PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ / Friday 29th March 2024

آن گل سرخی که دادی.........درسکوت خانه پژمرد
مینا اسدی


ژیلای عزیزم  ... دوست دیرینم...نازنینم ...رفتنت مرا در اشک وبهت و ماتم فرو برد.یعنی دیگر ترا نمی بینم؟دیگر در خیابان های فیلادلفیا  قدم نمی زنیم و ترانه ی "آن گلسرخی که دادی"را با صدای بلند نمی خوانیم؟. گذشته ها را به یاد میاورم ..در سالن غذاخوری مدرسه ی عالی دختران.تو...عهدیه ...فاطی و من و چند نفر دیگری که به یادشان نمی آورم همه از عهدیه می خواستند که بخواند و خواننده ی سرشناس آن روزگار که همکلاسی  مهربان ما بود به سادگی تن نمیداد و در سکوت لبخند میزد و این تو بودی که سکوت را می شکستی  و "آخر ای محبوب زیبا... و ما با تو همصدا می شدیم و سالن پر از آواز  دانشجویانی می شد که  در سالن بودند و یک نفس "آن گل سرخی که دادی...در سکوت خانه پژمرد .

آنروز که مدرسه تعطیل شد تو دوان دوان به طرف اتوبوسی که ایستاده بود می رفتی تا در صف طویل دانشجویان جا بگیری ناگهان من فریاد زدم ژیلا ژیلا نرو. منصور می آید مرا ببرد تو را هم می رسانیم. آنروز تو پالتوی سقید زیبایی به تن داشتی و زیباتر از همیشه بودی. ایستادی منصور آمد و من و تو سوار شدیم. به طرف اتوبان پارک وی حرکت کردیم. در راه حکایت روز گفتم که ژیلا آواز خواند و عهدیه را به شوق آورد.

منصور از توی آینه ماشین به ژیلا نگاهی کرد و همزمان گفت بخوانید ببینم. تو اخم هایت را در هم کشیدی و گفتی من خواننده نیستم و منصور پیله کرد. حالا که نوبت ما شد نمی خوانید؟ تو سکوت کردی منصور دوباره تکرار کرد فضا سنگین شد من به منصور چپ چپ نگاه کردم. او برآشفت و گفت خب حالا چه می شود که بخواند. از او اصرار و از تو انکار که ناگهان منصور در وسط اتوبان ترمز کرد و گفت خانم ها پایین و در مقابل چشم های متعجب من در را باز کرد و محترمانه ما را بیرون انداخت.

ما اهمیتی ندادیم و خندیدیم و او پا را روی گاز گذاشت و به سرعت رد شد. لحظه یی نگذشت که ماشینی در کنارمان ترمز کرد و ما پسران رشته ی آرشیتکت دانشگاه ملی را دیدیم که در ماشین را باز کردند و گفتند بیایید بالا. خاک بر سر منصور شما را پیاده کرد؟ فردا در دانشگاه حسابش را می رسیم. ما خسته و کوفته به خانه رسیدیم. دو روز با منصور حرف نزدم روز سوم منصور گفت من امروز ژیلا را از مدرسه به خانه می آورم. من گفتم پس من چی؟ در حالی که می رفت به خنده گفت: با اتوبوس.

از آن روز به بعد تو و منصور شب و روز با هم بودید و  فقط من بودم که بی ماشین شده بودم. دیگر من تو را کم می دیدم و با قبول شدنم در علوم ارتباطات اجتماعی راه ما هم از هم جدا شد. اما تو دیگر عضوی از فامیل ما شده بودی. در مراسم ساده ی عقد تو چند نفری از دوستان من و منصور آمده بودند. از این عشق، بابک من و تو به دنیا آمد. روزی که تو و بابک عازم آمریکا بودید بدترین روز زندگی من بود. منصور مانده بود که شش ماه دیگر بیاید و زندگی ات چه خوب و چه بد در آن جا ادامه یافت و هرگز شانس دیدن دوباره‌ی میهنت را نیافتی. پیش من هم نیامدی اما من هر بار که به آمریکا آمدم شانس دیدار شماها را از دست ندادم. و امروز تو دیگر در میان ما نیستی می آیم که تو را پیش از خاک سپاری ببینم و بر سر مزارت آن گل سرخی که دادی را به آواز بلند بخوانم. در راهم ...

https://www.youtube.com/watch?v=wBEEaxG3NcI

مینا اسدی 30 نوامبر 2014 استکلهم

mina.assadi@yahoo.com

 

 



منبع: پژواک ایران