PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ / Wednesday 24th April 2024

آقای میرحسین موسوی آقای مهدی کرّوبی من این روز دستگیرشدم
م-ت اخلاقی


بله در ست در ۲۵ تیر ماه 1360،یعنی در دوران وزارت و صدارت شما، در حالی که ماه رمضان بود و روزه بودم،حوالی ساعت ۶ عصر عدهّ ای(حدود ۴یا ۵نفر) لباس شخصی در حالی که سوار یک لند کروز بودند،همه از لند کروز پیاده شده ومرا در حالی که کنار رودخانه ای جهت گذران وقت نشسته ومنتظر اذان افطار بودم محاصره کرده وبدون هیچ حکمی مرا دستگیر کرده وبا یک چفیه فلسطینی چشمانم را بسته وبه داخل لند کروز هل داده و به یک نا کجا آباد بردند(دراصل ربودند)،در بین راه صدای مه مه چند گوسفند را شنیدم ،در بیابانی مرا پیاده کرده و شروع به گلنگدن کشیدن کردند(اعدام مصنوعی) .

باید یادآوری کنم که موقع دستگیری که در اصل یک آدم ربائی بود،در حالی که اسم وفامیل جدّ وآباد مرا هم میدانستند،فقط اسم وفامیل مرا پرسیدند. نه مسلح بودم،نه به تشکیلاتی وصل بودم،فقط در فاز سیاسی عضو انجمن دانشجویان   مسلمان بودم که کارمان روشن ومشخص وعلنی وقانونی بود.بعد از شروع جنگ مسلحانه در تهران(30 خرداد 1360) همه جیز در شهرستان بهم ریخته بود وکسی با کسی ارتباطی نداشت ،وخلاصه یک عدّه از شهر فراری شده(فرار ازدستگیری فقط بخاطریک فعالیت سیاسی قانونی) ویا دستگیر شده بودند.من هم جزو آنهائی بودم که سرگردان بودم وهیچ فعالیتی هم نداشتم .

داشتم می گفتم،بعد از این" اعدام بازی" دوباره مرا به داخل لند کروز مربوطه هل داده .به چرخیدن در خیابان وبیابان ادامه دادند،بالاخره بعد ازآن چرخاندنهای بیابانی- خیابانی آن "لباس شخصیها" مرا به یکی از مراکز" سپاه پاسداران وبسیج" بردند وبعد از یک ربع یا کمتر چفیه را از روی چشمانم باز کرده ودر حالی که چند پاسدار و بسیجی ولباس شخصی مرا حلقه وار محاصره کرده بودند،باهم ترانه وار وبا شادی میخواندند :

 "کیا بودند می گفتند جنگ مسلحانه ؟ "

 ویکیشان با خنده وشادی فریاد می زد :

چرا دیر شروع کردید؟

ما برای همچین روزی لحظه شماری می کریدیم ،

منتظر شلیکتان بودیم،

آخ که چقدر راحتمون کردید.

من در سکوت فقط به چهره آنها که تقریبا همه آنها را از دوران دبستان یا دبیرستان ویا در دوران پیش از "آن قلاب " با هم در تظاهرات شرکت می کردیم می شناختم،البته یکی دوتا از آنها هم آدمهای شناخته شده ای بودند،چون یکشان کفتربازو آدم بدنامی در شهر بود ودیگری هم  کسی بود که در شهر به "بچّه مزّلف" معروف بود(ببخشید که از این کلمه استفاده می کنم،چون این تنها معروفیتی بود که داشت) .

مرا درحالی دستگیر کرده بودند که هیچکس شاهد این آدمربائی نبود،فقط بنا به اتّفاق یکی از کنار رودخانه رد می شد وشاهد این ماجرا بود،او بنا به شناختی که از من داشت،حدس زده بود که توسط سپاه دستگیر شده ام، لذا سریعا به مادرم که تنها همدمش بودم اطّلاع داده بود.اوهم با زبان روزه خود را به این مرکز"سپاه پاسداران،بسیجی ولباس شخصیها" رسانده بود.مرا در اطاقی انداخته بودند،ودر حالی که صدای مادرم را که ازتشنگی روزه وغم ودرد گرفته بود می شنیدم که فریاد میزد :

برا چی بچّمو با زبون روزه گرفتین ؟

مگه از زمان شاه خودتون نمیشانیسش ؟

وگریه بود وگریه ...

آنها اظهار بی اطّلاعی می کردند ومی گفنتد ما خبر نداریم ،ما اونو دستگیر نکردیم .

مادرم را با آن کمرخمیده اش از این مرکز به بیرون هل دادند.هیچکس تا مدّتها از مکان وسرنوشت من ودیگر ربوده شدگان خبری نداشت .

 در اطاق بودم که اذان مغرب پخش شد،در یک ظرف کثیف مقداری ماکارونی خشک وسرد آوردند ودوباره درب رابستند.بعداز مدّتی به سراغم آمده وداستان چفیه فلسطینی وچرخاندن در نا کجا آباد شروع شد.بالاخره مرا در محلی از آن لندکروز متعلق به سپاه پاسدران پیاده کرده وبر روی زمین نشاندند،با دستکشیدن به اطرافم محل را شناختم،هتل جلب سیّاحان بود.با همان چشمان بسته مرا وارد راهرو هتل کردند وبعد از مدتی پچ پچ کردن، به داخل یکی از اطاقهای هتل روانه کردند.در آنجا چند نفر دیگر از بچّه های هوادارسازمان مجاهدین که خوب همدیگر را می شناختیم باضافه ۲ یا ۳تا از هوادارن سازمان چریکهای فدائی خلق وسازمان پیکار که باز همدیگر را تقریبا می شناختیم حضور داشتند.همشون می خندیدند ودر حالی که مرا در بغل می  گرفتند گفتند کی دستگیر شدی وبیرون چه خبر ؟

چه اطاق زیبائی بود،پنجره های دلباز شیشه ای بدون هیچ میله ای که شبیه زندان باشد، و مسّلط به یک دشت ورودخانه (آخرهتل بود وهنوز به شکنجه گاه تغییر شکل نداده بود) .

نه خبری از شکنجه جسمی بود ونه بازخوئی(اگرچه فشارهای روحی یا بود ویا بنا به شرایط وارد می شد،واقعا هیچکس خبرنداشت که ما در کجاهستیم) .

یکی از بچّه های خوب وخوشنام پیکار می گفت همه ما را آزاد خواهند کرد(این پیکاری استوار ودلیر یک سال بعد به جوخه اعدام سپرده شد).آخر ما همه دیگر را خوب می شناختیم،هم زندانیان وهم زندانبانان .

جالب این بود که باغبان پیری که خیلی هم مهربان بود وبه گلها رسیدگی میکرد مرتّب می گفت :انشاء الله همتون بزودی آزاد خواهید شد .

بعدها فهمیدم که همه ما از باصطلاح زندانبانش گرفته تا ما زندانیان چقدر ساده بودیم ،امّا آنها به سرعت پیچیده شدند(ویا از سپاه پاسداران وبسیج کنارکشیدند،وعدّه ای که مثل شما نسبت به "امام" توّهم داشتند ونمی خواستند بپذیرند که همه قضیه زیر سر اوست، گفتند برویم جبهه بهتراست،وراهی جبهه شدند).

و ما زندانیان بی دفاع طعمه شکنجه واعدام  شدیم.

در غروب روز آخرماه رمضان سال 1360(فردایش روز عید فطربود) مرا با چشمبندی از اطاق خارج کرده ودر راهرو هتل بر روی یک صندلی نشاندند،ودر حالی که تک تک آنها را از روی پچ پچ کردنشان می شناختم،اسم وفامیلم را پرسیدند،با لبخند گفتم شما که جدّوآباد مرا هم می شناسید .

یکی از آنها که هرگز اورا در هیچ فعالیت سیاسی ندیده بودم وپدرش در زمان شاه به من خرابکار می گفت(البته شاید بنا به تصادف خوب حرفی میزد،چون بدجوری خراب کردیم) با صدای آرام گفت ببین یک تعّهد نامه ای هست آنرا برایت میخوانیم ،بعد چشمبندت را بر میداری وآنرا امضاء می کنی .

متن آن چنین بود :

بسم الله نمیدونم چی چی

اینجانب......متعهد می شوم که برعلیه نظام جمهوری اسلامی وامام  خمینی هیچ اقدامی نکنم وبا گروهای ضدّ انقلابی هیچگونه همکاری نکنم ،ومسعود رجوی وموسی خیابانی را در خطّ ومزدور آمریکا میدانم  .

آری                                              خیر

من نه آری را امضاء کردم ونه خیر را .

بعد از مدّتی برگشتند ووقتی دیدند در پای آن کاغذ هیچ امضائی نیست،پرسیدند چرا امضاء نکردی ؟

من در جواب گفتم : من نه سازمان مجاهدین را می شناسم ونه آقای خمینی را (که البته این جمله را برای  خود داری ازننگ همکاری بر زبان آوردم،چراکه حدّاقل تجربه زمان شاه را ازطریق دوستان زندانی سیاسیم داشتم)، که یکیشان با عصبانیت گفت امام خمینی .

این در حالی بود که در زمان "آن قلاب" یکی ازهواداران خمینی و از پخش کنندگان اعلامیه های او بودم(البته هیچگاه اورا در ماه ندیده بودم) .

 بعد از اشراف به عمل نکردن قولهائی که او داده بود(خیانت خمینی) ازاوتبری جسته وپس از مدّتی به هواداری سازمان مجاهدین پرداختم و  درفاز سیاسی یک عضو بسیار فعّال انجمن دانشجویان مسلمان در دانشگاه بودم.

داشتم می گفتم، بله قرار بود آنشب با یک امضاء از هتل جلب سیّاحان(زندان سپاه) آزاد شوم بدون حتی اینکه یک سیلی هم خورده باشم(اگرچه در تهران وشهرهای بزرگتر ماشین شکنجه واعدام  لحظه ای خاموش نبود وبه نابودی بهترین سرمایه های میهن شب وروز مشغول بود) .

بخاطر عدم امضاء دوباره به همان اطاق برگردانده شدم .

بعدها بعداز عبور از دالانها وشکنجه گاههای مختلف ازجمله اوین(شعبه هفت) ،قزلحصاروزندانهای مختلف با تنی مجروح ودست وپائی شکسته وناقص که تا کنون براثر آن شکنجه ها ۲ بار مجبور به عمل جراحی پا شده ام از زندان با سپردن وثیقه سند یک خانه و ضمانت یک کارمند معتبر اداری وضمانت یک بازاری وبا امضای تعّهد حکم اعدام در صورت دستگیری دوباره وبا تعّهد به اینکه هر ۳ روز(که بعدها به یک هفته ارتقاء داده شد)خودم را به سپاه پاسداران معرّفی ودفترمخصوص زندانیان را امضاء کنم، از زندان "امام خمینی "  آزاد شدم وبه خانه ای وارد شدم که هیچ خبری از مادری چشم انتظار در آن نبود،چرا که بر اثر فشار وزجری که سپاه پاسداران،بسجیها ولباس شخصیها به او وارد آورده بودند، در تنهائی ودر دوری ازفرزندش زجرکش شده وجان داده،تنها سنگی از او دیدم که بر روی آن نوشته شده بود :

زندگی کردن من مردن تدریجی بود                                آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردند

بعد از آزادی اززندان( با هزار قیدوبند)،با اینکه دانشجو بودم اجازه ادامه تحصیل در دانشگاه را نداشتم،چرا که در جریان "انقلاب به اصطلاح فرهنگی" در سال  ۱۳۵۹ فقط به جرم دگر اندیشی  توّسط رفقایتان در این شورا هم که تصفیه شده بودم ،وتازه بعداز اینهمه فشارها ومحدودیتها اجازه هیچگونه کاری به من داده نشد .

من هیچ جنگی نه با "امام خمینی" شما  داشتم ونه هیچکس دیگر،فقط میخواستم بخوانم وبدانم و آزاد باشم وتلاش کنم که بر سفره همه نانی،وبر بالای سرهرکسی سقفی باشد وهرکس آزاد باشد که خود شیوه وراه  اندیده ش را انتخاب کند، و یعنی که  تا شماها هم به چنین روزی گرفتارنشوید.امّا این آن امام  وهمکاری شما بودکه مرا وهزاران امثال مرا ازهمه چیز وساده ترین آن یعنی انتخاب آزاد محروم کرد،واین شتر هم بردرخانه خود شما خوابید .

امیدوارم که این نوشته کوتاه را شما آقای "میرحسین موسوی"   و آقای مهدی کرّوبی بخوانید ،تا بدانید که رونوشت(خامنه ای) مطابق اصل(خمینی ) است .

ای کاش آقای میر حسین موسوی در دوران ۸ سال نخست وزیری وآقای مهدی کرّوبی یکبارهم  شده سری به سلولهای اوین یا قزلحصار ویا.. می زدندوسلول قیامت،گاودانی وتابوت را درزیرهشت میدیدند(اگربی خبر از اینهمه فاجعه وجنایت می بودند،اگرهم  با خبربودند که ....) تا امروز اینچنین خود ویارانشان یکصدم آنچه را که برزندانیان دهه 60 رفت1 ،بر خود ویارانشان نمی رفت.

با آرزوی آزادی همه زندانیان سیاسی وبا آرزوی اینکه آقایان میر حسین موسوی ومهدی کّروبی هرچه بیشتر از  رونوشت سند(خامنه ای )فاصله گرفته وبه تبع آن از اصل سند(خمینی)نیز فاصله بگیرند،تا بقول معروف خسرالدنیا والاخرت2 نشوندو در برابر چشمان باز ندا آقا سلطان ودیگرجانباختگان یکسال اخیرحدّاقل شرمسار نباشند،من زندانی سیاسی سالهای دهه 60هیچ شکایتی که در دوران صدارت ووزارت شما برمن رفته از شما ندارم،چرا که حرکت شما(خواسته یا نخواسته)،البته با هوشیاری وتیزبینی ملّت ایران باعث افشای خامنه ای و شکستن طلسم ولایت او در سطح عمومی شد وآنرا از سطح یک طبقه خاص به کلّ جامعه تکثیر کرد،واین باعث شدکه ملتی در خیابان فریاد بزند :

خامنه ای قاتله                                    ولایتش باطله

کاری که هیج نیروی سیاسی طی 30 سال گذشته نتوانست چنین حرکتی به این گستردگی را ایجادکند(هرکس ویا هر جریان سیاسی که به این مسئله باورندارد،دریک کلام باید گفت،امتحانش مجانی است،لطف کرده اطلاعیه داده، در یک روز وساعت مشخّص ویا به مناسبتی مشخّص، ملّت را به یک تظاهرات خیابانی به وسعت تظاهرات بعد از 22 خرداد 1388 دعوت کنند) .

بعدها اگرحوصله ای وفرصتی بود به شرح کامل دوران اسارت وشکنجه چند ساله که برخود ودیگر زندانیان همبند وهم سلولم گذشت خواهم پرداخت،تابخش کوچکی ازجنایات دهه 1360 درزیرنورقراربگیرد .

 

 

                  م- ت اخلاقی

۲۵  تیر ماه ۱۳۸۹

 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

۱- لازم به ذکراست که در دهه 1360 نه خبری از وکیل بود،نه از ملاقات حضوری .تلفن زدن به خانواده از داخل زندان ورفتن به مرخصی هم مختّص توّابین فعّال زندان بود(قصد توهین به زندانیان سیاسی در حال را ندارم) .

اسدالله لاجوردی جلّاد اوین در یک مصاحبه تلویزیونی گفت : وکیل یعنی چه ؟

هر کس که وکالت اینها را اعلام کند ،خودش در زمره این ضدّ انقلابیون ومحاربین است. .گفته این جلّاد بیرحم را می توان در آدرس زیر مشاهده کرد :

 

http://www.youtube.com/watch#!v=L3r_0s5I9V8&feature=related

۲-برداشت من از"خسرالدنیا والاخرت" یک برداشت مذهبی وآسمانی نیست،بلکه لائیک وزمینی است،یعنی ارزش وپاکیزگی را که در حال به برکت دوری از احمدی وخامنه ای(دنیا) بدست آورده اید،با سکوت وعدم دوری از بنیانگذار اینهمه جنایت یعنی خمینی ضایع نکنید،تا در فردای ازهم پاشیدن بساط استبداد (آخرت) در کنارمردم باشید ونه درصف آنهائی که به ملت ستم وخیانت کرده اند .



منبع: پژواک ایران