PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ / Saturday 20th April 2024

شهلا تمام کرد
مینا اسدی




نان مرده نمی خورم ... حکایت درد می نویسم...قصه ی دخترکی که شکل دختر شاه پریان بود در قصه های شنیده و نا دیده .دختری که نه تخت داشت ونه بخت... دختری که جهل مردم جادویش کرد و در لحظه ی مرگ اسطوره ی مردم ، سنگ شد . تختی همسر او بود ... جهان پهلوان نه،که پهلوان این دنیا و آن دنیا ،اما شهلای عاشق شعر و ترانه ... عاشق گل و برگ و رنگ و عشق را با پهلوانان چکار ...وقتی خبر را شنیدم گشتم و گشتم تا پیدایش کردم :شهلا تو ؟ توی آزاد و آواز خوان ؟ تو که از شنیدن یک شعر چشمان سبز و زیبایت پر از اشک می شد؟ جواب سکوت بود...سکوت ...و شاید رنجش از دخالت... جه شد آن رویاهای عاشقانه که می پروراندی ؟ تختی محبوب... تختی معروف... تختی تنها قهرمان ...انسان خوب ...مهربان ...مردم دوست ...بی همتا ...یگانه...تو هم می توانستی مثل همه ی دور و بری هایت ...مثل بت سازان کشورت از او بتی بسازی و هورا بکشی ...شدی کبوتر قفسی؟ . نتیجه ...قطع دوستی از بیخ و بن، و عشق در تولد پسرش چهره نشان داد. و همه ی این ماجرا به یکسال هم نکشید .

تختی را شاه کشت؟ خودکشی کرد؟ از مادر زنش بیزار بود؟ شهلا بد اخلاقی می کرد ؟ خانواده شهلا شراب می خوردند و بی بند و بار بودند؟ این شایعات تیری بود که به سوی شهلا نشانه می رفت . مدعیان از هر طرف می نوشتند : همسر قهرمان...فرزند قهرمان را به تو سپردیم . ...از او خوب نگهداری کن... همه چیز مزحرف ....همه چیز دروغ... رهایش نمی کردند...در سالگرد تختی دوباره دفتر زندگی شهلا را ورق می زدند...شهلا برای ما بمان...شهلا هدیه ی پهلوان را به تو سپردیم...شهلا جان تو و جان بابک ...و دوباره گم می شدندتا سالگرد دیگر ... در سالگردها و در پرس و جو از همشهریان ساروی می شنیدم شهلا تنها زندگی می کند...

یکبار که در تهران منتظر تاکسی بودم در خیابان بیست و چهار اسفند ،شهلا را دیدم می خواست برود و مرا ندیده بگیرد...به دنبالش دویدم و صدایش کردم. ...آهای دوست شعر و شاعری از من فرار می کنی؟ اعتراف کرد که نمی خواهد گذشته ی خودش را بیاد بیاورد. پاسخ ها سرد و از روی ادب بود. تو خوبی ؟ مرسی ...مامان ...بخشنده ...مهرداد ...پسرت همه خوبند ؟خوبند مرسی ...شهلا خودت را برای من میگیری ؟ ...نه اما تو به هرحال روزنامه نگاری ...آنوقت بود که گفتم : این قصه را تمام کن ...بچه ات را بگیر و از دست این روز نامه نگاران و دوستداران فرار کن...برو امریکا پیش مهرداد ....برو و جانت را نجا ت بده ... برو و به سبک شهلا زندگی کن .از ته دل خندید .قول داد که از خودش خبر بدهد و نداد.هنگام خداحافظی بغلش کردم و در گوشش زمزمه کردم که:شهلا خر نشو...اگر تو مرده بودی و شوهرت زنده بود تا بحال زنش داده بودند . از تو جوانتر و از تو زیبا تر ومحال بود بگذارند که زنش از خانواده ای باشد که آزاد و شاد باشند ...مثل تو ...مثل مادرت ...و با حجاب و مذهب نسبتی نداشته باشند. خندید و رفت.از او بیخبر بودم تا چند سال پیش که در فیسبوک پیدایش کردم. می نوشت و خوب می نوشت .. .

دوستش داشتم و شاد بودم که از او خبری می شنیدم اگر چه وقتی حرفهایش را درباره ی آقای خاتمی و احترام و علاقه اش به او و انتظارش از کلیدآقای روحانی می خواندم بر می آشفتم به او می نوشتم شهلا تو دیگر چرا ؟و پاسخی نمی گرفتم.. .یکبار خاطره ای را تعریف کرد که: دوستم از فرنگ آمده بود و من یک شب او را به شام دعوت کردم. شب بدرازا کشید ونمی خواستم که تنها برود از شوهرم خواهش کردم که او را برساند.فردا دوستم زنگ زد که: شهلا وقتی در جلوی ماشین را باز کردم که سوار شوم شوهرت گفت : پشت بنشینید. چرا ؟ گفتم حتمن نمی خواست کسی جای زنش بنشیند! پرسیدم شوهرت؟ کدام شوهرت؟ در جوابم نوشت :فکر می کنی من شوهر دیگری داشتم؟ .کتاب می خواند ...به سفر می رفت...فیلم های خوب تماشا می کرد ...و خاطره ای تلخ از زندگی داشت که راز و معما نبود تنهافشار و آزار دوستداران متعصبی بود که دست از سر زندگی اش بر نمی داشتند.

کاش این ملت قهرمان پرور و خیالاتی رسمی داشتند که همسر پهلوانانشان را همراه جسد شوهرش ،زنده...زنده به خاک می سپردند تا ناچار نباشند که برای حفظ ناموس و شرف ملی شان اینهمه سال پاسداری کنند .
چه خوب شد که شهلا مرد و خیال همه ی ورزش دوستان راحت شد که او به قهرما ن آنها وفادار ماند وبا نجابت و پاکدا منی و سختی فرزند جهان پهلوان را به عرصه رساند و روی سیاه این زن ستیزان را سفید کرد .حرف آخرم اما اینست :دست از سر پسرش بردارید بگذارید او از زندان تعصب و بد فرهنگی شما رها باشد و زندگی کند.کاری که شهلا هرگز نکرد.
حیف از شهلا
مینا اسدی... هیجده ماه یونی سال دوهزار و چهارده...استکهلم



منبع: پژواک ایران