PEZHVAKEIRAN.COM شهادت آیت الله حسین غفاری در اثر شکنجه، دروغی شاخدار (2)
 

شهادت آیت الله حسین غفاری در اثر شکنجه، دروغی شاخدار (2)
م. کامبوزیا

 

«دیگر برای آقا سخت نگذشت تا موقعی که سرگرد زمانی پدرم را در حیاط روی صندلی می نشاند»

[باز هم کلی گویی های بی نشان! در چه تاریخی حداقل در کدام ماه؟]

 « و می گوید: تو به امام [خمینی] ناسزا بگو تا ما آزادت کنیم! او هم علنا بر عکس، ناسزا ها را به شاه می گوید. آن وقت مشتی به سینه آقا زدند و ایشان را نشانده و محاسن شان را زدند.»

[اولاً شما این مطلب از کجا فهمیدید؟ در ثانی، ریش پدر شما را در محل دیگری تراشیده بوده اند که بعداً به آن خواهیم پرداخت. و بعد! خواننده تعجب می کند که وقتی مراجع تقلید بسیار برجسته تر از پدر شما، با دروغ سودمند و تقیه و توریه دست به هر کلک و ترفندی  می زده اند تا از معضلی که می توانسته است بر جسم و روح آنها صدمه بزند نجات پیدا کنند، پدر بزرگوار شما به چه سبب با پناه بردن به دامن تقیه و توریه، دشنامی ظاهری به خمینی نداده است! یا دست کم سکوت که می توانسته است بکند!

مگر جان و سلامتی او در خطر نبوده است؟ اینها از مواردی است که تقیه را جایز می گرداند! شیخ طبرسی در ذیل آیه اکراه « إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً » که به طور مطلق ترس از کفارکه شامل تمامی موارد جانی و مالی و غیره می شود را مجوز برقراری رابطه دوستانه با آنان قرار داده، چنین نوشته است: : و فی هذه الآیة دلالة على أن التقیة جائزة فی الدین عند الخوف على النفس. وقال أصحابنا: آن‌ها جائزة فی الأحوال کلها عند الضرورة، وربما وجبت فیها لضرب من اللطف والاستصلاح. ولیس تجوز من الأفعال فی قتل المؤمن، ولا فیما یعلم أو یغلب على الظن أنه استفساد فی الدین این آیه دلالت دارد که تقیه در دین در هنگام ترس بر جان جایز است؛ و علمای شیعه گفته‌اند اگر ضرورت باشد در همه حال شخص می‌تواند تقیه بنماید؛ و گاهی نیز واجب است؛ زیرا سبب اصلاح خواهد گردید؛ اما کشتن مؤمن را نمی‌شود با تقیه جایز شمرد؛ و نیز کارهایی را که شخص می‌داند یا گمان می‌کند انجام آن کار‌ها سبب نابودی دین خواهد گردید.(1)  دشنام دادن به خمینی نیز مسلماً «سبب نابودی دین» نمی گردیده است

پیامبر جلیل القدر اسلام نیز در صلح حدیبیه از سر مصلحتِ دین اسلام، دستور داد که در صلح نامه عنوان سر آغاز نامه یعنی بسم الله الرحمن الرحیم  را با ‌"بسمک اللهم" که کفار در آغاز نامه هایشان می نوشتند تعویض و همچنین عنوان "فرستاده خدا" از برابر نامش حذف و به جای آن  "بنده خدا" قید گردد.(2)که این امر موجب خشم و اعتراض عمر بن خطاب نیز گردید.(3)

پدر شما در برابر رسول اکرم چه عددی محسوب می شده که دست به دامن شرعی تقیه یا توریه نزده است تا جان از آن شکنجه های هولناکِ مورد ادعای شما برهاند؟

و همچنین در احادیث ثبت گردیده است، وقتی عقیل ابن ابیطالب پس از قهر از امام علی، به دامن معاویه یعنی دشمن برادرش پناه می برد، معاویه از او می خواهد که امام علی را لعن نماید. او با توسل به توریه، برادرش مولای متقیان را لعن می نماید(4)

از حضرت باقر(ع) درمورد اهمیت و جایگاه تقیه روایت شده است که فرمود: « التقیه من دینی و دین آبائی ولاایمان لمن لا تقیه له. - تقیه از برنامه های دین من و پدران من است و کسی که به وظیفه تقیه عمل نمی کند ایمان ندارد. (5)

و نیز امام صادق(ع) از پدر بزرگوارشان حضرت باقر(ع) نقل می فرماید: «همواره پدرم این نکته را یادآور می شد که: هیچ چیز به اندازه تقیه چشم مرا روشن نمی سازد، زیرا سپر مومن است.(6) سپر در میدان جنگ معنی پیدا می کند که با تمسک با آن رزمنده از تمام خطراتی که از ناحیه دشمن متوجه اوست در امان می ماند.

ابوی شما که در مقایسه با این بزرگان تاریخ اسلام و شیعه شخصیتی نبوده و خمینی نیز در مقابل امام علی، آخوند کم مقداری بیش به حساب نمی آمده است. پس چرا پدر شما که اینها را بهتر از نگارنده می دانسته است، با علم به اینکه پیش بینی می نموده که دشنام ندادن به خمینی او را در خطر شکنجه و شاید مرگ قرار می دهد، دشنامی ظاهری به خمینی نداده است؟ یا به آسان ترین راه یعنی سکوت توسل نجسته است؟ می دانید چرا؟ چون در اصل چنین اتفاقی رخ نداده و شما تنها برای نشان دادن عشق و علاقه پدرتان به خمینی که می توانسته موقعیت شما و همشیره اتان را در نظام کنونی مستحکم تر نماید، چنین دروغی را سر هم کرده اید. از همه مهمتر، آیا عقل سلیم می پذیرد که سرگرد زمانی پدر شما را در حیاط زندان روی صندلی بنشاند و به او بگوید که به خمینی دشنام بده تا آزادت کنیم؟! لابد همه زندانیان سیاسی را نیز در حیاط به خط کرده بوده که شاهد این واقعه باشند!

نگاهی بیندازید به مبارزات آیت الله مطهری، طالقانی و منتظری! چرا این سه نفر که هر جهت از پدر شما ارجح تر بودند، چه از جهت فعالیت های سیاسی و چه از نظر نفوذ کلام در میان ایرانیانِ مخالف حکومت شاه و چه از جهت فقاهت، چرا آن شکنجه های مورد ادعای شما را بر سر این سه تن نیآوردند؟

پس از آنکه سر پدر شما را با مته به طور سطحی سوراخ کرده اند و پاهایش را در روغن زیتون اعلای داغ فرو برده اند، آیا او را به بند مربوطه باز نمی گردانده اند؟ چطور است که هیچ کدام از هم بند های پدرتان و از آن مهمتر، هم سلولی هایش از یک چنین شکنجه های استثنایی ای خبر نداشته اند که بازگو کنند و شما خواهر و برادر آنرا حلوا حلوا کنید؟ هم بندان پدر شما اظهارات دیگری نموده اند به کلی متفاوت با آنچه شما خواهر و برادر ادعا می کنید که در پایان این مقاله آورده خواهد شد. همه این پا در روغن زیتون داغ فرو کردن ها و مته فرو کردن به سر و ... که در مورد پدرتان می فرمایید زائیده و خلق شدۀ ذهن شما خواهر و برادر است که هیچ مدرکی، شاهدی جز گفته های خودتان ندارید! دارید؟ البته نه از نوع آن دم روباهی آن، یعنی خواهر و برادر و دیگر افراد ذینغع!]

«در بین این دو ماه، به ما ملاقات ندادند. ایشان را بردند زیر هشتی. [زیر هشت]  کسی را که می خواستند خیلی شکنجه کنند. اصطلاحا به این مکان می بردند.»

[باز هم کلی گوئی! بالاخره در هیچ کجای این مصاحبه هیچکدام از شما خواهر و برادر نفرمودید که پدر شما چه فعالیت استثنایی ای انجام داده بود که او را پس از تحمل شکنجه های کمیته مشترک ضد خرابکاری، در زندان قصر نیز به "زیرهشت" برده اند که تا شکنجه کنند؟ چرا؟ مگر پدر شما کدام راز و اطلاعات حیاتی ای را باید بروز می داد که دم به دم او را شکنجه می کردند و پدر شما قهرمانانه لب به سخن باز نمی کرده است؟ تمامی مبارزات پدر شما فقط و فقط این بوده است که در روی منبر از رژیم شاه انتقاد می کرده است! و حداکثر به پیروی از سخنرانی خمینی، حکومت او را همانند حکومت معاویه دانسته است، همین و بس! آیا ایشان غیر از موعظه بر روی منبر فعالیت مسلحانه نیز داشته و لاجرم در یک خانه تیمی به صورت پنهانی زندگی می کرده است؟

آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی که ادعا می گردد «اسلحه‌ای که در روز اول بهمن 1343 حسن علی منصور توسط آن ترور شد را تهیه کرده بود» و در کل بابت فعالیت های سیاسی خودش در مجموع و از سال ۱۳۳۷ تا سال ۱۳۵۷، هفت بار و مجموعاً ۴ سال و ۵ ماه به جرم فعالیت مخفیانه علیه حکومت پهلوی به زندان افتاد نیز هرگز چنین شکنجه هایی به او داده نشده بوده است که بر پدر بزرگوار شما روا داشته اند! چرا؟ راستی چرا؟

حتی اگر پدر شما فعالیت مخفیانه مسلحانه نیز می داشته، مثلاً جزو یک گروه به قول آن روز "تروریستی اسلامی" در سطح منصورون که یکی از مسئولان شركت نفت در اهواز، "پل گريم" آمريكايي را  ترور کردند نیز می بود، چنین شکنجه هایی به او نمی دادند چون به هیچیک از اعضای گروه منصورون چنین شکنجه های استثنایی ای را ندادند. حتی آنهایی را که به مرگ محکوم شده بودند، با یک درجه تخفیف به زندان ابد محکوم شدند. بعد از محاکمه نیز دیگر کاری با آنها نداشتند. همگی آنها مدت کوتاهی پیش از انقلاب آزاد شدند و در حال حاضر مسئولیتهای بالایی در جمهوری اسلامی دارند.

اگر پدرگرامی شما عضو مجاهدین خلق، یا چریکهای فدایی یا سازمانهایی با مشی مبارزه مسلحانه می بود، می گفتیم آن بزرگوار را شکنجه می دادند که تا آدرس خانه های تیمی و اسامی رفقای حلقه خودش را لو بدهد. ولی پدر شما که جز انتقاد از حکومت وقت بر روی منبر، فعالیت سیاسی دیگری نمی کرده است! پس به چه منظوری پای او را تا زیر زانو در روغن زیتون داغ فرو کردند؟ به چه هدفی با مته سر او را به طور سطحی سوراخ کردند؟ اصلاً این دو شکنجه خاص را که فقط و فقط در مورد پدر شما اجرا شده است در چه تاریخی و چه زمانی انجام داده اند؟ در چه محلی؟ در کمیته مشترک یا در زندان قصر؟ البته به استناد تاریخ شفایی مورد اعتماد، پدر محترم شما را « آیت‌الله غفاری، پسرشون، آقای گنجه‌ای و یکی دیگه رو زیر هشت نگه داشتند.»، به زیر هشت برده اند ، اما نه برای شکنجه!]

«تقریبا یک هفته پیش از شهادتشان به ما گفتند بیایید ملاقات. ما رفتیم دیدیم آقا باز هم خیلی نحیف و ضعیف شده اند. آقا را در بهداری ملاقات کردیم نه در سالن انتظار. وقتی ما را دیدند به هادی آقا گفتند: من دارم می روم»

[از قضا این یک حرفتان درست است! اما می دانید چرا پدرتان را در بهداری زندان ملاقات نمودید؟ چون او به خاطر بیماری در آنجا بستری شده بوده است.]

«اما به هر طریق که شده، جنازه من را از اینجا بیرون ببرید. اینجا جنازه را آتش می زنند چون دیده بود.»

[ای کاش دروغ خنّاق می آورد! سوء تفاهم نشود خنّاق  نه برای آن مرحوم مغفور، بلکه برای شما خواهر و برادر که تا به این به گردن آن مرد بینوا دروغ می بندید. جسد کدام زندانی سیاسی یی را آتش زده و به بستگان تحویل نداده اند؟ چطور جنازه هیچکدام از مبارزین سیاسی صاحب نام مثلاً بیژن جزنی و یارانش را که در تپه های اوین تیرباران کردند را در آتش نزدند و جسد آنها در قطعه 33 بهشت زهرا دفن شد؟ لاکن منحصراً قصد داشته اند که جنازه پدر شما را آتش بزنند؟]

«از بس به آرنجهایشان زده بودند، آرنجهایشان بالا نمی رفت. سرش را آورد پایین با زانوانش اشکش را پاک کرد.»

[به چه هدفی و با چه نیتی «از بس به آرنجهایشان زده بودند، آرنجهایشان بالا نمی رفت.»؟ بالاخره نفرمودید چرا آنهمه شکنجه به ابوی شما داده بودند؟ که چه اسراری را فاش کند، که نمی کرد؟ در ضمن شما نیز همانند برادرتان آقا هادی، فقط بفرمایید یک شخص سالمند و روحانی که در عمرش اهل نرمش و ورزش نبوده؛ با آن همه شکنجه های جور واجور که ادعا می کنید بر او روا داشته اند، از جمله فرو کردن پاهای او تا زیر زانو در روغن زیتون داغ، چگونه می تواند سرش پائین بیاورد و همزمان آن پاهای برشته شده در روغن زیتون را هم بالا بیاورد، که بتواند اشکهایش را با زانوی خودش پاک کند؟ مطابق گفته خودتان دستهایش نیز از شدت شکنجه حرکت نمی کرده است که تا بتواند به کمک آنها زانویش را به طرف سرش بالا بیاورد! راستی بعد از این مصاحبه شما و همشیره محترمه اتان در آئینه نگاهی به دماغ خودتان انداخته اید؟]

«آمدند که ایشان را ببرند. هادی آقا [به پدر] گفت که موسی بن جعفر(ع) را چه کردند؟ مگر دنباله رو موسی بن جعفر نیستی؟ طاقت بیاور تا آخر. ایشان گفتند: طاقت دارم ولی نمی دانی اینها چه هستند! تا اینکه بازجو گفت: یعنی چه؟ شما اینها را با موسی بن جعفر مقایسه می کنید! موسی بن جعفر کجا، اینها کجا!»

[ انگار بازجو ها نیز زندانی ها هم در سالن ملاقات و هم در بهداری همراه زندانی خودشان هستند! از سوی دیگر، پنداری بازجو های زمان شاه بر زندگی موسی بن جعفر و مبارزات آن امام بزرگوار وقوف کامل داشته اند که در آن مورد با شما در بهداری زندان به بحث هم نشسته اند!]

« آمدند آقا را ببرند، دیدم که پشت سر آقا را از بس با باطوم زده بودند و توسط کلاه مخصوصی که از داخل چیزی داشت مانند پتک؛ از بس زده بودند جای آن به صورت تورفتگی روی سر مشاهده می شد. این ضربه باطوم روی این کلاه بدترین شکنجه روحی به حساب می آمد چون واقعا مغز را تکان می داد. البته آنجا ما اصلاً گریه نمی کردیم. این ضربه باطوم روی این کلاه بدترین شکنجه روحی به حساب می آمد چون واقعا مغز را تکان می داد.»

 [خانم محترمه! این "تو رفتگی روی سر" یعنی چه؟ معنی چنین ادعایی چیزی نیست جز آنکه استخوان جمجمه پدر محترم شما، از چند نقطه به طرف داخل شکسته شده بوده است! خودتانید!

این عجیب نیست که به جز ابوی شما، هیچ زندانی سیاسی دیگری را با استفاده از آن کلاه مرموز شکنجه نکرده اند! از آن مهمتر مگر خود شما را نیز با همان "کلاه مرموز" شکنجه داده بودند که می دانید «این ضربه باطوم روی این کلاه بدترین شکنجه روحی به حساب می آمد»؟ در ضمن از کی تا حالا تکان خوردن مغز که امری فیزیکی است، تبدیل شده به «بدترین شکنجه روحی»؟ تازه! تکان خوردن مغز یعنی چه؟ و شما از کجا می دانید که مغز پدرتان تکان خورده بوده است؟ شما که تکان خوردن مغز را به عنوان «بدترین شکنجه روحی» به کار برده اید اصلاٌ می دانید که تکان خوردن مغز به معنی متداول آن در بین عوام یعنی "طرف عقل خودش را از دست داده است!؟ آیا می دانید  تکان خوردن مغز از نگاه علم پزشکی چه بلایی بر سر شخص می آورد؟ عقل سلیم حکم می کند که این را نیز دروغی دیگر از سوی شما بپنداریم که جز آن مقدور نیست. به همین دلیل می فرمایید که: «البته آنجا ما اصلاً گریه نمی کردیم.» چون دلیلی برای گریستن شما وجود نداشته است.]

«خلاصه هفته بعد اعلام کردند بیایید ملاقات. رفتیم بهداری دیدیم آقا را نیاوردند بعد دیدیم زیر بغل آقا را گرفته اند و می کشند و می آورند، ایشان را به زور نشاندند. دیدیم گردن افتاد که آنجا من فریاد کشیدم. آنها مرده پدرم را آورده بودند.»

[از قدیم گفته اند که آدم دروغگو کم حافظه است. همانطوری که در بخش یک این مقاله آورده شد، برادر مبارز شما آخرین ملاقات خانوادگی اتان با پدرتان را اینگونه شرح داده است:« دفعه آخری بود که ما به ملاقات پدرم رفتیم. پدرمان سر و صورتش زخمی بود و به حالتی بود که معلوم نبود 2 ساعتی بیشتر زنده بماند و در حالتی بود که ایستادن نیز برایش سخت بود. محاسن پدرم را هم در زندان از ته تراشیده بودند. ایشان قادر به راه رفتن نبود. یک مأمور او را از پشت نگه داشته بود. ایشان را آوردند در یک اتاقک توری، در بند سه زندان قصر. زندانیهایی که به قول خودشان خیلی شرور بودند می آوردند آنجا. من و مادر و برادر و خواهرم را آوردند آنجا و این آخرین دیدارمان بود. .... در راهپیمایی تشییع جنازه ایشان، با توجه به اینکه مادرم ضعیف و مریض بود ...»

کسی چه می داند؟ شاید چون پدر محترم شما به اندازه دو نفر مبارزه سیاسی کرده است، او را دوبار، هر بار به یک شیوه خاص به شهادت رسانده باشند!   

برگردیم به دروغ های شما سرکار خانم بتول غفاری! آیا این عجیب نیست که به شما وقت ملاقات داده اند که با آن وضع کاملاً غیر عادی با مرده پدرتان روبرو بشوید؟ امری که هرگز در تاریخ، در هیچ زندانی در مورد هیچ زندانی یی رخ نداده است؟ مطابق دیگر مسائل، این موضوع نیز به طور استثنایی فقط در مورد پدر بزرگوار شما انجام گردیده است و بس! سابقه دارد که بستگاه برای ملاقات عزیز دربند خود به زندان رفته اند، لاکن به آنها خبر داده اند که زندانی مورد نظر فوت کرده است. ولی آن شرایط مضحکی که شما شرح داده اید بی سابقه است! دروغ هم که مال و خرجی ندارد، بلکه موجب بالا رفتن مقام انقلابی پدر شما و افزون شدن گوشت قربانی سهمیه فرزندان او می گردد!]

«من زود از اتاق آمدم بیرون. مادرم را صدا زدم که از اتاق بیا بیرون. هی سیلی به صورت آقا زدند، به خیال اینکه ایشان از هوش رفته است. گفتم: نه، او مرده است. ما آمدیم بیرون و سعی کردیم که جنازه را بیاوریم بیرون.»

[ یادمان باشد که وقتی شما پدرتان را در اتاق بهداری در آن حالت ملاقات کردید هیچ اثر ظاهری یی از خونریزی در روی لباس یا تن او مشاهده ننموده اید!]

«پیام زن: نحوه شهادت ایشان را می دانید؟

بتول غفاری: همه به خاطر شکنجه بود. حتی با مته سرش را سوراخ کرده بودند منتها مته را تا آخر فرو نمی کردند. تمام پاهای او را تا زانو در روغن زیتون سوزانده بودند. وقتی گفتند ما باور نکردیم تا اینکه جنازه را دیدیم

[بنابراین شما تا آن زمان با وجودی که پدرتان را بارها ملاقات کرده بودید، متوجه زخمهای روی سر او که با مته ایجاد شده بود و یا پاهایش که تا زیر زانو توی روغن زیتون داغ فرو برده شده بوده است، نگردیده بوده اید، تا اینکه جنازه را دیده اید! به عبارت دیگر شما توانسته بودید در ملاقات قبلی خودتان مشاهده کنید که « پشت سر آقا را ...  از بس زده بودند جای آن به صورت تورفتگی روی سر مشاهده می شد.» ولی متوجه جای سوراخ های متعدد مته در سرش نگردیده بودید؟ مطابق تاریخ شفایی ایشان چه در زندان و چه در بهداری لباس روحانیت به تن نداشته اند! پس چرا متوجه جراحات متعدد جای مته در سر ایشان نشده بودید؟ به ویژه که مادر شما به صورت پدرتان سیلی هم می زده که به حال بیاید. یعنی ایشان در فاصله ای بسیار نزدیک در کنار او قرار داشته است!

در اینجا دلم به حال شما خواهر و برادر سوخت و می خواهم اندکی به شما کمک کنم! لابد در هنگام ملاقات، یک شلوار بلند تر از حد لازم به پای آقا می کرده اند و جورابی نیز به پایش که شما پاهای تا زیر زانو در روغن زیتون داغ فرو کرده شده آن بزرگوار را نبینید! و به دستور سرگرد زمانی بر روی سر پدر بزرگواران یک فقره هریس مناسب می گذاشت اند که آثار زخم سوراخ های مته در سر وی به هیچ وجه دیده نشود!

راستی چرا روغن زیتون داغ؟ لابد چون شنیده اید که استفاده از روغن زیتون باعث تسریع در بهبودی زخم سوختگی می گردد!

و اما، آیا شما اصلاٌ می دانید اگر پای کسی را تا زیر زانو در روغن زیتون داغ فرو کنند، چه به روز پاها و اعصاب پاهای آن فرد می آید؟ آنهم سوختگی  با روغن داغ که مطابق  اظهار سوپروایزر آموزشی مرکز سوانح و سوختگی شهید مطهری: «... روغن داغ دمای بیشتری دارد و آسیب های ناشی از آن عمیق تر است.» آیا می دانید که پس از اجرای آن شکنجه من درآوردی شما که در تاریخ شکنجه های ساواک در مورد هیچکس به کار برده نشده الا پدر شما، پاهای فرد شکنجه شده در چه شرایط جسمی و اعصابی ای قرار می گیرد؟ کاش اول از یک متخصص سوختگی می پرسیدید و بعد این چنین دروغی را سر هم می کردید!]

«به هر حال آمدیم بیرون. هادی آقا با تلفن، یک سرهنگ آشنایی پیدا کرد.»

[به همین راحتی؟ توسط کدام تلفن؟ توسط تلفن عمومی؟! آقا هادی، چگونه آن سرهنگ رئوف و مهربان و خبرچین را به این راحتی پیدا کرد؟ از آنجا که همه چیز در مورد پدر شما استثنایی بوده است، چون تماس از طریق تلفن عمومی با داخل زندان آنهم برای یک مبارز سیاسی مانند آقا هادی آسان نبوده است، بدون شک در آنزمان برادر شما و آن سرهنگ هر دو مجهز به تلفن همراه نیز بوده اند، آنهم در بهمن ماه سال 1353!]

«و از او پرسید: او بیهوش شده یا مرده است؟ سرهنگ گفت: او روز قبل مرده بود؛ او را نگه داشتند تا امروز که ملاقات است.»

[لابد برای آن که، آن نمایش مضحکی که ساخته اید را برای شما اجرا کنند!]

«برای تحویل دادن جنازه نیز به هادی آقا گفتند: اینجا بنویس که آقا با مرگ طبیعی فوت کرده است

[اولاً مگر آقا هادی پزشک قانونی بوده است که باید علت مرگ پدرش را تشخیص داده و تأیید نماید؟ در ثانی در کجا و کی دیده اید که ورقه ای بدهند به دست فرزند یک زندانیِ فوت کرده و از او بخواهند که شخصاً علت مرگ پدرش را بنویسد، امضا کند و تأیید نماید؟]

«تا این را گفتند ایشان ورقه ها را پرت کرد و گفت: ما زنده اش را می خواستیم، حالا که مرده هر کاری که خواستید بکنید. هادی ننوشت و آمد بیرون. پسرعمویم به نام عباس به محض اینکه دیدند آقاهادی ننوشتند، بدون اینکه به ما چیزی بگویند رفتند و نوشتند: ایشان به مرگ طبیعی از دنیا رفته اند

[یعنی که مسئولین بهداری زندان در صورت لزوم بتوانند آن مدرک را به مدعی نشان بدهند که "پزشک آقا عباس"، جسد را معاینه کرده و تأیید نموده اند که آن مرحوم به مرگ طبیعی فوت کرده است! آیا کسی به آنها نمی خندیده است که مگر آقا هادی یا  پسر عموی او، پزشک قانونی یا پزشک معالج آن مرحوم بوده اند که گواهی کرده اند که آیت الله به مرگ طبیعی درگذشته است؟ قاعدتاً در هر شرایطی گواهی فوت را پزشک بهداری زندان صادر می کند و علت مرگ را نیز همان پزشک صادر کنندۀ گواهی فوت، در آن قید می کند! اصلاٌ نیازی به این نبوده است که به آقا هادی بگویند: «اینجا بنویس که آقا با مرگ طبیعی فوت کرده است!» بلکه چنانچه این مطلب صحت داشته باشد، که ندارد، امضای آقا هادی در پای گواهی فوت نشان می دهد که برگه فوت به رویت او نیز رسیده است.] 

«خلاصه اطلاع دادند که بیایید جنازه را ببرید

[خوب پس آن نمایشنامه اجرا شده در بهداری آنهم با یک روحانی سالمندِ فوت کرده به چه هدف و منظوری ترتیب داده شده بوده است؟ مأمورین مربوطه، بی گمان آنقدر عاقل بوده اند که برای تحویل جسد یک روحانی محترم سالمند که در زندان درگذشته است و بدون شک مراسم تشیع جنازه وی در اثر تحریک آخوندهای تشنه قدرت و ثروت، موجب بی نظمی هایی نیز خواهد شد، دیگر نفت بر چنین شعله کم جانی نمی ریخته اند که بیش از حد شعله ور گردد! خودتان هم می دانید که دروغ می گویید و از ابتدا به شما اطلاع داده بودند که بیایید و جنازه پدرتان را از بهداری زندان تحویل بگیرید. و نه اینکه وقت ملاقات با یک میّت را به شما داده باشند!]

« جنازه را آوردیم. اینها خبر نداشتند که ما برنامه ریزی کرده ایم. بلافاصله ما به قم خبر دادیم که جنازه می خواهد بیاید. جنازه، اول در بهشت زهرا شسته می شود و بعد می برند. جنازه را که آوردیم به بهشت زهرا، هادی آقا مبلغی به غسال پرداخت کرد تا او بگوید که او را شستم. چون قرار بود در قم، ما او را باز کنیم و نشان بدهیم. جنازه را که آوردند به بهشت زهرا و هنوز شسته نشده بود،.»

[ مگر انتظار می داشته اید که جنازه را در همان بهداری زندان شستشو بدهند و کفن کنند؟! محبت بفرمایید و تکلیف ما را روشن کنید! بالاخره جنازه ابوی محترم شما را آوردند به بهشت زهرا یا خودتان آوردید به بهشت زهرا؟. و بعد، می فرمایید: «جنازه، اول در بهشت زهرا شسته می شود و بعد می برند.» این مقررات لازم الاجرا را از کجا آورده اید؟ لابد می خواهید به ذهن خواننده القا کنید که می خواسته اند ابتدا با شستن جسد پدر شما آثار شکنجه ها را از بین ببرند. خواهر گرامی! مگر پاهایی را که تا زیر زانو در روغن زیتون داغ فرو برده شده یا زخم های مته روی سر یا گودی های پشت سر یا دستهای شکسته ایشان با شستن از بین می رفته است؟ در ضمن، شما که خودتان جنازه را با آمبولانس به بهشت زهرا آورده بودید و بعد هم بی دردسر آنرا به قم حمل کردید. پس به چه سبب و یا در اثر مزاحمت چه کسانی جسد را از همان بهداری زندان قصر، مستقیماً به قم نبردید؟]

«اینها خبر نداشتند که ما برنامه ریزی کرده ایم. بلافاصله ما به قم خبر دادیم که جنازه می خواهد بیاید.»

[در بهشت زهرا که در آنزمان یعنی سال 1353 که "تلفن همگانی راه دور" وجود نداشته است. پس لابد با آن تلفن سامسونگ 7 کذایی که آقا هادی با یک سرهنگ مهربان و خبر چین در زندان قصر آشنا شده بود یا با گوشی همراه آن بازجوی همیشه حاضر در کنار پدرتان به قم خبر داده اید که «جنازه می خواهد بیاید»]

«... جنازه را که آوردیم به بهشت زهرا. وقتی در آمبولانس را باز کردند من دیدم داخل تابوت خون آلود است.»

[ شما قبلاً اظهار داشته اید:«سرهنگ گفت: «او روز قبل مرده بود» مگر پدر شما را با ضربات چاقو به قتل رسانده بوده اند که پس از گذشت یک روز از فوت وی هنوز خون از بدن او جاری می شده که داخل تابوت را خون آلود کرده بوده است؟ این چگونه خونی بوده است که شما در ملاقات با جسدِ ایشان بر روی صندلی نشانده شدۀ پدرتان در بهداری زندان حتی وقتی مادرتان در کنار او ایستاده و به صورت وی سیلی می زده تا به حال بیاید، اثری از آن خون در هیچ کجای پیکر یا لباس او مشاهده نکرده اید که ذکر نمایید؟ شاید هم در همان بهداری زندان مطابق اظهار خمینی، پیش از تحویل جسد به شما، پاهای آن مرحوم بزرگوار را ارّه کرده بودنده اند که نشان داده نشود که آنها را تا زیر زانو در روغن زیتون داغ فرو کرده اند. لذا هنوز خونریزی همچنان ادامه داشته است!]

«فقط یک مشت استخوان. اصلاً هیچ نداشت. من اصلاً باور نمی کردم مگر می شود در روغن زیتون پایش را بسوزانند.»

[خیر! مطلقاً نمی شود باور کرد! نه تنها شما بلکه هیچکس دیگر نیز باورش نشده و نمی شود! چون شما خودتان چنین دروغی را ساخته و پخش کرده اید.]

«تا این حد بی رحم باشند! ولی وقتی خودم با چشمم دیدم، حقیقت داشت.»

[ به عبارت دیگر همانطوری که قبلاً به کمک شما شتافتم، باید بگویم که چون در ملاقات های مکرر شما با پدرتان، آن بازجوی محترمِ همیشه همراه وی که ایشان را به سالن ملاقات می آورده، یک شلوار بلند تر از انداز لازم و یک جفت جوراب مناسب پای پدرتان کرده بوده است، در نتیجه شما تا قبل دیدن جسد او در تابوت متوجه نشده بودید که پاهای او را تا زیر زانو در روغن زیتون داغ فرو کرده اند و در بهشت زهرا برای اولین بار این موضوع دیده و را باور کرده اید!] (ادامه دارد)

م. کامبوزیا

۲۴ مه ۲۰۱۶

پی نوشت:

1- الطبرسی، أمین الاسلام أبی علی الفضل بن الحسن (متوفای548هـ)، تفسیر مجمع البیان، ج 2، ص 274، تحقیق وتعلیق: لجنة من العلماء والمحققین الأخصائیین، ناشر: مؤسسة الأعلمی للمطبوعات - بیروت الطبعة: الأولى، 1415هـ ـ 1995م.

2- یعقوبی، ج۲، ص۵۴؛ طبرسی، ۱۴۱۷، ج۱، ص۳۷۱ـ ۳۷۲؛ حلبی، ج۳، ص۲۰.

3- انعطاف پیامبر(ص)موجب انتقاد و خشم برخی صحابه شد و حتی سخنان درشت و سؤالات طعنه آمیزی در مورد پیامبر از آنان شنیده می‌شد. از جملۀ آنان عمر بن خطاب بود که با تندی با پیامبر(ص) برخورد کرد.(ابن هشام، ج۲، ص۷۸۳؛ واقدی، ج۲، ص۶۰۹۶۱۱؛ ابن سعد، ج۲، ص۱۰۱) عمر این صلحنامه را باعث حقارت مسلمانان دانست، (بیهقی دلایل النبوه، ج۴ص ۱۰و همچنین ذهبی، تاریخ اسلام، ج ۲ص ۳۷۱) عمر برعقیده خود تا بدانجا پا فشاری کرد که ابوعبیده جراح به وی گفت از شر شیطان به خدا پناه ببر و نظر خودت را نادرست بدان.(سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد، ج۵، ص:۵۳) عمر خود معترف است که در آن روز حتی به پیامبری پیامبر(ص) شک کرد. (ذهبی، شمس الدین؛ج۲،ص۳۷۱؛ بیهقی، ابوبکر،ج۴، ص۱۰۶؛ صالحی دمشقی، ج۵، ص۵۳) و عمر همچنین گفته است: من امر رسول الله (ص) را به تشخیص خودم رد می­‌کردم.) الحی دمشقی، محمد بن یوسف؛ج۵،ص۵۳)

4- وقتی معاویه از عقیل می خواهد که امام علی را لعن نماید. عقیل به منبر رفته و با توریه ای بسیار هوشیارانه می گوید: « اي مردم! معاويه به من دستور داد علي را لعنت بكنم به همين جهت او را لعنت كنيد، لعنت خدا و هم فرشته ها و همه مردم بر او باد. از منبر پائین آمد!» شهاب الدین ابو عمرو احمد بن محمد ابن عبد ربه، عقد الفريد، ج 2، ص 144.

5- بحارالانوار، ج۷۵، ص۴۳۱

6- مآخذ بالا، ص۴۶۳٫

 

منبع:پژواک ایران


فهرست مطالب م. کامبوزیا در سایت پژواک ایران 

*نظام مقدس و مقابله دو سر باخت با معضل برگزاری مسابقات فوتبال  [2019 Jul] 
*«فردوسی خیلی غلط کرد که خواست زبان فارسی را زنده کند»، مِهدی یا مَهدی، مسئله ما این است  [2017 Jan] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۶  [2016 Dec] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۵  [2016 Oct] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۴  [2016 Aug] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۳  [2016 Aug] 
*فرار مغزها، فاجعه ای که برای خمینی بی اهمیت بود و به خامنه ای نیز دیر فهمانده شد  [2016 Aug] 
*برخی پزشکان ایران اسلامی و سوگند نامه انباشت ثروت  [2016 Jul] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۲  [2016 Jul] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۱  [2016 Jun] 
*پای دراز روحانیت و گلیم همه جا گسترده آنها  [2016 Jun] 
*شهادت آیت الله حسین غفاری در اثر شکنجه، دروغی شاخدار (بخش پایانی)  [2016 May] 
*شهادت آیت الله حسین غفاری در اثر شکنجه، دروغی شاخدار (2)   [2016 May] 
*شهادت آیت الله حسین غفاری در اثر شکنجه، دروغی شاخدار! (بخش اول)  [2016 May] 
*جناب آیت الله مکارم شیرازی دامت برکاتة، لطفاً به این روز نیز بیندیشید!   [2016 Apr] 
*یورش وزیر ورزش و سرداران برای تسلط امنیتی بر فدراسیون فوتبال   [2016 Apr] 
*حماسه دروغین شهید فهمیده (بخش 3- پایانی)  [2015 Aug] 
*حماسه دروغین شهید فهمیده (بخش 2)  [2015 Aug] 
*حماسه دروغین شهید فهمیده (بخش یک)  [2015 Aug]