PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ / Saturday 20th April 2024

عاشقانه عریان بهاری
اسماعیل وفا یغمایی


عاشقانه عریان بهاری

 

بهار من! به خزانم بیا گل افشان شو

مرابه گل تو نهان سازو خویش عریان شو

لب پیاله ببوس و شراب را کن مست

بده مرا وتو در هر رگم بهاران شو
برغم شحنه در آمیز با تنم چون جان

به جان من به تنت آشکار و پنهان شو

بهل که حس کنی ای گل زمن تو لبریزی

به من تو نیزچو صدآبشار ریزان شو

به روی قلب تو از بوسه هام بارانم

به روی قلب من از بوسه هات باران شو

چو برقی از شکر و شهد وشمع ای شاهد

به هرکرانه پر ابر من درخشان شو

نگاه کن که به هر گوشه ی تو میرویم

بروی در من در من شکوفه زاران شو

چودر روان من ای جان بهار میجوشد

بگو خزان تنم را «وفا» زمستان شو

 

بهار آمد و شد برگ لاله آتش خيز

بهار من! به خزانم بیا گل افشان شو

مرابه گل تو نهان سازو خویش عریان شو

لب پیاله ببوس و شراب را کن مست

بده مرا وتو در هر رگم بهاران شو
برغم شحنه در آمیز با تنم چون جان

به جان من به تنت آشکار و پنهان شو

بهل که حس کنی ای گل زمن تو لبریزی

به من تو نیزچو صدآبشار ریزان شو

به روی قلب تو از بوسه هام بارانم

به روی قلب من از بوسه هات باران شو

چو برقی از شکر و شهد وشمع ای شاهد

به هرکرانه پر ابر من درخشان شو

نگاه کن که به هر گوشه ی تو میرویم

بروی در من در من شکوفه زاران شو

چو در روان من ای جان بهار میجوشد

 

 

 

 

در خت باران گسار، سلام آمد بهار!

سلام آمد بهار! درخت باران گسار!
ز بوي خاك زمين، شكفته شد آسمان
شكفته بادا ترا ، در اين ميان برگ و بار
هوا خوش و روز خوش، صفاي نوروز خوش
چه غم كه چندا ن صفا نداشت پيرار و پار
نماند و رفت و گذشت، در اين گذشتن نشست
به راههاي زمين ز شادي و غم غبار
وز اين غبارك چه ماند مرا و ما را مگر

به پشت چين جبين خيالكي يادگار
خيالكي همچو مه، كه اندر آن گاهگاه
وزد هزاران خزان به سبزه هاي بهار
در آ زابر خيال، كه واقعيت رسيد
نشسته در بوي گل به نغمه هاي هزار
در آ ز ابر خيال كه خاك اينك خداست
و يا خدا را به خاك فتاده شايد گذار
نه آن خدائي كه شيخ از او حكايت كند
كه پيش او ديو و دد، به حق حق شاهكار!
نه آن هيولاي تلخ نشسته بر تخت ترس
به دوزخي در يمين به جنتي در يسار
هر آنچه جاهل ورا عزيز تر بندگان
هر آنكه اهل خرد ز كوي او الفرار!
نه آن خدا، كاين خدا نموده خود را نهان
به روشناي اميد به ژرف شبهاي تار
به شعله‌ي آن چراغ، كه مي دهد اين نويد
كه در پس پنجره كسي است در انتظار
به بوسه‌ي عاشقان به شامگاه وداع
و صبحگاه وصال چو از ره آيد سوار
سرشت او از بهشت، بهشت او را سرشت
نگه كن اينك كز اوست، زمين ما مشك بار
نشسته در دود ابر، به خويش گويد به ابر:
ـ زمين منم! تشنه ام ، ببار باران ببار!
كه دير گاهي مرا نشد مگر اشك من
ز ديده‌ي مردمان به خاك من آبيار
شود چو رعد و در ابر به ابر فرمان دهذ
شود چو باران و باز چنان يكي آبشار
به خاك ريزد ز خاك بر آورد سر زگل
زگل به باد و ز باد، به جلوه هاي بهار
ز جلوه هاي بهار، به چشم و از چشم من
به دست و از دست من، به شعركي بيقرار
كه مي سرايد ترا ، «وفا» به صبح بهار
در خت باران گسار،سلام آمد بهار!

 

 

 

 

میعاد بهاری

 

وزد چو نسیم از دیار بهاران
به گل بنشیند چو خیمه مستان
چو لجه سراید ترانه خود را
و سوسن وحشی دمد به بیابان
زخانه برون آ به سوی من ای گل
به نیمه شب اولین بهاران
به نرمی سایه چو مه به شب تار
نهان ز نگاه حسود رقیبان
ولی به رخانت که رشک جهانست
زطره ی تاریک تو پرده بیفشان
ولی به دو چشمت که مرهم جانست
تو سایه بیفکن ز تاری مژگان
که تا نشناسند ترا که به ماهت
نموده دو خورشید، سرا، شده پنهان
بهار منی تو! ز خانه برون آ
که تا بگریزد ز جان من ای جان
خزان دلازار که با غم و تلخی
نهاده سر خود به دوش زمستان
بیا و مرا ای صنوبر وحشی
ز بهر خدا اینقدر تو مگریان
بیا و به خنده گشا لب خود را
از آن گل خندان مرا بشکوفان
تو خرمن یاسی و سوسن و سنبل
شود که شوم من حصار گلستان
تو چشمه من شو که تشنه ام ای یار
از آن لب و دندان مرا تو بنوشان
شب است و بهارست بیا که ندانم
شبی که در آنیم رسد چو به پایان
زبهر من و تو به دامن فردا
فلک چه بر آرد ز چاک گریبان
که هستی ما هست چو قطره اشکی
به برگ گلی خرد روانه و لغزان
و ناشده خاموش در این شب تاریک
چراغ شرارت به بام شریران....



منبع: پژواک ایران