PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ / Friday 26th April 2024

شاید مجید شریف پیش ما بود اگر اینترنت مثل امروز بود
ایرج شكری


من با مجید شریف سال 1364 و زمانی که به عنوان هوادار شورا، در انتشار ماهنامه شورای ملی مقاومت همکاری را شروع کردم شناختم. آن طور که در نشریه آزادی متعلق به جبهه دموکراتیک ملی (شماره  15 و 16 پاییز و زمستان 77) در مطلبی به مناسبت قتل او بدست سربازان گمنام امام زمان آمده است، او یکی از دونماینده جمعیت اقامه (که بعدا به جمعیت دفاع از استقلال ایران با اسم اختصاری جمعیت داد تغییر نام داد) در شورا بود و بعدا  که در سال 65 به دلیل اختلاف از آن جدا شد  به عنوان شخصیت مستقل تقاضای عضویت در شورا کرده بود و این تقاضا را آقای گنجه ای با «حق وتو»یی که سازمانها و تشکلهای عضو شورا در آن زمان داشتند وتو کرده بود( آقای گنجه ای گردانند آن «جمعیت» بود که خیلی سال است که دیگر نه اسمی از آن هست و نه نشریه یی) من او را در محل تحریریه شورا که در حومه پاریس بود می دیدم و گاه موقع برگشت به خانه بخشی از راه را در قطار با هم بودیم. دیدار ما خارج از محل تحریریه شورا  یکبار زمانی بود که فیلم آخرین امپراطور ساخته برتوله چی که خیلی مورد بحث و تمجید در رسانه ها قرار گرفته بود، در سینماها به نمایش در آمده بود و او از من دعوت کرد که به دیدن آن برویم و بار دوم وقتی بود که او فرانسه را به قصد سوئد ترک می کرد( سال 66) که در آنجا مقیم شود و من او را به نهار در یک ر ستوران دعوت کردم.

مجید شریف آدم پرکاری بود. دکترای جامعه شناسی را در فرانسه  از دانشگاه استراسبورگ دریافت کرد، در گزارش نشریه آزادی که پیشتر به آن اشاره شد، آمده است که موضوع تز دکترای او«بررسی انتقادی و تحلیلی تمامیت خواهی خدا سالارنه» بود. او یکبار که در مورد موضوع تز دکترایش سوال کردم  گفت که این مساله را مورد توجه قرار داده است که این رژیم یک رژیم نا کامل یا نا تمام inachevé )  ) است. او نظراتی در مورد چگونگی و شرایط لازم برای استقرار دموکراسی در ایران داشت و طبعا مایل بود  این نظرات را مطرح کند و به میان مردم ببرد، نبودن امکان چنین کاری در آن زمان، به گمان من عامل مهمی در تصمیم تاسفبار او به بازگشت به ایران تحت سلطه آخوندها بود ، تصمیمی که اگر سرانجامی چنین درد ناک هم در پی نداشت، باز هم در هرحال کاری اشتباه از سوی او بود که پناهنده سیاسی بود و آدم شناخته شده یی بود. به علاوه می بینم این رژیم به سر خودیهایی که هیچ تردیدی در حسن نیت و ایمانشان به جمهوری اسلامی و بقای آن نیست – کسانی مثل سعید حجاریان و تاجزاده و نبوی و دیگران- چه آورده و می آورد در زمان بازگشت او نابردباری دگراندیشان توسط رژیم، امر ناروشنی نبود. مجید شریف از تاثیر حضور خود در ایران ارزیابی مبالغه آمیز و غلطی داشت و این ارزیابی غلط هم عامل دیگری در تصیمیم به بازگشت به ایران بود. این ارزیابی را می شود از خلال جملاتی از «بیانیه بازگشت به میهن» او که تاریخ «بهار 1374» را دارد دریافت«... برای رفتن دلایل بیشتری دارم تا برای ماندن: آنچه باید  بیاموزم آموخته ام ، آنچه باید ببینم دیده ام و آنچه باید دریابم دریافته ام. گرچه هنوز در اینجا چیزها برای دیدن و آموختن و دریافتن هست، برای کاربستن و بهره رساندن نیز نوبتی باید و فرصتی! و آنگاه که آتش شوق و نیاز دیدار مجدد از هر دو سو زبانه کشد، دیگر چندان مجال و رخصت درنگ و تأخیر نیست، چه، "چراغی که به خانهً شرق رواست، به غربت غرب حرام است"!». مساله اختلافات او با گروهی که او پویش را با همکاری آنها منتشر می کرد، ضربه روحی شدید برای او بود. خود او در صفحه 12 نامه اش ضمن یاد آوری بد عهدی از سوی کسانی که بعد از جدا شدنش از آنها امکانات پویش را در اختیار گرفتند، بهایی که برای آن ماجرا - که آن را «پیمان شکنیها و ناجوانمردیهای همکاران سابق» نامیده است-، می پردازد را « مادی معنوی  و روحی و جسمی» ذکر کرده است. این عوامل، اقامت در خارج کشور را- که همراه با فشار سنگین مشکلات مالی هم بود-، توانسته بود برای او طاقت فرسا کند. زمانی که او در سوئد بود  و بعد هم که به فرانسه آمد با هم مکاتباتی داشتیم و یکبار من فتوکپی مطلبی را که در انتقاد از نوشته یی از کاظم مصطفوی نوشته بودم و در نشریه راه آزادی که متعلق به جمعیت دفاع از دمکراسی و استقلال ایران(جمعیت داد) متعلق به آقای جلال گنجه ای درج شده بود، همراه با فتوکپی بعضی گزارشها و بعضی مطالب ترجمه شده و درج شده درآن نشریه را برای او فرستادم. او نامه یی (در 14 صفحه در قطع نصف  4A- ) برایم نوشته بود که آزردگیش را از آنچه در پویش اتفاق افتاده بود و او آنرا رفتاری «ناجوانمردانه» علیه خود نامیده بود و نیز شکنندگی و حساسیت روحی او را می شد از آن دریافت. چنان که با اشاره به سطوری از نوشته من در مطلب درج شده در نشریه  راه آزادی متعلق به جمعیت (داد) با عنوان «خاکی و آسمانی» *نوشته بود که در بعضی از جملات  آن در حالی که«اشک چشمانم و لرزه در دلم»  مکث کردم. او در این زمان از سوئد به فرانسه برگشته بود. و نشریه یی هم به اسم "هبوط " منتشر کرد که شماره اول آن را هم همراه همین نامه برایم فرستاده بود. مکاتبه ما از مدتی قبل از تصیمیم او به بازگشت به ایران قطع شد. در اینجا قسمتی از متن صفحه اول نامه را می آورم. نامه تاریخ 12 سپتامبر 91 را دارد. تصویر نامه نیز ضمیه است.

« 12/09/90

دوست عزیز ایرج شکری سلام. نامه ات را چند روزی است دریافت داشته ام. می خواستم زودتر پاسخ بگویم، منتها صبر کردم نسخه های بیشتری ازکتابی** که حدود یکماه پیش ازاین در سوئد منتشر شده است بدستم برسد تا یکباره نسخه یی از آن را هم برایت پست کنم.

از ارسال فتوکپی مطالب راه آزادی بسیار سپاسگزارم. از خواندن آن مطالب بهرهُ فراوان بردم و بخصوص آخرین مطلب تو،"خاکی و آسمانی" که باید اذعان کنم که در بعضی از عبارات و پاراگرافهای آن مکث فراوان کردم، در حالی که اشک در چشمانم و لرزه در دلم بود و از آن جمله آنچه دربارهً در آتش رفتن و هویت جدید کسب کردن نوشته بودی و نیز ملاحظاتت در مورد کارهای که در داخل کشور می شود که به نوعی تایید مطالب مقاله ات در «آزادی»***در مورد فیلم و سینما بود. و البته فکر می کنم طرح این مطالب و مسائل در آن فضای یی که در آن بسر می بری و به خصوص در نشریه یی چون راه آزادی، هرچقدر هم که با "ملاحظات" همراه باشد، در حد خود شهامت خاصی می طلبد، چون به منزله ً به زیر سوأل بردن بسیاری از "بدیهیات" و "مقدسات" است، در جوار و در میان متولیان آنها! همچنین آنچه در مورد الزامات و شرایط "مبارزه حاد و رادیکال اجتماعی " نوشته بودی، متین و مقبول بود...»  

 

زمانی که مجید شریف از همکاری با نشریه شورا کناره گرفت و به سوئد رفت و در آنجا با همکاری چند تن نشریه پویش را منتشر کرد، هنوز کامپیوتر چنین پیشرفته و در دسترس همگان نبود و اینترنت هم وجود نداشت. برای انتشار یک نشریه کارهایی مثل تایپ کردن و صفحه بندی و بعد چاپ کردن و بعد توزیع  و پست کردن آن به مشترکان لازم بود که هم هزینه بردار و هم بسیار وقتگیر بود. بعد از آن هم  مساله یافتن مشترکان و دریافت آبونمان برای پر کردن جای هزینه های پرداخت شده باید حل می شد.  طبعا برای یک نفر انجام این کارها حتی اگر مثلا به کار صفحه بندی هم وارد بود، کاری می شد، بسیار وقت گیر و فرساینده، و بازدارنده از کار اصلی  که نوشتن و انتشار دیدگاهها، در مورد مسائل مختلف بود. پیدا کردن افرادی با انگیزه و توانایی برای همکاری در این زمینه هم خود مساله یی مهمی بود، چنان که اختلافات او با جمعی که در انتشار پویش با او همکاری می کردند، سبب جدا شدن وی از آنان شد. اما امروز با وجود وبلاگ نه مشکلی مثل صفحه بندی و چاپ نشریه وجود دارد نه مشکل پست کردن و نه مشکل جمع کردن آبونمان که در موارد متعدد در آن زمان با تاخیر یا فراموشی در پرداخت از سوی مشترکان همراه بود. تازه گستردگی  و سرعت انتشار نوشته یی در اینترنت، اصلا با انتشار و ارسال پستی آن در قالب نشریه  به مشترکان قابل مقایسه نیست.  در آن زمان طولانی بودن فاصله بین نوشته شدن یک مقاله برای نشریه یی تا رسیدن آن به دست خواننده در شکل نشریه، اغلب رنگ کهنگی به مطلب می زد. با اشاره به نکات یاد شده است  که من بر این باورم که اگر امکانات کنونی اینترنت  در آنزمان وجود داشت، مجید شریف به ایران نمی رفت و آدمکشان خمینیست نمی تواستند آنگونه بیرحمانه داس مرگ صیقل خورده در کارگاه اسلام ناب محمدی را بر زندگیش فرود آورند. در این طرف خود محور بینانی می خواستند بما ها بقبولانند که مجید شریف (همانطور که در خبرهای ساخته شده از سوی وزارت اطلاعات رژیم نقل شده بود)، خودش به طور طبیعی و به دلیل ایست قلبی درگذشته است. چون از نظر اینان مجید شریف به آغوش رژیم رفته بود و خودی بود و دلیل نداشت که رژیم او را سر به نیست کند. یعنی خودخواهی و خود محور بینی در اینان تا آن حد است هیچ مشکلی ندارند که برای ارضای آن، وزارت اطلاعات رژیم را هم از جنایتی که کرده تطهیر کنند. جسد مجید شریف را  که روز 28 آبان کشته بودند و در خیابان لارستان پیدا شده بود به عنوان ناشناس به پزشکی قانونی منتقل کرده بودند و پدر و مادرش گمان می کردند که برای مراسم تشیع علامه جعفری به مشهد رفته است و پس از این متوجه می شوند به مشهد نرفته است و بعد از یک هفته بی خبری وقتی پدر مادرش به پزشکی قانونی مراجعه می کنند ، جسد او را در آنجا شناسایی می کنند که تاریخ انتقالش به آنجا همان بود که ذکر شد. بنا بر  اظهارات مادرش که در ماهنامه پیام امروز شماره 34، آبان 78 درج شد(و در نشریه آزادی جبهه دموکراتیک ملی ایران شماره 19 و20 – پاییز و زمستان 1378 نقل شده است)، کسی به اسم امیری از وزارت اطلاعات مکرر به او تلفن می کرده و مزاحمش می شده است و قراری هم از جمله در 30 شهریور 77 با او در هتل استقلال داشته است. بنا بر همین گزارش بعد از ملاقات یاد شده او به یکی از بستگانش گفته بوده که در ملاقات در هتل تهدید شده است که به نحوی که قهرمان نشود، او را خواهند کشت. بنا بر همین گزارش گویا عوامل وزارت اطلاعات او را برای نوشتن مطالبی بر ضد مجاهدین خلق تحت فشار گذاشته بوده اند. به هر حال سربه نیست کردن و قتل دژخیمانه او هم کشتن«چراغ»ی بود  در کنار انواع جنایت و درنده خوئیهایی که کار سی ساله شب پرستان و آخوندهای بی پدر مادر و کارگزاران امنیتی و قضایی و انتظامی آنان بوده است . اما می بینیم که شب غمزده میهن پر از ستاره هاست و بیشک مردم ایران مرگ این رژیم اهریمنی را هم چون سرنگونی رژیم جبّار محمد رضاشاه جشن خواهند گرفت، با دست افشانیها و پایکوبیها و با انفجار شادیشان در انفجار نور افشانی و آتشبازی در جشن مرگ اهریمنان.

منابع و توضیحات:   

* این مطلب همراه توضحیی در وبلاگ درفش درج شده است. لینک مطلب:

http://iradj-shokri.blogspot.com/2010/11/1369.html

**  اسم کتابی که او منتشر کرده بود «باز اندیشی ضروری در مبارزهً سیاسی و طرح نهاد های دمکراتیک» بود.

*** اشاره او مقاله یی است از من که با عنوان « پاره ای از مسائل سینمای امروز ایران» در  شماره10 و 11نشریه آزادی (مرداد- اسفند 1368)  متعلق به جبهه دموکراتیک ملی نوشته بودم.

اول آذر 1389 – 22 نوامبر 2010   

http://iradj-shokri.blogspot.com

 

********

خاکی و آسمانی – د. ناطقی

راه آزادی دوره دوم – شماره 6 ، مرداد 1369

دوست ارجمندم آقای کاظم مصطفوی در پاسخ به انتقادی که از سر دلتنگی از نوشته ایشان کرده بودم- دلتنگی از این که از مطلب ایشان (موشها و حفره ها) اینطور استنباط کرده بودم که شاعران باید بروند کشکشان را بسابند و هیچ جنبه ً  مثبتی درکار شاعر و شعر امروز نمی توان یافت -  پاسخی « نه از سر دلتنگی » بلکه بیشتر از سر عصبانیت داده است، روشی که من هیچ آنرا مفید نمی دانم. چون او هم ایجاد التهاب و تزریق تعصب به خواننده (به خصوص خوانندگان هوادار مجاهدین) را به کار گرفته و هم مطالبی را عنوان کرده که اصلا ربطی به آن چه که من در مورد«موشها و حفره ها» نوشته بودم نداشت؛از جمله مطرح کردن  این که هرکس با مجاهدین و مقاومت بوده «در منطق شرف به نسبت یک به صد هزار دریافت کرده» و این که « پس بهتر نیست بدون این که منّتی بابت بودنمان با مقاومت  بر سر آن بگذاریم، صادقانه اعتراف کنیم که این ما هستیم که برای نپوسیدن و له نشدن، زیر عدم ادای مسئولیتهای انقلابی و انسانی مان، بسا بیشتر به " مقاومت" و "مجاهدین" و در رأس همهً آنها "رهبری مجاهدین" نیازمندیم؟». دوست عزیز من در کجای نوشته ام گفته بودم شما(شاعران همراه با مجاهدین)، منّت بر مقاومت بگذارید؟ چکیده حرف من این بود که به قول معروف:«توسر مال نزیند»، امّا اگر منظور دیگری هست، چرا به صراحت بیان نمی شود؟ چند پهلو حرف زدن جز ایجاد ابهام و سوء تفاهم، نتیجه مثبتی نمی تواند داشته باشد. در واقع منیّت و تفرعن «فردی» که ظاهرا به پای آرمان و تحقق هدف «جمعی» فدا وقربانی شده است، به شکل «منیّت جمعی و گروهی» تظاهر می کند. «منیّت فردی» که معمولا خود را در هاله ای از تواضع و فروتنی استتار می کند، وقتی تکیه گاه و زمینهً ظهوری به وسعت « منیّت گروهی » می یابد، دیگر هیچ نیازی به آن گونه تواضع و فروتنی فردی ندارد. چون در ظاهر از خودش سخن نمی گوید، بلکه از یک جمع و گروه سخن می گوید. پس ایراده بر آن وارد نخواهد شد.

در چند سال گذشته، همین «منیّت گروهی» در اکثر موارد، در برخورد با منتقدان و مخالفان ( اعم از این که طرف مقابل محق بوده یا نامربوط می گفته)، در برخی نوشته ها، گفته ها، شعارها و تبلیغات مجاهدین سنگینی کرده و راه همدلی و همزبانی را بر بسیاری از ایرانیانی که منطقا باید حامی و هوادار مقاومت و مجاهدین باشند، بسته و دشوار کرده است. تبلیغات* بجای این که برای روشن کردن نقاط ابهام و جلب تعداد بیشتر ایرانیان و افشای مستدل و منطقی مخالفان باشد- که بنابراین می باید با «دلایل قوی و معنوی» صورت می گرفت – بیشتر برای خواباندن خشم و خنک کردن دل (یا جگر!)، و در جهت ارضای «منیّت گروهی»، صورت گرفته است. نتیجه آن – برخلاف آن همه صبوری و بردباری و گشاده رویی در «درون» مقاومت که در رو به رو شدن با مصائب و مشکلات مبارزهّ مسلحانه و کار روزانهً طاقت فرسا حاکم است- در بیرون،ارائه چهره یی پرخاشگر، متفرعن و کم ظرفیت از مجاهدین بوده است. به گمان من اگر این «منیّت گروهی» ترک نشود و به پای منافع انقلاب و خلق، فدا و قربانی نشود، نه تنها دستاوردهای فرهنگی مجاهدین زمینه چندان وسیع تری از محدودهً «اجتماع گروهی» برای گسترش خود نخواهد یافت، بلکه «همین منیّت  گروهی» مانع از آن خواهد شد که مجاهدین(به فرض کسب قدرت) در آن «ابتلای بزرگ»، یعنی پس از کسب قدرت سیاسی، بتوانند، به کارنامه درخشانی که شایسته وبایسته شان است، دست یابند. البته فدا کردن «منیّت گروهی» بزرگترین فدا وقربانی و به مثابه یک انقلاب فرهنگی عظیم خواهد بود.

من در نوشته قبلی خود(از سر دلتنگی) نوسیندهً داستان «موشها و حفره ها» را به عنوان یک آدم اهل فن مورد انتقاد قرار داده و تنها در یک جا به مجاهد بودن او اشاره کرده بودم، اما متاسفانه دوست ارجمندم کاظم مصطفوی در پاسخ خود دیدگاههای مجاهدین را در مورد مسائل مقاومت مطرح کرده و خود نیز به عنوان مجاهد به صحنه آمده است، که پاسخ دادن به برخی از آنها وارد شدن به بحث و جدل به بحث و جدل در زمینه دیدگاههای ایدئولوژیک است که اختلاف نظر ما با هم در این زمینه زیاد است و مسلما مطرح کردن آن در حال حاظر هم به نتیجه ای منجر نخواهد شد، و هم این که زمان برای این کار مناسب نیست.

 حال بپردازیم به نوشته کاظم مصطفوی . داستان موشها و حفره ها این طور تمام می شود که شاعر«موش» آفرین که یکی از آخرین موشهای پیدا شده در شعرش را زیر لیوانی محبوس کرده است، برای این که دیگر شعرهایش «موش» نداشته باشد، به جنگ شعرهای ناسروده خود می رود و برای این کار اسباب و اثاثیه و دفتر و کتابهای خود را به آتش یم کشد، و خود نیز به میان آتش می رود، بوی گوشت سوختهً بدن شاعر که «بوی آشنایی است» بلند می شود،«بوی موشهای گندیده له شده». یعنی شاعر موجودی تا این حد متعفن بوده است. وی همچنان در درون آتش می ایستد تا استخوانهایش هم می سوزد. در یان موقع دودی آبی رنگ ازشبح شاعر بر می خیزد، شاعر استخونهایش را در آتش می تکاند و ز آن سوی آتش بیرون می آید وب طرف اتاق می رود تا با «موش» - که در زیر لیون محبوس بوده و به شاعر گفته بود به هیچوجه از دست موشها خلاصی نخواهد  داشت، حرف بزند اما می بیند که از موش خبری نیست و «در لیوان دود آبی رنگی ته نشین شده». حالا چطور می شود نتیجه گرفت که شاعر آدم دیگری شده است. البته «موش» دود شده اما این معنی «آدم دیگری شدن» شاعر را به خواننده نمی رساند. یا لاقل اثری که پایان داستان در ذهن من گذاشت چنین نبود. چون به محض این که شاعر لیوان را بر دارد، «دود» در فضای همان اتاق ناپدید خواهد شد(و احتمالا بوی ناخوشایندی هم به جا خواهد شد). اما اگر شاعر بعد از به آتش رفتن و بیرون آمدن از آن، می آمد و در زیر لیوان مثلا پروانه یی با بالهای رنگین و زیبا می دید که با برداشتن لیوان در پهنه بی کرانهً آسمان به پرواز در می آمد و نگاه شاعر را، در امتداد رنگین کمان مسیر پروزاش، تا افقهای دور دست، به دنبال خود می کشید، با چنین حسن ختامی ، می شد نتیحه گرفت که این در آتش رفتن و سوختن، تولدی چنین فرخنده و زیبا در پی دارد. فکرش را بکنید که یک جوان یا نوجوان از درون یا بیرون مقاومت، که علاقه یی هم به شعر و داشته و ذوق شعر سرودن داشته باشد، اگر آن داستان «موشها و حفره ها» بخواند، چه اثری روی او می گذارد؟ به گمان من، چنین کسی از هرچه شعر و شاعرست، حالش بهم می خورد.

کاظم مصطفوی معتقد است که «باید تابن استخوان ایمان بیاوریم که همه مان آلوده به لجن ارتجاع – در شکلهای گوناگون – بوده و هستیم و اوّلین کارمان این است که در یک مبارزهً حاد رادیکال و اجتماعی خودمان را هم پاک و هم رها کنیم». من در این مورد که همهً ما به لجن ارتجاع در شکلهای گوناگون آلوده هستیم، با کاظم مصطفوی موافقم و حتی معتقدم این آلودگیها، آلوگیهای قرون و اعصار ، هم آلودگیهای ارتجاعی نوع دوره آریامهری  و هم ارتجاع نوع خمینی را شامل می شود. این هم کاملا امکان پذیر است که یک فرد یا نیروی انقلابی هم در مورد یا مواردی تمایلات و یا مواضع ارتجاعی داشتع باشد. اختلاف نظر من با کاظم مصطفوی در بر سر «موشها و حفره ها» بیشتر در این است که، راه درست مقابله با  چنین تمایلات ارتجاعی، این نیست که کسی این لجن را به صورت خود بمالد و بعد دیگران را به سر سفره اش دعوت کند.

اما در مورد مبارزهً حاد رادیکال اجتماعی» - که من معنی آن را درست نفهمیدم و فکر می کنم نیاز به توضیح دارد – اگر منظور مصطفوی کل اجتماع و مبارزه برای دگرگون کردن مناسبات آن است، اولا این زمانی امکان پذیر است که «ما» در اجتماع حل شده باشیم و در درون آن باشیم تا بتواینم چنین مبارزه ای را به پیش ببریم. چرا که ماهیّت هر نیرو با نوع روابطی که با پدیده ها و موضوعات بیرون از خود برقرار می کند؛ تبین می شود(**) . ثانیا این مبارزهً رادیکال اجتماعی وقتی واقعی تر و با تاثیرات گسترده همراه خواهد بود که «ما» قدرت سیاسی را در دست داشته باشیم. حال آن که در حال حاظر مبارزهً «ما» مبارزه ای سیاسی- نظامی آنهم به طور عمده از بیرون جامعهً خودمان است. از این باید نتیجه گرف که فعلا و تا زمان به دست آوردن قدرت سیاسی، «ما» درتبلیغات خود علاوه بر هدف بهم پیوسته تر و گسترده تر کردن صفوف دوستانمان، باید شکاف و تزلزل در صفوف دشمنانمان را هم در نظر داشته باشیم. اگر روشهایی به کار بگیریم که مخالفان و دشمنان، بهتر بتوانند در برابر ما صف متحد تشکیل دهند، بعدا با هر عنوان برحقی هم که آنها را مورد حمله قرار دهیم، هدر دادن انرژی است و به عبارتی «سرنا را از سرگشادس دمیدن» است.

کاظم مصطفوی لطفی هم به من ابراز داشته و اظهار علاقه کرده است که من هم «در آتش» بروم. امّا من اولا باید بگویم برادر! صحبت از شعر و شاعری بود، چرا «پیاز» را قاطی «میوه ها» کردی. از آن گذشته من مطمئنا خصوصیات سوزاندنی بسیار دارم، که حتما دیگران موارد بسیار بیشتری را که برای خود من نامکشوف است بهتر می بینند، اما اگر چه از خودم نا امیدت می کنم، باید بگویم:«مانیستیم داداش». می دانی چرا؟ برای این که من معتقدم در آتش  رفتن وقتی خوب است  که کسی عمیقا ایمان داشته باشد که هویت جدیدی کسب خواهد کرد و در پی کسب آن باشد. پس اگر چنین اعتقاد و علاقه یی نداشت، بهتر است که همان ناخالصیها را حفط کند، اما برای خودش دارای هویتی باشد، هویتی که ضعفها و جنبه های منفی آن هم جزء آن است. از اینها گذشته، چنانچه موضوع را در محدودهً همان ادبیات و هنر بررسی کنیم، من نمی دانم از شاعران و بزرگان ادب ایران که آثارشان جزئی از گنجینه ادب پارسی است، مگر چند نفر و چند درصد آنها در آتشی از نوع که کاظم مصطفوی به سوختن در آن دعوت می کند، وارد شده اند؟

چون آتش مورد نظر آقای کاظم مصطفوی در ارتباط و متاثر از شرایط کنونی، یعنی وجود رژیمی سفاک و مقاومتی خونین در برابر آن (که آقای مصطفوی عضوی از این مقاومت است) از یکسو، و از سوی دیگر متاثر از تحولات درونی سازمان مجاهدین است. این دومی که اخیرا مرحلهً دیگری از آن با تغییراتی در راس سازمان مجاهدین پشت سر گذاشته شد – پنج سال پیش ( در مرحله اول) به کورهً گدازان و پرتاب از آبشار نیاگارا تشبیه شده بود- حتما انگیزه اصلی به آتش رفتن آقای مصطفوی است. تحولات مذکور البته برای اکثر غیر مجاهدین نه چندان قابل درک بوده است نه انگیزاننده، بلکه برای بعضی اثرات ضد انگیزه یی داشته است. بنابراین، به نظر من به آتش رفتنی از نوع، قابل تعمیم به بیرون از سازمان مجاهدین نیست.  

در این دهساله که مجاهدین درگیر مبارزه ای خونین و شکنجه های باور نکردنی حتی در مورد فرزندان خردسال خود بوده اند، پنجاه میلیون مردم ایران هم زیر خفقان و سرکوب به زندگی خودشان ادامه داده اند. در یک چنین دوره هایی ازتاریح هر جامعه یی نیز، زندگی افراد جامعه، نیازهایی در ابعاد گوناگون دارد که پاسخ به آنها نه بر عهدهً انقلابیون است و نه در توان و در حد امکاناتشان. از سوی دیگر پاسخ دادن به چنین نیازهایی حتی تحت ضوابط تحمیلی یک حکومت ارتجاعی و ضد انقلابی، الزاما عملی ضد انقلابی و ارتجاعی نیست. به طور مثال ، مترجمی در همین اوضاع و احوال دوسه اثر از کارهای سلمان رشدی را ترجمه کرده است، یکی از آنها هم از طرف وزارت ارشاد رژیم به عنوان بهترین ترجمه، جایزه گرفت. گمانم یک سال بعد از این ماجرا بود که سلمان رشدی از طرف خمینی حکوم به مرگ شد. آیا می شود گفت که چون رژیم به ترجمه اثری جایزه داده است، پس این کار در خدمت رژیم بوده؟

نمونه دیگر این که، محمود دولت آبادی بنابر تاریخی که در جلد آخر اثر درخشان و عظیم خود «کلیدر» ذکر کرده است آن را در 20 فروردین سال 62 به پایان رسانده است. یعنی در تمام روزها و ماههای خونین بعد از خرداد سال 60 و تمام سال 61، سالهای کشتارها و اعدامهای سیاسی دستجمعی توسط رژیم خمینی ، او مشغول نوشتن قسمتهای آخر کتابش بوده است. حالا چون او به طور مستقیم و آشکارا موضع سیاسی نگرفته و در سفر اخیر به خارح هم هیچ حرفی علیه رژیم نزده است، ما می توانیم کار و زحمتی را که او پانزده سال را صرف آن کرده و اثر درخشانی به گنجینه ادبیات فارسی افزوده است، ندیده بگیریم؟

آن دعوای «مکتبی»، «غیرمکتبی» دورهً رجایی را مصطفوی حتما به یاد دارد. آخوندها اگر می خواستند استخدام کنند- فرق نمی کرد چه حرفه ای باشد -  از او امتحان «فقهی » بعمل می آوردند. غیر مکتبی را، اگر یکانه متخصص رشته خودش هم بود قبول نداشتند. همین آخوندها در سال 67 به یک عده از هنرمندان سینما و موسیقی درجه دکترای افتخاری دادند. هنرمندانی که سالها عرصه را از هر طرف برآنها تنگ کرده بودند. التبه هنوز هم هنرمندان و روشنفکران زیر فشار و اختناق هستند، اما این در واقع رژیم ارتجاعی بود که  در برابر حرکت خرد کننده تاریخ مجبور شد چند گامی به عقب بنشیند و در برابر هنرمندان و نویسندگان و روشنفکران متعهدی که دلشان با مردمشان بود و خودشان را به رژیم نفروختند، سر تعظیم  فرود بیاورد. به خاطر همین من نقش و اهمیت فوق العاده ای برای رنج و تلاش چنین هنرمندان و روشنفکرانی قائلم که تحت حاکمیت رژیم ارتجاعی و با تحمل شرایط سخت و فشارهای گونان، مقاومت فرهنگی چشمگیری را در سطح ملی در برابر ارتجاع آخوندی، محقق ساخته اند.

در واقع به نظر من اگر قرار باشد «دسته گلی» داده شود بابد به آنها داد؛ چرا که انقلابی جان برکف که خود را فدا می کند تا راه را برای رهایی و رشد و شکوفایی خفق خویش باز کند، انتظاری برای خود  از کی ندارد. امّا کسانیکه نتوانستند یا نخواستند مبارزه انقلابی را انتخاب کنند، چنانچه شرافتمند و در کنار مردم باقی ماندند، شایسته است که انقلابیون آنها را در جبهه خود بدانند و به آنها ارج بگذارند.

نکات دیگری هم در نوشته کاظم مصطفوی هست که باید به آن پرداخت. ایشان نوشته است من روشن نکره ام تناقض «موش ها و حفره ها» با نوشته اودر مورد «بهداد » در کجاست. در حالی که من فکر می کنم به نحو خیلی روش این موضوع را در چند خط بیان کرده ام و حالا هم تکرار می کنم در آنجا (مطلبی از مصطفوی با عنوان «بهداد» که نام شاعر مجاهد شهیدی است) هرچه خواننده شعر را در دارای قدر و منزلت می یابد، در «موشها و حفره ها»، حال آدم از هر چه شعر و شاعر است- مثل موشهای له شده و گندیده هستند- بهم می خورد.

کاظم مصطفوی ایرادها و انتقاد مرا «اتهام» تلقی کرده و خواسته آنها را ثابت کنم. من در نوشته قبلی خود هیچ اتهامی به کاظم مصطفوی نزده ام. اما یاد آوری می کنم که وقتی در یک اثر هنری – اعم از داستان، فیلم یا نمایشنامه -  زبان سمبلیک و تمثیلی به کار گرفته می شود، جای هرگونه تعبیر و تفسیر برای مخاطبان  باقی می ماند، بنا بر این من برداشت خود از آن داستان را بیان کرده ام. آنجا که گفته ام «ممکن است موشی هم در شعر اسماعیل وفا یغمایی یا کاظم مصطفوی باشد»، این را در حد یک احتمال (ممکن است)، بیان کرده ام آنهم به خاطر «تاثیر مثبت»! تبلیغ منفی خود کاظم مصطفوی بود. فکر کردم چنانچه در مورد بی «موش» بودن شعرهای دوستان خودم تعصب نداشته باشم بهتر است.

امّا در آنجا که نوشته ام مگر اسماعیل وفا یغمایی، و کاظم مصطفوی قرار بود چکار بکنند که نکرده اند – که کاظم مصطفوی  سعی کرده همین را به عنوان چرتکهً محاسبات  و مطالب من به خواننده ارائه کند- منظورم این بود که این دو که از چهره های فرهنگی مقاومت هستند (صرفنظر از جنبهً قوت و ضعف صرفا فنی کارشنان) اگر مثل همان شاعری هستند که وجود و ماهیتش  مثل «موش له شده و گندیده» متعفن بود،(فشراموش  نکنیم که زیر تیتر مطلب نوشته بود «به خودم و اسماعیل و بقیه ...»)، پس نمونه های خوب که قابل سرمشق قرار گرفتن باشند کجا هستند؟ البته  حال بعد از خواندن  «نه از سر دلتنگی»( پاسخی که مصطفوی به نوشته من داده بود) من می توانم این طور نتیجه بگیرم -   اگر او خیلی دوست داشته باشد از من مچ بگیرد، این اتهام را به او وارد می کنم – او در این که نوشته بود:«به خودم و اسماعیل و بقیه...»، صمیمی نبوده است، بکله منظورش فقط «بقیه ...» بوده اند. شتر سواری دولا دولا  یعنی همین. چون  کاظم مصطفوی در پاسخ خود در یکجا می گوید به آتش رفتن لیافت می خواهد، و در اول مطلب هم می گوید :«به تازکی یکبار دیگر به آتش اندرون شده و مسلمان بیرون آمده» یعنی خودش پاک و پاکیزه است(در این مورد من بحثی ندارم). و بالاخره آن که کاظم مصطفوی با بازی با کلمات و نوعی آکروباسی ادیبانه، طلب آمرزش را – که در واقع ، عذر خواهی (یعنی بدهکاری) است و نه طلبکاری-، طلبکاری معنی کرده  و گفته است که طلبکاری مزبور را از خدا خواهد کرد و نه از بندگان او». دوست ارجمندم آقای کاظم مصطفوی شاید خود را فقط در برابر خدا پاسخگو بداند، اما از نظر من، آن چیزی قابل ارزیابی است که در روی همین کرهً خاکی مسأله یی را حل کند. به خاطر همین من طلب آمرزش  از بندگان خدا را دارای منزلت میدانم. یعنی  این که «بندگان خدا»، به صرف انسان بودنشان باید به حساب بیایند و به آنها حساب پس بدهند. نباید گذاشت هیچ طلبی از مطالبات «بندگان خدا»، به خدا و قیامت حواله شود و یا آنها خودشان آن را به چنان امید هایی رها کنند، به قول حافظ:

آسمان کشتی ارباب هنر می شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

----------------   

*  آنچه به عنوان تبلیغات مورد انتقاد قرار گرفته است، آن بخش از تبلیغات مجاهدین است که در خارج کشور، در دسترس قرار داشته که به طور عمده تبلیغات مکتوب را شامل می شود.

 ** - به قول آنتونیو گرامشی « ماهیّت انسانی " مجموعهً پیچیدهً روابط اجتماعی" است.( آنتونیو گرامشی – درباره آموزش و فرهنگ ، ترجمه  م.سرخ رودی و و. آروین – تجدید چاپ دیماه 1364 -  انتشارات نوید، آلمان غربی)



منبع: پژواک ایران