PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ / Saturday 20th April 2024

جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را!
مینا اسدی



 در روزهای تلخ و غم انگیز سوگ و زاری و ناباوری از دست دادن عزیزانم، از مرگ دیگران غافل شدم و ندیدم که پرویز اصفهانی سردبیر نشریه نیمروز در گذشت. آدمی که در طول چند سالی که ستونی را به من اختصاص داده بود او را شناختم و در چند سفری که به لندن رفته بودم ازنزدیک با او آشنا شدم .

وقتی مقاله "اولین نفر" را نوشتم و به شکل جزوه ای بیرون دادم دست به دست گشت و چون هنوز ایرانیان تبعیدی بودند، و راه بیا و برو شان به ایران هموار نشده بود از آن استقبال کردند و این جا و آن جا منتشر کردند و در رادیو هاخواندند . روزنامه ای هم به دستم رسید که آنرا چاپ کرده بود . نیمروز؟ اولین بار بود که دیده بودم. چرا از من نپرسیده بود؟ به عقلم نرسید که وقتی مطلبی انتشار بیرونی یافت دیگر نمی توان تعیین کرد که در کدام نشریه چاپ شود و یا در کدام رادیو خوانده شود.گوشی را برداشتم و به عتاب و خطاب ،تلخ شدم که شما از من نپرسیدید. در سکوت به من گوش کرد و گفت : من این جزوه را دیدم با تکثیر دیگران.ن می دانستم که باید از نویسنده پرسید. گوشی را که گذاشتم ، در کار خودم حیران شدم. این چه کاری بود که کردم؟ چند ساعتی نگذشته بود که تلفن زنگ زد : سلام من اصفهانی هستم از نیمروز. برای ما بنویسید. ما یک روزنامه عمومی هستیم. هر چه که بنویسید روی چشممان بدون بر داشتن یک ویرگول ، آنرا چاپ می کنیم.

آنزمان روشنفکران نوظهور در بوق جامعه‌ی مدنی می دمیدند. در یک گردش ،به راست ،نویسندگان نامه نویس به درگاه عبا و عمامه سر ساییدند و روشنفکران مذهبی نامیده شدند. بیشرمی و بی چشم ورویی و خیانت ،فضیلت شد و به چشم بر هم زدنی رذیلت و ضد ارزش جایگزین ارزشها شد ...انگار نه انگار که خون جوانان هنوز در کوچه و خیابان جاری ست. گفتم تا چند دقیقه ی دیگر جواب می دهم. به برادرم مهران زنگ زدم و او با شنیدن یک جمله گفت :چرا نه ... به روزنامه ها و مجلات حزبی که کار نمی دهی ...می نویسی و انبار می کنی که چه بشود. جوابم "آری"بود . و از آن به بعد هر هفته نوشتم و نامه های فحش به نیمروز سرازیر شد.

نویسندگان مخالفِ شوی "جامعه ی مدنی " همداستان شدیم و هر هفته در نیمروز نوشتیم. یکبار که مطلب یکی از این نویسندگان چاپ نشد و او گلایه کرد نامه ای به اصفهانی نوشتم .دلیل او این بود که در مقاله به یک فرد با نام توهین شده بود . هفته ی بعد همان مقاله را گذاشت و از نویسنده پوزش خواست. با آنکه در نوشته هایم با نظرات او تند و تیز بر خورد می کردم هرگز کلمه ای از مطالب من بر نداشت . پیش از آن نمی شناختمش و بیش از این هم از او نمی دانم...اما از همکاری ام با این روزنامه نگار خشنود بودم. تا لحظه ی آخر صفحه بندی روزنامه زنگ می زد و با صبر و حوصله می پرسید مطلب چه شد... نیم ساعت دیگر روزنامه بسته می شود .گوشی را که می گذاشتم با صدای بلند داد می کشیدم اوف ... فاکس خراب است کی حوصله دارد برود سر خیابان فاکس کند و پسرم بابک از توی اتاقش فریاد می کشید :مامان درس دارم . باز روز "نیمروز" شد؟و در اتاقش را چنان به هم می کوبید که برق از چشمم می پرید و نوشته به دست به خیابان می زدم. از این همکاری بهره ی فراوان بردم :اول آنکه با آدمی آشنا شدم که مرا سانسور نکرد و به همه ی نظرها در روزنامه اش امکان حضور داد ...دوم آنکه با اصرار در گرفتن مقاله ، مرا به نظم هفتگی ناچار کرد و سوم آنکه نوشته هایم کتابی شد با نام"درنگی نه که درندگان در راهند" که این مجموعه هم به لطف مهران جمع آوری شد. و خوانندگان فراوانی یافت .این ها را نوشتم که یاد پرویز اصفهانی را گرامی بدارم، و نقاط قوتش را بر شمارم .


مینااسدی- شنبه هفتم مارس دوهزار و پانزده- استکهلم



منبع: پژواک ایران