PEZHVAKEIRAN.COM بابك تباران
 

بابك تباران
نعمت آزرم

« در گوش جانم هاتفی پیوسته می گوید :
خونی که از اندام بابک شد روان در بستر تاریخ ایران همچنان جاری ست
زهری کز آئین خلافت در رگ فرهنگ ما با خون ما آمیخت،
سمّی ست در اندیشه مان سمّی که خود بنمایۀ دژخیم رفتاری ست
تا خون این فرهنگ از جرکاب آن آئین نپالاید،
در سر زمین مهر این دور شقاوت گردشی پیوسته تکراری ست...»

بابك تباران

نعمت آزرم
برای پروانه و داريوش فروهر: هميشگان تاريخ آزادگان

وقتی نخستين دشنه بر قلبت فرود آمد
وقتی كه خون فواره می‌زد از تنت ای مرد مردی زای!
وقتی كه پروانه ،
آن شيرزن بانو تو را فرياد می‌زد: "داريوشم ، آی...!"
و خون او هم در اتاق خانه تان با خون جوشان تو می‌آميخت ،
در پيش چشمان نجيبت آه آن چشمان چه می‌ديدی؟
وقتی كه جلادان چنان‌تان مثله می‌كردند،
و خون جوشان‌تان به روی نقشه‌ی ايران ،
و روی تصوير پدر برروی ديوار اتاق كار تو می‌ريخت؛
ای بابك دوران ، چه می‌ديدی؟
در واپسين باری كه پروانه صدايش با صدای تو به هم آميخت؛
در واپسين دم پيش چشمانت به جز ايران چه می‌ديدی؟

من دست‌هايم را به سويت می‌دهم پرواز
می خواهم اندام رشيدت را در آغوشم بگيرم گرم
وز سال‌های گمشده با تو حديثی نو كنم آغاز
ناباورانه من نگاهم را به بويت می‌دهم پرواز
زين سوی درياها و صحراها
می خواهمت خندان ببينم باز
می خواهمت كوشان ببينم باز
چون سال‌های سال در هنگامه‌های رزم و غوغاها!
اما نگاهم در ميان راه ناگه خيره می‌ماند
بر صحنه‌ی شومی شگفتا در دل بغداد
آميزه‌ی بغداد و ری باری
بر ماجرای كشتن بابك به فرمان امير تازيان در پيش چشم خلق
در يك هزاره پيش تر آغازه‌های قرن سوم سال هجری ، سال خورشيدی
و كروفرهای سپاه و پاسداران امير تازيان و ويژه بيشرمانه رفتاری
و غرش آن شير در زنجيرها پيچان
آن رهبر آزادگان رزم آوران داد و بهدينی ،
جان نجيب ميهنم ايران.

بابك امير تازيان را می‌نكوهد سخت:
"آيين ما بهروزی و شادی
و جان فشانی مان برای بازجست سرفرازی‌های ايران است
آيين‌تان اما،
تاريك و تلخ و نيستی پيوند؛ و هرچه‌های آرزوهاتان همانا: كشتن و تاراج و باری حور و غلمان است!"
پروانه می‌گويد: "قزل قلعه..."
و تاكسی می‌ايستد، روز ملاقات است
باری فروهر باز زندان است
حاجب اشارت می‌كند جلاد را تا پيش‌تر آيد
اما فروهر همچنان گرم سخنرانی ست
در قلب جمعيت
در مدخل باغ بهارستان
رگبار يوزی می‌گشايد چتری از آتش
برروی سيل راه پيمايان
اما فروهر زير تصوير پدر در راه پيمايی ست
پروانه می‌خواند سرود تازه‌اش را گرم
پروانه تا ميدان آزادی روان در جذبه‌ی خورشيد رويايی ست

*
دژخيم می‌چرخد به گرد خود رجزخوانان و با فرياد هر دم ، رو به سوی خلق می‌گويد:

"آری زبان می‌برم و گردن هرآن كس را كه جز رای امير ما بينديشد!"
اما فروهر همچنان فرياد می‌دارد كه: "جان روشن خورشيد در ذات سياهی نيست!
خونم نثار رويش خورشيد آزادی ست
ما را به جز آزادی ميهن از اهرمن رهايی نيست!"
دژخيم اينك دشنه در دستش به بابك می‌شود نزديك ،
تصوير بابك با فروهر می‌تند درهم:
و صحنه كم كم می‌شود تاريك.

*
در گوش جانم‌هاتفی پيوسته می‌گويد:
"خونی كه از اندام بابك شد روان در بستر تاريخ ايران همچنان جاری ست!
زهری كز آيين خلافت در رگ فرهنگ ما با خون ما آميخت؛
سمی ست در انديشه مان ، سمی كه خود، بنمايه‌ی دژخيم رفتاری ست
تا خون اين فرهنگ از چركاب آن آيين نپالايد؛
در سرزمين مهر، اين دور شقاوت ، گردشی پيوسته تكراری ست."

*
انبوه جمعيت فراهم آمده در گرد خانه در خيابان هدايت در دل تهران
تقويم روی ميز: روز اول آذر
و يك هزار و سيصد و هفتاد و هفت سال خورشيدی ست ،
ايران عرق می‌ريزد از روحش
از درد انبوهش
تا بشكفد گلبرگهای خون پروانه ،
در بستر رگهای دخترهای ايرانشهر؛
تا بشكفد فر فروهر در بلند قامت نسل جوان با عزم چون كوهش؛
تا موج‌ها توفان شود توفان بروبد هرچه زشتی ، هرچه ناپاكی ست؛
ايران نشسته غرق اندوهش!

پاريس ، دوم آذرماه ١٣٧٧ خورشيدی
---------
* اين شعر به پايمردی دكتر بهروز برومند در مراسم خاكسپاری فروهرها خوانده شده است.

 

منبع:پژواک ایران