PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ / Thursday 25th April 2024

من به روایت من
مینا اسدی


 

هرسال از اولین روز ماه اسفندتا روز بیست و دوم که روز تولد منست سالی را که گذرانده ام بررسی می کنم.روز اول دم آینه ی قدیمی می ایستم.به چین های پنجه گرگی پای چشمانم خیره می شوم...دستهایم را در هوا تکان می دهم...چند قدم راه می روم تا ببینم پاهایم چکاره اند ...خم می شوم و چیزی را از زمین بر می دارم .

پشت راست می کنم ...و می ایستم ...به نسبت سالهایی که زندگی کرده ام اوضاع روبراهی دارم...نه سیگار کشیده ام و نه پای منقل نشسته ام و نه الکل اضافه... به بدنم وارد کرده ام . پس به تخته میزنم که چشم نخورم! روز بیست و دوم اسفند بیاد مادرم می افتم و چشمهایم از اشک پر می شود...زنی که همیشه ی کودکی های من آبستن بود و نه بار زایید و روز بعد از زایمان در خانه راه رفت و خندید وشوخی کرد .

چرا پدرم که این همه "مولودخانم "را دوست داشت به داشتن بچه های زیاد علاقه داشت...فکر نمی کرد که این زن برای دوباره باردار شدن به دو سه سال آرامش و استراحت نیاز دارد؟ من چهارمین بچه ی این خانواده بودم. بچه ی سوم که پسر بود و سعید نام داشت در چند ماهگی مرد و من به سرعت درست شدم که جای او را پر کنم تا دامن مادرم خالی نماند . من در یک خانه ی اجاره ای در کوچه نعلبندان به دنیا آمدم. زن بیسوادی که مامای تجربی بود مرا با چنان شدتی بیرون کشید که هنوز از یادآوری آن روز کذا سردرد می گیرم!

مادر م به هنگام زایمان در اتاق راه میرفت و آدمهای نگران را که دور تا دور کرسی نشسته بودند با التماس صدا می کرد و کمک می خواست: زهرا خانم جان ....مهین جان...زن عموجان کمک ...دارم می میرم. و آنها هم یکریز دعا می خواندند و در اتاق فوت میکردند. مشد ننه که بیحوصله می شد مادرم را بزور روی تشک می خواباند وبا یک فشار به شکم او سر بچه را بیرون می آورد. و آنقدر سر بیچاره را می کشید تا بیرون بیاید و اولین نگاهش هم به پایین تنه بچه بود که اگر دختر می شد با فریاد می گفت بیا حاج آقا یک نان خور اضافه! ودستمزدش را می گرفت و می رفت .

به خانه ی روسها که اسباب کشی کردیم و پدرم وضع مالی بهتری پیدا کرد دیگر "مشد ننه " کاره ای نبود. خانم درخشنده ی کلبادی مامای تحصیلکرده را خبر می کردند. و صدا که بلند می شد :خانم دکتر تشریف آوردند...مشد ننه که در همه ی زایمانها بعنوان سر قفلی حضور داشت خون خونش را می خورد و پس از تمام شدن کار و رفتن خانم دکتر ، از کارهای مامای جدید ایراد می گرفت و در باره ی خودش داد سخن می دادکه اینها دوخط در مکتب خواندند من هزار تا بچه سالم به دنیا آوردم . و وقتی با لب و لوچه ی آویزان خانه را ترک میکرد صدای پر از کینه اش بگوش می رسید که :نه همین لباس زیباست نشان آدمیت.! و البته بابت نظارتش بر کار خانم دکتر ،از پدرم دستمزد برابر می گرفت!

حالا چهار روز از تولدم گذشته است. آثار آن را در فیسبوک پاک کردم که شما دوستان مهربانم اینروز را از یاد ببرید ، اما با اینهمه ،گلهایتان و پیامهایتان رسید و شادم کرد.سال، سال بدی بود ...مرگ و میر ...کشت و کشتار وجنگهای نابرابر و سوگ عزیزان ...دارم با خودم کار می کنم که دوباره آغاز کنم و زندگی را از سر گیرم...هر چه زندگی سخت و غیر قابل تحمل باشد باز هم روی خاک بودن بهتر از زیر خاک بودن است...و زندگی زندگان ادامه می یابد...دم غنیمت! سپاس که مرا خواندید

مینا اسدی-شانزدهم مارس دوهزاروپانزده-استکهلم



منبع: پژواک ایران