شهادت آیت الله حسین غفاری در اثر شکنجه، دروغی شاخدار! (بخش اول)
م. کامبوزیا

«آنگاه گقتم پس بنظر شما منعی ندارد که خداوند با خلق خود دروغی بگوید سودمند (در قرآن یا جای دیگر) و شما گفتید محتمل است اما احتمالش یک در میلیون است!»(1)

***

آنچه در پیشانی مقاله خواندید نظر روحانی متفکر و فیلسوف حوزه علمیه قم، آیت الله جعفر سبحانی است در پاسخ به پرسش کتبی دکتر کریم سروش. تصورش را بفرمایید وقتی به باور یک متفکر معاصر شیعه، خداوند تبارک و تعالی که بی اذن او «هيچ برگی از درختی نمی افتد مگر آنکه از آن آگاه است»(2) در صورت لزوم می تواند به مخلوقات خودش "دروغی سودمند" بگوید، دیگر بندگان روحانی او که در کتاب خدا،  اطاعت از آنها نیز توصیه شده است(نسا-59) برای حفظ و حراست از اسلام، بخوانید حفظ نظام، تا به چه حد می توانند به امت صغیر ایران اسلامی  "دروغ سودمند" بگویند؟ 

بی جهت نیست که فتوای خمینی بت شکن، بت شده ای خود شکن، بر این است که:« محدوده اختيارات حکومتي فقيه در اداره جامعه اسلامي، "مصلحت جامعه اسلامي" است [بخوانید مصلحت حاکمان اسلامی است] که در صورت تزاحم با احکام فرعي اسلام بر آنها مقدم مي شود»

ایشان فتوا داده اند که: «... بايد عرض کنم حکومت، شعبه اي از ولا يت مطلقه رسول الله(ص) است و يکي از احکام اوليه اسلام است و مقدم بر تمام احکام فرعيه حتي نماز، روزه حج است. حاکم مي تواند مسجد يا منزلي را که در مسير خيابان است. خراب کند و پول منزل را به صاحبش رد کند، حاکم مي تواند مساجد را در مواقع لزوم تعطيل کند و مسجدي را که ضرار باشد در صورتي که بدون تخريب رفع نشود خراب کند. حكومت مى‏تواند قراردادهاى شرعى را كه خود با مردم بسته است، در موقعى كه آن قرارداد مخالف مصالح كشور و اسلام باشد يك جانبه لغو كند و مى‏تواند هر امري را چه عبادي و چه غير عبادي که جريان آن مخالف مصالح [بخوانید حفظ نظام] است از آن مادامي که چنين است جلوگيري کند. از حج که از فرائض مهم الهي است در مواقعي که مخالف صلاح کشور اسلامي است، موقتا جلوگيري کند، ... »(3)

خوشبختانه، به کام دل روحانیتِ در قدرت، مدت معینی نیز برای این «موقتاً جلوگیری نماید» ذکر نشده است! همانطوری که دادگاه های انقلاب که برای شرایط خاص حاکم بر چند سال اول انقلاب موقتاً تشکیل شده بود، عمری دائم پیدا کرد!

و اما در میان این دروغگویان حرفه ای اعمم از معمم و مکلا، جناب هادی غفاری معروف به هادی چماقدار و همشیره گرامی اشان بتول خانم جای ویژه خود را دارند.

 

دروغ شاخدار چگونگی شکنجه های محیرالعقول منجر به مرگ آیت الله حسین غفاری، در اثر تکرارِ بدون اندیشیدن به چرایی آن، همچون یک امر محقق و تردید ناپذیر در جامعه آنروزی ایرانِ پیش ار انقلاب جا افتاده و پذیرفته شده بود. به طوری که عالم و عامی به حال آن روحانی شهید، دل می سوزاند و بر شاه و ساواک لعنت می فرستاد.

استاد مردم فریبی، خمینی نیز در تاریخ سیزدهم آبان 1357 یعنی چند ماه پیش از وقوع انقلاب بهمن 57، درگذشت آیت الله حسین غفاری را ماهرانه به طور خلاصه، فقط در چند کلمه بازگو کرده است که تا بتوان آنرا به روحانیون بیشتری بسط داد: « زجر ما اين است كه ما را حبس کردند يا زندان بردند يا زجر اين است كه پاي بعضي از علماء را اره كردند! [کدام علما؟] آقا! توي روغن سوزاندند زجر ما اين است.»(4)

دکتر مسعود نقره کار اخیراً در این باره چنین نوشته است: «... آن روزها [پیش از انقلاب] هادی غفاری را با شايعه ای که در باره ی شهادت پدرش [آیت الله حسین غفاری] بر سر زبان ها انداخته بودند، می شناختم. گفته می شد پدر هادی غفاری را در زندان شهيد کردند، به اين شکل که ساواکی ها سر او را با مته ِ برقی سوراخ و پاهای اش را با اره بريدند و او را به قتل رساندند.(5)

و اما برای نشان دادن میزان فریبکاری و دروغ پردازی های جناب آخوند هادی غفاری و همشیره گرامی ایشان، سرکار خانم بتول در مورد چگونگی شهادت پدرشان، ابتدا بخش هایی از مصاحبه مفصل و مشروحی که "پیام زن" وابسته به "پایگاه اطلاع رسانی حوزه" با آن دو تن انجام داده و در بهمن ماه  سال 1375 در شماره 59 خود منتشر کرده در زیر آورده می شود. از آنجایی که متن این مصاحبه بارها مورد استناد پژوهشگران وابسته به جمهوری اسلامی قرار گرفته است، در ادامه صحت و سقم بخش به بخش گفته های این دو تن بررسی می گردد.

 

پیشاپیش از روح مرحوم مغفور آیت الله حسین غفاری و همسر محترمه اشان سرکار خانم عذرا مقدس تبریزی، عذر خواهی نموده و آنچه در پی می آید، تنها خطاب به دروغ پردازی های فرزندان آنان است که به کفن آن دو مرحوم سنجاق کرده اند.

 

مطالب نوشته شده در داخل قلّاب: [ ] از نگارنده است:

 

هادی غفاری: «... من داشتم می رفتم قم. آن روز تهران بودم. مادرم گفت: قم چه خبر است؟ گفتم: احتمالاً سالروز شهدای فیضیه است، ممکن است آنجا شلوغ شود. من هم می خواهم بروم. گفت: من هم می آیم. گفتم: مادر، شما مریضی، الآن حدود 60 ـ 65 سال داری، تو کجا می خواهی بیایی. ... دیدم مادرم در حیاط به زور دسته بیلی را از بیل جدا می کند. گفتم: مادر، چه کار می کنید؟ گفت: این چوب را دربیاور بگذار داخل ماشین. لازمم می شود.»

[پس چماقداری ارثیه خانوادگی شما است!]

«چوب را جدا کرد. بعد گذاشت روی پله و از وسط نصف کرد. ...»

[یعنی هر قطعه از آن دو چوب، اندکی کمتر از یک متر درازا داشته است. مادرتان به شما گفته بود «: این چوب را دربیاورد بگذار داخل ماشین»، پس به چه دلیل خودِ مادر سالمند شما که به بیماری رماتیسم نیز مبتلا بوده این کار پر زحمت یعنی در آوردن چوب دسته بیل از بخش فلزی و شکستن آن بر روی پله که مستلزم داشتن بازوی توانا و پاهای قدرتمند نیز بوده را شخصاً انجام داده است؟!] 

«ساعت 9 رسیدیم به قم. به محض اینکه پیاده شدیم، دیدیم جلوی فیضیه شلوغ است. تعداد زیادی از طلبه ها هستند. دیدم مادرم چوب را برداشت و گذاشت زیر چادرش و گفت: دنبال من نیا. با من کاری نداشته باش. من گم نمی شوم. من در جیبم 20 تومان پول هست. اگر هم جایی رفتم سراغ مرا نگیر. اگر شد شب می آیم فلان جا. (منزل یکی از بستگان) گفتم: بسیار خوب. تا اینکه شلوغ شد. ساواکیها حمله کردند ارتشیها مشخصا حمله کردن. و من متوجه شدم که مادرم جلوی شهربانی ایستاده است. آن موقع کامکار رئیس شهربانی بود. یکدفعه دیدم از زیر چادر چوب را درآورد و محکم توی گردن رئیس شهربانی زد، که رئیس شهربانی به زمین افتاد. یک کمی نگران شدم که الآن مادرم را می گیرند که یکدفعه دیدم چوب را انداخت و در بین خانمها گم شد.»

[با این حساب، تمام آن شلوغی ها و تظاهرات درست در جلو و اطراف شهربانی که در آنزمان در خیابان ناجک (19 دی فعلی) یا بسیار نزدیک به آن محل رخ داده بوده که شما توانسته بودید مادرتان را ببینید که جلو شهربانی ایستاده بوده است! کسی چه می داند؟ لابد در آن دوران طلبه های کفن پوش فیضیه قم تظاهرات خود را از میدان آستانه تا ساختمان اداره شهربانی قم برگزار می کرده اند! علاوه بر این، آقا هادی! شما که خودت یک پا چماق دار هستی! لذا باید این را بهتر از هر کس دیگری بدانی که چوب/چماق را معمولاً بر سر طرف مخاصمه می زنند و نه بر گردن او! اما جنابعالی به این جهت می گویی چوب را «توی گردن او زد» که هیچگونه خونریزی یی در پی نداشته باشد. زیرا شکستگی سر رئیس شهربانی قم در آنزمان چیزی نبوده است که بتواند پنهان بماند. در ثانی یعنی که رئیس شهربانی قم با یک ضربه نصفه چوب یک دسته بیل که یک زن 60 – 65 ساله، آنهم بانویی که بیمار و مبتلا به رماتیسم است که مفاصل را دردناک و ضعیف می کند، به گردن او می زند به زمین می افتد؟! اگر ضربه چوب تا با آن حد شدید بوده است، پس خدا می داند که چه باید بر سر عروق و اعصاب گردن رئیس شهربانی آمده باشد؟!] 

«...  بعد وقتی درگیری سخت شد دیدم یک خانمی به حالتی که مثلاً گدایی می کند نشسته کنار خیابان و گویا درمانده است. نه انگار که توی این مردم بوده است. آمدم دیدم مادرم است.»

[کاش دروغ خنّاق می آورد! آخر مادر محترمه جنابعالی تحت پوشش یک زن گدا در آنجا نشسته بود که چه بکند؟ کدام عقل سلیمی می پذیرد که یک زن بعد از ضرب و جرح رئیس شهربانی یک شهر و اینکه می گویید:« چوب را انداخت و در بین خانمها گم شد.»، به جای گریختن و پنهان شدن در منزل خودش یا منزل یکی از بستگانتان که با هم قرار گذاشته بودید، با خیالی راحت به عنوان یک گدا در کنار خیابان بنشیند؟ خوب! بنشیند که چه بکند و چه بشود؟ نکند با گوشی سامسونگ اس 7 خودش مشغول فیلمبرداری از تظاهرات بوده که جنابعالی بتوانی در آینده به طور مستند سناریو بسازی!؟]

«خواستم با او حرف بزنم دیدم اشاره کرد. برو، برو. اینجا نمان. اگر پیش من بمانی خیال می کنند من مادر تو هستم و مرا می گیرند.»

[این یعنی که هادی غفاری کنار هر زن گدایی در خیابان می ایستاده، مآموران تصور می کردند که آن گدا، مادر او است! نتیجه اخلاقی اینکه ماموران می دانسته اند که مادر هادی غفاری گدا است! از طرف دیگر اگر آقا هادی کنار شما می ایستاد، چون همه مأمورین او را می شناخته اند، نتیجه می گرفته اند که شما مادر او هستید و شما را دستگیر می کردند. ولی به خود آقا هادی که کنار شما ایستاده بوده کاری نداشته اند و تنها شما را به جرم مادر آقا هادی بودن دستگیر می کردند و نه اینکه رئیس شهربانی را مضروب کرده اید!] 

«... عصر که شد دیدم به خانه آمد. گفتم: چه کار کردی؟ گفت: هیچی. آنها آمدند مرا کنار خیابان دیدند، خیال کردند من یک زن فقیرم که کنار خیابان نشسته ام!»

[خوب! پس آن بانو به خانه خودش برگشته و نه به منزل یکی از بستگانش! و اصلاً چرا او به صورت یک گدا آنجا نشسته بوده که بیایند و او را ببینند و «خیال کنند» که یک زن فقیر است که کنار خیابان نشسته؟ مگر پیشتر نگفته بودی « چوب را انداخت و در بین خانمها گم شد.»، کسی هم که در تعقیب او نبوده، پس به چه دلیل از آن شلوغی استفاده نکرده و به خانه برنگشته است؟ آنهم در شرایطی که خود تو، هادی غفاری که آنقدر مشهور هستی  که اگر در کنار یک زن گدا ایستاده باشی همه مآمورین  ترا می شناختنه اند، توانسته ای بی دردسر، زود تر از مادرت به خانه برگردی! اما والده محترمه جنابعالی که به راحتی می توانسته خود را در استتار چادرش قرار بدهد، به جای نشستن در کسوت یک گدا در کنار خیابان، به خانه برنگشته است؟ جَلّ الخالِق!]

«... بعدها که این مسایل گذشت و من رئیس شهربانی را دیدم گفت: آقای غفاری، مادر شما یک ضربه محکمی به من زده است. گفتم: کی فهمیدی مادر من زد؟ گفت: بعدها فهمیدم.»  

[با آن شرایطی که شما وصف کردی، چگونه مادر شما شناسایی شده بوده است؟ لابد سندیکای گدایان شهر قم، خبر را به رئیس شهربانی داده است!]

«گفتم: پس چرا مادرم را نگرفتی؟ گفت: بیایم بگویم چه؟ بیرون به من می خندند که یک پیرزن با چوب زده به گردن من که تا بن دندان مسلح بودم

[ هادی خان! عجب دروغی برای بینوای رئیس شهربانی ساخته ای که مرغ بریان بر روی دیس پلوی زعفرانیِ روغن حیوانی زده هم خنده اش می گیرد! اولاً یک رئیس شهربانی در آن رژیم که شما آخوندها آنگونه وصف ددمنشی آنرا کرده اید، آنقدر رئوف و مهربان نمی تواند باشد که چنین دلیل مسخره ای برای تبرئه خودش و مادر جنابعالی بیاورد. اصلاً رئیس شهربانی قم چرا باید با یک آخوندِ مثلاً مخالفِ حکومت که همواره تحت تعقیب بوده است و پدر روحانی مبارزی نیز داشته است، دوستانه گپ بزند و درد دل نماید؟ آنهم تا به آن حد که سرشکستگی و خفت خودش را صادقانه برای آن آخوند توضیح بدهد! تازه رئیس شهربانی که تا بن دندان مسلح نیست! حداکثر کلتی به کمر دارد، آنهم در غلاف و احتمالا یک تعلیمی نیز در دست! پس تا بن دندان مسلح یعنی چه؟ یعنی اینکه یک آر پی جی روی دوش خودش داشته و یک یوزی هم در دستش؟! لابد اگر رئیس شهربانی از ضربه جانانه مادر کشته شده بود، کسی صدایش را در نمی آوردند که نگویند رئیس شهربانی به دست یک زن کشته شده است! با این حساب بینوای مرحوم مغفور آیت الله سید عبدالحسین دستغیب که توسط یک دختر مجاهد صد پاره شد!]

«... یک بار، شب محرم در سال 56که وضعیتم خیلی متلاشی شد.»

 [یعنی که به قول جوانهای امروزی: قاط زده بودی!]

«و من روی منبر عکس شاه را پاره کردم، وقتی از منبر آمدم پایین به خانه یکی از بستگان رفتم.»

[بی گمان مطابق معمول که خودت در مصاحبه با روزنامه شرق نیز شرح داده ای: «در همه سال‌ها همسرم [خانم زهرا خطیبی] همیشه یک چادر اضافه همراهش بوده است. در  طول این سال‌ها همیشه خانم من دو چادره بود. گاهی دو تا چادر سر می‌کرد.» اول به قسمت زنانه رفته ای و چادر یدکی همسرتان را سر کرده و فلنگ را بسته ای. آقای محمود دلخواسته نیز در مورد فرار کردن های شما از دست مآمورین چنین گفته است: "... در شهر حکومت نظامی اعلام شد. در سکوت شب بعضی وقتها دور یکدیگر جمع می‌شدیم و بعضی مواقع احمد [دوست هادی غفاری] داستانهای فرار هادی غفاری را از دست ساواک بعد از سخنرانی‌هایش تعریف می‌کرد و تم همه آنها بیشتر یکی بود و آن اینکه هادی غفاری بعد از سخنرانی خود را به قسمت زنان می‌انداخت و با سر کردن چادر مادرش و یا دیگر خانمها از دست ساواکیها فرار می‌کرد.»(6) آقا هادی! لااقل حجب و حیای ساواکی ها بیشتر از جنابعالی بوده است که برای دستگیری شما هیچگاه وارد بخش زنانه نمی شده اند!

« ... در زندان ... دفعه آخری بود که ما به ملاقات پدرم رفتیم. پدرمان سر و صورتش زخمی بود و به حالتی بود که معلوم نبود 2 ساعتی بیشتر زنده بماند و در حالتی بود که ایستادن نیز برایش سخت بود. محاسن پدرم را هم در زندان از ته تراشیده بودند. ایشان قادر به راه رفتن نبود. یک مأمور او را از پشت نگه داشته بود... پدرم خواست با دستهایش اشکش را پاک کند ولی نتوانست و با زانوانش پاک کرد

[مگر پدر شما ایستاده بوده است که «. یک مأمور او را از پشت نگه داشته» بوده است؟  انسان نشسته نیز که به پشتی صندلی تکیه می دهد! از آنجا که این آخرین باری بوده است که به ملاقات پدرتان رفته اید، پس باید تمامی آن شکنجه های مورد ادعای شما و همشیره اتان در مورد او اجرا شده باشد. در این صورت پدر شما چگونه توانسته است زانوی خودش را به گونه هایش برساند و اشکهایش را پاک کند؟! چنین کاری برای شخصی که شما ادعا می کنید که «معلوم نبود 2 ساعتی بیشتر زنده بماند و در حالتی بود که ایستادن نیز برایش سخت بود» و پاهایش را تا زیر زانو در روغن زیتون داغ فرو کرده بودند به هیچ وجه مقدور نیست! در ثانی مگر چه بلایی بر سر دستهای آن بزرگوار آورده بودند که قادر نبوده است هیچیک از دستهایش را تکان بدهد و اشکهایش را پاک نماید؟ لابد دستهایش را در روغن حیوانیِ داغ فرو کرده بوده اند!]

«... در همین موقع بود که پدرم حالش به هم خورد و وقتی او را بردند نیمچه زنده، نیمچه رفته، بود. تقریبا زنده نبود. شاید یک نفسی بعدش زنده بود.»

[یادمان باشد که این وصف آخرین دیدار شما با پدرتان بوده است.]

«...  در راهپیمایی تشییع جنازه ایشان،... در بهشت زهرا هم وقتی ما جنازه پدرم را تحویل گرفتیم، ... »

[بنابراین جنازه پدرتان را خودتان در بهشت زهرا تحویل گرفتید]

و اما خانم بتول غفاریدر ادامه همین مصاحبه چنین می گوید:

«سال 53 که آمدند آقا را بردند، ما می دانستیم این رفتن، رفتن نیست. رفتنی است که اگر رفتند دیگر برنمی گردند.»

[چرا و از کجا می دانستید؟ شاید شما نیز همچون اخوی مبارزتان علم از غیب داشته اید؟ مگر آقا به جز سخنرانی های انتقادی معمول، مرتکب چه جرم سیاسی بزرگی شده بود که شما می دانستید: «رفتنی است که اگر رفتند دیگر برنمی گردند»، ولی در کمال شگفتی ذکری از آن جرم سنگین نمی کنید؟]

«وقتی به خانه آمدند همان شبانه ساعت 12 بود که مأمورین آمدند و خانه را گشتند. نگذاشتند آقا حتی یک جوراب به پا کند. یک لنگه اش را پوشیده بود گفتند: بگذارید لنگه دیگرش را بپوشم. خلاصه ایشان ده تا تک تومانی شمردند و دادند به مادرم و گفتند: این پول.»

[یعنی به پدر شما فرصت داده بودند که ده تا تک تومانی را بشمارد و به مادرتان بدهد و بگوید «این پول!» اما به او اجازه نداده بودند که یک لنگه دیگر جورابش را هم به پا کند!؟] 

«و مأمورین گفتند: ده تا تک تومانی را شما می شمرید. ایشان گفتند: این سهم امام است. سهم امام حساب و کتاب دارد. گفتند: کدام امام! امامی که ده تا تک تومانی را نمی توانی به راحتی خرج کنی؟!»

[آی کاش دروغ خنّاق می آورد! مآموران که تا به آن حد برای بردن پدر شما عجله داشته اند که به او اجازه نداده اند که هر دو لنگه جورابش را بپوشد، صبر کرده و در کمال خونسردی با پدر شما در مورد سهم امام و کدام امام و ... بحث نموده اند! خدا را شکر که در منزل منبر نداشتید والا حتماً آقا هادی به جای پدرتان برای مآموران ساواک یک منبر روضه هم اندر باب "صواب گرفتن سهم امام" می خواند!]

«باز هم آن موقع حدود 4 ماه، آقا در زندان بودند

[یعنی از 15 خرداد 1342 تا 15 مهر 1342]

 «منتها این دفعه آخرش که ما رفتیم ملاقات، ایشان جایی که ایشان را زندانی کرده بودند زیرش آب بود.»

[مطابق گفته خودتان ملاقات آخر شما می باید در روزی از روزهای مهر ماه 1342 صورت گرفته باشد! الحمدلله شما و آقا هادی همه چیز را به روشنی به خاطر دارید. بنابراین چون بارها به ملاقات پدرتان در آن زندان رفته اید و در آخرین بار آن وضع اسفناک را مشاهده کرده اید، لطفاً بفرمایید ایشان در کدام زندان حبس بوده  تا بتوان بررسی کرد و تحقیق نمود که چنین مکانی در آن زندان بوده است یا نه؟ زندان قصر که نبوده چون در همان زمان مبارزانی برجسته تر از پدر شماها و حتی خود خمینی نیز در آن زندان محبوس بوده ولی ایشان را با وجودیکه به شاه القاب «بدبخت و بیچاره و یزید زمان» داده بود در آن محلی که پدرتان آب زیر پایش بود حبس نکرده بودند! مگر پدر شما در سخنرانیش چه چیزهایی بدتر از آنچه که خمینی به شاه گفت، به زبان آورده که با او این چنین برخورد کرده اند؟ اصلاً مثل اینکه همه برخورد ها با پدر شما از نوع خاص و استثنایی ای بوده است! به ویژه آنکه هیچگاه در تمام طول مدتی که به ادعای شما و آقا هادی به دفعات زندانی بوده محاکمه نشده است!؟ بلکه او را فقط بدون هرگونه حکم دادگاه مدتی در زندان نگه می داشته اند!؟]

«آقا از لحاظ جسمی خیلی لاغر شد. ... مبارزه و سعی خودش را می کرد.»

[منظور شما از «مبارزه و سعی خودش را می کرد»، حتماً تنها همان سخنرانی بر بالای منبر در مسجد می تواند باشد و نه چیز دیگری!]

 «اینها همه ادامه داشت تا سال 1353. سال 53 که آمدند آقا را بردند، ما می دانستیم این رفتن، رفتن نیست. رفتنی است که اگر رفتند دیگر برنمی گردند و مثل دفعات قبل نبود.»

[از کجا فهمیدید که «مثل دفعات قبل نبود»؟ مگر علم از غیب داشته اید؟ مگر پدر بزرگوار شما جز سخنرانی انتقادی در مساجد، فعالیت سیاسی فوق العاده و جدیدی هم انجام داده بود که چنین حسی به شما دست داده بود؟ اگر انجام داده بود، لطفاً بفرمایید که چه نوع فعالیت سیاسی خطرناکی بوده که چنان تصوری به شما دست داده بوده است؟] 

«تا دو ماه ما خبر نداشتیم که ایشان کجا هستند. آنقدر گشتیم تا بعد از دو ماه سر از کمیته باصطلاح ضد خرابکاری درآوردیم.»

 [یعنی ایشان را دو ماه در کمیته ضد خرابکاری نگه داشته بودند و لابد شکنجه هم می دادند که ایشان به چه چیزی اقرار کند؟ مثلاً تعهد بدهد که در منبر، بر ضد حکومت چیزی نگوید؟ آیا برای پدر شما مقدور نبوده است که با توسل به تقیه این چنین تعهدی بدهد؟ مگر نه اینکه امام حسن مجتبی پس از چند جنگ ناموفق با معاویه سرانجام عهدنامه آن صلح کذایی را با او بست و تا پایان عمر در کمال رفاه و آسایش زندگی کرد؟ مگر نه اینکه تقیه امام حسن عسکری بسیار مشهور است؟ زیرا: «امام حسن عسکری در سراسر عمر خود تحت نظارت کامل خلیفه معتمد عباسی بود. لذا هیچگونه فعالیت سیاسی نداشت و در تقیه کامل به سر می برد.»(7) پدر شما که از هیچیک از دو امامان بزرگوار اعلم تر نبود؟ تازه تعهد می داد ولی آنرا می شکست! راه شرعی آنرا نیز که خود ایشان بهتر می دانسته است! بعد او را می گرفتند و می شد همانی که بود. دیگر شکنجه ای بالاتر از فرو کردن پاهای او تا زیر زانو در روغن زیتون داغ و با مته به طور سطحی سر او را سوراخ سوراخ کردن که نمی توانسته وجود داشته باشد؟ پدر شما که الحمدلله از حبس و شکنجه و مرگ که باکی نداشته است!

در ضمن به شهادت اسناد موجود، شهید مرتضی مطهری که آن همه سخنرانی های آتشین و انتقادی بر ضد حکومت شاه در مساجد و حسینیه ارشاد انجام داده بود تنها دو بار دستگیر شد و هر دو بار نیز مدت کوتاهی در زندان بود. بدون آنکه نیاز به شکنجه وی باشد. در حدود سال 1353، یعنی همان سال اوج شکنجه های پدر شما در زندان قصر، آیت الله مطهری فقط ممنوع المنبر گردید! پس این چه سرّی است که با پدر شما تا بدان حد با خشونت تمام و شکنجه های استثنایی برخورد کرده اند؟ چرا؟»

«...به ما گفتند: بیایید ملاقات. من بودم و آقا هادی و مادر و دایی ام آقای مقدس و آقای مصیبت مطلق که از دوستان نزدیک آقا بود.»

[یعنی که شما درخواست ملاقات ندادید. بلکه این مسئولین کمیته مشترک ضد خرابکاری بوده اند که از شما خواسته اند که به ملاقات پدرتان بیایید! البته خوش به حال پدر شما که کمیته مشترک ، حتی به دوستان نزدیک او هم اجازه ملاقات داده است. نگارنده که هیچگاه اجازه نیافت با یکی از بستگان سببی خود که در گروه منصورون عضویت داشت و در زندان اوین دوران حبس ابد خود را می گذراند، ملاقات نماید. چون اجازه ملاقات تنها به بستگان درجه یک داده می شد.]

 

«رفتیم و در اتاق انتظار نشستیم. آن موقع آقای دکتر شریعتی را هم گرفته بودند. دیدیم ایشان آمدند و نشستند. اما آقا نیامدند! دیدم یک پیرمردی آنجا نشسته که تمام سر و صورتش زخمی است و خیلی پیر است. پیرمرد آمد به طرف ما؛ گفت: سلام عذرا!(اسم مادرم) خدا می داند من خودم را جمع کردم و گفتم این آقا چرا آمده سراغ ما! وقتی گفت: سلام عذرا، به هیچ عنوان او را نشناختم.»

[یعنی پدرتان که او را به قدری شکنجه داده بودند که شما نتوانسته بودید او را باز بشناسید، به راحتی از جای خودش برخاست و به نزد شما آمد!؟]

  

«خلاصه آمد و گفت: سلام علیکم. آمد نزدیک تا با ما رو بوسی کند. مادر گفت: برو عقب! دارند نگاه می کنند. نمی خواهم بفهمند که ما دوریهایمان را نمی توانیم تحمل کنیم. ایشان نشست و بعد دکتر شریعتی را آوردند. او را هم خیلی اذیت کرده بودند و لاغر و نحیف شده بود. ولی عجیب، این دو به هم احترام می گذاشتند. این به او می گفت: شما بفرمایید. و او به این می گفت: شما بفرمایید...»

[در درجه اول مطابق خاطرات پاره ای از زندانیان سیاسی، از جمله خانم طاهره سجادی، معمولاً در کمیته مشترک ضد خرابکاری به کسی اجازه ملاقات با بازداشت شدگان را نمی داده اند مگر در شرایط استثنایی. لابد شرایط استثنایی پدر شما این بوده است که اعضای خانواده ایشان به همراه برادر خانم وی، آقای مقدس و دوست نزدیک ایشان، آقای مصیب مطلقبیایید و هنرنمایی شکنجه گران از جمله منوچهری و رسولی را ملاحظه کنند و شما پدرتان را باز نشناسید!؟ و اما این چگونه است که در همان کمیته مشترک، دکتر شریعتی را که صد پله از پدرتان سخنران تر بود و در تحریک و تهییج جوانان و تحصیل کرده ها فعال تر، به طوریکه مطابق کتاب خاطرات علم، مورد بحث و غضب شخص شاه نیز واقع شده بوده، به همین سبب  تمام مدت هیجده ماه زندانی خود را در سلول انفرادی به سر برده است، طوری شکنجه داده بودند که شما او را به محض ورود به سالن ملاقات به راحتی شناختید! ولی پدرتان از شدت شکنجه به حال و روزگاری افتاده بود که نتوانستید او را بشناسید!؟ آی اگر دروغ خنّاق می آورد!

همانطور که گفتم  برخورد ها با پدرتان در زندان و بازداشتگاه ها همیشه از نوع خاص و استثنایی و جدا از دیگر روحانیونی مانند مرحوم طالقانی، منتطری و مطهری و ... بوده است! چون ایشان پدر شما و به ویژه پدر آقا هادی بوده اند! شما با گفتن این جمله: «او [علی شریعتی] را هم خیلی اذیت کرده بودند» خواسته اید به نوعی اعتبار پدرتان را به وجهه مرحوم شریعتی سنجاق کنید! و اینکه پدر شما و دکتر شریعتی به هم خیلی احترام می گذاشتند لابد یعنی اینکه هم سنگ هم بودند! اینکه فرموده اید « این به او می گفت: شما بفرمایید. و او به این می گفت: شما بفرمایید»، مسلما آنها برای ورود به سالن ملاقات به یکدیگر تعارف نمی کرده اند. چون پدر شما زود تر به آن سالن آورده شده بوده است. از این جهت می توان گفت که پدر شما پس از آنکه دکتر شریعتی را نشسته در کنار ملاقاتی هایش دیده است از جای خود برخاسته و دکتر نیز همچنین. سپس برای نشستن به هم تعارف می کرده اند! بنابراین پدر شما با آن همه شکنجه های وحشتناک و منحصر به فرد، توانسته بود دقایقی نیز بر سر پا بایستد!]

 

«مقداری ایستادیم. رحمانی که بازجوی او بود خیلی با بی احترامی گفت: ملاقات تمام شده»

[بنابراین شما بازجوی پدرتان را به اسم و قیافه و ظاهر هم می شناختید! و در آن زمان بازجوی پدر بزرگوار شما، آقای رحمانی به همراه او به سالن ملاقات می آمد و می شد مامور کنترل ساعت ملاقات ایشان! عرض کردم همه چیز در مورد پدر شما استثنایی بوده است، حتی مآمور کنترل اتاق ملاقات!]

«... البته ما میوه، لباس و وسایل دیگر برای آقا می بردیم و داخل کلاه نیز نوشته ها را رد و بدل می کردیم. برادرم آقا هادی نیز دستگیر شده بود. لذا مدتی را پدرم و برادرم با هم بودند.»

 [ یعنی که چه « و داخل کلاه نیز نوشته ها را رد و بدل می کردیم»؟ پدر شما و آقا هادی که هر دو معمم بودند. لاجرم کلاه به سر نمی گذاشتند! اصلاً از محاکمه و دادگاه در مورد پدرتان خبری نیست!؟ فقط او را می گرفتند و به زندان می بردند و در آنجا دلبخواهی تا وقتی که می خواستند نگه می داشتند و بعد آزاد می کردند! می دانید چرا اصلاً ذکر نمی کنید که پدر شما کی محاکمه شده و به چند سال زندان محکوم گردیده بوده است؟ چون اگر بنویسید که پدرتان را در فلان تاریخ محاکمه و به فلان مدت زندان محکوم کردند، از آنجا که همه می دانند که در زمان شاه به یک زندانی سیاسی پس از گرفتن حکم دیگر کاری ندارند تا مدت محکومیت او سر برود و آزاد بشود. لذا شما دیگر نمی توانستید قصه پردازی های خودتان را در تمام مدتی که پدرتان در زندان بوده ادامه بدهید!] (ادامه دارد)

م. کامبوزیا

۲۰ مه ۲۰۱۶

پی نوشت:

1- سایت دکتر سروش -   www.drsoroush.com، نامه دوم او به آیت الله جعفر سبحانی تحت عنوان "طوطی و زنبور".

2- سوره : انعام، آیه 59: : کليدهای غيب نزد اوست جز او کسی را از غيب آگاهی نيست هر چه را که در خشکی و درياست می داند هيچ برگی از درختی نمی افتد مگر آنکه از آن آگاه است و هيچ دانه ای در تاريکيهای زمين و هيچ تری و خشکی نيست جز آنکه در کتاب مبين آمده است /  وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُهَا وَلاَ حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الأَرْضِ وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ يَابِسٍ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ)

3-  صحيفه ، ج20، ص170 .

4-صحیفه نور، جلد ۴،  ص ۳۰۴.

5- روحانیت و پديده‌ی چماقداری (بخش پايانی)، مسعود نقره‌کار.

6- محمود دلخواسته. «هادی غفاری و آدمکش کردن خوبان». اخبار روز، ۱۵ مارس ۲۰۱٣.

7- ابن شهر آشوب، مناقب. جلد سوم صفحه 533؛ ابن‌ قتيبة دينوري‌، الامامة و السياسه (قاهره 1969) صفحه 394.

 

منبع:پژواک ایران


فهرست مطالب م. کامبوزیا در سایت پژواک ایران 

*نظام مقدس و مقابله دو سر باخت با معضل برگزاری مسابقات فوتبال  [2019 Jul] 
*«فردوسی خیلی غلط کرد که خواست زبان فارسی را زنده کند»، مِهدی یا مَهدی، مسئله ما این است  [2017 Jan] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۶  [2016 Dec] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۵  [2016 Oct] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۴  [2016 Aug] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۳  [2016 Aug] 
*فرار مغزها، فاجعه ای که برای خمینی بی اهمیت بود و به خامنه ای نیز دیر فهمانده شد  [2016 Aug] 
*برخی پزشکان ایران اسلامی و سوگند نامه انباشت ثروت  [2016 Jul] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۲  [2016 Jul] 
*غول قدرتمند پالایشگاه آبادان و عملیات غیر صنعتی آبادان و مناطق نفتخیز خوزستان-۱  [2016 Jun] 
*پای دراز روحانیت و گلیم همه جا گسترده آنها  [2016 Jun] 
*شهادت آیت الله حسین غفاری در اثر شکنجه، دروغی شاخدار (بخش پایانی)  [2016 May] 
*شهادت آیت الله حسین غفاری در اثر شکنجه، دروغی شاخدار (2)   [2016 May] 
*شهادت آیت الله حسین غفاری در اثر شکنجه، دروغی شاخدار! (بخش اول)  [2016 May] 
*جناب آیت الله مکارم شیرازی دامت برکاتة، لطفاً به این روز نیز بیندیشید!   [2016 Apr] 
*یورش وزیر ورزش و سرداران برای تسلط امنیتی بر فدراسیون فوتبال   [2016 Apr] 
*حماسه دروغین شهید فهمیده (بخش 3- پایانی)  [2015 Aug] 
*حماسه دروغین شهید فهمیده (بخش 2)  [2015 Aug] 
*حماسه دروغین شهید فهمیده (بخش یک)  [2015 Aug]