PEZHVAKEIRAN.COM جنگ غزه، روشنفکر ايرانی، و ديالکتيک فاجعه
 

جنگ غزه، روشنفکر ايرانی، و ديالکتيک فاجعه
عبدی کلانتری

نائومی کلاين، روشنفکر و فعال سياسی سرشناس چپ در آمريکا، خود يک زن يهودی، گزارش می دهد که پانصد و چهل تن از روشنفکران يهودی اسراييلی در اعتراض به جنگ غزه، با نامه ای به سفارتخانه‌های خارجی در اسراييل، خواهان بايکوت و تحريم‌های اقتصادی عليه دولت خود شده اند. آنها ضمن مقايسه‌ی دولت اسراييل با رژيم آپارتايد در آفريقای جنوبی، از ساير دولتهای جهان تقاضا کرده اند همان فشارهای سياسی و اقتصادی ای را که موفق به سرنگونی آپارتايد شد عليه اسراييل به اجرا بگذارند(۱). اقدامی از اين دست، در شرايط جنگی، بدون شک عملی شجاعانه از سوی اين روشنفکران عليه دولت خود است، اقدامی که به احتمال زياد از سوی محافظه کاران دولت اسراييل برچسب وطن فروشی خواهد خورد.

مشابه چنين اقدامی از سوی روشنفکران ايرانی چه می تواند باشد؟ اکتفا کردن به تکرار اين سخنان و حمله به اسرائيل، نه تنها اقدامی متهورانه نيست، بلکه ظاهری از زبونی و دريوزگی به آستان قدرت بنيادگرا و يهودی ستيز حاکم را به نمايش خواهد گذاشت. نامه ای اينچنين از سوی يک يا چندين تن از روشنفکران ايرانی در شرايط مشخص ايران و تاريخ سی سال اخير آن ، زمانی معنی پيدا می کند و می توان آنرا جدی گرفت که همزمان عليه ظلم و تبعيضات دولت خود و اسلامگرايی سرکوبگر در فلسطين و لبنان (حماس و حزب الله وجهاد اسلامي) نيز موضعی سازش ناپذير بگيرد. آيا روشنفکر بومی گرای ما توان يا شهامت چنين کاری را دارد؟

موراليسم و لبريزی عواطف جمعی
به فاصله‌ی کوتاهی پس از نابودی مرکز تجارت جهانی در يازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ و قتل نزديک به سه هزار نفر شهروند آمريکايی، فردريک جيمسون، يکی از برجسته ترين نظريه پردازان چپگرای جهان، در مقاله ای نوشت برای فهم و تحليل اين واقعه از ديدگاهی تاريخی، لازم است روشنفکران دست به تمرينی ذهنی بزنند که او نامش را «سـوا کردن احساسات» (dissociation of sensibility) گذاشت؛ به اين معنی که عواطف ناشی از ترس، همدردی، و انزجار در برابر تصاوير رسانه ای‌ی مرگ و نابودی را به حال تعليق درآوريم تا به حقيقتی ورای لحظه‌ی خطيرحاضر وقوف پيدا کنيم. او نوشت، «برای دسترسی به خود رخداد تاريخی، آدم بايد بتواند همه‌ی واکنش‌های عاطفی و احساسی را کنار بگذارد. اما حتا اگر بخواهيم همان واکنش عاطفی را هم به درستی دريابيم، بايد از ميان جنجال و هياهوی رسانه‌ها فرابگذريم. مردم معمولاً دلخور و عصبانی می شوند وقتی عواطف شان را از لحاظ تئوريک به بحث می گذاريم. بلافاصله می گويند، «منظورت چيست، آيا به صداقت عواطف من شک داري؟» پاسخ اين است که، «نه، به صداقت عواطف تو شک ندارم، به صداقت همه‌ی عواطف شک دارم!» .»(۲)

فردريک جيمسون سپس درتحليل جالبی از عواطف و احساسات گروهی (که گاه به شکل سوگ و عزای جمعي بروز می کند)، خصلت غيرصادقانه و از لحاظ وجودی فاقد اصالت (inauthenticity) آنرا نشان می دهد، چيزی که بيشتر به تراپی روانی و تخليه‌ی روحی شبيه است تا احساسی از همدری اصيل انسانی برای از دست دادن عزيزی که بخشی از وجود ما بوده است.

به هر رو، منظور جيمسون، و منظور ما در اينجا، اين نيست که نبايد با قربانيان بی گناه يک فاجعه همدردی نشان داد. در حقيقت، جنگها و نزاع‌های ملی ــ همانند انقلاب‌ها و خشونتی که با خود می آورند ــ هميشه روشنفکران را در برابر دوراهه‌های جدي‌ي«اخلاقی ـ سياسي» (ethico-political) قرار می دهند. عنوان مقاله‌ی فردريک جيمسون «ديالکتيک فاجعه» بود. او می خواست به هموطنان آمريکايی خود اين نکته را خاطرنشان کند که واقعه‌ی يازدهم سپتامبر چيزی معادل «بازگشت ديالکتيکي» (dialectical reversal) رخداده‌های ديگری است مرتبط با تاريخ سياست خارجی آمريکا و روابط نواستعماری آن در گذشته.

آنچه احتمالاً جيمسون در اين تمرين هگلی‌ـ‌ مارکسی به آن توجه نداشت اين است که توصيه‌ی او را ــ تعليق عواطف و احساسات برای رسيدن به درکی تاريخی ورای بی واسطگی لحظه ــ می توان نه تنها درمورد قربانيان ترور القاعده، بلکه درباره‌ی قربانيان ترور دولت اسراييل و قربانيان ترور ارتش‌های امپراتوری هم به کار بست. در چنين صورتی، يک روشنفکر ايرانی يا خاورميانه ای می تواند از خود بپرسد: من نيز از قتل مسلمانان بی گناه فلسطين و عراق بيزارم، اما وقتی که آنها خود بيشترين قربانی را از يکديگر می گيرند و سپس به حماس و حزب الله رأی ميدهند، آيا من هم دلم می خواهد زير چتر فراملی يک تئوکراسی شيعی يا وهابی زندگی کنم؟ يا برعکس، ترجيح من آن است که ايران دست کم جايی باشد شبيه به مدل جهان سومي ِ يک «دموکراسی ليبرال غربي»، جايی مثل برزيل، لبنان پيش از صعود شيعيسم، کره‌ی جنوبی، اسراييل، يا حتا همسايه‌ی عضو ناتوی خودمان ترکيه؟ (می توان با قطعيت گفت فرصت طلايی رسيدن به سوئد و هلند و کانادا طی سه دهه‌ی گذشته برای هميشه از دست رفت!) اين پرسش را می توان به عنوان يک روشنفکر چپ نيز مطرح کرد، يعنی نه تنها از زاويه‌ی منافع روشنفکری و روشنگرانه و آزادی خواهی، بلکه به خاطر منافع مادی زحمت کشان و فرودستان ايران.


موراليسم ــ يعني همان احساسات «بشردوستانه و غيرايدئولوژيک» ــ فرض را براين می گذارد که همه‌ی مردم دنيا در يک جهان ِ اخلاقی ِ مشترک زندگی می کنند و ارزش‌های نيک و بد نيز يونيورسال و جهانشمول اند، در نتيجه، آنچه ما شهامت، رذالت، جنايت، ترور، بی گناهی، ظلم، و غيره می خوانيم، در چشم همه به يکسان معنی پيدا می کنند. آنچه در ميان بروز احساسات «بشردوستانه» از ديده پنهان می ماند، زيرساخت ايدئولوژيک و پيش‌فرضهای ناخودآگاهی است که در شکل دادن به اين عواطف مؤثر هستند. (صافی ايدئولوژيک رسانه‌ها نيز خود مبحث جداگانه ای در ارتباط با همين موضوع است.)

اگر ما در برابر منظره ای دلخراش قرار گيريم بدون علم به زمينه‌ی سياسی آن رخداد، صِرف رويارو شدن با تخريب و جراحت و خون، به ويژه منظره‌ی مرگ کودکان و سالمندان و افراد بی دفاع، بدون شک در ما واکنش‌های عاطفی تند برمی انگيزد. همدردی با قربانی و انزجار از چکمه پوشانی که بلای دست جمعی برسر شهری نازل می کنند، واکنشی طبيعی است. اما اگر به ما بگويند قربانيان همه متعلق به حزب مرموز، شيطانی و خونخوار «ايکس» با تاريخچه ای دراز از فعاليت‌های مرموز و شيطانی و خونخوارانه بوده اند (مثلاً «صهيونيست» بوده اند) ، و ما اين گفته را باور کنيم، عواطف ما به سوی مخالف سوق داده می شود. ممکن است حتا تاريخ را هم ــ مثلاً هالوکاست را ــ انکار کنيم! يا خونسردانه شانه‌هايمان را بالا بيندازيم و بگوييم، «يازدهم سپتامبر؟ حق شان بود!»

در واقعيت امر، جنگ‌ها در بستری از درگيری‌های سياسی و ايدئولوژيک روی می دهند و واکنش‌های ما هميشه از صافی علايق عميق تر روانی، فرهنگی، دينی، و قومی عبور می کند. شدت و درجه‌ی همدردی ما با قربانی و انزجار ما از ظالم ــ حتا تعريف ما از «قرباني» و «ظالم» ــ را همين وابستگی پيشين تعيين می کند. برآورد ناخودآگاه در ضمير خود از «دوست» و «دشمن» ــ رسوب کرده در عميق ترين لايه‌های روان ما ــ سرانجام جهت گيری نهايی و قلبی ما را رقم می زند.

دو خيالواره يا دو برساخته‌ی ايدئولوژيک
در مباحث ژورناليستی مربوط به اوضاع خاورميانه، معمولاً دو روايت متضاد، زيرساخت ايدئولوژيک تحليل‌ها را شکل می دهند. در روايت اول، فجايع خاورميانه منحصراً از توسعه طلبی ايالات متحده و اشغالگری صهيونيسم ناشی می شود و هر نوع مقاومت سياسی و نظامی در برابر آن نوعی نبرد ضدـ هژمونيک است عليه نواستعمار و برای استقلال ملي. برعکس، در روايت دوم، دخالت سياسی و نظامی ايالات متحده و کشورهای عضو ناتو در خاورميانه، در نهايت به منظور استقرار دموکراسی است و آوردن کشورهای منطقه به مدار بازار جهانی که برای آنها رونق و رفاه و صلح فراهم خواهد آورد. بدون اين کمک خارجی، ما برای هميشه زير يوغ خودکامگان قرون وسطايی اسير خواهيم ماند.

در اين رابطه، مدافعان بی قيد و شرط سرمايه‌داری غرب (مدرنيته‌ی بنيادگرا و سکولاريسم بنيادگرا، بدون آيرونی و بدون تراژدي) فرق چندانی با «ضدامپرياليست» های بومی گرا و غرب ستيز ندارند. با ذهنيت يک بعدی و ايدئولوژيک خود، آنها عکس برگردان يکديگرند. بدون ذره ای آيرونی، روشنفکر ايرانی گروه نخست زير پرچم «دموکراسي»، «حقوق بشر»، و «سکولاريسم»، می خواهد با ياری ايالات متحده وطن اش را «آزاد» کند؛ و روشنفکر گروه دوم زير ردای «عدل» و «مبارزه با استعمار»، گردنکشی‌ها و رجزخوانی‌های هسته ای و انتحاری اسلامگرايانی را که کمر به نابودی «صهيونيست‌ها» (بخوان يهوديان) بسته اند با ديده‌ی اغماض و گاه تأييد می نگرد. امروز هزار کشته در غزه، فردا ده هزار کشته در نطنز و اراک؟ آيا می توان تظاهر کرد که از قبل اين فاجعه را نمی‌شد ديد؟

هريک از دو گروه خشونت ديگری را «ترور» می نامد و خشونت خودی را ضرورت اجتناب ناپذير رسيدن به آزادي. وسيله هدف را توجيه می کند. به زعم آنها کشته شدن غيرنظاميان از جناح مخالف، خسارت اجتناب ناپذير (collateral damage) و بهايی است که بايد برای رسيدن به هدف والاتر پرداخت و آنرا به فراموشی سپرد. اينگونه است که ما شاهد شعارها و عواطف رقيق و پرسروصدای روشنفکر ضداستعماری درباره‌ی بحران غزه و تراژدی مردم فلسطين هستيم اما لبان آنها بسته است وقتی که بايد از کابوس طالبانيسم، خمينيسم، و وهابيسم در منطقه سخن بگويند، از اخوان المسلمين و حماس و حزب الله و دولتهای تئوکراتيک شيعی و وهابی، و ايدئولوژی‌هايی که مخلوطی هستند از تئولوژی سياسی اسلام، مدرنيسم ابزاری، غرب ستيزی، زن ستيزی، يهودی ستيزی، و بهايی ستيزي. (همه‌ی اين جنبش‌ها و ايدئولوژی‌ها را می توان زير عنوان مناسب «فاشيسم اسلامي» طبقه بندی کرد.)

{تعريفی در حاشيه ـ مدرنيسم ابزاری آن نوع مدرنيسمی است که از سرچشمه‌ی فلسفی و تاريخی مشخص خود يعنی روح عصر روشنگری و خرد اروپايی، فلسفه‌ی آزادی و سکولاريسم، منقطع شده و فقط جنبه‌ی يونيورسال تکنيکی و فنی و ابزاری مدرنيته را گرفته تا با آن مقاصد ضدمدرن يا ضد روشنگرانه‌ی خود را جلو ببرد. در اين نوع از «مدرنيسم»، عقلانيت حسابگر و معطوف به کنترل، جانشين عقلانيت ارتباطگر معطوف به آزادی شده است. بنابه نظريه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت و همچنين فلسفه‌ی انتقادی يورگن هابرماس، وجه توليد سرمايه داری در غرب گرايش به بازتوليد اين نوع از مدرنيته دارد، مدرنيته ای که هم از لحاظ درون‌ـ سيستمی و هم برون‌ـسيستمی تمايل به استعمار دارد و در پهنه‌ی فرهنگ نيز مبلغ ذهنيت‌های جادوباور و خرافی است. رايش سوم و نظام هيتلری، شکل افراطی و «استثنايي» اين گرايش عام در نظام سرمايه داری است. از سوی ديگر، الاهيات سياسی بومی گرا در جهان سوم نيز اين ويژگی را (عقلانيت ابزاري) از خود غرب می گيرد تا با آن هم با غرب و ارزش‌های آن بستيزد و هم قدرت اينجهانی خويش را که معطوف به رستگاری معادگرايانه‌ی اخروی است تثبيت کند. در جهان پسااستعماری مدرن يا «جهان سوم»، رژيم‌های پاتريمونيال غربگرا از يک سو، و رژيم‌های غرب ستيز بومی گرا از سوی ديگر ــ همراه با ايدئولوژی‌هايی چون ناسيوناليسم عربی، وهابيسم، خمينيسم، طالبانيسم، پول پوتيسم، و جريانات مشابه ــ برای تحکيم قدرت خود به همين مدرنيسم ابزاری، تکنيک، و مهندسی کنترل اجتماعی نياز دارند و آنرا را با پول نفت يا تحصيل «علوم دقيقه» در دانشگاههای غربی به زمين بومی وارد می کنند و به ايمان خود پيوند می زنند.}

اما ادراک ديالکتيکی چپ، ادراکی به زعم ما تراژيک (و در زمينه ای متقاوت، اخلاق آيرونيک ليبرال) چگونه عمل می کند؟ اگر به خاطر «وجدان»، مسؤوليت «اخلاقي»، ايدئولوژی، (يا فقط بغضی که درگلوی خود از ديدن بدن لت و پار شده‌ی طفل فلسطينی در بغل پدرش احساس می کنيم) خود را موظف بدانيم از مجموعه ای به نام «اسراييل ـ آمريکا» (صهيونيسم ـ امپرياليسم) انتقاد کنيم، آيا نبايد، به مثابه روشنفکر، همزمان از «مفهوم» اين دو واحد تمدنی دفاع کنيم؟ اين مفهوم چيست؟ همان چيزی که در اين دو کشور نصيب مردم شده و روشنفکر مسؤول پاسداری از آن است: آزادی و روشنگري؛ و آگاهی نسبت به شکنندگی آن، نسبت به بازگشت پذيری آن؛ آنچه «آنها» دارند و «ما»ی بومی و اسلامی هرگز نداشته ايم: رسانه‌ی آزاد، آزادترين دانشکده‌ها و نهادهای آکادميک جهان، شگرف ترين پيشرفتهای علمی، نوآوری‌ها ، اختراعات و اکتشافات روزانه، خلاقيت و تنوع پايان ناپذير در ادبيات و موسيقی و رقص و نمايش و ساير هنرها. آزادی زن. آزادی انتقاد از دولت و دولتمداران، آزادی انجمن و تحزب و اتحاديه‌های صنفي؛ قانونيت؛ و مهمتر از هرچيز آزادی عقيده، آزادی دين و آزادی وجدان. در دو کلام، سکولاريسم و مدرنيته. مگر مبارزه با استعمار و استثمار بدون اين ارزشها و نهادها امکان پذير است؟ آيا روشنفکر ايرانی اين شهامت يا صداقت را دارد که ــ ضمن همدردی با قربانيان غزه و درست همزمان با اين فاجعه ــ با صدای رسا بگويد آنکه بايد از صفحه‌ی روزگار محو شود کشور اسراييل و يهوديان نيستند بلکه تئوکراسی شيعی و فاشيسم اسلامی است؟

تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۳۸۷

×
۱- نگاه کنيد به مقاله‌ی نائومی کلاين، در اينجا:

Naomi Klein, Israel: Boycott, Divest, Sanction; The Nation, January 26, 2009.

۲- نگاه کنيد به مقاله‌ی فردريک جيمسون، در اينجا:

Fredric Jameson, The Dialectics of Disaster, SAQ (The South Atlantic Quarterly): 101:2, Spring 2002.


پاسخی به کامنت گذارانــ مطلب بالا همانطور که از عنوان آن برمی آيد، نه راجع به ريشه‌های بحران غزه بود و نه حاوی راه حل مسألهء فلسطين، بلکه تحليلی بود از موضع سکولار و چپ راجع به مسؤوليت سياسی و دشواری‌های جانب‌گيری در ميان روشنفکران ايرانی به طور اخص، و به زيرپرسش بردن انگيزه‌های کسانی که خود مورد تجاوز خانگی قرار گرفته و اقتصاد و فرهنگ اشان توسط عوامل درونزا به تاراج رفته، آنهم نه به مدت يک سال يا پنج سال، بلکه به مدت سی سال تمام، اما هنوز به خاطر باور مذهبی يا غرب ستيزی يا يهودی ستيزی‌ی باطنی شده يا اصولاً احساسات کاذب موراليستی به اصطلاح بشردوستانه، وارد بازی مشروعيت بخشی به ديسکورس فاشيسم بومی (متجاوز خانگی) شده اند. راه حل مسأله فلسطين به نظر من اين است: عقب نشينی اسراييل از سرزمين‌های اشغالی به مرزهای پيش از جنگ ۱۹۶۷؛ بازپس دادن زمين‌های مرغوب در بخش خودمختار کرانهء غربی که هنوز در مالکيت شهروندان اسراييلی است. تشکيل دو دولت مستقل و به رسميت شناختن يکديگر. بسياری از اسراييليان حتا درون قدرت حاکم در احزاب کار و کاديما می دانند که برای بقای اسراييل اين تنها راه حل است اما هنوز نيروی سياسی کافی ندارند که بر محافظه کاران ليکود چيره شوند. در توان ايالات متحده است که اين راه حل را بر محافظه کاران اسراييل تحميل کند، اما دو کابينهء جورج بوش اين خواست را نداشت. ريشه‌های بحران کنونی غزه به مديريت غلط و فاسد الفتح در سالهای آخر ياسر عرفات بازمی گردد و نااميدی مردم فلسطين از توافق‌های نيم بند تشکيلات خودمختار فلسطين با دولت اسراييل که دستاورد ملموسی نداشته است. روشنفکران مترقی آمريکا و اسراييل با فشار به دولتهای خود و روشنفکران عرب با حمايت از نيروهای دموکراتيک و سکولار فلسطين (محمود عباس) ، به رسميت شناختن اسراييل، مشروعيت زدايی از وهابيسم و خمينيسم در منطقه، به ويژه و به طور اخص تلاش در جهت هسته ای نشدن جهاديسم، می توانند سهم خود را در بهبود سرنوشت مردم فلسطين داشته باشند. دست بالا گرفتن خمينيسم اتمی در منطقه، به معنی افزايش خطر رويارويی‌های دهشتبار با دولت اسراييل و نابودی بخش‌هايی از خاک ايران بهمراه تلفات بی شمار است.///

-- عبدی کلانتری ، Jan 13, 2009

منبع:نیلگون