PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ / Friday 29th March 2024

نگاهی به زندگی جلیل بنده یکی از تیرخلاص‌زن‌های اوین
ایرج مصداقی


جلیل بنده، فرزند اسدالله متولد ۲۰ مرداد ۱۳۳۳ بود. او که پیش از انقلاب در زمره‌ی لات و لوت‌های میدان خراسان و شهباز جنوبی و «شیتیلی بگیر» (۱) قمار بود پس از انقلاب با حضور در کمیته‌ی علم‌الهدا و مسجد لرزاده به کسوت «حزب‌الله» در آمد و با گذاشتن ریش و به دست گرفتن تسبیح تمرین مسلمانی کرد. او که تا پیش از انقلاب به گفته‌ی خودش دزد قالپاق و ضبط ماشین و ... بود و در گروه‌های موتورسوار همیشه دختری را ترک خود داشت و نزدیک مدارس دخترانه پرسه می‌زد به مدد نزدیکی به حاکمان جدید آب توبه بر سرش ریخته شد و «سرباز گمنام» امام زمان لقب گرفت و به جرگه‌ی شیران روز و زاهدان شب پیوست.
 
جلیل که تقریبا بی‌سواد بود از طریق کمیته‌ی محل پایش به گروه ضربت اوین که متشکل از لات و لمپن‌ها بود باز شد و به خاطر خوی جنایتکاری‌ای که داشت پله‌های ترقی را طی کرد و به محافظت از لاجوردی گماشته شد. حلقه‌ی اول نزدیکان لاجوردی را مانند همه‌ی نظام‌های فاشیستی لات و لوت‌ها و لمپن‌ها تشکیل می‌دادند. از قدیم هم در ایران پیوند ناگسستنی بین لومپن‌ها و جناح سنتی مذهبی برقرار بود. (۲) در کودتای ۲۸ مرداد و در سال ۴۲ این دو نیرو پیوند سیاسی مستحکمی هم با یکدیگر پیدا کردند. پس از انقلاب هم بسیاری از این لومپن‌ها در کمیته‌ها‌ی انقلاب اسلامی سازماندهی شدند. مشهورترین‌شان اسماعیل تیغ‌زن (افتخاری) و پرویز بادپا بودند که سرنوشتی جداگانه یافتند.(۳)
در گروه ضربت اوین تعدادی از بازاری‌ها هم بودند که با توجه به پشتوانه‌‌ای که در اوین داشتند می‌توانستند در امور تجاری از مزایای زیادی بهره‌مند شوند. برای مثال تعدادی از کسانی که در چراغ برق مغازه‌ی لوازم یدکی داشتند شب‌ها در گروه ضربت اوین حاضر شده و به خانه‌‌های مردم حمله می‌کردند. همچنین لاجوردی ۴ نفر را که در بازار پلاستیک‌سازی داشتند به اوین آورده بود. تعدادی از بازاری‌ها هم در شعبات بازجویی و قسمت‌های مختلف دادستانی انقلاب اسلامی که تحت نفوذ هیئت مؤتلفه بود مشغول به کار بودند.
 
جلیل بنده نه تنها خودش بلکه همسر و مادرزن و تعداد دیگری از بستگان همسرش نیز در زمره‌ی پاسداران اوین بودند و یا در دفتر زندان شاغل بودند و از خون و خوان نعمت سرکوب بهترین فرزندان میهن‌‌مان بهره می‌بردند.   
 
او مانند تمام محافظین لاجوردی در جوخه های اعدام شركت می‌جست و تیر خلاص زن بود. در میان پاسداران معروف بود که متخصص تیر خلاص زدن در گلو و قلب اعدامیان است. وی از زندانیان اعدامی به عنوان سیبل تیراندازی استفاده می‌کرد.
تیم محافظین لاجوردی متشكل از جلیل بنده و مجتبی محراب بیگی (۴) و قاسم دولابی بود و در اواخر محمد رضا مهرآیین نیز به جمع آن‌ها افزوده شد. محمدرضا بعضی اوقات به کمک پدرش محمد مهرآیین در شعبه هفت می‌شتافت و در کابل زدن به زندانیان پیش قدم می‌شد. وی با آن که سن کمی داشت اما در بیرحمی بی‌همتا بود .
البته لاجوردی در دورانی که قدرت داشت وقتی در ملاءعام حضور می‌یافت ده‌ها پاسدار او را احاطه می‌کردند.
 
 
 
جلیل و مجتبی محراب بیگی که او نیز ید طولایی در تیرخلاص زنی داشت نزد زندانیان کم سن و سالی که در «جهاد» اوین مشغول کار بودند با افتخار از اعدام‌های فله‌ای زندانیان به عنوان خاطرات‌شان تعریف می‌کردند.
 
یكی از زندانیانی که در «جهاد اوین»‌ (۵) کار می‌کرد تعریف می‌کرد هنگامی كه یك دختر را می‌خواستند اعدام کنند چشم بند ‌آن دختر برای لحظه‌ای افتاده و جلیل را می‌شناسد و او را خطاب قرار داده می‌گوید: «دایی جلیل تویی؟ مرا نکش» اما جلیل بلافاصله ماشه را می‌چکاند و قلب او را می‌شکافد. 
 
 
 
از آنجایی که در جنوب شهر و در قمارخانه‌ها و ... به پانداز‌ها «دایی» گفته می‌شد او و مجتبی محراب بیگی نیز به «دایی جلیل» و «دایی مجتبی» معروف شده بودند. گفته می‌شد جلیل در تجاوز و دست‌درازی به زندانیان زن نیز مشارکت داشت.
 
در سال ۶۱ بخشی از هال بین سالن‌های یک و دو آموزشگاه اوین را با کشیدن دو دیوار به یک اتاق جدید بدون پنجره تبدیل کردند و زندانیانی را که از بیماری روانی رنج می‌بردند در آن‌جا به بند کشیدند. دایی جلیل یکی از کسانی بود که گاه و بیگاه به آزار و اذیت آن‌ها که شرایط رقت‌باری داشتند می‌پرداخت. یکی از دوستانم که به شدت شکنجه شده بود و به همین خاطر از اعزام او به اتاق قبلی‌اش امتناع می‌کردند مدتی در این اتاق همراه با یک زندانی که از بیماری روانی شدیدی رنج می‌برد محبوس بود. او می‌گفت جلیل بطور دائم با مراجعه به اتاقشان به آزار و اذیت زندانی مزبور می‌پرداخت که از قضا او هم شدیداً شکنجه شده بود. 
 
جلیل بنده شخصت دوگانه‌ای داشت که البته شخصیت تیپیک لومپن در جامعه ایران هم هست. در حالی که در بیرحمی و جنایت استاد بود و با خونسردی آدم می‌کشت اما شوخ و بذله‌گو هم بود.
 
او استعداد خوبی در تقلید صدا داشت و علاوه بر آن که آهنگ‌های هندی را با دهان اجرا می‌کرد ادای هنرپیشه‌های هندی را نیز در می‌آورد. هرگاه كه وقفه‌ای در برنامه‌های حسینیه اوین به وجود می‌آمد او میکروفون را به دست می‌گرفت و مانند یک شومن حرفه‌ای به گرم کردن مجلس می‌پرداخت. 
 
تبحر خاصی در راندن موتور سیكلت سنگین به ویژه موتور ۱۰۰۰ که آن روزها فقط در اختیار نهادهای امنیتی و نظامی بود داشت. به علت عملیات‌های نظامی مجاهدین در سطح شهر، تردد موتور ۱۲۵ سی سی به بالا در تهران ممنوع بود. جلیل هنگام بردن زندانیان «تواب» به نماز جمعه یا بهشت زهرا كنار مینی بوس زندانیان با تك چرخ زدن و ویراژ دادن به شیرین‌کاری می‌پرداخت و توجهات را به خود جلب می‌کرد.
 
در فروردین ۶۱ هنگامی که قرار بود حسین روحانی یکی از رهبران و منیژه هدایی یکی از اعضای سازمان «پیکار» برای مناظره با «بصیرت» مسئول آموزش زندان در حسینیه‌ی اوین حاضر شوند و هر یک بنا به دلایلی امتناع کردند، «دایی جلیل» پشت میکروفون قرار گرفت و تلاش کرد به مجلس سوت و کور، رونقی ببخشد. او به سفر مسئولان دادستانی به قم جهت دیدار با آیت‌الله منتظری اشاره کرد و این که چگونه با موتور ۱۰۰۰ خود در اتوبان تهران قم با سرعت ۱۸۰ کیلومتر ویراژ می‌داده. وی تأکید کرد این کار را برای «اسلام» انجام داده و نه خودنمایی.
 
جلیل اکثر اوقات و به ویژه زمانی که لاجوردی در اتاق کارش حضور داشت در طبقه‌ی دوم ساختمان دادستانی پرسه می‌زد(۶) و به آزار و اذیت زندانیان می‌پرداخت و چنانچه متهم مهمی را دستگیر می‌کردند در مراسم شکنجه‌ی او شرکت می‌کرد.
یکی از زندانیان سیاسی به نام علی سرابی که روز ۴ مهر ۱۳۶۰ همراه با کروکی تظاهرات «پنج مهر» مجاهدین دستگیر شده بود پس از شکنجه‌های بسیار، بازجویان را سر یک قرار در خیابان حافظ برده و در فرصتی که به دست می‌آورد خود را از روی پل به پایین پرتاب می‌کند و به جای آن که به کف خیابان برخورد کند روی یک ماشین عبوری افتاده و به شکل معجزه‌آسایی زنده می‌ماند. علی با همان وضعیت دوباره به اوین برگردانده شده و تحت شکنجه قرار می‌گیرد. لاجوردی از وی که وضعیت جسمی خوبی نداشت می‌پرسد اگر سلاح داشتی با من چه می‌کردی و او پاسخ می‌دهد می‌کشتم‌‌ات. لاجوردی در مورد گیلانی هم همین سؤال را تکرار می‌کند و پاسخ مشابهی دریافت می‌کند. پس از پاسخ‌های علی، جلیل بنده خیز برمی‌دارد که او را با کلت در همان‌جا به قتل برساند. لاجوردی مانع او شده و در حالی که از خشم دندان‌هایش را به هم می‌فشرد می‌گوید: «نه ولش کن، اما تیرخلاص‌اش را جوری بزن که بسوزد». علی خوشبختانه بعدها زنده ماند و مدت‌ها با من هم‌سلول و هم اتاق بود. اما توصیه‌ی لاجوردی به «دایی جلیل» نشانگر سبعیت وی و گردانندگان دادستانی اوین بود که سعی می‌کردند مرگ زندانی نیز با حداکثر درد و شکنجه توأم باشد.
 
البته مواردی پیش می‌آمد که او مانند هر بازجو یا زندانبانی به یک زندانی محبت نیز می‌کرد. این را نمی‌شود دلیل مردم‌دوستی و یا دلرحمی او دانست. این از ویژگی‌های انسانی است که گاه نمی‌توان آن را تجزیه و تحلیل کرد.
یکی از دوستانم که در هنگام دستگیری کمتر از پانزده سال داشت می‌گفت: «یك بار جلیل به كمكم شتافت و من را از دست بازجو نجات داد و دیگر بار به علت آن که مادرم نیز زندانی و ممنوع‌الملاقات بود اجازه دیدار یکدیگر را نداشتیم اما هروقت مادرم را به حسینیه می‌آوردند جلیل مرا پیش مادرم می‌برد تا با او ملاقات کوتاهی داشته باشم». البته لاجوردی بعدها از این موضوع سوءاستفاده کرد و در جمع خبرنگاران خارجی از او خواست تا مهربانی‌های دایی جلیل نسبت به خود و خانواده‌اش را بازگو کند.   
 
جلیل همیشه أوركت آمریکایی که آن روزها مد بود به تن داشت و با یک مسلسل کوچک پشت سر لاجوردی راه می‌فت. به شدت سیگاری بود اما از آن‌جایی که لاجوردی از سیگار بدش می‌آمد با فاصله از او راه می‌رفت و سیگار را پشت سرش مخفی می‌کرد تا لاجوردی نبیند.  
 
در دهه‌ی ۶۰ پاسداران و بازجویان اوین هر از چندی طی مأموریت‌های ویژه‌ای به جبهه‌های جنگ فرستاده‌ می‌شدند تا روحیه‌ی جنایتکاری آن‌ها تقویت شود. این‌ پاسداران همیشه زنده باز نمی‌گشتند تا به شقاوت و بیرحمی خود ادامه دهند. (۷) جلیل بنده نیز به همراه تعدادی از بازجویان و پاسداران اوین از جمله مصطفی شعبانی، محمدرضا مهرآیین، مجتبی محراب‌بیگی، ملک‌حسین تکلو ولاشجردی و ... (۸) به منطقه عملیاتی غرب و جنوب کشور فرستاده شدند.
جلیل در ۲۴ فروردین ۱۳۶۲ و در جریان عملیات والفجر یک در منطقه عملیاتی فکه در حالی که فرمانده گروهان ۳ از گردان خندق، تیپ ۳ ابوذر، از لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله بود کشته شد.
 
یکی از کسانی که در لحظه مرگ او همراهش بوده می‌نویسد:
 
«مسئول گروهان مرتب با بیسیم صحبت می‌کرد با فرمانده که وضعیت ما فلان جور است و…هوا دیگر تاریک شده بود. مسئول گروهان که نزدیک ما نشسته بود مرتب با بیسیم صحبت می‌کرد و همینطور دشمن مرتب بر سرما به شدت آتش می‌ریخت و مرتب داشتیم شهید و مجروح می‌دادیم. بدون اینکه با دشمن مواجه شده باشیم. در همین حین بار دیگر یک خمپاره در چند قدمی ما منفجر شد. مسئول گروهان که خیز بر داشته بود لحظه‌ای بلند شد که ببیند بیسم‌چی حالش چطوره که بلافاصله خمپاره دیگری آمد و مسئول گروهان هم بنام شهید جلیل بنده در جلوی چشم ما به شهادت رسید .»
 
http://gordanhamze.ir/?p=4361
 
یکی از زندانیانی که از نزدیک جنازه‌ی او را که همراه با جنازه‌ی محمدرضا مهرآیین و مصطفی شعبانی به اوین آورده شده بود دیده بود می‌گفت:‌ «تنها نیمه كمی از صورتش باقی مانده بود. به گفته پاسدارانان گلوله توپ مستقیم به صورتش اصابت كرده بود»
 
در اسفند ۶۲ از قزلحصار به اوین منتقل شده و دوباره تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفتم. بازجویان شعبه یک اوین و به ویژه «پیشوا» سربازجوی شعبه از من با تحقیر و تمسخر محل دفن «دایی جلیل» را می‌خواستند. هرچه خودم را به آن راه می‌زدم و می‌گفتم: «برادر!‌ من سال ۶۰ دستگیر شدم از کجا بدانم قبر دایی جلیل کجاست؟» ول‌کن ماجرا نبودند و همچنان به شکنجه‌ام ادامه می‌دادند و من هم جمله‌ی فوق را به اشکال مختلف تکرار کرده ادعا می‌کردم که لابد مرا با شخص دیگری عوضی گرفته‌اید. آن‌ها ضمن آن که شکنجه را ادامه می‌دادند می‌گفتند: «نه اتفاقا درست گرفتیم و بایستی محل دفن او را مشخص کنی»
در این کش و قوس عاقبت آن‌ها خسته شده و به زبان آمده و گفتند:‌ «پدرسوخته مگر تو نبودی که گفتی دایی جلیل را مجاهدین دستگیر کرده و از او مصاحبه تلویزیونی گرفته و بعد کشته‌اند؟ حالا بایستی محل قبر او را نشان دهی.» حق با آن‌ها بود. از همان لحظه‌ی اول که نام «دایی جلیل» و محل دفن را برزبان آوردند فهمیدم راجع به چه موضوعی صحبت می‌کنند و چه چیزی لو رفته است. انکار و خود را به آن راه زدن فایده نداشت. یکی از هواداران بنی‌صدر که به او «عمو حسن» می‌گفتیم بریده و به خدمت رژیم درآمده بود. در گوهردشت که بودیم این خبر را بچه‌هایی که از اوین آمده بودند در بند پخش کرده بودند و من هم به «عمو حسن» گفته بودم. ظاهراً این خبر جعلی در اوین تولید شده و به گوهردشت رسیده بود و حالا سر از بازجویی اوین در آورده و وسیله‌ی تنبیه و تمسخر من شده بود.
یکی از ویژگی‌های زندان تولید و رواج اخبار جعلی است. در واقع امیال و آرزوهای دست نیافتنی زندانیان به شکل خبر و شایعه ساخته و پرداخته شده و وارد بند‌ها می‌شوند.
ما هر روز شاهد درهم شکستن افراد در زیر فشار شکنجه و ... بودیم. آرزو می‌کردیم شرایطی به وجود آید که بتوانیم جنایتکاران را به پای میز محاکمه کشانده و آن‌ها را در مقابل افکار عمومی نسبت به اعمالشان پاسخگو کنیم. از آن‌جایی که در عالم واقع چنین چیزی به وقوع نپیوسته بود در عالم خیال آن را تولید کرده و رواج می‌دادیم.
انتشار خبر دستگیری دایی جلیل توسط مجاهدین و گرفتن مصاحبه از او و سپس کشتن او در راستای همین موضوع بود. در خبر تولیدی یاد شده آمده بود هنگام خارج کردن دایی جلیل از کشور او در درگیری با نیروهای رژیم کشته شده است. کسی که خبر را تولید کرده بود حساب همه جا را کرده بود.
 
ایرج مصداقی مارس ۲۰۱۳
 
 
 
 
پانویس:‌
 
۱- در قمارخانه‌های سنتی تهران به غیر از قمارخانه‌دار که پول کلانی از قماربازانی که به قاپ بازی یا ... می‌پرداختند دریافت می‌کرد افراد شرخر دیگری هم بودند که شیتیل یا شیتیلی (شیتیله) می‌گرفتند. شیتیل دست خوش، پول چایی یا پاداش و شیرینی بود که به پا اندازان بخشیده می‌شد.
 
۲-  بزرگترین دسته‌‌های سینه‌زنی و سوگواری در تهران را افراد لات و لمپن سازماندهی می‌کردند. طیب حاج‌رضایی چهره‌ی شاخص آن‌ها یکی از چاقوکشان حرفه‌ای و  گنده‌لات‌های تهران و میدان تره‌بار بود که نقش اساسی در کودتای ۲۸ مرداد داشت. وی به خاطر نزدیکی با هیئت مؤتلفه و روحانیت به همراه اسماعیل رضایی به حلقه‌ی یاران خمینی پیوست و در غائله‌ی «پانزده خرداد» سال ۱۳۴۲ شرکت کرد و به همین جرم هم دستگیر و اعدام شد. حتی شعبان بی‌مخ هم رابطه‌ی نزدیکی با آیت‌الله کاشانی و روحانیت داشت. حسین رمضان یخی و «هفت‌ کچلون» از دیگر لات‌های معروف تهران بودند که هم سابقه‌ی طولانی در حمله و هجوم به میتینگ‌های سیاسی حزب توده و جبهه‌ملی داشتند و هم در دستجات سینه‌زنی و هیئت‌های سوگواری فعال بودند و هم به زد‌ وخورد در کافه‌های تهران به منظور دلبری از خوانندگان و رقاصه‌های مشهور می‌پرداختند.  
 
۳- اسماعیل تیغ‌زن نام‌خانوادگی‌اش را پیش از انقلاب به افتخاری تغییر داد. ‌پس از انقلاب وی دیگر باج‌گیر خرده‌پای محله‌ «بدنام» تهران نبود، بلکه مهره‌ی مورد اعتماد رژیم و دستگاه سرکوب آن، به ویژه در غرب و جنوب غرب پایتخت بود و گروه ضربت را هدایت می‌کرد و جنایات‌ بزرگی را مرتکب شد. او کار در «کمیته» را هم از کمیته‌ی خیابان «راه‌پیما» یکی از خیابان‌های تشکیل‌دهنده‌ی محله‌‌ی «شهرنو» آغاز کرد و در همان ابتدا فردی بنام رحمان مرتضوی را از پشت با تیر به قتل‌رساند و به این ترتیب «سرباز اسلام» شد. وی از «کمیته‌ی ‌انقلاب اسلامی» حقوقی دریافت نمی‌کرد و «فی سبیل‌الله» و برای رضای خدا، به کار داوطلبانه‌ی مبارزه با «دشمنان اسلام» و حفظ «بیضه‌ی اسلام» مشغول بود. گفته می‌‌شد از وی نیز در انجام اعمال تروریستی در خارج از کشور استفاده شد. در دهه‌ی هفتاد همسر و سه دختر او در ترکیه به سر می‌بردند و او با  اعمال خلاقی که انجام می‌داد مخارج آن‌ها را نیز تأمین می‌کرد. اسی تیغ‌زن در سال ۷۷ و در اوج اختلاف‌ میان باندهای مختلف رژیم، به اتهام ربودن و تجاوز به یک دختر نوجوان دستگیر شد و گوشه‌ای از جنایت‌هایش شامل ده‌ها فقره قتل، تجاوز به عنف، آدم‌ربایی، باج‌گیری، جعل‌اسناد، کلاهبرداری، و ... از پرده بیرون افتاد. وی در خلال دادگاه مدعی شد که ۶ هزار نفر را دستگیر و روانه‌ی زندان‌های رژیم کرده است! به همین دلیل وی علیرغم پرونده‌ سنگینی که داشت به هشت سال زندان محکوم شد و وزارت اطلاعات از وی برای آزار و اذیت زندانیان سیاسی استفاده می‌کرد.
 
 
-پرویز بادپا بوکسور تیم‌ملی ایران و قهرمان آسیا پیش از انقلاب نوچه‌‌ی حسین فرزین یکی از قمه‌کشان و باج‌گیران معروف شرق تهران بود. حسین فرزین که ساکن خیابان ایرانمهر نزدیک میدان امام حسین بود پس از پیروزی انقلاب به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد اما بلافاصله در اسفندماه ۵۷ به اتهام حمله با قمه به مردم در صحن شاه‌ عبدالعظیم در جریان انقلاب دستگیر و به حکم خلخالی تیرباران شد. پرویز بادپا در کمیته ماند و در همان ماه‌های اول انقلاب به جرم تجاوز به همسر یکی از کسانی که برای دستگیری‌اش اقدام کرده بود دستگیر شد اما بسرعت از زندان آزاد شد و یکی از چماقداران رژیم در حمله به میتینگ‌های سیاسی بود. حسن برادر کوچکتر وی نیز در بهار ۵۸ به عنوان پاسدار به کردستان رفت و در همان‌جا کشته شد. پرویز بادپا در سال ۷۶ هنگامی که سوار موتور بود در تهران توسط وزرات اطلاعات در طرحی که سعید امامی برای «حذف فیزیکی» تعدادی از لات‌ها و لمپن‌ها دنبال می‌کرد ترور شد.
 
  
 
۴- مجتبی محراب بیگی و ۴ برادرش از جمله‌ لات‌های میدان امام حسین بودند که مردم محله از دست‌شان به عذاب بودند. او مرغ‌فروشی داشت و در حمله و هجوم به هواداران گروه‌های سیاسی و متینگ‌ گروه‌های مخالف فعالانه شرکت داشت. مجتبی همیشه اورکت آمریکایی و شلوار سبز رنگ آمریکایی به تن داشت و گت کرده بود. در کیفی که به همراه داشت یک مسلسل حمل می‌کرد. وی مدعی بود لباسی که می‌پوشد و اسلحه‌ای که همراه دارد متعلق به آمریکایی‌هایی است که در واقعه طبس در سال ۵۹ حضور داشتند. وی می‌گفت در سال ۵۹ جزو کسانی بوده که به محل سقوط هلی‌کوپترهای آمریکایی شتافته و تعدادی لباس آمریکایی و اسلحه‌ی آمریکایی را که در محل بوده به غنیمت گرفته است.
بعد از کشته‌‌شدن مجتبی در جبهه، همسر وی به عقد برادرش درآمد. وی که جسدش پیدا نشده بود بعد از بازگشت اسرا به ایران شایع شد در اردوگاه‌های عراقی است و عنقریب به کشور بازخواهد گشت. این شایعه تنش زیادی در خانواده‌ی وی ایجاد کرد . اسم یکی از کوچه‌های منشعب از خیابان برادران محمدی (آستانه) در میدان امام حسین، جنب مسجد امام حسین به نام مجتبی محراب‌بیگی شده است .
 
۵- در بخش «جهاد» اوین، بیشتر نوجوانان زندانی مشغول کار بودند. آن‌ها علاوه بر کار در محوطه‌‌‌ی زندان و شرکت در کارهای سنگین ساختمانی و باغبانی و گل‌کاری و محوطه‌‌سازی، همانند «جوخه‌‌های تخلیه» اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها از آن‌ها در تمیز کردن محل اعدام، جنازه کشی و ...  استفاده می‌شد و گاه زندگی رقت‌باری داشتند و علیرغم سن کم تجربیات وحشتناکی را از سر می‌گذراندند.
 
۶- پس از قتل کچویی ريیس زندان اوین توسط کاظم افجه‌ای یکی از پاسداران اوین که نفوذی مجاهدین بود لاجوردی در اوین نیز با حفاظت سنگین تردد می‌کرد. هنگامی که او در اتاق کارش در طبقه‌ی دوم دادستانی حضور داشت، غالباً یک  پاسدار دم در ساختمان دادستانی کشیک می‌داد و یک نفر در طبقه‌ی اول و دوم دادستانی و یک نفر نیز در اتاق کار لاجوردی حضور داشت.
 
۷- حمید طلوعی سربازجوی شعبه‌ی هشت اوین یکی از بازجویانی بود که همراه با جاج مرتضی ريیس ترابری اوین و محمد کرمانشاه معاون بیژن ترکه رئیس گروه ضربت اوین در جبهه‌های جنگ کشته شد و جنازه‌اش به اوین آورده شد. او در تابستان و پاییز ۶۰ ریاست بخش زندانیان سیاسی دادسرای مبارزه با مواد مخدر در پل رومی را به عهده داشت. من در مهرماه ۶۰ در آن‌جا شکنجه شدم اما پس از مدتی آزاد شدم. طلوعی به جان بهشتی سوگند یاد کرد اگر دوباره دستگیر شوم خودش در جوخه‌ی اعدامم شرکت خواهد کرد. اما او متوجه‌ی دستگیری‌ مجددم نشد. طلوعی در سال ۶۲ و ۶۳ در شعبه‌ی ۸ به پرونده‌ی بهایی‌ها رسیدگی می‌کرد و با شکنجه و تهدید آن‌ها را مجبور می‌کرد که در روزنامه‌های کثیر‌الانتشار اعلام کنند که از دیانت بهایی دست کشیده و اسلام آورده‌اند.

سلیمان سوری، پاسدار زندان قزلحصار یکی از کسانی بود که در جبهه کشته شد. وی یکی از بیر‌حم‌ترین پاسداران قزلحصار بود که در مدت کمی که آن‌‌جا بود جنایات زیادی را مرتکب شد.

 
 ۸- مصطفی شعبانی یکی از بیرحم‌ترین پاسداران بندهای اوین بود که به مقام بازجویی ارتقا یافت و به شعبه‌ی هفت اوین که قصابخانه‌ی اوین بود منتقل شد. او پیش‌تر یک زندانی به نام شمس‌الله را که از بیماری روحی نیز رنج می‌برد در بند و در زیر مشت و لگد کشت.
ملک‌حسین تکللو ولاشجردی ، فرزند حسین علی متولد ۱۱ مرداد ۱۳۳۶، در ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ در آذربایجان غربی بوکان کشته شد .
محمدرضا مهرآیین فرزند محمد، متولد ۲۹ آبان ۱۳۴۱ روز ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ کشته شد .
 
 
 در کتاب نه زیستن نه مرگ و مقالات قبلی‌ام به اشتباه تاریخ کشته شدن آن‌ها را شهریور ۶۱ نوشته‌ام که به این وسیله تصحیح کرده و از خوانندگان پوزش می‌طلبم .
 



منبع: پژواک ایران