ده سال پیش، محمدرضا نیکفر در گفتاری به مناسبت بیستمین سالگرد کشتار تابستان ۱۳۶۷ با عنوان “یاد آن تابستان” موضوع جدال علیه فراموشی و ستیز بر سر آرشیو را پیش کشید. گفت‌وگو با او برای پی گرفتن همین بحث به مناسبت سی‌امین سالگرد این کشتار.

گور بی‌نام و نشان یکی از زندانیان سیاسی اعدام شده در اراک

■ امید منتظری: چندی پیش رهبر جمهوری اسلامی گفته بود نباید جای جلاد و شهید عوض شود. به دنبال این اظهارات جمهوری اسلامی با شهامت بیشتری به بازخوانی دهه ۶۰ و حتی مسئله اعدام های سیاسی سال ۶۷ بر می‌گردد. درباره آن فیلم می سازند. مصاحبه می کنند. این رویکرد حکومت در شرایط فعلی به چه معناست؟

محمدرضا نیکفر: گمان نمی‌کنم این موج پایداری باشد، یا اصلا موج باشد. واکنشی بود به  چند مورد یادآوری، یادآوری از موضع دادخواهانه. اما تصور می‌کنم ترجیح بیداد، سکوت و فراموشی باشد. حکومتیان بحث علنی درباره سرکوب و کشتار را می‌بازند؛ حتا ترجیح می‌دهند که درباره رویدادهای نزدیکتر، رویدادهای ۱۳۸۸ صحبتی نشود.

حکومت در نبرد بر سر یاد و آرشیو دو خط مشی دارد:

– از یک طرف می‌کوشد آرشیو مقابل را از بین ببرد؛ امکان‌های یادآوری را معدوم کند − حال چه قبرستان باشد، چه کتاب − و در مقابل آرشیو خودش را برپا سازد. فیلم درست می‌کند، کتاب و مقاله چاپ می‌کند، و انبوهی مؤسسه تشکیل داده که کارشان جعل تاریخ است. دستگاه ایدئولوژیک آموزش و پرورش، تبلیغات، رادیو و تلویزیون و دیگر نهادها همه در خدمت جعل هستند، برای اینکه مردم فراموش کنند و نوعی دیگر به خاطر آورند، نوعی که رژیم می‌خواهد.

– از طرف دیگر گسست ایجاد می‌کند؛ حتا خودش آن گونه که می‌پسندد یادآوری نمی‌کند تا مبادا تداعی معانی، حافظه طرف مقابل را بیدار کند. این خط مشی پاک کردن حافظه است.

در مورد رویدادهای دهه اول پس از انقلاب، خط دوم خط اصلی است، حتا در مورد جنبش سبز.

ترکیب دو خط هم ممکن است و این را ما به شکل بارزی می‌بینیم درباره وقایع‌نگاری انقلاب و وقایع‌نگاری جنگ. حادثه‌هایی را به شکلی بی‌زمینه، بی‌ارتباط با حادثه‌های دیگر، به صورت منفرد و مجرد، برجسته می‌کنند و در مورد انبوهی حادثه دیگر سکوت می‌کنند.

■ به طرف مقابل بپردازیم. بازنمایی این اعدام ها اکنون از کانال فعالان حقوق بشر بیان می شود. آیا با این نوع بازنمایی حق موضوع ادا می‌شود؟

نه. حق موضوع ادا نمی‌شود. اما این نیاز به توضیح تاریخی دارد در این باب که اصلاً موضوع چیست.

انقلاب ۱۳۵۷−۱۳۵۶ در ایران دو ریشه و دو نیروی متفاوت داشت. یک طرف آزادی و عدالت و پیشرفت می‌خواست، البته با درک ایرانی و جهانی آن هنگام، و نیروی دیگر در سنت دینی آماج‌های خود در مورد عدالت و اقتدار و نظم بهینه را متحقق می‌دید. یک طرف مشروطه‌خواه (Constitutionalist) بود که طیفی بود که یکسرش عدالت و آزادی را مشروط به تحولی رادیکال به نفع برابری می‌دید و سر دیگرش می‌خواست فقط به استبداد پهلوی که مبتنی بر قدرت نامشروط شاه و از این نظر ضد آرمان مشروطه بود پایان داده شود و شاه به سلطنت کردن راضی شود. اگر محور مختصات سنت−تجدد را معیار بگذاریم، که تنها باری فرهنگی ندارد و افق برنامه‌های سیاسی و اجتماعی را هم تعیین می‌کند، این دسته از نیروها را می‌توانیم متجدد بنامیم. تجدد آنها از تجدد شاهی فراتر می‌رود و شامل آزادی و در جناح چپ انتگراسیون اجتماعی (مشارکت‌دهی عمومی و پایان دادن به تبعیض) هم می‌شود. در برابر این دسته نیروها سنت‌گرایان قرار داشتند که مشروعه‌خواه بودند. توده وسیعی به تدریج پشتیبان آنان شدند، مردمی که در جامعه متجدد شاهی شانس انتگراسیون (ادغام شدن و فرصت مشارکت یافتن) نداشتند و سنت دینی در ذهن آنان یاد جماعت‌های همبسته کهن را زنده می‌کرد. آنان به امید عدالت و زندگی در یک جامعه همبسته نیروی مشروعه‌طلبان شدند. طبعا نیروهای بینابینی‌ هم وجود داشتند. در جامعه میان گرایش‌ها و طبقات دیوار کشیده نشده است.

سنت‌گرایان قدرت را به دست گرفتند. در میان آنان ولایت‌مداران برتری یافتند و گروه‌های میانی همراه شده با خود را پس زدند.

از ماه‌ها پیش از ماه تعیین‌کننده بهمن ۱۳۵۷ مقاومت در برابر انحصارطلبی خمینی و پیروانش آغاز شد. تمام دهه اول انقلاب دهه مقاومت است. سرکوب مضمون سیاسی و اجتماعی داشت، و اگر آن را به صورت مقابله یک نیروی سادیست آدم‌کش با عده‌ای معصوم مظلوم تصویر کنیم، واقعیت را نگفته‌ایم و حتا تحریف کرده‌ایم.

مقاومت برای حفظ دستاوردهای انقلاب، پیش راندن آن و دست کم حفظ و به رسمیت شناساندن وجود خود به شدت سرکوب شد. وقتی مقاومت پس از دهه اول سستی گرفت و گرایش تسلیم و سازش و اصلاح‌طلبی برآمد یافت، بخشی از کنش‌گران انقلابِ بدیلِ “انقلاب اسلامی”، به فعالیت حقوق بشری پرداختند. سرخورده از گروه‌های انقلابی می‌گفتند: ما کار سیاسی نمی‌کنیم، فعالیتمان حقوق بشری است! آنان روایتی انفعالی از آن به دست دادند، انگار که حقوق بشر یک چیز است و انقلابی‌گری یک چیز دیگر. این مرزکشی با تاریخ ایده حقوق بشر نمی‌خواند. حقوق بشر، در شکل برانگیزاننده‌ای که در آغاز اعتلایش در اوخر قرن هجدهم پیدا می‌کند،  یک معنای ویژه داشته است: حق انقلاب. اینهمانی حق انقلاب و حق بشر را در ایده‌های کانونی انقلاب کبیر فرانسه و نظریه‌پردازان آلمانی این انقلاب، کسانی چون یوهان بنیامین ارهارد (Johann Benjamin Erhard) می‌بیینم. برای نیروهای چپ این نکته جزو بدیهیات بود که متحقق شدن حق انقلاب است که تازه بشر ایرانی را دارای حق می‌کند. در این باره کتاب ویژه‌ای ننوشته‌اند تا در اینجا به آن استناد کنیم، اما این اصل بدیهی می‌نموده است که برای سر بر آوردن انسان وضعیت باید انسانی شود. همین اصل همچنان معنای فکر چپ است.

■ آیا شما می‌گویید که تا تابستان ۱۳۶۷ گفتمان انقلابی در میان فعالان ضد رژیم رواج داشت، اما پاییز طولانی پس از آن باعث رواج گفتمان حقوق بشری شد؟

بله، اما این هم نیاز به توضیح دارد.

رواج گفتمان حقوق بشر در میان ایرانیان پیشرفت است، اما این را نیز باید در نظر گیریم که  این پیشرفت همراه شد با یک پسرفت، پسرفت مقاومت.

رواج گفتمان حقوق بشر پیشرفت است چون برای اولین بار در تاریخ معاصر ایران حقوق بشر به عنوان حقوق بشر مورد توجه قرار گرفت و در مورد موضوع‌هایی چون حق بیان، حق تشکل و از آن طرف زندان و شکنجه و اعدام فکر شد. این فکر حتما ثمربخش است.

انتقاد من به آن موضع انفعالی‌ای برمی‌گردد که از مقاومت‌گران عاملیت‌شان را گرفت و آنان را به اسم حقوق بشر به موضوع‌های دلسوزی محض تقلیل داد. گرفتن عاملیت با تحریف و تحقیر عاملیت همراه شد. مقاومت در برابر خمینی‌گرایان و ولایت‌مداران تقلیل داده شد به گروه‌های سیاسی و در میان گروه‌های سیاسی نمونه‌هایی ناخوشایند برجسته شد تا مقاومت سازمان‌یافته هم تحقیر شود.

وقتی عاملیت انقلابی بدیل و سپس مقاومت‌گر حذف شود، گسستی پدید می‌آید که در دوره اخیر به این روایت میدان داده است: عده‌ای بودند که به خمینی کمک کردند تا قدرت را به دست گیرد؛ قدرت را که گرفت سر آنها را زیر آب کرد.

این روایت مدام وقیح‌تر می‌شود تا جایی که با گشتی در شبکه‌های اجتماعی به سادگی می‌توان شاهد میدان‌داری اوباشی شد که در مورد اعدام‌شدگان دهه ۱۳۶۰ می‌نویسند که حقشان بود، چون همدست خمینی بودند و سزای ناسپاسی در حق شاه را گرفتند. و من دیده‌ام که حتا می‌نویسند اگر اعدام نشده بودند، خودمان به جرم انقلاب کردن اعدامشان می‌کردیم.

■ آیا شما بر آن عاملیت انتقادی ندارید؟ پاییز را به نبود عاملیت برمی‌گردانید و تقصیری را متوجه خود آن نمی‌کنید؟

نکته همین‌جاست که آن عاملیت خود یک عامل‌ مهم این وضعیت است. روا نیست که زاویه انتقادی این باشد که خسته شدیم و وادادیم و سرخورده شدیم و کنار کشیدیم و در نهایت تنها این قدر رمق در تن و جانمان ماند که فعالیت حقوق بشری کنیم.

نقد نظریِ عاملیت انقلابی بحث پردامنه‌ای می‌طلبد که اینجا جایش نیست. اما نکته‌ای از آن مناسب برای ذکر است، نکته‌ای که ربط مستقیمی به موضوع حقوق بشر دارد: عاملیت انقلابی در نزد ما خود را با رویارویی با یک رژیم وحشی خونخوار معرفی می‌کند، چه پیش از انقلاب چه پس از انقلاب، کلاً از زمانی که در عصر جدید ایده انقلاب در میان ما مطرح شده است. تلاش عاملیت انقلابی این است که پرده دروغ را بردرد و کاری کند که قدرت حاکم حجاب قانون را کنار زند و به صورتی که در اصل هست، یعنی چونان یک حیوان خونخوار رخ نماید. درست در این لحظه، عامل انقلابی به انسان معصوم و مظلوم بدل می‌شود. در اینجا اگر انسان از پس آن حیوان برنیاید، پایان غمبار حماسه، به داستانی وصل می‌شود که پیشتر به آن اشاره کردیم: عاملیت جای خود را به انفعال می‌دهد. رژیم یک موجود منفعل را کشته است و از حالا به بعد باید برای عده‌ای جوان معصوم و مظلوم عزاداری کرد.

این داستان، متناسب با فرهنگ شیعی است. شبیه آن را در جاهای دیگر هم دیده‌ایم، در جایی آن انسان مسیح است، در نزد ما امام حسین است. ۱۴ قرن است که شیعیان بر مظلومیت حسین می‌گریند و در میان آنان کم پیدا می‌شود شیخ منتقد و شجاعی چون نعمت‌الله صالحی نجف‌آبادی (نویسنده “شهید جاوید”) که بگوید اصل قضیه نه این بوده که حسین می‌خواسته شهید شود، بلکه انگیزه‌اش کسب قدرت بوده است. در مورد شهدای ما نیز قضیه از همین قرار است. اگر در مورد حسین مبنا تلاش او برای کسب قدرت باشد، آنگاه بحث انتقادی گشوده می‌شود درباره کیفیت کنش‌گری او. می‌پرسیم مثلا: آقا شما که می‌خواستی قدرت را بگیری، این چه کاری بود که عده‌ای زن و بچه را بدون تدارک کافی آواره آن صحرای سوزان کردی؟ از این بحث می‌توان چیزی یاد گرفت، از قرن‌ها نوحه‌سرایی نه. و نوحه‌سرایی لزوما ما را مدافع حقوق بشر نمی‌کند، که اگر می‌کرد شیعیان در این زمینه پیشرو می‌شدند. دیده‌ایم که کوشنده‌ترین‌هایشان در نوحه‌سرایی چه شمرهایی بوده‌اند. علت روشن است: وقتی عاملیت، عاملیت ما و عاملیت آنها، موضوع نباشد، بلکه داستان به صورت سادهٴ ما مظلومان در برابر آن ظالمان طرح شود، آنگاه ما هیچ تأمل بازتابی‌ای بر روی خود نداریم: همواره حق با ماست، همواره حق ما را می‌خورند و به هیچ وجه این نکته مطرح نیست که ممکن است حق با ما نباشد، ممکن است ما هم حق کسی را بخوریم. به این موضوع هم فکر نمی‌کنیم که ممکن است جای غلطی را برای جدال انتخاب کرده باشیم و بدون تدارک کافی با دشمن درگیر شده باشیم. به عبارت دیگر داستان را زیر مقوله ساده‌لوحی نمی‌بریم، نوحه‌سرایی می‌کنیم و بر سر خود می‌زنیم و پرسشگری را برابر می‌کنیم با همدستی با ظالم و کفر.

 ■ شما در رابطه با همین بحث کشتارهای دهه شصت، مدتی پیش از رژیم به عنوان رژیم کشتار نام بردید. آیا با این بحثی که در مورد عاملیت متقابل می‌کنید، نقش رژیم کمرنگ نمی‌شود؟

دیدن عاملیت دو طرف به معنای تقسیم جرم میان آنان نیست.

در مورد رژیم اسلامی تکلیف روشن است. ایدئولوژی و منش رژیم در این باره صراحت دارد که نفس وجود شما به عنوان دگراندیش یا کلا به عنوان دیگری، که شامل زنان هم می‌شود، در مراتب وجود در جایی قرار دارد که سزاوار تبعیض، تحدید، و نابودی است. اصلا لازم نیست شما کاری کرده باشید. نفس وجود شما عاملیتی است که رژیم را به تقابل می‌کشاند. این نکته پایه‌ای این بحث است.

در مورد عاملیت نیروهای انقلابی بدیل هم تأکید پایدار بر این نکته لازم است: در اکثر مواردی که این نیروها عاملیت داشتند − بر سر حقوق کارگران و زحمتشکان، در دفاع از دانشگاه، در مقابله با سانسور، در مقابله با یورش به کردستان و ترکمن‌صحرا و مناطق دیگر، در افشای انحصار طلبی … – حق با آنان بود. مقابله رژیم با آنان جنایتکارانه بوده است.

اما از طرح موضوع عاملیت متقابل این هدف دنبال می‌شود که زمینه‌‌ای برای نقد آموزنده و برانگیزاننده سیاسی گشوده شود که بایسته برای آن قرار دادن همه عمل‌ها و عاملیت‌ها در درون یک کلیت است، کلیتی که در درجه نخست باید جامعه را در بر گیرد و به پدیده‌های کمابیش منتزع از جامعه، پدیده‌های چون دولت و در مقابل آن حزب انقلابی، منحصر نگردد.

این آن کلیت یا تمامیتی است که هگل توجه ما را برای فهم چالش‌ها به صورت پویا و درون‌مان و بامیانجی به آن جلب کرده است. وساطتی را که هگل از آن سخن می‌گوید می‌توان چون حلقه یک زنجیر در نظر گرفت که روند تحول کنونی را به حلقه بعدی انتقال می‌دهد. وساطت در درون کلیت رخ می‌دهد و نه به واسطه تقابل حزب پیشرو با نیروی اصلی ارتجاع.

رهایی باید به میانجی جامعه متحقق شود. تبدیل شدن دولت به محور فکر و برنامه و عمل سیاسی پیامدهایی دارد که یکی از آنها نفی عاملیت است، چه با سرکوب شدن و شکست خوردن، و حتا چه با پیروز شدن، زیرا این خطر پرورانده می‌شود که دوباره دولت همه کاره شود و عاملیتی را که می‌خواست رهایی‌بخش باشد در خدمت خود قرار دهد و در نهایت محدود و نفی کند. معیار این است که ما با عاملیت‌مان آیا جامعه را توانمند می‌کنیم یا نه.

■ مگر گفتمان حقوق بشر توانمند نمی‌کند؟

به طور کلی توان‌بخش است، اما مشکل همواره در شکل‌های مشخص پدیده است. حق‌خواهی فعال حتما توانمند می‌کند. اما گفتمانی که خود را بدیل سیاست‌ورزی قرار دهد، یا تنها معطوف به قدرت خاصی باشد و در خدمت آن “اپوزیسیونی” باشد که مرامش با حقوق بشر نمی‌خواند، توانمند نمی‌کند. این خیلی مهم است که با محکوم کردن یک مورد معین نقض حقوق بشر، بُروز همه موردهای نظیر آن محکوم شود. اگر نخواهیم تاریخ تکرار شود، دیگر کافی نیست که ما بگوییم اعدام‌ها را محکوم می‌کنیم، در حالی که با نفس مجازات اعدام مشکلی نداریم و آرزو می‌کنیم که زمانی شاهد اعدام مقامات رژیم فعلی باشیم.

■ نهادها و مؤسسات بین المللی‌ای شکل گرفته‌اند که بر روی موضوع‌هایی چون زندان و شکنجه و اعدام تمرکز دارند. آیا این بحث‌های انتقادی متوجه آنها هم هست؟

آنها به دلایل قابل فهمی زندانی یا اعدامی را از عاملیت‌اش منتزع می‌کنند. کار درستی است. در “پروژه”های حقوق بشری هم با این پدیده مواجه می‌شویم. مهم این است که آگاهی انتقادی داشته باشیم بر انتزاعی که می‌تواند گسست ایجاد کند.

این گسست را به شکلی ساده این گونه می‌توانیم توضیح دهیم: من به دوستانم که در دهه ۱۳۶۰ اعدام شدند فکر می‌کنم. می‌توانم برای جوانان اطرافم داستانشان را این گونه تعریف کنم: کسانی بودند در سن و سال شما؛ جلادان رژیم خمینی گرفتند و آنان را کشتند. ظاهرا تأثیر خوبی می‌گذارم: نفرت از رژیم را بیشتر می‌کنم! آیا کافی است؟ آیا آنان را نمی‌ترسانم؟ آیا به آنان چیزی آموخته‌ام، اگر تنها از رژیم متنفرشان کنم؟ آیا آنان را با تاریخ واقعی فاجعه آشنا کرده‌ام؟

گسست در اینجا یعنی گسست میان اسم اعدامی با زندگی و عاملیت واقعی‌اش، و گسستی در درک از تاریخ، به صورت تقلیل حوادث به مقابله مشتی جلاد با یک عده زبان‌بسته بی‌گناه.

روایت بدیل این است: دوستان من انقلابی بودند، انقلابی دیگر را تدارک دیده بودند و در راه آن مبارزه می‌کردند؛ آزادی و عدالت می‌خواستند؛ سنخیتی با ملایان نداشتند جز همجواری دوره‌ای اجباری که به کل مردم و خواسته‌هایشان تحمیل شد − حادثه‌ای که در تاریخ مدام پیش آمده است. پس از قدرت‌گیری خمینی یک جنبش مقاومت برانگیختند. آنانی هم که به خمینی متوهم بودند، فرهنگ و منش دیگری داشتند و توهمشان به تنگناهایی برمی‌گشت که در مجموع تراژدی قرن بیستم را می‌سازند. آن دوستان اعدام شده بهترین فرزندان مردم بودند، از نظر اخلاق و فداکاری و میهن‌دوستی و توانایی‌های فردی. جانانه مقاومت کردند. دست روی دست نگذاشتند و عمل کردند. شکل عملشان طبعا قابل بررسی و انتقاد است، اما انتقاد داریم تا انتقاد. اعدام‌شدگان ما به راستی مستحق نیستند که به شیوه‌ای دیگر یکبار دیگر اعدام شوند. اعدام مجدد به اسم انتقاد، گسست تاریخی در رابطه نسل‌ها و در حافظه دورانی ما را ژرف‌تر می‌کند.

■ بر این قرار توصیه شما در یادآوری چیست؟

ما اکنون به یاد کشته‌شدگان تابستان ۱۳۶۷ هستیم. پس از آن می‌خواهیم به مناسبت بیستمین سالگرد حادثه‌های شاخص قتل‌های سیاسی زنجیره‌ای یاد گروهی دیگر از کشته‌شدگان را گرامی داریم. سپس می‌رسیم به چهلمین سالگرد انقلاب. از نظر من، اینها هم در یک کادر می‌گنجند. همه فصل‌های خیزش و مقاومت و سرکوب در یک داستان واحد هستند. از اینجا که شروع کنیم می‌توانیم رخدادها و دوره‌های دیگر را در ادامه آن داستان ببینیم.

این داستان واحد به ما استمرار شخصیت می‌دهد، روایت آن جلوی اسکیزوفرنی ملی را می‌گیرد، به ما غرور می‌دهد، غرور مقاومت و نبرد مستمر برای آزادی. این گونه است که می‌توانیم یاد عزیزان از دست رفته را با این جمله مصمم سرفراز گرامی داریم: راهشان ادامه دارد.