عبدالکریم سروش در بخش پایانی صحبت‌هایش می‌گوید:

«اما این‌که انقلاب چرا به این راه رفت و به اینجا رسید قصه بلند و پرونده سنگینی است که به پای یک نفر و چند نفر نمی‌توان نوشت {تا} ما امروز بنشینیم و بگوئیم چون آقای یزدی آقای خمینی را یاری کرد و در کنار او ایستاد بنابراین جز خائنان به این مملکت است، نه این طور نیست. این‌ها خادمان این مملکت بودند بدون تردید از آیت‌الله خمینی گرفته تا یاران او. {آن‌ها} آمدند و در کمال شجاعت و شهامت و شرافت، وقتی به داد مردم رسیدند که ملت به ستوه آمده بود و میزان رنج و ستمی که بر آن‌ها می‌رفت غیرقابل احساب و شمارش بود.

شما بسیاریتان جوان هستید و آن ایام را به خاطر نمی‌آورید میزان بی‌پناهی که این مردم حس می‌کردند در حد انفجار بود و هیچ‌کس نبود که به ‌آن‌ها پناهی بدهد یا به ‌آن‌جا تکیه‌ای بکنند. در آن‌جا بود که به هرحال انقلاب شکل گرفت و این کسانی که برای عمری خانه و زندگیشان را رها کرده بودند و موقت و عجالتا زندگی می‌کردند به وطن برگشتند برای این‌که خدمات خودشان را ادامه بدهند.»

عبدالکریم سروش در ادامه پس از خواندن بیتی از اشعار نظامی و طلب مغفرت برای ابراهیم یزدی و مهندس بازرگان می‌گوید:

«خداوند همه خادمان به این ملک و ملت را رحمت کند و … از همه مهمتر قدر خادمان را بدانیم و راه درست آن‌ها را در پیش بگیریم.»

در این یادداشت کوتاه بر بخش مورد اشاره عبدالکریم سروش به روح‌الله خمینی تمرکز شده است.

عبدالکریم سروش خمینی و یارانش را − با تاکید بر غیرقابل تردید بودن این پندار − از خادمان مملکت می‌داند و آنان را کسانی خطاب می‌کند که با شجاعت، شهامت و شرافت به داد مردم رسیدند و با شکل‌گیری انقلاب به وطن برگشتند تا به خدمات خود ادامه دهند و اظهار امیدواری می‌کند ما قدر آن‌ها را بدانیم و راه درست آن‌ها را در پیش بگیریم.

دکتر سروش از سخنورانی است که اندیشیده و روشن سخن می‌گوید و سابقه ندارد چیزی را که گفته یا نوشته باشد بعدتر انکار کند یا برداشت‌های روشن از سخنانش را سوءتعبیر خوانده باشد. او در این چند جمله به صراحت و بدون لکنت و پرده پوشی از «آیت‌الله خمینی و یارانش» به نیکی و با عنوان خادمان ملت و مملکت یاد می‌کند، اقداماتشان را خدمت به وطن تعبیر می‌کند و امیدوار است راه درست آنان رهرو بیابد.

عبدالکریم سروش در این سخنان درباره همان خمینی‌‌ای چنین به نیکی صحبت می‌کند که در حذف مخالفان صراحت  داشته است؛ بر اساس این صراحت برخی  از مخالفان بنیان‌گذار جمهوری اسلامی از او به عنوان امام کشتار یاد می‌کنند. در خاطرات آیت الله منتظری، شاگرد، یار و قائم مقامش هم تصریح شده که این خمینی بود که در جایگاه رهبر جمهوری اسلامی فرمان کشتار دسته‌جمعی چند هزار زندانی سیاسی را صادر کرد.

البته عبدالکریم سروش تنها شخصیت فکری صاحب‌نظری مستقل از بدنه اصلی حکومت در ایران نیست که با شیفتگی از خمینی و یارانش یاد کرده است، اما به نظر می‌رسد آخرین آن‌ها باشد که همچنان بر این نظر مانده است.

پیشتر در دهه ۵۰ و کمابیش در اوائل دهه ۶۰ شمسی بخش مهمی از شخصیت‌ها و جریان‌های سیاسی غیر حزب‌اللهی در ایران، هرچند بر اساس باورهای سیاسی و یا جایگاه شخصیشان انتظار نمی‌رفت زعامت و یا حتی همراهی یک روحانی شیعه را بپذیرند، برای مدتی کم یا زیاد امیدی به او بسته بودند و همراهیش کردند. همراهی و تائید اینان گروه پرشمار با روح‌الله خمینی تا زمانی که بسیاری از پرده‌ها فروافتاد، قابل فهم بود. اما برخلاف تداوم علاقه دکتر سروش این امری زودگذر بود. در موارد بسیاری در ادامه حتی کار به دشمنی و تقابلی خونین رسید.

شاید بتوان علاقه، اعتماد و یا صرفا همراهی و همسویی تاکتیکی و یا استراتژیک بخش مهمی از جریان‌های سیاسی و مبارزاتی ایران دهه ۵۰ شمسی با آقای خمینی را به حساب بی‌اطلاعی آن‌ها از ایده‌های سیاسی و اجتماعی واپس‌گرایانه ایشان و شخصیت سیاسی اقتدارگرای او گذاشت. شاید هم این جریان‌ها می‌دانستند از فقهای سنتی و صاحبان رساله‌های عملیه در عرصه سیاست و جامعه جز آن ایده‌ها و رفتارها چیزی حاصل نمی‌شود اما امیدوار بودند از آیت‌الله خمینی و شبکه مساجد برای پیشبرد مبارزه سیاسی خود استفاده کنند. هرچند تاریخ نشان داد که این گروه‌ها، قدرت بسیج توده‌های همسو از سوی روحانیون، آماد‌گی جامعه برای پذیرش رهبری مذهبی و توان و اراده حذفی آقای خمینی و یارانش را دست‌کم گرفته بودند.

در هر صورت با شروع حذف منتقدین و زندانی کردن و اعدام مخالفان سیاسی، علاوه بر شخصیت‌ها و گروه‌هایی که از ابتدا به «خمینی و یارانش» بدبین بودند و دخیلی به ایشان نبسته بودند − به جز یک استثنا − تقریبا همه روشنفکران، فعالان  و جریان‌های راست و یا چپ پیشتر امیدوار یا همراه جمهوری اسلامی هم که به مفاهیمی همچون آزادی، عدالت، جان و کرامت انسان، دمکراسی و حاکمیت قانون باور داشتند از آقای خمینی فاصله گرفته و یا از کنار او رانده شدند و در نتیجه راهشان را خیلی زود از او جدا کردند و البته هزینه خونینش را هم دادند. آخرین جریان سیاسی غیر حزب‌اللهی هم که تا سال ۱۳۶۳ بر همراهی خود با حکومت جمهوری اسلامی اصرار داشت و هنوز از توهم استفاده ابزاری از «خمینی و یارانش» برای پیشبرد اهداف سیاسیش رهایی نیافته بود، در همین سال و احتمالا خیلی زودتر از آن‌چه شاید انتظارش را داشتند از سوی حکومت سرکوب شده و از عرصه سیاسی و اجتماعی حذف شد.

جان کلام این‌که، از اعدام‌های پشت‌بام مدرسه علوی تا لشکرکشی به کردستان و اعدام‌های ترکمن صحرا و بعدتر خوزستان و سپس سرکوب‌ها و اعدام‌های گسترده سال‌های ۵۹ و ۶۰ تا ۶۳ و سال‌های پس از آن و البته  اصرار بر ادامه جنگ پس از آزادی خرمشهر با هدف فتح کربلا و در نهایت کشتار سراسری زندانیان سیاسی در سال ۶۷، چنان فضای «خون بازی» عرصه سیاسی ایران روشن شده بود که دیگر حتی شخصیت‌های غیرسیاسی که داعیه‌ای در حوزه اندیشه یا ادب و هنر داشتند نمی‌توانستند به بهانه بی‌خبری و ابهام در عرصه سیاسی، ازاین تکلیف شانه خالی کنند که معلوم کنند کجا می‌خواهند بایستند.

در جبهه مقابل هم حتی، برای آن دسته از هواخواهان و علاقه‌مندان به آیت‌الله خمینی که ایشان را مشفق و خیرخواه و روحانی می‌پنداشتند و همه آن‌چه را که پیشتر دیده یا شنیده بودند و شاهدی بر اشتباه برداشتشان از ایشان بود با باور به گزاره «امام خبر ندارد» یا با توسل به شعبده‌ای از «کوری آگاهانه و اقتضای زمانه» برای خویش توجیه می‌کردند، افشای آمریت آقای خمینی در کشتار ۶۷ از سوی آیت‌الله حسینعلی منتظری، می‌بایست نقطه پایانی بر این همراهی و امید باشد.

ندیدن عامدانه این همه علامت راهنما برای شناختن چهره‌ای دیگر از امامی که فرمان کشتن مخالفان می‌داد از سوی کسانی چون آقای عبدالکریم سروش که می‌نمودند و می‌نمایند موافق کشتار و حذف خونین دیگری‌ها نیستند، بسیار سوال برانگیز است.

منتقدان و مخالفان جمهوری اسلامی معتقدند که آیت‌الله خمینی کارنامه‌ای چنان خونین در آن ۱۰ سال از خود به جا گذاشته است که ممکن نیست بتوان با چشمانی باز و اندکی آگاهی، از ایشان با صفات نیک یاد کرد. همین باور آنان را به پرسش از قضاوت امروز سروش درباره آیت‌الله خمینی می‌کشد. پرسش این‌که چگونه معلم و فیلسوف مدعی رواداری، تساهل و روشنفکری دینی، هنوز آیت‌الله خمینی را کمابیش همانگونه می‌بیند که در اوائل انقلاب ۵۷ و در دهه شصت می‌دید.

عبدالکریم سروش سال ۱۳۶۴ و یک سال پس از پایان سرکوب همه گروه‌های سیاسی منتقد و مخالف و یا صرفا غیرخودی از سوی جمهوری اسلامی، در کنگره جهانی بزرگداشت اقبال لاهوری، در شعری بلند با عنوان «ای چراغ لاله» در وصف و مدح آیت‌الله خمینی او را کسی خطاب کرد که اقبال وعده آمدنش را داده بود، کسی که زنجیر پای غلامان را می‌شکند.

سروش چهار سال بعد در خرداد ۱۳۶۸ و در سخنرانی به مناسبت درگذشت آیت‌الله خمینی او را «آفتاب دیروز و کیمیای امروز» خواند و سه سال بعدتر هم در مقدمه کتاب «قصه ارباب معرفت» ضمن اشاره به اینکه «امام خمینی» یکی از محبوبان اوست و او با خواندن کتاب حکومت اسلامی آقای خمینی مقلد ایشان شده است، از شیفتگی اش به ایشان می‌نویسد: «کلید شخصیت او عزت است و گویی خدا در اسم “عزیز” بر او متجلی شده است.»

عبدالکریم سروش هشت سال پیش و در گرماگرم جنبش سبز هرچند بر این نکته تاکید می‌کند آیت‌الله خمینی نظریات نادرستی داشته اما او را همچنان ادم خوبی توصیف می‌کند.

اما عبدالکریم سروش چونان رجعتی به آرا پیشترش درباره آیت‌الله خمینی حتی از این صرفا نادرست خطاب کردن نظریاتش هم برمی‌گردد و در تازه‌ترین سخنانش درباره آقای خمینی او را بدون تردید خادم ملت و مملکت می‌خواند که در کمال شجاعت و شهامت و شرافت خدمت کرده‌ و لایق مغفرت الهی است و باید قدرش دانسته شود و راه درستش در پیش گرفته شود. و همه این‌ها را برای «روشن شدن جوانترها و کسانی که تاریخ این مملکت را شفاها و افواها شنیده‌اند» می‌‌گوید تا «به شایعات توجه نکنند و حقایق را از حقایق‌دانان بشنوند و فرا بگیرند.»

پس از آن‌چه روح‌الله خمینی در آن بیش از ۱۰ سال حیات پس از انقلاب ۵۷ مستقیما فرمانش را داد یا از طریق کارگزارانش انجام داد و بر شیوه و نتیجه انجامش صحه گذاشت، همچنان دوست داشتنش یا نکوداشت یادش آن‌هم از سوی کسی که مدعی روشنفکری دینی، اندیشه‌ورزی، اصلاح امور و مدارا در عرصه عمومی و دمکراسی و حاکمیت قانون و آزادی در عرصه سیاسی و اجتماعی است، بیشتر به تلاشی برای رهایی از ضرورت اخلاقی و سیاسی تبری جستن از آقای خمینی و الزامات این تبری جستن و شرمساری بابت علاقه به او یا همراهیش تا آن زمان می‌ماند. گویی ندیدن، نشنیدن و اصرار بر بی‌خبر ماندن، مسئولیت آگاهی را از دوش ایشان ساقط می‌کند.

سروش چه اصراری دارد که آیت‌الله خمینی را به «نسل جوانی که تاریخ این مملکت را شفاها و افواها شنیده‌اند»، به هیات نجات دهنده‌ای عرضه کند که باید همگان بابت خدماتش و شرافتش از او سپاسگزار باشند و خود را مدیون او بدانند؟

آیا شرمساری و وجدان معذب ناشی از همراهی و باور به آن خمینی و در دستگاه قرون وسطایی ستاد انقلاب فرهنگیش خدمتگزاری کردن چنان بر عبدالکریم سروش گران آمده است که به جای قبول مسئولیت و دامن تقصیر با طلب پوزش شستن و تلاش برای روشنگری درباره این تاریخ سراسر سیاهی و محنت، ترجیح می‌دهد امام کشتار را به آن‌ها که به تعبیر ایشان «تاریخ این مملکت را شفاها و افواها شنیده‌اند» به هیات نجات دهنده بفروشد و این نسل را بابت آنچه ایشان خدمات و کمال شجاعت و شهامت و شرافت خمینی و یارانش (از جمله خودشان) می‌خوانند بدهکار آن‌ها سازد؟

شاهد علوی

آیا نسلی که حکومت خمینی و یارانش را تجربه کرده است حق ندارد در سلامت عقلی، اخلاقی یا شخصیتی مدعیانی که پس از این همه، هنوز خمینی را آفتاب و کیمیا و محبوب و خادم و شجاع و شریف می‌خواند تردید کنند؟