این نوشته یادداشتی است در حد طرح مسئله. به نظر نویسنده ما با انقلاب بهمن هم مشکل عاطفی داریم هم مشکل نظری. پیشنهاد این است که با صدای بلند در این باره صحبت کنیم.

از صحنه‌های انقلاب بهمن

از صحنه‌های انقلاب بهمن

درباره انقلاب ۱۳۵۷ کار نظری به صورت شگفت‌انگیزی اندک است. انقلاب در یکی دو ساله نخست پس از استقرار قدرت تازه، از این زاویه که ماهیت این قدرت چیست، مورد بحث قرار گرفت و پس از آن بحث فروکش کرد. و هر بار بحثی شد، به روال گذشته ماهیت نیروی اسلامی قدرت‌یافته به موضوع کانونی تبدیل شد. در زبان‌های اروپایی، در درجه نخست انگلیسی، نسبت به زبان فارسی، به مراتب آثار بیشتری در باره انقلاب ۱۳۵۷ وجود دارد، آثاری سنجیده‌تر و با عمق نظری بیشتر.

سازمان‌های چپ در مقایسه با دیگر سازمان‌های سیاسی توجه بیشتری به ماهیت انقلاب داشتند. دستگاه مفهومی آنان ایجاب می‌کرد که انقلاب زیر یک مقوله معین قرار گیرد و بر این پایه با آن تعیین تکلیف شود. بورژوایی-دموکراتیک: انقلاب بهمن می‌بایست در این دسته از انقلاب‌ها وارد شود. اما این چه انقلاب بورژوایی و دموکراتیکی است که رهبری آن در دست یک جریان دینی سنت‌گرای متعصب است؟ ولایت فقیه چه نسبتی با این مقوله‌بندی دارد؟ به دو صورت مشکل حل می‌شد: یا می‌گفتند انقلاب شکست خورده یا اینکه همچنان ادامه دارد. مشترک در میان هر دو نظر این باور است که مسئله اصلی انقلاب رهبری آن است. آنکه می‌گفت انقلاب شکست خورده، با نظر به رهبری آن چنین حکمی می‌داد، و آنکه می‌گفت انقلاب ادامه دارد امید داشت به تداوم جریان انقلاب، یا در پایین و مقابله پایینی‌ها با قدرت مستقر یا از راه نبرد جناحی در بالا.

در میان نیروهای مذهبی، ادعای تئوری‌پردازی نسبت به نیروهای چپ کم‌تر و ضعیف‌تر است. در حالی که زبان نیروهای چپ به زبان تئوری، آنسان که در علوم اجتماعی رایج است، نزدیک‌تر است و نیاز به “ترجمه” ندارد، گفتار نیروهای مذهبی را معمولاً بایستی به این زبان ترجمه کرد. برای این منظور ترجمه ابتدا باید به یک زبان متعارف سیاسی باشد. بر این قرار در گام نخست یک ترجمه ممکن از دیدگاه خود خمینی چنین می‌شود: انقلاب بهمن برانگیخته شد چون مردم دولتی را برنتابیدند که آنان را از اصالت فرهنگی‌شان دور می‌کرد و به زیر فرهنگ بیگانه می‌برد و استقلال و ثروت ملی‌شان را برباد می‌داد. فرهنگ اصیل در این گفتار تقید به مذهب شیعه است. گفتار جایی هم برای تعبیر “ملی” به جا می‌گذارد. بیگانه هم کافر تلقی می‌شود و هم استعمارگر. پس دو تعبیر ممکن است: انقلاب قیامی دینی است و انقلاب قیامی ملی است. تئوری رسمی انقلاب در جمهوری اسلامی، آنسان که مثلا در کتاب‌های درسی وارد شده است، آمیخته‌ای است از این دو دید دینی و ملی. همه متدینان سیاسی در ایران ملی-مذهبی هستند، هر چند که رسم است ملی-مذهبی به کسانی گفته شود که ایرانیت را بر اسلامیت مقدم می‌دانند. التقاط ملی−مذهبی امری طبیعی است. در عنصر ملی، مایه‌ای مذهبی و در مذهب، در همه جا در تقدیر تاریخی آن در عصر جدید، یک مایه ملی دیده می‌شود. این کشش و هم‌مایگی آمیختگی‌شان را ممکن می‌کند. الاهیات سیاسی انطباق دوگانهٴ دینی خدایی−شیطانی بر دوگانهٴ سیاسی دوست-دشمن و به تعبیر ملی‌گرایانه خودی-بیگانه است. تسلیم ناسیونالیستی به آن، چه از سوی ملی‌گرایان مذهبی و چه از سوی چپ‌گرایانی که گرایش ضد امپریالیستی‌شان بر سکولاریسم و عدالت‌خواهی و آزادی‌خواهی‌شان می‌چربید، به این سویه و جلوه بیگانه‌ستیز آن برمی‌گشت.

در محافل آکادمیک خارج از کشور در مورد انقلاب ایران در آغاز نظریاتی رواج داشت که با دیدگاه‌های چپ در داخل از یک جنس بود. تأکیدی می‌شد بر روی اختلاف‌های طبقاتی، بحران اقتصادی و سلطه آمریکا. چارچوب معمولا “تئوری وابستگی” بود که کاربرد وسیعی داشت به ویژه در تحلیل اوضاع آمریکای لاتین. تئوری وابستگی، که مسائل را از زاویه وابستگی به امپریالیسم و بحران‌های ذاتی سرمایه‌داری وابسته توضیح می‌داد با تئوری مدرنیزاسیون که امر نوسازی را در کشورهایی چون ایران پی می‌گرفت، در بحث‌هایی چون تجدد آمرانه درهم‌آمیختگی داشت. از وجه مشترک آنها بحث سنت و مدرنیته برون زد که جای پارادایم تحلیل طبقاتی را گرفت و به گفتمان مسلط تبدیل شد. این امر با سرکوب چپ و بحران‌زدگی گفتمان چپ‌گرا همراه بود. هم سنت‌گرایان دینی و هم اصلاح‌طلبان به این پارادایم گرویدند. در چارچوب آن هم می‌توان نقد مدرنیته را از زاویه‌ای محافظه‌کارنه پیش برد و هم از ملی‌گرایی تعبیرهایی عرضه کرد که در چارچوب “نظام” بگنجند.

چپ درباره سنت، تحلیلی طبقاتی-تاریخی داشت و به دلیل تفکری تکـبعدی در این عرصه درباره جنبه فرهنگی آن کمتر اندیشیده بود. مفهوم کلیدی اکثر چپ‌گرایان ایران در سال ۱۳۵۸ برای تحلیل قدرت تازه “خرده‌بورژازی سنتی” بود. “سنتی” در این تعبیر باری داشت هم اقتصادی هم فرهنگی؛ به یک صورت‌بندی کهنه اقتصادی−اجتماعی اشاره می‌کرد و طبقه متوسطی که در آن ریشه داشت و متناسب با خاستگاه و جایگاهش به لحاظ فرهنگی سنت‌گرا بود. چپ ایران به دلیل غلبه مارکسیسم−لنینیسم حزبی بر آن، تئوری مستقلی درباره مدرنیزاسیون نداشت و ندارد و درباره این مقوله نیندیشیده و از این رو در بحث سنت و مدرنیته وارد نشده است.

بحث سنت و مدرنیته هم تا جایی پیش رفت و متوقف شد. جهت انتقادی‌ای که یافت نقد عقب‌ماندگی بود. آثاری منتشر شد در این باره که چرا غرب پیش رفت و ما عقب ماندیم. در این آثار بیشتر به انقلاب مشروطه اشاره می‌شد تا انقلاب بهمن و به تعبیری “انقلاب اسلامی”.

به ویژه در دهه دوم پس از انقلاب نظر می‌رسید که علاقه به تحقیق درباره انقلاب مشروطه بیشتر از انقلاب بهمن است. ممکن است گفته شود بحث درباره انقلاب بهمن به دلیل فشار و سانسور حکومتی نمی‌تواند به سادگی پیش رود، اما درباره انقلاب مشروط کار نسبتا آسان‌تر است. اما در خارج هم چنین است. نگارنده آمار نگرفته است، اما این حس را دارد که پژوهشگران ایرانی در خارج از کشور نسبت به انقلاب مشروطیت علاقه بیشتری نشان می‌دهند تا انقلاب بهمن.

کلاً نسبت به انقلاب بهمن بی‌علاقگی و شاید هم بیزاری حس می‌شود. در میان نیروهای چپ دیگر از “انقلاب شکوهمند” و “خلق قهرمان ایران” که دست به آن انقلاب بزرگ زد، سخنی در میان نیست. اکنون تنها حکومتیان سالگرد انقلاب را جشن می‌گیرند. گروه‌های طیف “فدایی” اگر یادمانی داشته باشند، درباره ۱۹ بهمن است، نه ۲۲ بهمن، و در مراسم یادبود “قیام سیاهکل” دیگر معمولاً یادی از “قیام بهمن” نمی‌کنند. در طرف دیگر سلطنت‌طلبان را داریم. آنان دیگر یکسر منکر وقوع یک انقلاب در ایران شده‌اند. آخرین نظر رایج در میان آنان این است که آنچه انقلاب خوانده می‌شود مجموعه‌ای از پرفورمانس‌ها بوده که خطی خاص در دفتر فرح پهلوی آنها را سازمان می‌داده تا اعصاب شاه را خُرد کنند و او را وادارند متنی خودزنانه در باره “شنیدن صدای انقلاب” بخواند، از کشور خارج شود و میدان را خالی کند.

همپای بی‌علاقگی به انقلاب بهمن تا حد بی‌آزاری از آن، علاقه به دوره شاهنشاهی فزونی گرفته است. سخن گفتن از جنبه‌های مثبت دوران شاه در میان مخالفان سلطنت هم رواج دارد. در میان حکومتیان هم گاهی سخنان ستایش‌آمیزی درباره آن دوران شنیده می‌شود. هر چه این ستایش‌ها بیشتر شود، انقلاب بهمن بیشتر به صورت یک گسست عمیق جلوه می‌کند. بی‌التفاتی به آن تقویت می‌شود. انقلاب شکوهمند به یک دره سیاه سرگیجه‌آور تبدیل می‌شود. همه اظهار تعجب می‌کنند که چرا مردم ایران کفران نعمت کردند و پشت پا به بخت خود زدند.

پژوهش‌هایی که تا کنون در مورد انقلاب بهمن انجام شده، چون بدان به چشم گسست رادیکال می‌نگرند، کمتر به روش‌ها و دیدگاه‌هایی که در گسست هم پیوستگی می‌بینند توجه نشان می‌دهند. از این زاویه نگاه می‌شود که یک گروه جای یک گروه دیگر را می‌گیرد و یا سنت در برابر مدرنیته می‌ایستد. نگاه نهادگرا، که پیوستگی را نشان دهد – در تداوم سیستم امتیازوری، در سرکوب و ارشاد و در مدیریت – کمتر به کار گرفته نمی‌شود.

بهار عربی و نیز جنبش سبز که درگرفت، انتظار می‌رفت که در جریان بررسی‌های مقایسه‌ای انگیزه‌ای پدید آید برای توجهی دوباره به انقلاب بهمن. اما توجه چندانی نشد. به نظر می‌رسد که تک بودن و از چارچوب‌های معمول مقایسه‌ای خارج شدن – چیزی که تدا اسکوسپول (Theda Skocpol) ، انقلاب‌‌شناسِ آمریکایی، بر آن تأکید کرده بود – باور عموم شده است.

اما از موردی که یگانه است و قاعده را برنمی‌تابد، بیشتر می‌توان آموخت تا از نمونه‌های بقاعده. در اینجا یک امر به اصطلاح روبنایی یعنی مذهب خود زیربنایی می‌شود، اسلامی بورژوایی می‌شود، آن هم البته در یک نظام امتیازوری که جای نظام پیشین را می‌گیرد و در عین حال آن را ادامه می‌دهد. در نظام جدید، سنت مدرنیزاسیون را پیش می‌برد. سنت جهشی مدرن می‌کند. در آن اراده به قدرت، ایمان را با تکنیک درمی‌آمیزد.

توضیح انقلاب از طریق تضاد سنت و تجدد از مسیری که برای خود ترسیم می‌کند خارج می‌شود، اگر ساختار سخت و به روی هم بسته مقوله‌های اصلی آن شکسته شود. اراده به قدرت، اراده به افسونگری می‌شود، اما از سوی دیگر اراده به افسون‌گری‌ای که اراده به قدرت باشد، به جادوزدایی از جادو راه می‌برد. جهان افسون‌شده، مادی‌تر، عینی‌تر و عریان‌تر از پیش رخ می‌نماید. باز هم نظر ماکس وبری جادوزدایی جهان متجدد ثابت می‌شود، اما ما در اینجا با حالتی پیش‌بینی نشده مواجه می‌شویم: جادو حکم‌فرما می‌‌شود و تا سلطه می‌یابد باطل گشته و امری عادی و تابع حسابگری معمول می‌شود. دین سکه شاهی را از اعتبار می‌اندازد و خود به سکه تبدیل می‌شود. یک نظام امتیازوری چارچوب مبارزه طبقاتی را تبدیل می‌کند، به جای آن که نظام طبقاتی تعیین‌کننده نظام امتیازوری باشد. روابط تولیدی مبنا نیست، مبنا نظام امتیازوری است که جایگاه‌ها را در روابط تولیدی تعیین می‌کند.

هر دو پارادایم سنت−مدرنیته و مبارزه طبقاتی نیاز به تجدید نظر دارند. بازاندیشی را که در مورد انقلاب ایران پیش ببریم، این امکان واقعی وجود دارد که این پدیده از حالت استثنائی خود خارج شود و به درک تازه‌ای از قاعده راه برد. توضیح استثنا و رسیدن بر مبنای آن به درکی تازه از تئوری کار مشکلی است. لختی و گیجی بر محیط‌های روشنفکری غلبه دارد. بحث‌ درنمی‌گیرد. شوری در سرها وجود ندارد. انقلاب ایران جاذبه‌ای ندارد؛ جدا دیده شده است از انبوهی از مسائل مبرم منطقه و جهان، و از این رو پرونده‌ آن کنار نهاده شده یا به زیر پرونده‌های دیگر می‌رود.

در ایران تئوری سیاسی بحران‌زده است. این امر بی‌ارتباط با انقلاب نیست، زیرا در کانون این تئوری انقلاب نشسته است. در عصر جدید، انقلاب برای ما مفهوم تنظیم‌گر پندار و کردار سیاسی بوده است. از این نظر فرقی وجود ندارد میان مظفرالدین شاه، حیدر عمواغلی، احمد کسروی، تقی ارانی، محمد مصدق، محمدرضا شاه (انقلاب سفید!)، بیژن جزنی، روح الله خمینی و محمد خاتمی. در ذهن همه آرایش مقوله‌ها و گزاره‌های سیاسی با اصل گرفتن مفهوم انقلاب تعیین می‌شود. از این نظر انقلابی، ضدانقلابی و اصلاح‌طلب به یکسان “انقلابی” فکر می‌کنند.

با فکر انقلابی به جواب‌های همیشگی درباره انقلاب می‌رسیم، جواب‌هایی که دیگر ما را راضی نمی‌کنند. شاید از جمله به این خاطر باشد که چندان به انقلاب فکر نمی‌کنیم.