PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ / Thursday 25th April 2024

نمیرد این جنگل انبوه، که آب از خون عزیزان خورد
مینا اسدی


"یک"

 

 خانه را آب و جارو کرد.پنجره ها را شست. به گلهای باغچه آب داد.برای گنجشک ها که روی تنها درخت خانه بیتوته کرده بودند دانه پاشید.پارچه ی خیس روی دانه های گندم را با احتیاط بر داشت و به جوانه ها که پوسته ی گندم را تر کانده بودند و سر کشیده بودند نگاه کرد و لبخند زد.

 سالها بود که سبزه سبز نکرده بود.از روزی که ازدواج کرده بود در همان قدم اول به او گفته بودند سبز کردن سبزه و نگهداشتن اردک برای فامیل شگون ندارد. همه ساله سبزه ی عید را از بازار می خریدندبا روبانهای رنگارنگ که دور سبزه بسته بودند.اما ملوک ته دلش راضی نبود و آرزو داشت که خودش مثل زمان دختری اش گندمها را خیس کند و شاهد رشد جوانه ها باشد.اما فامیل شوهر ش به این مسئله حساسیت داشتند.مادر شوهرش در آستانه ی نوروزهرسال برای بر حذر داشتن ملوک از سبز کردن گندم،خاطره ی مرگ برادرش را تکرار می کرد:تازه گندم ها را ریخته بودیم توی آب، که در زدند و خبر مرگ برادر جوانم را آوردند . و در باره ی نگهداشتن اردک هم عمه خانم که در خانه ی بردارش زندگی می کرد داستان دیگری داشت:از ده ،دو اردک سفید آورده بودند.اردک ها دور حوض می چرخیدند که پسرپنج ساله ام به هوای آنهادر حوض افتاد و خفه شد"

 و حالا بعد ازسی و سه سال دوباره مثل روز های شاد نوحوانی اش گندم خیس کرده بودکه سبزه ی سفره ی هفت سین اش را خودش سبز و تزیین کند.

 

 

 *دو*

 "فرخ" بیست و چهار ساله اش را که به جنگ بردند یکباره همه ی شادیها از خانه پر کشید.نا غافل و بدون رضایت فرخ و خانواده اش ،او را از زن جوانش،جداکردند و به جبهه فرستادند و این آخرین دیدار آنها بود هر چه "افسانه" زن جوان فرخ ناله و التماس کردکه پا به ماه است وهمین روزها می زاید به گوش کسی فرو نرفت.پس فرخ برای چه خلبان شده بود؟ برای همین روزها.اگر جوانان نروند جه کسی باید از استقلا ل و تمامیت ارضی کشور دفاع کند؟

 فرخ راجزو اولین دسته های اعزامی به جبهه ی جنگ"حق علیه باطل"!!فرستادند..ماههای اول نامه هایش می رسید و بعد از آن خبرهایی بود فقط در حد"سالم" است و "درفلان منطقه ی جنگی به سر می برد" و چندی بعد همین خبر ها هم قطع شد.مراجعه به مسئولان امور فایده ای نداشت.کار هر روز ملوک و افسانه شده بود که شال و کلاه کنند و از این اداره به آن اداره بروند و به دنبال عزبزشان بگردند.هیچکس به آنان اعتنایی نمی کرد...هیچکس از فرخ خبری نمی داد.جواب همه ی مسئولان آتش افروز مثل هم بود"خدا می داند و خدا...جنگ را که نمی شود کنترل کرد".

 کشته شده بود؟ اسیر بود؟ یا هنوز بدون خواسته ی قلبی اش با "صدامیان"! می جنگید؟ پس از ماهها دوندگی بلاخره نامه ای از صلیب سرخ رسید: "مفقود الاثر" . مفقودالاثر دیگر جه صیغه ای بود؟. بلا تکلیف مانده بودند که چه کنند؟ مرده اش بپندارند و سوگواری کنند

 یا به بازگشتش امید به بندند و چشم براه باشند؟ دلشان قرار نمی گرفت که دست روی دست بگذارند و بنشینند.

 عکسهای فرخ را بزرگ کردند و به روز نامه ها فرستادند.چقدر پول آگهی دادند...چقدر دویدند...چقدر به خانه ی سربازان باز گشته از جبهه سر کشیدند. اما هیچکس از "فرخ شان" خبری نداشت.هر روزصبح، صبحانه نخورده می رفتند و شب ، دست از پا دراز تر باز می گشتند.

 

 *سه"

سال شصت و هفت خبر مبادله ی اسرا در تن نا امید آنان امیدی تازه دمید.فرخ بر می گردد ،اگر هم بر نگردد بالاخره کسی..کسانی از او خبر دارند.

 از میدان آزادی ،تا میدان انقلاب، مردم صف به صف ،ایستاده بودند....مثل اوایل انقلاب...مثل روزهای کوتاه بهار آزادی خیابانها پر از گل و شکوفه بود. زنها مضطرب و پریشان عکس عزیزانشان-پسرشان-برادرشان-شوهرشان- را بزرگ کرده و به چوب زده بودند و بالای سرشان گرفته بودند.

 اولین دسته ی اسرا که رسیدند غوغایی به پا شد.هر کس به دنبال اسیر خویش می گشت و چون نمی یافت از اولین اسیر آزاد شده می پرسید:"امین مرا ندیدید؟ این عکس اوست."- نه مادرنمی شناسم

 - پسر جان این صالح پسر منست

 -صالح توی ماشین عقبی ست...همین الان می رسد.

 جوانان ، رشید وقامت افراشته رفته بودند و اینک بدون دست و پا در صندلی های چرخدار باز می گشتند....مهم نبود ،بگذار به خانه هایشان باز گردند...اگر فرخ می آمد...حتا با صندلی چرخدار،مادر می توانست شبانه روز به پایش بنشیند...عزیز ،عزیز است...بی دست و پا هم عزیز است چه فرق می کند؟

 اسیر آنها نیامد...مفقودالاثر باقی ماند...فرهاد شانزده ساله شد.بدون پدر و در انتظار پدر.تا یک روز در آستانه ی نوروز خبر رسید که فرخ آمد،در یک جعبه ی کوچک با بسته بندی تمیز...چند تکه استخوان...

 بسته که رسید ملوک دیوانه شد.یقه ی حامل جعبه را گرفت و شیون کرد:بیشرفها می خواهید باور کنم که آن جوان رعنا، با آن قد و قامت در این جعبه ی شش در چهار جا می گیرد؟

 استخوان های فرخ را به همراه استخوان های جوانان دیگر در یک مراسم رسمی و در تابوت های بیشمار از دانشگاه تهران به طرف بهشت زهرا تشییع کردند.جنگ تمام شد.شهر ازجانهای جوان خالی شد.حوانان به مشتی استخوان بدل شدند و در دل خاک جای گرفتند اما حهان ملوک از عشق و امید خالی نشد.اولین سبزه ممنوعه را همان سال بر خاک فرخ رویاند.دیگر به هیچ مجلس روضه خوانی قدم ننهاد.مهر و تسبیح وچادرنمازش را به گدای محله بخشید و در خیابانها براه افتادو هرگز کسی جرات نکرد که او را "مادر شهید " بنامد.

 

 "چهار"

 خانه را آب و جارو کرد. پنجره ها را شست و شیشه ها را با روز نامه های نمداری که در صفحه ی اول آن تبریک"صدام"، به مناسبت بیستمین سال انقلاب اسلامی ایران چاپ شده بودپاک کرد...به گلهای باغچه آب داد...پارچه ی خیس روی دانه های گندم رابا احتیاط برداشت و به جوانه ها که پوسته ی گندم را ترکانده بودند نگاه کرد و لبخند زد.همه چیز آماده بود برای آمدن نوه اش فرهادکه برای شرکت در تظاهرات،به دانشگاه رفته بود...بهار از راه می رسید...به یقین روزی بهار این مردم از راه می رسید.ملوک در چهره ی پر جوش و خروش" "جوان خودش" و جوانان معترض دیگر می دید که آن اتفاق خوش نزدیک است.

 مینا اسدی....یکشنبه پانزدهم مارس نود و هشت- بر گرفته از *مجمو عه ی نوشته های پراکنده..درنگی نه که درندگان در راهند ...چاپ اول 2001 ....استکهلم.



منبع: پژواک ایران