PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ / Saturday 27th April 2024

مرباي آلبالو در اوين (خاطرات زندان)
مهناز قزلو


خورشيد بر شانه هاي فرسوده ي اوين خم مي شد و با اشتياقي بي شتاب مي تابيد و هيچ كم نمي گذاشت. پنجره ها از سايه هاي فصلي سرد فاصله مي گرفتند و با عصيانِ روشني گره مي خوردند. انگار خودِ آفتاب بود كه در سطح سلول غلت مي زد، كش مي آمد و در رخوتي لذتبخش، تا غروب، خميازه مي كشيد و ظرفيت عبوس و شوخ زندگي را در تناقض چندوجهي اش نگاه مي داشت. نگاه ميله ها تباهي جهان بود در آن ناسازه ي تنيده شده با چشمان من!

 
روزي زني آمد، آوَردَندَش... زني مثل ملكه ي زنبورها كه هر تصوير در حباب واره ي صدايش خاموش و تلخ، فرياد كشيده مي شد. زني آمد، آوَردَندَش ... به كمك دو تن كه ياري اش مي رساندند تا در جزيره ي شوربختي هاي متلاطمي ديگر خود را در فضايي ناهمسان پيدا كند. پاهايش، آن دو فرشته ي مغموم، روال راه رفتن را در ذهنيتِ نوستالژيك شان بياد نمي آوردند. دستهايش را كه رها كردند، آرا....م فرو نشست همچون قايقي با ظرفيتي متكثر كه حاصل جمع خرده هاي خود از جهان رنج ها باشد. موهايش نرم بود و لَخت همچون نقاشي هاي كلود مونه كه روي شقيقه هاي رازآميز و مهربانش موج مي زد و مي رقصيد. موهاي سياه من با موهاي طلايي اش همخواني نداشت اما چشمان منجوق دوزي ي غمگينش بر نگاتيوهاي سوخته ي نگاهم تدوين مي شد.
 
پس از هجده ماه در تنهايي ي شتك زده بر ديوارهاي انفرادي در گوهردشت، آن منعِ خاموشِ آسمان كه پايش به زمين رسيده بود، آن رنجوري ي مشوشِ بوسه هاي بي لب در زير نبض-ضربه هاي عقربه هاي مرگ، زني آمد كه هنوز دستانش پستان هاي متورم ابرهاي طاقت را در مشت مي فشرد.
 
هر بار كه تلاش مي كرد تصويري از آنچه بر او گذشته بدهد، صدايش چون زمزمه اي گُنگ و پردغدغه، از حلقوم زخمي اش كه در عميق ترين تاريكي ها پنهان شده بود.... مي گريخت يا به سختي شنيده مي شد و من هر بار دست هايم را براي درآغوش كشيدنش گم مي كردم. 
 
از روزهاي بلند و نفس گير سلول انفرادي اش مي گفت، از بس هيچ انساني را نديده و نشنيده بود، از بس حقِ حرف زدن و سرفه كردن حتا نداشت صدايش را تا مدتها از دست داده بود. بايد بسيار به او نزديك مي شدي تا بشنوي آنچه هر بار به سختي تلاش در گفتنش داشت. ديوارهاي دوزخي ي غمبارِ سلول، استخوان هايش را لحظه به لحظه جويده بودند. روي پلك هايش هنوز خاطره ي پرنده اي بود كه بر بلنداي دريچه ي كوچك سلول، لحظه اي به ناگهان نشسته بود و زمان از بس تهي بود، حركت بالهاي پرنده را مي شنيد كه خيال ماندن ندارند و آوازي كه روياهايش را به آتش كشيده بود. يكي از فرزندانش را اعدام كرده بودند و محل اختفاي ديگري را مي خواستند. آنقدر بر آن پيكر نحيف تازيانه زده بودند كه شكسته و تلخ در خود فرو رفته بود و آنقدر بر كف پاهايش ضربات شلاق فرود آمده بود كه ناگزير از جراحي ترميمي شده بودند. اما او لب از لب هرگز نگشوده بود.... جرمش اين بود.
 
چند ماهي از آمدنش سپري شده بود... مادر اعظم يك روز وقتي طبق معمول بر سر سفره در كنارش نشسته بودم دستهاي مهربانش را دور من با عشقي سرشار از عطوفت حلقه زد، لبخندش كه زيبا و يگانه بود بر صورتش پاشيد و گفت: "مهناز! حدس بزن امروز براي صبحونه چي داريم.". تمام محبتم را به او تبديل به نگاهي عميق و طولاني برروي لبخند و چشمان ژرف و دوست داشتني اش كردم و پاسخ دادم: "احتمالن يا حليم بوقلمون داريم يا كله پاچه، مگه عكسش ثابت شه!"
همه خنديدند، مي دانستند تنها يك شوخي خيال انگيز است. صبحانه هميشه يك تكه ي بي مقدار پنير بي كيفيت دانماركي بود و ناني كه هيچ طعم مطبوعي نداشت با يك ليوان پلاستيكي كهنه چايي پُر از گافور!
گفت: "پاشو و از روي كانال كولر يك قوطي هست... برش دار بيار!"
بالا رفتن از پنجره ي عمودي ي سلول كه لازم بود براي دست يافتن به سومين و بالاترين قسمت آن، از لبه هاي دو پنجره ي كوچك پايين تر صعود كني، كار مادر اعظم نبود. بنابر اين با گذاشتن پا برروي ميله هاي شوفاژي بسيار قديمي و سپس دو دريچه ي پايين تر، به پنجره ي سوم دست يافتم و قوطي ي مايع ظرفشويي ي ريكا را كه براي نگهداري خوراكي استفاده مي شد از روي كانال كولر برداشته و دوباره به كنار سفره كه بر روي زمين پهن بود برگشتم و آن را پيش روي مادر اعظم گذاشتم. اما او خواست كه من در آن را باز كنم. باور كردنش مشكل بود؛ مرباي آلبالوي جاافتاده!
در آن زمان هر شش ماه يك بار ليست بسيار محدودي از مواد غذايي! و بهداشتي! به مسوولان هر سلول داده مي شد تا پس از انتخاب و در قبال پرداخت مبلغي خريداري شود. اقلام سفارش داده شده پس از چند ماه با كُلّي كم و كاستي تحويل داده مي شد كه اغلب بدون كيفيت و از اجناس درجه چندم بود. به طور مثال ميوه هاي خشك مانند انجير و آلبالو. انجيرها خود داستاني داشت. در مورد انجير بلافاصله كه خبر رسيدن آن مي رسيد به يكباره بروبچه ها دست به ساخت يك كاردستي مخصوص مي زدند كه نامش را "گيوتين" گذاشته بودند. تصور مي توان كرد سلول هايي كه در آن بين پنجاه تا شصت تن و يا حتا بيشتر به صورت فشرده و تنگاتنگ ناگزير از زندگي در كنار هم باشند به هنگام ساخت "گيوتين" با ورق هاي كاغذ، شاهد چه منظره اي مي توانستي باشي. من كه اولين بار بود چنين جنبش كاغذمداري را مي ديدم ضرورت ساخت آن را به هيچوجه حس نمي كردم. دوستان گفتند اين انجيرها هميشه بقدري كهنه هستند كه درون آنها پُر از كرم خواهد بود و اگر اين كرم ميوه ها با "گيوتين" از بين نروند در تمام سطح، ديوارها و سقف سلول راه پيدا مي كنند كه پس از مدت كوتاهي تبديل به يكنوع حشره مي شوند و درون و لابلاي اشيا نفوذ مي كنند و يا به ديوارها و سقف معلق مي مانند و منظره ي ناخوشايندي بوجود مي آورند.
و اما در مورد آلبالوهاي خشك گويا سالها در انبار مانده باشند! آنجا نه ظروف معمول وجود داشت و نه اجاقي كه در شعله اش بتوان مربايي را آنچنان بعمل آورد. مادر اعظم بيش از بيست روز در تدارك آن بود. ابتدا آلبالوها را خيسانده بود كه قدري تازه به نظرآيند و سپس هر روز از سهميه ي اندك قندي كه داشت در آن حل مي كرد و آن را در زير آفتاب برروي كانال كولر مي گذاشت كه بيرون از پنجره بر ديوارهاي بندهاي چهارگانه ٢٤٠ نصب شده بود. پس از بيست روز مرباي آلبالو آماده شده بود. طعم آن با مهرباني ي غمناك او همچنان در گوشه اي از ذهنم شيرين مي شود. 
 
 
مهناز قزلو
هفتم آگوست دوهزاروپانزده - استكهلم



منبع: پژواک ایران