديگر را مي کُشي.... ترا به روح دريا آرام باش....
دست در گريبان فرو مي کنم... پيراهنم را جر مي دهم... برهنه و عُريان در خانه مي دوم... به روح دريا؟
دهانت را ببند... به روح دريا يعني چه؟... مگر دريا مُرده است؟ نه... نه... او نمرده مي شنوم من صداي او... برادرانش، ارواح سرگردان کوچه ها و خيابانها... لاغر... مثل دوک نخ ريسي. روزها مي روند و نيمه شبها به خانه باز مي گردند... خسته اند، اما لبخند مي زنند.... با هم راز مشترکي دارند که ازمن پنهان مي کنند....
ببخشم؟ ببخشم؟ چه را ببخشم؟..
مگر دست دراز گُرسنه اي بود که بخشيده شود ؟ که را ببخشم؟ چه را ببخشم؟
گيسوانش را مي بافتم.... در رؤياهايم... در کابوسهايم.. در شبهاي درازي که کش مي آيند... که تمام نمي شوند... مي نشينيم رو به پنجره.... رو به درخت گيلاس پُر شکوفه ي باغچه ... رو به درختي که به خاطر تولد دريا کاشته شد... يک ماه ... دو ماهه... سه ماهه... دوازده ماهه... سه ساله... چهار ساله... پنج ساله... بيست ساله.... و تمام... قطع آن درخت که به جان آب دادمش...
درخت گيلاس همه ساله پُر از شکوفه مي شود. پُراز گيلاسهاي سُرخ و شيرين مي شود... دستان تمناي دريا که نيست ديگر دستي آنها را از شاخه جدا نمي کند و به سوي دهان نمي برد. گيلاسها بر شاخه مي مانند... و خُشک مي شوند.... گنجشکان ادامه ي دستان دريايند... سالهاست شيرين و شيريني را نمي شناسم...
گيلاس ها تلخ اند... طعم انگورها و طعم توت ها نيز.

****
مادر... مادر... بيا... به طرف اتاقش مي دوم. مادر کُمکم کُن ... نمي دانم چه بپوشم....
آن لباس آبي ات را... رنگ چشمهايت را ....
مي پوشد... مي رود... پُر از شوق و شور زندگي و ريگر هرگز باز نمي گردد...
مي رويم به دنبالش.... آمده اندو همه را بُرده اند.
بساط فسق و فجور را بر چيده اند... همه آزاد شدند غير از دريا...
دستانش بالا رفت و دو سيلي به گوش پاسدار نواخت .... پوزش بخواهم؟ از چه؟.... از که؟....
همه ي ما را به زير مُشت و لگد بُردند.... به جرم جواني.... « جنده ها.... جنده ها.... جنده هاي شش پولي... »، « مادر قحبه هاي خدانشناس... »
بُردندش... به جُرم توهين به مُقدسات...
گريه ها .... ناله ها.... التماسها.... ثمري نداشت.... هر روز، صبح زود به زندان مي رفتيم و از لابلاي ميله ها به حياط زندان چشم مي دوختيم.... شول مي دادم... وعده مي دادم، زار مي زدم تا يک لحظه دريا را ببينم....
مي آمد... خرامان... سرو.... مي خنديد...
مادر... نترس... اينجا خيلي چيزها ياد گرفتم... شما مرا پُشت ويترين بزرگ کرده ايد. نگذاشتيد با زندگي آشنا شوم. اينجا انسانهاي واقعي را مي بينم... براي آزادي هم تلاش نکنيد.... بگذاريد باشم، ببينم... بشنوم... ياد بگيرم... ياد بگيرم چيزهايي را که شما به من نياموخته ايد. بي انصاف است. ما به تو نياموخته ايم؟ از کلاس رقص و پيانو گرفته تا کلاس نقاشي ... تابستانها... سفر سوئيس براي تکميل زبان فرانسه ات آنهمه چيزها که ما به تو ياد داديم...
مي خندد... نرنج مادر.... اينها خون مردم را در شيشه کرده اند... واي بر من... آمد به سرم همه ي آن چيزهايي که از آن مي ترسيدم. کاش آن شب پايش مي شکست و از خانه بيرون نمي رفت.
ترسيدم... گريه کردم... نگو.... اين حرفها را جلوي کسي نگو.... خطرناک است...
نترس مادر... اين حرفها خطرناک نيست... اينها خطرناکند... يک ماه به دو ماه به سه ماه رسيد... به يکسال به دو سال.... نيامد... هرگز نيامد... نمي خواست بيايد... من اين درياي تازه را نمي شناختم...
دست به هر طرفي که دراز کرديم، نا اميد برگشتيم...
- سگ هرزه مرض است... به برادران چنگ و دندان نشان مي دهد.... با ضد انقلاب همدستي مي کند...
درياي من از سياست چيزي نمي دانست... در خانه ما و در پيرامون ما حرفي از درد مردم نبود... آهسته مي رفتيم و آهسته مي آمديم... نگذاشتند... شما خودتان او را به مبارزه طلبيديد.... شما خودتان راه را نشانش داديد....
مي بينمش... با چشمهاي بسته.... با دستها و پاهاي بسته... مي بينم آن نازنين در زرورق پيچيده را.... آن دانه ي گرانبهايي که به جان پروريدمش.
من هستم ... دريا... و بازجوي جوان شکم برآمده اي با ريش انبوه...
- بگو که عُذر بخواهد و شرش را کم کند...
- پس دو گيسوي کمند طلايي اش کو؟...
بُريديد؟... آن رشته ها را که من سالها بافتم و در دو سوي شانه هايش انداختم؟...
بگو... هر چه مي خواهند بگو... براي آزادي دريا حاضرم چهار دست و پا راه بروم... و عو عو کنم... سگ بشوم... براي هميشه سگ بشوم...
- با نيم وجب قد... صد متر زبان دارد...
- بگو... هر چه مي خواهند بگو... بگو تا همه چيز مثل گُذشته شود.... بگو ... که دوباره تو درياي من بشوي و من دوباره در کناره پهجره بنشينم و تور ببافم...
موج مي زند... مي خروشد... تند مي شود...ادر برو... و ديگر نيا... ديگر هيچ چيز مثل گذشته نمي شود... اينک من رازهاي نا گفته را مي دانم. رفتم و ديگر نيامدم... نه اينکه نخواسته باشم که بيايم... نگذاشتند... چه کرد و چه شد نمي دانم...
اما مي دانم که خودم چه کردم و چه شدم...
شبها .... شبهاي سياه تنهايي... شبهاي سياه غُربت در ميهن... شبهاي ترس... ترديد... دلشوره.... پريشاني... پشيماني و پرسه....
ببخشم؟... چه را ببخشم؟... که را ببخشم...؟

****
هرگز نيامد.... هرگز نيامدند....
گورستان کافران.... خاوران.... گور آرزوهاي مادران....
پس کو؟... کجاست؟...
آنجا آن تپه را مي بيني؟ پُشت آن تپه سومين گور...
- مادر ... تو چرا بر گور درياي من نشسته اي و شيون مي کُني؟...
- اين گور دريا نيست مادر ... پسرم اينجاست....
- .... گفته اند که اين گور دختر منست برايش سنگ سفارش داده ام.
- بنشين مادر .... چه فرقي مي کند.... گور، گور است....
آن زير فقط سياهي است.... سکوت است... تباهي است....
مي نشنيم... در کنار گور نمي دانم که.... و رؤيا مي بافم... تور مي بافم... تور سفيد... تور عروسي .... آن شاهزاده ي رؤياهاي سوار بر اسب سفيد که بايد مي آمد و درياي مرا مي بُرد... آرزوها.... آرزوها.... روشنايي .... گُل ... آب.... دانه.... ريشه.... جوانه.... درخت...
ميان من و گُل چينان، درياي خون درياهاست. آن مادران تازه جوان از دست داده در راهند.... تازه اول کارست.... شب تولد درياست.
که را ببخشم؟.... چه را ببخشم؟
يکشنبه پنجم ماه سپتامبر سال نود و نه، لندن

 



منبع: پژواک ایران