یادداشت مترجم بر کتاب ايدئولوژيهاى سياسى
محمد قائد
اين امريّه را در مشاجرات سياسى بارها شنيدهايم و احتمالاً خطاب به ديگران به كار بردهايم: ''موضعتان را مشخص كنيد.`` هركس، يا دست كم كسى كه وارد بحث سياسىاجتماعى مىشود، قرار است صاحب موضعى مشخص باشد وگرنه اساساً جدلى در نمىگيرد. اما منظور اين است كه علامتى، برچسبى، نشانهاى، سرنخى بهدست بدهيد تا روشن شود ما تا چه اندازه با هم مخالفيم. يعنى مجموعه نظرات، استدلالها، الگوها و مثالهايى كه در سخنان يا نوشته يك فرد ديده مىشود براى تشخيص هويت سياسى او كافى نيست. مثلاً، 'گذار مسالمتآميز به راه رشد غيرسرمايهدارى` يا 'آزاديهاى تام تمام و متضمن رشد استعدادهاى فردى و اجتماعى` چيز زيادى را روشن نمىكند. شخص را بايد از برچسبِ پرُرنگش شناخت ('من كمونيستم`؛ 'من محافظهكارم`؛ 'من ماركسيستلنينيست انقلابىام`؛ 'من ناسيوناليستم`؛ 'من ليبرالم`)، نه از فلسفه پر پيچوخم و استدلالها و مثالهاى قابل تعبير و تفسيرش. در اين عنوانها و برچسبها چه كشفالاسرارى نهفته است كه ما را از سردرگمى مىرهاند و به محلِ مورد نظر رهبرى مىكند؟
گاه برچسب مورد نظر به دست داده شده اما مواضع همچنان مبهم مانده است. در ايران، در سالهاى پيش از جنگ جهانى دوم چه بسيار آدمهاى دموكراتى كه به مرام ناسيونال سوسياليسم اعتقاد پيدا كردند، اما بعداً با شكست فاشيسم و افشاى فجايع نازيسم، در كمال شرمندگى دريافتند كه نشانى را عوضى گرفتهاند و اين همان جايى نبوده كه مىخواستهاند به آن برسند (گرچه شمار بسيار بزرگترى از مريدان نازيسم همچنان بر سر ايمان خويش ماندهاند). بنابراين ظاهراً برچسبِ مشخص هم ممكن است براى سر درآوردن از نيت مبلّغِ ايدئولوژى كفايت نكند. توضيحاتِ كلى و توصيفى هم در مواردى ممكن است به استحاله بنيادى و قلب ماهيت بينجامد. بنيتو موسولينى، پايهگذار حزب فاشيست ايتاليا و رهبر آن كشور (1922-1945)، در ابتداى فعاليت سياسىاش تمايلات سوسياليستى داشت اما به مرور و پيش از فاشيستِ تمام عيارشدن، به نظراتى گرايش پيدا كرد كه مىتوان آنها را مشخصه چپ افراطى يا حتى آنارشيسم ناميد.
اما خود ايدئولوژيها كه قرار است علايم راهنما و نقشه اساسى باشند از كجا مىآيند؟ آيا مىتوان دست به ايجاد ايدئولوژى جامع و مانعى زد كه همه مشكلات بشر را يكجا حل كند تا ديگر معضل جدلانگيزى باقى نماند؟
در اعلاميه استقلال آمريكا ذكرى از آن گونه برابرىِ بى قيد و شرط كه بتواند حمل بر الغاى بردگى شود به ميان نيامده است. برخى بنيانگذاران آن جمهورى، از جمله شخص جرج واشنگتن، برده داشتند و از اين بابت شرمنده به نظر نمىرسيدند. بدون نيروى كار بردگانى كه از آفريقا حمل مىشدند، كشاورزى و اقتصاد آمريكاى نواستقلال، با چهار ميليون جمعيت در سرزمينى پهناور، قادر به تكانخوردن نبود. حتى قانون ضد تبعيض نژادىِ قرن نوزدهم ايالات متحده تا صد سال بعد، يعنى در دهه 1960، در حدى كه بتوان آن را اجراى واقعى ناميد به عمل در نيامد. در واقع امر، دويست سال طول كشيد تا روح آن اعلاميه از حد مطالبى روى كاغذ فراتر رود و تبديل به عمل شود. در موردى مشابه، نخستين مبارزان راه حقوق و آزادى زنان، حتى تا نخستين دهههاى قرن حاضر، فرض را بر اين مىگذاشتند كه همه مخاطبان آنها كارگرانى خانگى تحت امر دارند: يعنى نزد زنانى از طبقه متوسط كه براى زنان ديگرى از همان طبقه مطلب مىنوشتند و نطق مىكردند اين سؤال كه 'پس حقوق زنان خدمتكار چه مىشود؟` مطرح نبود؛ و نمىتوانست مطرح باشد، زيرا هنوز چنين فكر برابرىخواهانهاى مجال بروز نداشت.
پس آيا در نسبيتى گرفتاريم كه، بنا به آن، همه چيز بايد همان گونه باشد كه هست؟ به بيان ديگر، آيا طرز فكر انسان تابع مقتضيات و متناسب با عوامل و شرايطى خاص است و از اين چهارچوب نمىتواند پا بيرون بگذارد؟ و آيا هر جا كه بايستيم باز در محدوده ايدئولوژى قرار داريم و شناخت و قضاوت ما، چه بخواهيم و چه نخواهيم، تهمايهاى ايدئولوژيك دارد؟
ماركس و انگلس، دو تن از نخستين كسانى كه به تبيين اين موضوع پرداختند كه ايدئولوژى چيست و جهانبينى (جهانبينىِ آيندهنگر، يعنى تصويرى از موقعيتى كه قرار است جانشين وضع حاضر شود) از كجا و چگونه پيدا مىشود، در ايدئولوژى آلمانى مىنويسند: ''انسانهايى كه توليد مادى خويش و مراوده مادىشان را تكامل مىدهند همراه با اين تغيير، هستى واقعى خويش، انديشه و فرآوردههاى انديشه شان را نيز تغيير مىدهند``؛ و نتيجه مىگيرند ''زندگى با آگاهى تعيين نمىشود، بلكه زندگى است كه آگاهى را تعيين مىكند``. ماركس چندين سال بعد در هجدهم برومر لويى بناپارت نوشت: ''انسانها سازندگان تاريخ خويشند، اما نه به دلخواه خود و در شرايطى كه خود انتخاب كردهاند، بلكه در اوضاع و احوالى كه رو در رو به آن برمىخورند و از گذشته به جا مانده و منتقل شده است.`` به اين ترتيب، امكان حركت فرد به سوى آنچه مىتواند شرايط آينده باشد به آگاهى او از شرايط موجود و تأثير عوامل تعيينكننده فعلى بستگى دارد. به عبارت ديگر، شرايطى براى ايجاد فكرى درباره آينده در ذهن كسانى پديد مىآيد؛ بيان آن فكر (و اجراى آن، اگر ميسر شود) بر شرايط واقعى يا فضاى فكرىِ جامعه تأثير مىگذارد؛ شرايط جديد فكرهاى تازهاى مىپروراند، و همين طور تا آخر.
اما برداشت روزمرهاى نيز از ايدئولوژى وجود دارد: برخورد به افكار و عقايد ديگران با عنوان، يا اتهامِ، ايدئولوژيكبودن. همچنان كه در هر قومى مىتوان تمايلى به اصل گرفتن فرهنگ خويش و ترديد در درستىِ فرهنگهاى ديگر ديد، ايدئولوژى نيز از مقولاتى است كه افراد معمولاً وجودِ آن را در نظرات ديگران تشخيص مىدهند، در همان حال كه فكر و عقيده خويش را مبتنى بر اصولى بديهى فرض مىكنند عارى از شائبه ايدئولوژى: آنچه من مىگويم واقعيّتهاى مسلّمى است كه همه مىدانند و خودتان مىتوانيد به چشم ببينيد؛ آنچه شما مىگوييد يك مشت ايدئولوژى است كه چشم بر واقعيتها مىبندد. مدافعان نظام سرمايهدارى ترديد ندارند كه مخالفان مكتب فكرى آنها حامل اغراض ايدئولوژيكاند و قصد دارند نظم مرسوم و عقلانى دنيا را به هم بريزند. هواداران سوسياليسمْ مخالفتِ اصحابِ سرمايهدارى با اصول اعتقادىِ خويش را بهعنوان دفاعى غيرعلمى از ايدئولوژىِ مالكيت خصوصى رد مىكنند. و طرفداران ليبراليسم معمولاً بر اين عقيدهاند كه مخالفت با مكتب فكرى آنها از ناحيه ايدئولوژيهاى بخصوصى است در راست يا چپ طيف سياسى كه ذاتاً با آزادى و حقوق طبيعىِ فرد سر جنگ دارند. اين گونه تمايل به دشمنيابى گاه چنان بارز مىشود كه انگار مكتب فرد را با توجه به نظر مخالفانش تعريف مىكنند: بگو دشمنت كيست تا بدانم كيستى.
امروز تقريباً همه ترجيح مىدهند از 'ايدئولوژىِ آنها`، و نه 'ايدئولوژىِ من`، حرف بزنند. برخى خوانندهها به نوشتهاى كه در برابر دارند با بدگمانى نگاه مىكنند زيرا به نظر آنها، ''خط مىدهد``، يعنى جانبدار ايدئولوژىِ معينى است، حال آنكه نوشته مورد پسند فرد از چنين صفاتى عارى است و فقط به واقعيتها توجه مىكند. گاه نيز به نويسندهاى ايراد مىگيرند كه ''خط ندارد``، يعنى گرايشهاى ناسازگار را مخلوط مىكند و به تضادهاى درونىِ مفاهيم توجه ندارد.
بدين قرار، ما نظر افراد را برحسب تصويرى كه از مرام آنها در ذهن داريم معنى مىكنيم. اما چگونه به اين نقشه كلى از موقعيت ايدئولوژيها نسبت به يكديگر دست مىيابيم؟ واقعيت اين است كه نه پديدهها ثابت و بىتغيير مىمانند و نه ايدئولوژيها. ما قادريم موقعيت خويش را نسبت به محور مختصات معينى تعريف كنيم، اما امكان ندارد كه نقطه صفرصفرِ محور مختصات باشيم- يعنى در موقعيتى بيرون، و با فاصلهاى مساوى، از همه ايدئولوژيها قرار بگيريم و درباره تمام آنها با عينيّتى يكسان قضاوت كنيم-مگر در خلئى سراسر معرفت و عارى از تلقين به گونهاى پرورش يافته باشيم كه همه چيز را بدانيم اما هيچيك از دانستههايمان روى ما اثر نگذاشته باشد: دانشنامهاى غنى در ذهن آدمى ماشينى كه در او نه حبّى است و نه بغضى، نه پيشداورى و نه منافعى، نه دوستى دارد و نه دشمنى، آدمى كه از دگرگونى در سياستهاى اجتماعى و اقتصادى نه سودى مىبرد و نه متحمّل زيانى مىشود.
در چند دهه گذشته كسانى عصر ايدئولوژى را پايانيافته اعلام كردهاند، با اين استدلال كه دنياى امروز و شرايط جديد بشر به مراتب پيچيدهتر از آن است كه ايدئولوژيها بتوانند آن را توضيح دهند، تا چه رسد كه بخواهند در پىِ تغيير آن برآيند. شايد در عرصه ايدئولوژى وجود نظريهپردازانى كه يكتنه بتوانند طرحى عظيم براى كل بشريت درافكنند مربوط به گذشته باشد. چشماندازى كه نظريه پردازان قرن نوزدهم در برابر نهادند دنيا را بهواقع تغيير داد، اما به موانعى بر خورد كه در مخيّله آنها نمىگنجيد و خود ايدئولوژى-در مفهوم دستورالعملى براى دگرگونى، نه صِرفاً حفظكننده شرايط موجود-در روند تغيير استحاله شد. ايدئولوژى فاشيسم، كه مبتنى بر اصالت خون و قدرت آهن بود، جز خونريزى بيشتر و ''جنگى كه به همه جنگها پايان دهد`` ثمرى نداشت؛ ايدئولوژىِ قائل به برترىِ طبيعىِ عدهاى بر عده ديگر، يعنى مقدسدانستن سلسلهمراتب طبقاتى، كشورى مانند بريتانيا را در سيصد سال گذشته از جنگ داخلى و انقلاب در امان نگه داشته است اما پيروى از آن ايدئولوژى در بسيارى جاهاى دنيا كه سخت نيازمند تحوّل و تجددند ناممكن مىنمايد؛ ايدئولوژى ماركسيستى، در اجراى روسى آن، دستكم در يك مورد بسيار مهم و شاخص بر سر دوراهىِ صدور انقلاب يا تنگناى خردكننده سوسياليسم در يك كشور و ايجاد امپراتورىِ پرخرج، كمبازده و نسبتاً فقيرى مجهز به زرّادخانه هستهاى گرفتار ماند؛ ايدئولوژى ليبرالىِ آزادىِ عمل اقتصادى رفاه و وفور به همراه داشت، اما با راه انداختنِ مسابقه ثروتمندشدن از هر راه قابل تصورى، ناكاميهاى عميق و تراژيكى به بار آورد و برخى جوامع غربى را در مسيرى انداخت كه هزينه انسانى و اجتماعىِ آن سنگينتر مىشود و سايه ترديد بر ايدئولوژى ليبرال بهعنوان بديلى براى همه جوامع را پررنگتر مىكند.
اما بازار ايدئولوژيها، از روزگار افلاطون تا فرانسيس بيكن و از هگل تا امروز، چه پر رونقتر و چه كسادتر شده باشد، مسائل همچنان باقىاند و در مواردى بزرگتر هم شدهاند: تعريف فقر و ثروت؛ علل، اَشكال و پيامدهاى پيدايش شكاف بين دارا و ندار؛ مكانيسم توليد ثروت و روشهاى موجود و ممكن براى توزيع آن؛ رابطه قدرتِ سياسىاجتماعى و تموّل؛ معنى و كاركرد حكومت؛ حقوق حكومتشونده و وظايف حكومتكننده، و مضامينى از اين دست.
سالهاى پايان قرن بيستم از جهاتى شبيه شرايط پايان قرن پيشين بود: پيچيدگى فزاينده شيوههاى توليد و نقش مبهم نيروى كار انسان در اين روند جديد؛ وعدههاى تحقق نيافته سرمايهدارى درباره دنياى كارِ كم و فراغتِ بسيار، در برابر چشمانداز اين واقعيت هولناك كه جامعه صنعتىِ جديد به شمار بزرگى از اعضاى خويش اساساً نياز ندارد و شمار بزرگى از نوزادان جوامع غربى قرار است تا آخر عمر بيكار بمانند چون در نظامِ نوينِ توليد براى آنها جايى نيست؛ و روحيه تهاجمىِ فقراى عاصى و ناراضىِ بيگانه نسبت به مراكز ثروت و تنعم جهان غرب كه در برخوردهاى جنوب در برابر شمال، آفريقا در برابر اروپا، يا اسلام در برابر مسيحيت تجلى يافته است.
اما دهه پايانىِ قرن بيستم از يك جنبه بسيار مهم با دنياى صد سال پيش تفاوت داشت: در پايان قرن نوزدهم متفكرانى درباره آينده به پيشگويى، پيشبينى، ارائه طريقهاى قاطعانه ايدئولوژيك، يا دستكم تهييج و تحريك در جهتى خاص مىپرداختند. صد سال بعد، جمعبندى پيشينه تمدنها و ارائه راهحلى جامع براى كل بشريت از سوى يك يا چند مغز متفكر تقريباً محال بهنظر مىرسيد. اما اگر مشتاقِ بازى با اصطلاحات نباشيم و به معنا و كاربرد كلمات توجه كنيم، هر راهحلى كه براى بيرونرفتن از اين تنگنا ارائه شود، چه واقعاً مؤثر باشد و چه به تعبير و تفسير پديدهها محدود بماند، ايدئولوژى است و ايدئولوژيك است. مىتوان گفت كه نظريه پايان ايدئولوژى، به نوبه خود، طرز فكرى است ايدئولوژيك و ماهيتاً جانبدار وضع موجود در تمدن نيمكره غربى، يعنى دموكراسى ليبرال. در هر حال، هر ايدئولوژىاى نه منظومهاى سروده يك حماسهسراى كبير، كه دائرةالمعارفى است حاصل انديشهورزىِ دستهجمعى و دربرگيرنده چيستهاى فلسفى و چه بايد كردهاى عملى.
مؤلفان كتاب حاضر به كند و كاو در پيشنيه، زمينههاى تاريخى و سياسى، و فراز و نشيبهاى ايدئولوژيهاى عمده سياسى مىپردازند. هدف آنها نه تأييد يا رد ايدئولوژيهاى مورد بحث، كه نقّادى در نظام فكرى و عقيدتى و محكزدن به انسجام هر يك از آنهاست؛ و گرچه در بسيارى موارد به مقايسه آن ايدئولوژيها مىپردازند، به شناخت و معرفى نظر دارند، نه تبليغ يا تخطئه. به مفهوم ايدئولوژى تنها بهعنوان مقولهاى نظريهپردازانه برخورد نمىكنند، بلكه به ريشهيابىِ تكتك ايدئولوژيهاى موجود و مطرح در جهان دست مىزنند؛ و تمركز را نه بر جهات صِرفاً فلسفىِ مقوله ايدئولوژى، كه بر جنبههاى سياسىاجتماعىِ هر يك از ايدئولوژيها مىگذارند. حركت آنها نه در جهت تشخيص حقيقت از كذب، و تبليغ يا رد، كه عمدتاً در مسير تطوّر هر يك از خطوط ايدئولوژيك و توجه نقادّانه به دفاعيّه مبلّغان آنهاست. توجه به اين دو نكته هم لازم است كه كتاب عمدتاً براى دانشگاههاى بريتانيا نوشته شده و مؤلفان تأكيد را بر تاريخ و زمينه سياسىِ آن كشور گذاشتهاند. مؤلفان نه تنها ادعا ندارند شخصاً فارغ از ايدئولوژىاند، بلكه در قابل اثبات بودنِ چنين ادعايى ابراز ترديد مىكنند.
نكته قابل بحث، دو فصل زيستبومگرايى و فمينيسم است در كنار ايدئولوژيهاى قديمىتر و جاافتادهاى مانند سوسياليسم و ليبراليسم. در حالى كه براى ماركسيسم فصل جداگانهاى در نظر گرفته نشده و در مبحث كلىِ سوسياليسم گنجانده شده است، تخصيص دو فصل جداگانه به چنين مكتبهايى ممكن است نامتعارف به نظر برسد. آنچه به اين دو مكتب فكرى اهميت مىبخشد اين است كه هر دوى آنها جهانبينىِ برخى ايدئولوژيهاى ديگر را هم تا حد زيادى در خود دارند.
در زمينه فمينيسم شايد سوءتفاهمها بيش از تعاريف باشد. اين مكتب فكرى، با برخوردارى از حمايتِ زنانى فعال در جوامع غربى، بخصوص آمريكا، در دهههاى 1960 و 70 شنوندگان بسيارى يافت. جنبش فمينيسم در كل معتقد است كه مسئله حقوق زنان يكى از موضوعهايى نيست كه (به گفته جناح راست) كلاً حل شده باشد و نقايص را بتوان با قانونگذاران در ميان گذاشت تا راههايى بيابند؛ يا (به اعتقاد چپ) از مسائلى باشد كه در روند حل تضادهاى طبقاتى و با ايجاد جامعه سوسياليستىِ فارغ از استثمار و ستم در آينده خودبهخود حل شود و اكنون پرداختن به آن در حكم انحراف از مسائل عمده و اصلى به حساب آيد. فمينيستها بر اين عقيده بودهاند كه مسئله زن در جامعه موضوعى است مستقل كه بايد صريح و بىواسطه به آن پرداخت. همچنان كه از زبان مبلغّان اين مكتب فكرى خواهيم خواند، گرايشِ فمينيستى در بسيارى موارد ممكن است بيشتر تداعىكننده روحيه پرخاشگرى و مجادله باشد تا دفاع از يك رشته اصول و عقايد. اما پيروان اين مكتب مىگويند درست به اين دليل كه صحبت از ايجاد حقوقى براى زنان است مخالفان آنها ادعا مىكنند واگذارى اين حقوق به زيانِ 'جامعه`-يعنى مردان- خواهد بود، چنانكه گويى مقدار معين و محدودى حق در جامعه وجود دارد و صاحب حق شدنِ زنان به بهاى كاهش حقوق و اختيارات مردان تمام خواهد شد؛ اما، بهرغم اين تصور، در شرايطى متفاوت و پس از هر تحولى در اين زمينه، درك مردان هم از حق و آزادى دگرگون خواهد گشت.
در مورد جنبش محيطزيست، منتقدان آن مدعىاند كه چپ شعارهاى قديمىاش در دفاع از حقوق زحمتكشان را اكنون در لفاف حمايتى عاطفى و خيالپرورانه از حقوق طبيعت تكرار مىكند. در مقابل، سبزها مىگويند اين مبارزه نه ناشى از عواطف و گمانپردازى، كه بر پايه دادههاى موجود درباره واقعيات است: منابع تجديدنشدنىِ طبيعت به كالاهايى تبديل مىگردد غيراساسى و حتى نالازم، در حالى كه حاصل آن سوداگرىها در دست اقليت كوچكى تمركز مىيابد و نه تنها از دسترس اكثريت جامعه، كه براى هميشه از چرخه طبيعت خارج مىشود. در هر حال، جنبش سبزها، دستكم در منطق سياسى، هنوز از مرحلهاى كه بتواند روشن كند الگوى جامعه قابلدوام و عارى از ويرانگرىِ آينده چگونه چيزى است و از چه راهى بايد به آن رسيد فاصله دارد.
مقياس كتابى بدين فشردگى بناچار كوچك است و براى ترسيم جزئيات هر يك از ايدئولوژيهاى عمده بايد نقشه و نقشههاى ديگرى در برابر داشت در مقياس بزرگ كه ريزهكارىها را با وضوح بيشترى نشان دهد؛ و چنان كار جامعى به حجمى چندين برابر كتاب كنونى نياز خواهد داشت تا اطمينان يابيم هيچ نام مطرح و هيچ موضوع مهم و مربوطى از قلم نيفتاده است. در اين مختصر تنها مىتوان طرحى كلى در حد يك درس پايه اى ِ دانشگاه به دست داد
منبع:سایت محمد قائد