PEZHVAKEIRAN.COM مفتى و پيشوا- گزارش يک ديدار
 

مفتى و پيشوا- گزارش يک ديدار
ذکریا صنعتی

مقدمه:

   در روز 28 نوامبر سال 1941 ديدارى ميان حاج محمد امين الحسينى، مفتى اعظم اورشليم، و هيتلر در برلين صورت مى گيرد. نوشتارى که پيش رو داريد، مرورى مختصر بر اين ديدارو حواشى آنست. نيت مطلب پژوهش تاريخى در فرم کلاسيک آن نيست، بلکه تلاش آن تنها بر ارائه نمونه اى قرار دارد، که شايد بتواند در رابطه با تبارشناسى کاست ويژه اى از روحانيون اسلامى کمک کند. گمان بنيادى نوشتار بر تشخيص قرابتى شگفت انگيز ميان نگاه فرهنگى، اجتماعى و سياسى اين کاست از يکسو، و نگاه فرهنگى، اجتماعى و سياسى انديشه توتاليتر و فاشيستى از سوى ديگر قرار دارد، پديده اى که انکار آن با توجه به عملکرد تاريخى اين کاست، بعنوان مثال در حيطره سيادت جمهورى اسلامى (اما نه تنها و نه فقط در اين حيطره)  شايد عملا امکان پذير نباشد. در اين ميان تذکر اين نکته ضرورى بنظر مى رسد ، که مقصود به هيچ رو بر مطلق گوئى محض و انکار استثناﺀها نيست. از خصلت هاى برجسته بزرگورا نى مانند مرحوم طالقانى، که بر سر پيمان خود با تئولوژى آزاديبخش ايستادند  (و بهاى آنرا هم پرداختند)، يکى هم بينش عميق ضد توتاليتر و ضد فاشيستى آنها بود.
 

    ديالکتيک تبار شناسى پيچيده تر از آنى ست، که بتوان تصورش را نمود و از اين رو با نگاهى گذرا و خلاصه گوئى ميانه چندان خوبى ندارد، امرى که بر نگارنده پوشيده نيست. از سوى ديگر اما   مى توان اين سئوال را مطرح نمود، که آيا مراجعه به آن مفهومى، که ماکس وبر از آن با نام "نمونه مثالى" ـ - Idealtypus ياد مى نمود ( و وظيفه متودولوژيک آن را ارائه يک مخرج مشترک انتزاعى مى دانست، که بر اساس آن بتوان به روند شناخت پديده هاى اجتماعى نظمى و سامانى داد)  مى تواند به يارى تبارشناسى پديده اى که در بالا به آن اشاره نموديم بشتابد و راه او را در اين رابطه هموار کند؟ نمونه هائى مانند مفتى اعظم اورشليم، اگر به پرسشى که مطرح کرده ايم، پاسخ مثبت دهيم، مى توانند در زمينه پالايش چنين "نمونه مثالى" کمک چشمگيرى باشند.
 

1)  در ديدارى که حکايت آن خواهد آمد، علاوه بر دو قهرمان اصلى، پنج نفر ديگر حضور دارند: Joachim von Ribbentrop;   وزير امور خارجه وقت آلمان، برجسته ترين ديپلمات رژيم نازى و يکى از معماران اصلى سياست خارجى آن; کسى بنام Fritz Grobba، از معاونان وزير امور خارجه،  فرستاده رسمى ديپلماتيک دولت آلمان در سال 1932 به عراق و در سال 1939 به عربستان سعودى و در عين حال از کارشناسان طراز اول امورمسائل خاورميانه و کشور هاى عربى; و سرانجام دو مترجم و نيز کسى، که مسئوليت تهيه پروتکل ديداربر عهده اوست(1). ׳

 

  بايد ياد آورى کنيم، که تقريبا چهار هفته قبل از اين ديدار، يعنى در روز 27 اکتبر 1941، يکى از قهرمانان اصلى آن، که رتبه عالى مقام "مفتى" را در اختيار دارد، هفده روز پس از ورود خود به ايتاليا در رم با موسولينى ديدار کرده است. او را در اين مدت در هتل مجللى سکنى داده اند و به دستور موسولينى قرار ست گويا مبلغى پول در اختيار او قرار داده شود(2). در بين گفتگوى اين دو ميزبان ايتاليائى صحبت را به يهوديان مى کشاند. به مفتى مى گويد، مى دانيد، رقم يهوديان در ايتاليا درمقايسه با جمعيت چهل وپنج ميليونى آن بيشتر از چهل و پنج هزار نفر نيست، اما نفر به نفر آنها جاسوسند و بر عليه ما دست به تبليغات سياسى منفى مى زنند، به اين خاطر موضعى که در مقابل آنها اتخاذ مى کنيم، مانند موضع آنها در مقابل ماست. دشمن ما محسوب مى شوند و جائى برايشان در   اروپا نيست (3). مفتى از نتيجه ديدار خود با موسولينى راضى ست، شايد به اين خاطر، چون که مى داند، ميزبانش را تحت تاثير قرار داده است، زيرا نظر طرف ايتاليائى  در باره او اينست، که به نظر مى رسد، سر و کار ما با آدم باهوشى باشد(4).
 

 حالا اما، يعنى در روز 28 نوامبر1941، نوبتى هم که باشد، نوبت پيشواست، که در مقر ستاد مرکزى خود در برلين انتظار مفتى را مى کشد. اينطور که يکى از مترجمان بعد ها تعريف مى کند، اتمسفراين ديدار از همان آغاز و شروع آن اتمسفر عجيب و غريبى بوده است. پيشوا که دست زدن به کارهاى عجيب و غريب، از هر نوع آن، جزﺀ مهارت هاى ويژه اوست، در چشم بهم زدنى به مفتى و همه حاضرين ديگر ثابت مى کند، که بى جهت نيست، که به او پيشوا مى گويند: در ابتداى کار، با وجود اينکه مفتى دستش را به سمت او دراز کرده است تا با او دست بدهد، عکس العمل چندانى از خود نشان نمى دهد. در پاسخ اشاره محتاطانه يکى از مترجمان به اين نکته، که در محدوده فرهنگ  عربى رسم متعارف پذيرائى از مهمان با قهوه (موکا) ست، مى گويد، هيچکس در ستاد مرکزيش، جائى که مفتى را به حضور پذيرفته است، اجازه نوشيدن قهوه را ندارد. بعد در ميان شگفتى همگان ازجايش بلند مى شود، با برافروختگى تمام محل ديدار را ترک مى کند و بعد از مدت کوتاهى که بر مى گردد، به يکى از امربرهاى اس. اس، که در آن حوالى پرسه مى زند، دستور مى دهد، براى ميهمان يک ليوان "شربت" بياورند (5).
׳

اين نوع استقبال از مفتى در ميان مقامات بالامرتبه رژيم نازى اما شيوه اى همگانى نيست. رابطه هاينريش هيملر (دست راست هيتلر، فرمانده کل اس اس، در کنار راينر هايدريش از مغزهاى متفکر طراحى و اجراى هولوکاست) با مفتى به عنوان مثال از نوع کاملا ديگرى ست. بر روى عکس هاى مشترکى که از اين دو باقى مانده اند، مى توان ديد، که چگونه هيملر با ادب تمام دست مفتى را فشار مى دهد. اين رابطه از اين گذشته داراى بعدى ست، که مى توان حقيقتا از آن با نام بعد دوستانه ياد نمود. در اکتبر 1943 مفتى به مناسبت روز تولد چهل و سه سالگى هيملر هديه اى براى او مى فرستد که ياداشتى ضميمه آنست" :انشاﺀالله سالى که مى آيد، همکارى ما را هر چه تنگ تر و اهداف مشترک ما را بما هر چه بيش تر نزديک کند(6)". علاوه بر اين به نظر مى رسد، که هيملر بر روى مفتى حساب ويژه اى باز کرده باشد، زيرا از نظر او مفتى داراى توانائى هائى ست، که مى توان از آنها استفاده نمود. على الخصوص در مورد موضوعات مورد علاقه شديد طرفين، مفتى از ديد هيملر نه تنها آدم بى اطلاعى نيست، بلکه بر عکس صاحب نظر هم هست. دعوت هيملر از او را براى شرکت در يک کنفرانس جهانى ضد يهودى گرايان بعنوان مثال، که قرار بود 1944 در "کراکاو" تشکيل شود، مى

توان در اين زمينه و بستر ديد. ازاقبال بد مفتى و ساير شرکت کنندهگان اما بايد به دليل پيش روى سريع ارتش سرخ قيد شرکت در کنفرانس را زد(7).
 

مفتى و هيملر

بر روى يکى از عکس هاى معدودى، که از  ديدار مفتى و پيشوا بر جاى مانده اند، مى بينيم که اين دو، عليرغم همه ديوانه بازى هاى پيشوا درابتداى کار، بالاخره روبروى هم نشسته اند و ديدار، اينطور که معلوم ست، درحال جريان ست: پيشوا در سمت راست، و مفتى، حاج محمد امين الحسينى، صاحب فتوا، مفتى اعظم اورشليم، يکى از  بالا مرتبه ترين مقامات مذهبى و سياسى جهان اسلام، در سمت چپ. پنج سال بعد از اين ديدار، مقارن با بازگشت مفتى به مصر (قاهره) در سال - 1946 در اين زمان پيشوا و موسولينى مدت هاست که با دار فانى وداع کرده اند - حسن البنا از طرف اخوان المسلمين اعلاميه اى خطاب به "جامعه کشورهاى عربى" در مورد مفتى صادر مى کند. بخش مختصرى از اين اعلاميه را به نقل از جفرى هرف (Jeffrey Herf)، که منبع او در اين رابطه گزارش مامورين "اداره سرويس استراتژيک(Office of Strategic Services) " وزارت جنگ امريکا به مقامات بالاست،مى آوريم (8). در بيانه حسن البنا آمده است:  "اخوان المسلمين و همه اعراب از "جامعه کشورهاى عربى"، که همه اميد هاى اعراب به اوست، درخواست صدور اعلاميه اى را دارند، که در آن قيد شود، که قدم مفتى به هر کشورعربى، که او آنرا بعنوان محل زندگى و اقامت تعيين مى کند، مبارک ست و هر جا که ميل به رفتن داشته باشد، از او، به نشانه تقدير از خدمات او در رابطه با آوازه اسلام و اعراب، استقبال گرم بعمل آيد. قلب اعراب از شعف به تپش افتاد، وقتى که شنيدند، که مفتى قدم به خاک عربى گذارده است...عاقبت شير رهاست و از ميان جنگل عربى عبور خواهد کرد و گرگ ها را فرارى خواهد داد...رهبر بزرگ برگشته است...ارزش مفتى مانند ارزش يک ملت ست. مفتى فلسطين ست و فلسطين مفتى...آه، امين، چه مرد بزرگ و با استقامتى. همه ساليانى که در تبعيد سپرى کرده اى، روح مبارزه ترا تقليل نداده اند. شکست هيتلر و موسولينى ترا به وحشت نيانداخت. موهايت از ترس سفيد نشدند و هنوز هم سرشاراز زندگى و روح مبارزه اى...چه قهرمانى، چه معجزه مردى..."(9).
 

 حسن البنا، که جلال الدين فارسى، کسى که قراربود در رابطه با اولين دوره انتخابات رياست جمهورى بعد از انقلاب از سوى حزب جمهورى اسلامى بعنوان کانديدا به ميدان فرستاده شود، جزﺀ مترجمان آثار او به زبان فارسى ست(10)، تصويرى از عالم و تاريخ بعنوان "جنگل" دارد، که در آن "شيرها" در قلمرو خود پرسه مى زنند و "گرگ ها" را فرارى مى دهند. اين تصوير تصوير جالبى ست، که مى توان در مورد آن بحث نمود و  در رابطه با آن  بى شک سئوالات  جالب ترى را، بعنون مثال در رابطه با علت شبيه سازى بين "طبيعت" و "تاريخ"، مطرح نمود. از آن گذشته اما مى توان و بايد فرض را بر اين گذارد، که بنا به تعريف او از "قهرمانان" و "معجزه مردان" جهان اسلام  واعراب، اين گروه از کسانى تشکيل مى شود، که در تهيه و ارسال هديه جشن تولد براى کسى مانند هيملر گويا لحظه اى درنگ نخواهند کرد .
 

  2) به عکسى که از آن ياد کرديم، اگر با دقت بيشترى توجه کنيم، مى بينيم که تهى از داده هاى هرمنويتيکى نيست: مفتى، به گواهى  حالت  شق و رق بالا تنه او، خبردار نشسته  و تا حدودى چهره کسى را به خود گرفته است، که گويا از او کمى زهر چشم گرفته باشند. دستهايش را در فرمى روحانى ـ عرفانى روى شکم و روى عبايش، که تا زير زانو هاى او مى رسد، گذاشته است و از قرار معلوم با تمرکز حواس مشغول گوش دادن ست. بالا تنه پيشوا کمى به سمت جلو خم شده است. از حالت و فاصله بين دو دست او و شکلى که ايجاد کرده اند، مى شود حدس زد، که احتمالآ آنطور که شيوه و رسم او بود، مشغول تعريف کردن ست. بنظر مى آيد، که او حرف مى زند و مفتى گوش مى دهد. طبيعى ست که وزن و بار  پروپاگاندا گونه اين عکس را نبايد دست کم گرفت. فراموش نکنيم، که قضيه برسر رهبر و سرکرده اول "نژاد شمالى ـ آريائى" ست، که جهان قرارست بزودى به ملک شخصى او تبديل شود. تصوير رسانه اى  او دراذهان عمومى نمى تواند بر اين اساس تصويرآدمى باشد، که در رويائى با او بشود اساسا به او چيزى گفت يا چيزى براى او تعريف نمود، زيرا مکالمه با او خيابانى يکطرفه است، يعنى اگر چيزى براى گفتن يا تعريف کردن وجود داشته باشد، اوست که آنرا مى گويد واوست که آنرا تعريف مى کند، بقيه گوش مى دهند. هر دو اما، هم پيشوا و هم مفتى، تا به ديدارشان در برلين در سال 1941 راه درازى را پشت سر گذارده اند و داستان بر آنها زياد رفته است، امرى که نگاهى کوتاه به شجره نامه سياسى و شخصى آنها ثابت مى کند.


مفتى و هيتلر در برلين   

3) پيشوا، آنطور که مى دانيم، در وهله اول محصول يک بحران عميق و همه جانبه سرمايه دارى ست. هورک هايمر مى گفت، کسى که در باره سرمايه دارى نمى خواهد حرف بزند، بهترست درمورد فاشيسم سکوت کند(11) . مصداق بارز خردمندى اين جمله  ظهور پيشواست، زيرا عروج او بدون سرمايه دارى و بدون يکى از بزرگ ترين بحران ها ى آن در نيمه اول قرن بيستم، يعنى بدون شکست آلمان در جنگ جهانى اول، بدون قرارداد ورساى و افول جمهورى وايمار وپيش از همه بدون جمعه سياه سال 1929، با همه عواقب اقتصادى اجتماعى مهيبى که به همراه آورد، اساسا قابل تصور نيست. براى برون رفت از اين بحران، به هر قيمت که مى خواهد باشد و تمام شود، قرعه بنام او زده اند و اينطور که معلوم ست، طرف "معجزه" مى کند. در ژانويه 1933 وقتى که نه با کودتا و نه با دست يازى به شيوه هاى قهر آميز مشابه، بلکه در جريان انتخابات آزاد به سمت صدراعظم انتخاب مى شود، نرخ بيکارى در آلمان بالغ بر 44 درصدست (12) . پنج
سال بعد از آن آلمان تنها کشور اروپاى غربى ست، که بر بيکارى غلبه کرده است (13).

ربطه اش با مذهب، بر خلاف مفتى، چندان تعريفى ندارد. در مورد نظر او نسبت به يهوديت نيازى به توضيح نيست. در مورد مسيحيت مى گويد، که اين بزرگ ترين ضربه اى ست، که به بشريت وارد شده است، بلشويسم را فرزند حرام زاده مسيحيت مى داند و ظهور هر دو از نظر او مطابق معمول زير سر يهودى هاست (14). حسا ب عيسى اما جداست، زيرا او يک "آريائى" بود، که قديسان مسيحى، پائولوس بعنوان مثال، از انديشه هاى او استفاده ابزارى نموده اند، تا "پائينى ها" را سازمان دهند و يک نوع "بلشويسم اوليه" بوجود آورند(15). آنچه را که در مورد اسلام مى گويد، معلوم ست از اين و آن شنيده  است (16). 

تمايلش گويا در ابتداى کار بيشتر به خرافات است (17). يکى از دوستان دوران جوانيش از علاقه او به رمالى (18)، طالع بينى(19)، يوگا و مرتاضان هندى(20) حکايت مى کند. دو کتاب نوشته است، که از ميان آنها کتاب دوم او، که قراربود ادامه وتکميل کتاب اول، على الخصوص در رابطه با مسائل و سئوالات سياست خارجى باشد(21)، هرگز به انتشار نرسيد. کتاب اول او اختصاص به معرفى اصول الدين"الهيات سياسى(22)" او دارد و در نهايت خود قابل مقايسه با بازار مکاره اى در جهنم ست، که در آن همه محاسن انديشه توتاليتر را مى توان پيدا نمود: از ديد هستى و ذات گرايانه به جنگ گرفته (جنگ بمنزله "نعمت")، تا راسيسم، تفکراسطوره اى(اسطوره نژاد شمالى ـ آريائى بعنوان اسطوره مرجع)، بينش توطعه گرايانه و دشمن تراش به عالم، سوسيال داروينيسم، پدرسالارى عصر حجر و انبوه بيشمارى از اراجيف بيشمار ديگر. 

به اين ليست مخوف بايد پيش از همه وهم  يهودى ستيزى او را اضافه نمود. اين وهم در کشور و قاره اى، که او در آن بدنيا آمده است، اپيدمى فرهنگى ـ اجتماعى ست، سنتى ديرينه دارد و تنها شامل بى سر و پاهائى مانند پيشوا و امثال او نمى شود، بلکه حتى فيلسوف ممتاز روشنگرى، يعنى کانت، آنطور که آدرنو در پا نويسى در "نگاتيو ديالکتيک" به آن اشاره مى کند ( 23)، از گرايشاتى اين گونه مبرى نبوده است. يهودى ستيزى اما  نه گرايش، و نه تاثير فرهنگى لاجرم، بلکه يکى از کسب و کارهاى اصلى پيشواست و او در رابطه با آن برنامه هائى دارد، که يهودى ستيزى سنتى را بکلى دگرگون و دچار يک "جهش کيفى" تاريخى خواهند نمود. براى به تصوير کشيدن اين "جهش کيفى" پاول سلان بعد ها و بعد از جنگ دوم عبارتى بنام "شير سياه بامدادان( 24) " را بکار خواهد برد.

تصويب "قوانين نورنبرگ " - درسال  1935 - در اين رابطه را نبايد به هيچ رو به معناى آغاز کار تلقى نمود، بلکه روندى که اين قوانين به آن تنها و تنها بعدى حقوقى و قانونى مى دهند، مدت ها قبل از تصويب آنها شروع شده است و هيچ محدوده حقوق شهروندى يهوديان از آن مصون نيست ونخواهد بود. يکسال پيش از تصويب اين قوانين بطور مثال هنرمندان يهودى اجازه اجراى آثار شيلر را ندارند( 25). اجراى شکسپير از سوى آنها آزادست، پيش درآمد "هملت" اما، جائى که در مونولوگ صحبت بر سر "هستى يا نيستى" ست، ممنوع ست ( 26). به اين ليست در سال 1936 گوته،  در سال 1937 بتهون و در سال 1938 موتزارت را اضافه مى کنند ( 27). به مرور زمان اما اين روند کم کم ابعاد باور نکردنى به خود مى گيرد، چند نمونه بعنوان مثال: در سال 1938 گوبلز اين سئوال را مطرح مى کند، که آيا نبايد ورود يهوديان را به جنگل ها ممنوع نمود. گورينگ در اين مورد ايده اى دارد: مى گويد، "بخشى رامى توانيم براى يهوديان آزاد بگذاريم و در آن حيواناتى را وارد کنيم، که شباهت به يهوديان دارند، مثل گوزن قطبى که دماغ او شبيه دماغ يهودى هاست( 28) ". در پايان سال 1938 براى زنان يهودى اشتغال بعنوان "قابله" ممنوع مى شود و در نوامبر همين سال قانونى به تصويب مى رسد، که از يهوديان اجازه نگهدارى از "کبوتران نامه رسان" را سلب مى کند ( 29). از آنجا که "خصم"، يعنى قهوم يهود، که تعداد "نفراتش" در آلمان در سال 1933، سال به قدرت رسيدن پيشوا، درمقايسه با  جمعيت کل آن ( 65.362.115) حتى به يک درصد  (449682 ) هم نمى رسيد، نه تنها از خارج، بلکه از داخل هم دائما بر عليه "نژاد شمالى ـ آريائى" در حال توطعه وتدارک توطعه است، بايد امکان هر نوع مبادله و انتقال اطلاعات را، حتى اگر اين امکان از بدوى ترين نوع آن باشد، از او گرفت. 

 از نظر سياسى تا کودتاى مونيخ در سال 1923 از اوخبر چندانى نيست. يکسال قبل از تلاش او براى کودتا، موسولينى در رابطه با جريان مشابه اى به قدرت رسيده است. اما کپيه بردارى ازموسولينى در مونيخ ( 30)  به جائى  نمى رسدو کودتا، از آنجا که تاريخ بنگاه معاملاتى اراده گرى و اراده گريان نيست، شکست مى خورد. بايد چاره ديگرى انديشيد، خيز ديگرى برداشت، حزب کهنه را از نو  سازماندهى نمود ( 31)، آنرا قبل از هر چيز، در وهله اول و عاجلا به يک بازوى مسلح (SA) مجهز کرد، به هيولائى غير قابل توصيف، که تنها و فقط خط پيشوا را مى خواند، فدائى اوست و وظيفه محورى آن زهرچشم گرفتن مدام از بى طرف ها، يعنى مردم عادى، و بردن جنگ خيابانى، يعنى ترور روحى و فيزيکى مخالفان سياسى، اخلال و بر هم زدن گرد همائى ها، تظاهرات و تجمعات آنها ست ( 32)، و در کنار آن هم البته بايد در انتخابات شرکت کرد، اگرچه  از شرکت در انتخابات تا سال   1928 چيزى عايد دست اندرکاران آن نمى شود( 2،6 درصد آرا )، تا اينکه از سال 1930 ورق بر مى گردد. 

با وجود آنکه به قدرت رسيدن خود را مديون يکى از بزرگ ترين دستاورد هاى سياسى مدرنيته، يعنى انتخابات آزاد ست، يکى از اولين اقدامات او حذف انتخابات آزاد از ميدان عملکرد اجتماعى از طريق  برقرارى "وضعيت اضطرارى" خواهد بود ( 33). به عواقب اين اقدام ممنوع کردن احزاب سياسى و اتحاديه هاى کارگرى، محدود کردن حقوق شهروندى، يورش بى امان بر عليه جامعه مدنى براى در هم شکستن آن و خيل بيشمار ديگرى را مى توان افزود ( 34). در ماه مارچ 1933، سه ماه بعد از به قدرت رسيدن او، اردوگاه "داخائو" شروع بکار مى کند (35)، که ساکنان آن و ساکنان همه همه اردوگاه ها ى بيشمارى، که  بعد از آن خواهند آمد، "زندانى" درمعناى کلاسيک کلمه نيستند و براى تعريف آنها بايد  (مثل هميشه در مواردى اين چنينى)  دست به دامان مفهومى از جوديت باتلر بنام "حبس نامحدود" ـindefinite detention - شد. اين عبارت را باتلر، آنطور که مى دانيم، در مقاله اى دررابطه با زندانيان گوانتانامو بکار برده است ( 36) . 

     جان کلام باتلر در اين رابطه يک نوع تمايز مفهومى ست، تمايز بين مفهوم "زندانيان ـ "prisoners و مفهوم "بازداشت شدگان ـ ( 37) "detainees. بر خلاف "زندانيان"، حبس "بازداشت شدگان" نامحدود ست (38)، محاکمه اى در انتظار آنها نيست (39) وسرانجام قانون در مورد آنها صدق نمى  کند( 40). براى دريافت تصوير مشخصى از آنچه مد نظر باتلر ست، نياز چندانى به نمونه هائى مانند گوانتانامو يا به سفر فکرى تاريخى به نيمه اول قرن بيستم نيست. سرنوشت زندانيان سياسى در جمهورى اسلامى قبل از سى خرداد 60 ( بعنوان مثال در رابطه با افسران بالامرتبه ارتش شاه ) و مسلما بعد از آن، آنطور که کشتار سال 67 ثابت کرد، مى تواند در دريافت آنچه باتلر سعى در بيان و توصيف آن دارد، کمک کند. شيفتگى بى نياز از توصيف آقاى جنتى، يکى از فقهاى ارشد جمهورى اسلامى، در رابطه با "محاکمه صحرائى"، که در طى آن به گفته خود او، مى توان متهم را بعد از پرسيدن نام او تيرباران کرد، بى جهت نيست، بلکه اين منطق تاريخى توتاليتاريسم ست، که زايش "چند قلوهاى" سيامى را اجتناب ناپذير مى کند. 

   4)  مفتى هم مانند پيشوا محصول بحران ست، بحران شکست امپراطورى عثمانى در جنگ اول، فرو پاشى تمام عيار آن و عواقبى که اين فروپاشى قبل از همه براى جهان اعراب بدنبال آورد. براى  توضيح اين فروپاشى مى توان دلايل عديدى را برشمرد. يکى از ريشه هاى اصلى آن را شايد بتوان  در حول محور پديده اى بنام "توسعه طلبى" جستجو کرد، که هانا آرنت آنرا "ايده سياسى محورى امپرياليسم( 41) " مى دانست. آرنت در توضيح اين پديده مى نويسد: "امپرياليسم موقعى بوجود آمد، که روند صنعتى شدن کشورهاى سرمايه دارى در اروپا تا مرزهاى ملى خود را توسعه داد و کاشف بعمل آمد، که اين مرزها نه تنها سد راه توسعه افزون تر هستند، بلکه پروسه صنعتى شدن را در تماميت آن بشدت تهديد مى کنند...نجات سيستم سرمايه دارى، که اساس آن بر رشد دائمى توليد صنعتى قرار دارد، فقط به اين طريق مى توانست ميسر شود، که سياست خارجى کشورهائى، که سرمايه دارى بر آنها حاکم بود، بر راس و محور توسعه طلبى قرار مى گرفت( 42) ". به عبارت ديگر: سرمايه ملى پا از مرزهاى تنگ و محدود ملى فراتر مى نهد و در اين بين مقاومت هر حريفى را در هم مى شکند، حتى اگر اسم حريف امپراطورى عثمانى باشد. مفتى، که بعنوان افسر در ارتش امپراطورى عثمانى خدمت مى کرد ( 43)،  بى شک زوال و فرو پاشى اين امپراطورى را از نزديک ديده و حس کرده است و بعد ها در ديدار او با پيشوا در حقيقت دو نفر روبروى هم مى نشينند، که هر دو در جبهه واحدى در جنگ اول شرکت کرده اند وهر دو در پايان آنرا باخته اند.

در پايان سال 1916 وقتى مفتى، که شجره او به يکى از مهم ترين و پرنفوذ ترين طايفه هاى بزرگ زمين دار فلسطين (44) ، يعنى خانواده الحسينى مى رسيد، از خدمت در ارتش عثمانى دست مى کشد و به فلسطين بر مى گردد، پيامد هاى سياسى جنگ اول در جهان اعراب و على اخصوص در فلسطين به تدريج در حال شکل گرفتن هستند. پيش پرده اين پيامدها مانند زنجيرى ست، که حداقل از چهار حلقه اصلى تشکيل مى شود: 

حلقه اول: مکاتباتى که بعد ها به مکاتبات " مک ماهون ـ حسين Hussein Correspondence ـ  McMahon مشهور گشته اند و شامل نامه نگارى بين کميسار عالى انگليس در مصر و شريف مکه مى شوند و در يکى از اين مکاتبات -اکتبر  1915 -  کميسار عالى به شريف مکه اطلاع مى دهد، که  بريتانياى کبير حاضر ست، استقلال اعراب را به رسميت بشناسد و از آن حمايت کند ( 45)، اقدامى که در حقيقت خود چيزى جز تلاش براى جذب جهان اعراب به صف آرائى در مقابل امپراطورى عثمانى نيست. ׳

حلقه دوم: قرارداد محرمانه Sykes-Picot در ماه مارچ 1916، که بر اساس آن انگليس و فرانسه خاورميانه را بين خود تقسيم مى کنند ( 46) و روشن مى شود، که اظهار نظر کميسار عالى انگليس در مصر در جهت به رسميت شناختن استقلال اعراب حقيقتا و فقط جنبه صرف استفاده ابزارى از جهان اعراب بر عليه امپراطورى عثمانى داشته است و اگر هم بعد ها "استقلالى" در کارباشد، از مرز نيمه مستعمره بودن تجاوز نخواهد نکرد. ׳

حلقه سوم: مهاجرت يهوديان به فلسطين ( 47)

و سر انجام حلقه چهارم: اعلاميه بالفور
 

 در مورد عواقب دراز مدت و ماندنى عملکرد اين چهار حلقه در مجموع خود، بخصوص آنچه به تاثير آن بر روزگار تاريخى جهان اعراب از مقطع بر هم چيده شدن بساط امپراطورى عثمانى تا به امروز مربوط مى شود، به وفور تمام قلم زده شده است. با اين همه اشاره به نکته اى ضرورى بنظرمى رسد، که از تکرار ذکر آن نمى توان خسته شد:  اينطور که معلوم ست، برندگان بعدى جنگ اول در طى آن بيکار ننشسته اند و در مقياس وسيع دست  به تعيين سرنوشت ديگران زده اند. اين اولين بار نيست ( و آخرين بار هم نخواهد بود ) که باختر دست به تعيين سرنوشت ديگران مى زند. اين نوع تعيين سرنوشت براى ديگران، بدون کوچکترين مشارکت ديگران، نه اتفاق و نه عارضه گذراى سياسى، بلکه جان کلام ديد باخترـ محورى به عالم و يکى از بزرگترين اشکالات فنى و اساسى مدرنيته است. توکوويل در مورد اين ديد ( مثال او در اين رابطه مناسبات مهاجرين اروپائى با سياه پوستان و ساکنان بومى امريکا در قرن نوزدهم ست ) سئوال جالبى مطرح مى کند. مى پرسد، آيا وقتى آدم به وقايع عالم نگاه مى کند، اين درک به او دست نمى دهد، که رابطه اروپائى ها با آدم هاى "نژاد هاى" ديگرمانند رابطه انسان با حيوانات ست ( 48) .  

پيامد اين ديد در فلسطين، که بعد از شکست امپراطورى عثمانى در جنگ اول تحت کنترل انگليس قرار دارد، آشوبى تمام عيار ست، که به آن جنگ داخلى هم مى گويند، در سال هاى پايانى دهه دوم قرن بيستم بتدريج و کم کم در حال شکل گرفتن ست ، تا به مرور زمان، يعنى بعد از خاتمه جنگ دوم و پاى به حيات نهادن کشور اسرائيل وارد فاجعه ـ فاز( براى هردو طرف) تازه اى شود، که متاسفانه هنوز هم ادامه دارد و از مختصات او يکى اينست، که بنظر مى رسد، براى پايان دادن به اين فاجعه  فقط معجزه مى تواند کمک کند. در سال 1920 اما همه طرفين سهيم در اين آشوب تعارف و مقدمه چينى را به کنارى نهاده و بطور رسمى به جان هم افتاده اند. مفتى و طايفه او به نمايندگى از سوى ناسيوناليسم عربى از لحظه هاى اول اين درگيرى در صف مقدم آنند. کار بجائى مى کشد، که براى او در همين سال چاره اى به جز از فرار به سوريه نمى ماند. او را در غياب محاکمه و به ده سال زندان محکوم مى کنند، اما مدت کوتاهى بعد از آن در جريان يک عفو عمومى به او هم اجازه باز گشت مى دهند، تا سال 1921 فرا مى رسد، سالى که آبستن يکى از مهم ترين حوادث در زندگى مفتى ست، زيرا در اين سال برادر ناتنى او، کاميل الحسينى، که تا  آنزمان سمت مفتى اورشليم را بر عهده داشت، فوت مى کند و از اين رو بايد جانشينى براى او پيدا نمود ( 49). در ميان کانديداها نام محمد امين الحسينى هم بچشم مى خورد و او در پايان کارزار، بازى را، آنطورکه مى دانيم، خواهد برد. در بين اسامى اولين کسانى که براى او به اين خاطر پيام تبريک فرستاده اند، نام چرچيل هم بچشم مى خورد، که در اين زمان بعنوان "وزير مستعمرات" بريتانيا در  حين سفرى به خاورميانه در اورشليم بسر مى برد (50) .
 

دررابطه با اين انتخاب بايد قبل از هر چيز به سه نکته توجه کرد: ׳

اهميت و دامنه نفوذ مقام مفتى در زمان سيادت امپراطورى عثمانى بر فلسطين اولا محدود بود و شامل اورشليم و فلسطين بيشتر نمى شد. استانبول مرکز امپراطورى عثمانى قلمداد مى گشت و در رابطه با جهان اعراب بيروت نقش اول را بازى مى کرد ( 51). ׳

اين انتخاب دوما ميدان زور آزمائى طايفه اى ست، که در آن دو طايفه بزرگ و رقيب فلسطينى، الحسينى و نشاشيبى، مقابل هم قرار دارند. ׳

 سوما نتيجه اين انتخاب  در پايان چيزى بجز از محصول انتخاباتى مهندسى شده نيست، زيرا در اين انتخاب نه آراى علما و کارشناسان مذهبى، آنطور که در دوره حکومت امپراطورى عثمانى بر فلسطين مرسوم بود، بلکه اعمال نفوذ طايفه الحسينى، قبل از هر چيز اما دخالت مستقيم فرماندار وقت  فلسطين، هربرت ساموئل، در تعيين مفتى جديد نقش اصلى را بازى مى کنند (52) . سيمون ويزنتال درمورد علت اين مهندسى از سوى مقامات انگليسى ضرب المثل لاتين  Divide et impera، "تفرقه بيانداز و حکومت کن" را بکار مى برد (53)، امرى که با توجه به رقابت ميان دو طايفه بزرگ فلسطينى، که از آنها نام برديم، دور از ذهن نيست. ايجاد توازن قواى سياسى بين اين دوطايفه را هم مى توان از دلايل اين

دخالت ناميد، اگر در نظر بگيريم، که ازسال 1920 شهردار اورشليم  کسى ست، که تعلق خانواده اى او به طايفه "نشاشيبى" ست (54) .
 

انتخاب محمد امين الحسينى به عنوان مفتى اعظم اورشليم اما به معنى پايان روند صعود او نيست. حداقل دو اتفاق ديگر در پيش رويند، که او رابه يکى از قدرتمند ترين چهره هاى نه تنها مذهبى، بلکه سياسى فلسطين و جهان اسلام و اعراب تبديل مى کنند: اتفاق اول انتخاب او، بار ديگر با دخالت مستقيم فرماندار انگليس در فلسطين، در سال 1922 به سمت رياست موقت "شوراى عالى مسلمانان" در فلسطين ست ( 55). اتفاق دوم واگذارى رياست "کميته عالى عربى"، تشکل واحد شش حزب و دسته مهم سياسى فلسطينى، در سال 1936 به اوست ( 56) .

  در اين ميان جنگ داخلى کماکان در حال جريان ست و مفتى و طايفه او بعد از صعود مفتى در مرتبه مذهبى و سياسى رهبرى آن را به دست گرفته اند. همه تلاش هاى دولت بريتانيا براى مهار عواقب تعيين سرنوشت ديگران، ميانجى گرى و پايان دادن به اختلافات  و برقرارى نوعى ثبات سياسى و اجتماعى در فلسطين راه به جائى نمى برد و نا آرامى ها بين سال هاى 1936 و 1939 به اوج خود مى رسند. شروع دور جديد ناآرامى ها کم يا بيش فراخوان مفتى براى يک اعتصاب عمومى و سراسرى در فلسطين در سال 1936 ست ( 57). يک سال بعد، يعنى در سال   1937، بعد از رد طرح تقسيم فلسطين ( Peel-Kommission) ، شدت گرفتن ناآرامى ها، على الخصوص پس از قتل يکى از فرمانداران محلى انگليسى، دولت بريتانيا سرانجام به اين يقين مى رسد، که سياست مماشات با مفتى آينده نخواهد داشت، از اين رو "شوراى عالى مسلمانان" را منحل و دستور بازداشت مفتى را صادر مى کند ( 58). مفتى ابتدا در اورشليم به "حرم الشريف" پناه مى آورد ( 59)، در اکتبر همين سال به بيروت، دو سال بعد از آن به بغداد، و در سال 1941 به تهران مى گريزد و بعد از حمله متفقين به ايران به سفارت ژاپن در تهران پناه مى آورد. در تهران با کمک يکى از کارداران سفارت ايتاليا بنام Mellini به ترکيه مى گريزد و در دهم اکتبر همين سال راهى روم و از آنجا بعد از اقامت کوتاهى راهى برلين مى گردد ( 60).
 

5) عزيمت مفتى به رم و بعد از آن در 6 نوامبر 1941 به برلين تصادفى و از روى ناگزيرى محض نيست. در مقاله مربوط به محمد امين الحسينى در جلد " 10دايرة المعارف بزرگ اسلامى" که توسط "مرکز پژوهش هاى ايرانى و اسلامى" تهيه شده است، در مورد ماجراى اين عزيمت مى خوانيم" :امين پس از فرود به آنکارا آهنگ اروپا کرد، چون جهان عرب در آن زمان در اشغال يا حوزه نفوذ متفقين بود، امين اروپا راامن تر يافت...(61) ". در اين مقاله در مورد رابطه مفتى با آلمان آمده است" :چون امين به هنگام اقامت در عراق در حل مسائل جهان اسلام از بريتانيا به کلى نااميد شده بود، به فکر نزديکى بيشتر با آلمان و متحدان او افتاد(62) ". اينکه براى مفتى بعد از فرار او از عراق، ادامه اقامت در جهان عرب غير ممکن بود، صحت دارد، زيرا متفقين در سال 1941، قبل از هر چيز بخاطر نقش مفتى در ناآرامى هاى عراق، بعنوان مثال در رابطه با کودتاى آوريل 1941، که هدف آن ايجاد و تثبيت حکومتى طرفدار آلمان و ايتاليا در عراق بود (63)،  ونيز پس از اعلان رسمى جهاد از سوى او بر عليه بريتانيا، که در روز نهم ماه مه 1941 از راديو پخش شد ( 64)، سر به دنبال مفتى گذارده اند  و سايه او را با تير مى زنند. فرار او از ترکيه به ايتاليا اما سازمان داده شده است ( 65) و آنچه به رابطه او با رژيم نازى بر مى گردد، اين رابطه نه به زمان اقامت مفتى در بغداد،  و نه آنطور که در مقاله دايرةالمعارف درج شده است، اولين بار به سال ( 66) 1936، بلکه به سال 1933 بر مى گردد.
 

  اولين تماس مفتى با يک مقام رسمى دولت آلمان در ماه مارچ 1933 صورت مى گيرد. طرف صحبت او کسى بنام "وولف"،  سر کنسول آلمان در اورشليم ست ( 67). يکماه بعد از اين ديدار مفتى يکبار ديگر به ملاقات  سرکنسول آلمان مى رود. موضوع گفتگوى طرفين در اين ديدار مانند ديدار اول مهاجرت يهوديان به فلسطين ست ( 68). در 15 يولاى 1937، دو روز قبل از تصميم بازداشت او توسط فرماندارى انگليس در فلسطين، ملاقاتى با سرکنسول جديد آلمان در اورشليم، دوهله، انجام مى دهد و در مورد طرح تقسيم فلسطين  با او رايزنى مى کند. در ضمن به سرکنسول اطلاع مى دهد، که قصد دارد کسى را به برلين بفرستد ( 69). در دوم اکتبر همين سال آدولف آيشمن و رئيس او هربرت هاگن هنگام سفرشان به خاورميانه به حيفا مى رسند، اما ملاقاتى که گويا قرار ست با مفتى انجام دهند، ميسر نمى شود، زيرا دولت انگليس اولا از دادن ويزا به آنها براى ادامه سفر به فلسطين خودارى مى کند و دوما مفتى در اين زمان به "حرم الشريف" پناهنده شده است. آيشمن بعدا در گزارش خود از اين سفر، به مفتى، فرار او و اينکه بنظر مى رسد، فرار مفتى منجر به کاهش محبوبيت او شده است، اشاره مى کند ( 70). در نوامبر همين سال، بعد از فرار به لبنان، کسى را بنام دکتر سعيد امام از دمشق به برلين روانه مى سازد و از مقامات رژيم نازى تقاضاى کمک تجهيزاتى مى کند و در عوض آن قول مى دهد، در صورت بالا گرفتن اختلاف ها در اروپا براى نازى ها در  فلسطين و جهان اعراب دست به کار تبليغاتى شود ( 71). در يونى 1940 هنگام اقامتش در بغداد، وزيردادگسترى عراق را همراه نامه اى براى هيتلر به ملاقات سفير آلمان در ترکيه مى فرستد ( 72). در پايان همين سال منشى شخصى مفتى، عثمان کمال حداد، تحت نام مستعار "ماکس مولر" به برلين سفر مى کند و قبل از فرار مفتى در سال 1941 از عراق حداد در برلين  نامه اى از مفتى براى هيتلر تحويل مقامات آلمانى مى دهد ( 73).
 

تماس هاى منظم مفتى بارژيم موسولينى و نازى ها قبل از فرار او به اروپا دامنه اش البته بسيار وسيع تر از چند موردى ست، که ذکر آنها را آورديم. تکيه را در اين زمينه بايد بر سر بعد استراتژيک اين تماس ها از ديد مفتى و ساير خواص ناسيوناليسم عربى گذارد، که در جستجوى متحدى براى جنگ با بريتانيا و بيرون راندن يهوديان از فلسطين، متوجه رشد فاشيسم در اروپا و به قدرت رسيدن آن در ايتاليا و آلمان شده اند. اينطور که به نظر مى رسد، بطوردقيق در جريان تحولات سياسى اروپا در دهه سوم قرن بيستم قرار داشته اند و گويا به مرور زمان دستشان آمده است، که بلوک بندى سياسى اروپا از سال هاى ميانى دهه سوم قرن بيستم بوى جنگ مى دهد. مبناى تحليل سياسى آنها يک نوع شرط بندى ست، شرط بندى بر روى کسى، که برنده جنگى خواهد بود، که در پيش روست، زيرا يقين دارند، که در صورت اتحاد با فاشيسم، که على الخصوص بين سال هاى 1930 و1940 چيزى جلودار او نيست و پشت هر حريفى را به خاک ماليده است، مى توان از يک طرف براى اعراب استقلال فراهم آورد و از طرف ديگر حساب بريتانيا و يهودى ها را هم رسيد.
 

پراگماتيسم سياسى اما بر خلاف همه افسانه هاى رايج، که  بر اساس آنهاعزم مفتى به اتحاد با فاشيسم گويا ريشه خود را تنها و فقط در تلاش او براى استفاده از تنازع جهانى در جهت جامه عمل پوشاندن به اهداف سياسى جهان اعراب داشته است، همه کار نيست و به اين بعد، که نمى توان منکر آن شد، على الخصوص در زمان اقامت مفتى در آلمان، بدون شک به دليل تجارب نزديک و روزمره او با ايدئولوژى و پراکسيس ناسيونال سوسياليسم، بعد ديگرى اضافه مى شود، که مرزهاى پراگماتيسم سياسى محض را زيرپا مى گذارد. به اين بعد در ادامه نوشتار( هم از زبان خود مفتى ) خواهيم پرداخت. در اين ميان اما طرف ديگر، که رژيم نازى باشد، در ماه هاى پايانى سال 1941، زمانى که مفتى به ديدار پيشوا مى شتابد، سوداى ديگرى در سر دارد. چند ماه قبل از ديدار مفتى و پيشوا، حمله "بارباروسا" به شوروى شروع شده است و به اين دليل ظرفيت نظامى چندانى براى دخالت مستقيم در امور خاورميانه موجود نيست و اگر هم موجود باشد، کسى فعلا برنامه اى براى آن ندارد. با اين همه طرف مقابل مفتى بدش نمى آيد، که در مناطق تحت اشغال متفقين در خاورميانه کسى را داشته باشد، که براى او دست به آشوب  بزند و نقش ستون پنجم او را بازى کند و بنظر مى رسد تصميم خود را در اين زمينه، که اين نقش را به چه کسى واگذار کند، هم گرفته باشد. در روز هفتم ماه مارچ 1941 در برلين جلسه اى در محل وزارت امور خارجه رژيم نازى برگزار مى گردد. در اين جلسه سه نفر حضور دارند. برجسته ترين چهره در ميان اين جمع سه نفرى کسى ست بنام آدميرال ويلهلم کاناريس، که مسئوليت تشکيلات جاسوسى و ضد جاسوسى رژيم نازى بر دوش او قرار دارد. در اين جلسه برپائى عمليات خرابکارانه بر عليه متفقين در مصر، فلسطين، سوريه، اردن، لبنان ونيزعراق تصويب مى شود. سه روز بعد در جلسه ديگرى بين مسئولان سازمان جاسوسى و ضد جاسوسى رژيم نازى و وزارت امور خارجه آن تصميم بر اين نهاده مى شود، که شاهراه اصلى ورودى به جهان اعراب در رابطه با برپائى عمليات خرابکارانه بر عليه متفقين از طريق مفتى و منشى او، عثمان کمال حداد خواهد بود(74).

 

6) از گفتگوى بين مفتى و پيشوا در حين ديدار آنها در برلين پرتکلى هم بر جاى مانده است، که بر اساس آن هر دو نکته اى که به آن اشاره کرديم، يعنى هم مسئله استقلال اعراب و هم ايجاد يک ستون پنجم براى رژيم نازى، در اين ديداربه زبان آمده اند. 

شروع گفتگو، از آنجا که مفتى ميهمان ست، با او ست، که در ابتدا: ׳

"از پيشوا بخاطر افتخار بزرگى، که  نصيب مفتى نمود و او را به حضور پذيرفت، تشکر مى کند. فرصت را غنيمت مى شمرد، تا قدردانى خود را از پيشواى آلمان، که اعراب او را به تمامى ستايش  مى کنند، بخاطر لطفى، که او همواره در رابطه با جهان اعراب و بخصوص مسئله فلسطين نشان داده است، ابراز دارد(75) ".
 

در دنباله گفتگو صحبت را بدون درنگ قضيه  به "متحدان طبيعى" مى کشاند. مى گويد: ׳

 "اعراب از آنجا که دشمنان مشترکى با آلمان مانند انگليس، يهوديان و کمونيست ها دارند، متحد

 طبيعى آلمان به شمار مى آيند و به اين خاطر با تمام وجود آماده شرکت در جنگ هستند(76) ".

مى توان پرسيد، که دامنه اين آمادگى اما تا کجا مى رسد؟

"اين آمادگى نه تنها شامل عمليات بازدارنده مانند خرابکارى و بر پائى انقلابات در جهان اعراب ست، بلکه تشکيل واحد هاى جنگجوى عربى را هم در بر مى گيرد(77) ".

 

سئوال بعدى اينست، که واحد هاى جنگجو عربى را چگونه بايد تشکيل داد؟

 

"يک فراخوان مفتى در رابطه با کشور هاى عربى و در رابطه با زندانيان الجزايرى، تونسى و مراکشى در آلمان کافى ست، تا رقم زيادى از داوطلبان آماده پيکار شوند(78) ".
 

 اطمينان جهان اعراب اما در رابطه با شرط بندى او بر روى برنده از کجا آب مى خورد؟

"نه تنها به اين خاطر، چون آلمان ارتشى بزرگ، سربازانى شجاع و رهبرى نظامى نبوغ آسائى دارد(79) "،  بلکه، "چون باريتعالى هيچگاه پيروزى را نصيب ناحق نمى کند(80)". ׳

مفتى آنطور که انتظارش مى رفت، در لحظه اى مناسب پاى باريتعالى را هم به قضيه باز مى کند. ׳
 

هدف اعراب در اين نبرد اما چيست؟

"هدف اعراب در اين جنگ استقلال و يکپارچگى فلسطين و سوريه و عراق ست(81)".
  

پيشوا در اين ميان چه کاره است؟

"اعراب به پيشوا اعتماد کامل دارند و از دست او انتظار دريافت مرحم بر زخم هائى را مى کشند، که دشمنان آلمان به آنها وارد کرده اند(82). 

در شرايط فعلى اما، تا فرا رسيدن زمان مناسب براى ورود اعراب به غائله چه بايد کرد؟

"در شرايط فعلى مى تواند صدور بيانيه اى در رابطه با به رسميت شناختن استقلال اعراب تاثير تبليغاتى "(پروپاگاندا" در متن اصلى) مثبتى داشته باشد(83)".  

منظور از تاثير مثبت چيست؟

"اين بيانيه مى تواند اعراب را از حالت فلج گونه حاضر بيرون بياورد(84). ׳

و علاوه بر آن: ׳

"کار مفتى و سازمان هاى مخفى عرب را در لحظه شروع نبرد آسان کند(85)". 

و سرانجام پرسش آخر: فرمان نبرد را در لحظه شروع آن چه کسى صادر خواهد کرد؟

"مفتى تضمين مى کند، که اعراب با ديسيپلين و بردبارى منتظر لحظه مناسب خواهند بود و تنها بعد از رسيدن دستور از برلين دست به کار خواهند گشت(86)".

 

 نگارنده گان محترم مقاله مربوط به مفتى در "دايرةالمعارف بزرگ اسلامى"، مقاله اى که در آن واژه "صهيونيزم" حداقل هيجده بار بکار برده شده است، اما جستجو در آن براى يافتن واژه هائى مانند "فاشيسم"، "يهودى کشى" و "اردوگاه مرگ" بى فايده است و به نتيجه اى نمى رسد، در توصيف احوال قهرمانانه مفتى از قول خود  او مى گويند، که در "رگ هاى او خون مجاهدان جارى بود و نه خون عالمان (87)". بايد سئوال کرد، که اعطاى رتبه مجاهد، خواه مستقيم خواه غير مستقيم، به کسى که، باريتعالى را هم سمپاتيزان فاشيسم مى دانست، گذشته از همه اشکالات شرعى و فرعى ديگر، آيا آن نوع از تناقض منطقى نيست، که متفکران باختر به آن "Contradictio in adiecto" مى گفتند؟


پيشوا البته آدمى نيست، که از نظر سياسى نم پس دهد و مسلما زير بار صدوربيانيه مورد درخواست مفتى نمى رود، اما اين را مستقيم به او نمى گويد و بهتر مى بيند، سر او را با اراجيف جهانگيرانه خود، که در آنها اعراب هم، با هزار اما و اگر و انشاﺀالله، نقش کوچکى بازى مى کنند،  شيره بمالد. حتى در برابر خواهش مفتى در پايان ديدار، که حداقل چنين بيانه اى بطور محرمانه صادر شود، مى گويد که يک چنين بيانيه اى را در طى گفتگوى خود با او بطور شفاهى صادر کرده است. علت اصلى بى ميلى پيشوا در اين مورد در وهله اول، همانطور که قبلا اشاره کرديم، اينست، که سر او در جبهه شرق بشدت گرم ست و مجالى براى يک ماجراجوئى اضافى  نمى ماند. بيانيه مورد درخواست مفتى سه سال بعد از اين ديدار، در نوامبر 1944، صادر مى شود(88)، اما ديگر دير شده است و با آن هيچ کارى نمى توان کرد.


7)   بعد از اين ديدار مفتى و پيشوا هر کدام به راه خود مى روند تا تا به جنگ مشترکى بپردازند، که در پايان آن، يکبار ديگرآنرا خواهند باخت. پيشوا مدت کوتاهى قبل از پايان جنگ  تصميم به ترک داوطلبانه دنيا مى گيرد. مفتى اما  بعد از جنگ دستگير و به نيروهاى فرانسوى تحويل داده مى شود، به طرز مرموزى سر از مصر در مى آورد ودر سال 1974 در بيروت بطور غيرداوطلبانه دنيا را ترک مى کند.
 

مفتى در مدت اقامت خود در آلمان تا دستگيرى او بعد از جنگ ، از آنجا که "خون مجاهد در رگهاى او جاريست"، آرام نمى شنيد و دست به اقدامات و فعاليت هاى گوناگونى مى زند. ببينيم در مقاله مربوط به مفتى در "دايرةالمعارف بزرگ اسلامى" در اين مورد چه آمده است: 

"تلاشهاى گسترده مفتى فلسطين در اروپا بر 4 محور دور مى زند: سخرانيهاى راديوئى، هدايت عمليات جانبازانه در خاورميانه، بسيج مسلحانه مسلمانان اروپا و جنوب روسيه در صفى واحد و تشکيل گروهى عرب مسلح(89)". 

 

 منظور از هدايت "عمليات جانبازانه در خاورميانه" و "تشکيل گروهى عرب مسلح"، با توجه به محتواى گفتگوى مفتى و پيشوا، که به آن پيش از اين اشاره کوتاهى نموديم، در واقع امر چيزى به جز از هدايت ستون پنجم رژيم نازى نمى تواند باشد، که پيشنهاد آنرا مفتى، از آنجا که خود را قيم جهان اعراب مى داند، در حين گفتگو به پيشوا داده است.

 

 در رابطه با آنچه که به" بسيج مسلمانان روسيه" بر مى گردد، مى توان بعنوان مثال از مشهورترين نمونه اين بسيج، يعنى "عمليات محمد" نام  برد، که هدف آن جذب مسلمانان شوروى در جنگ دوم بسوى رژيم نازى بود(90). براى هماهنگى نهائى اين پروژه با مفتى، ديدارى بين مفتى و آدميرال ويلهلم کاناريس (رئيس سازمان امنيت و ضد جاسوسى رژيم نازى) دريولاى 1942 در برلين صورت مى گيرد(91)، که در طى آن مفتى و کاناريس بر سر اعزام مامورين مسلمان به توافق مى رسند و مفتى قول مى دهد، روحانيونى هم در اختيار قرار دهد، که در طى عمليات با روحانيون مسلمان شوروى همکارى کنند(92). در ماه آگوست 1942 اولين گروه اين مامورين مسلمان در هفتاد کيلومترى گروسنى دست بکار مى شود(93)، اما در تلاش خود اما، از آنجا که روحانيون قفقاز در اعلاميه هائى اين اقدام را محکوم و از مفتى با نام"جاسوس گشتاپو" ياد کرده اند، به نتيجه اى نمى رسد(94).

 

عبارت "بسيج مسلمانان اروپا" اما عبارتى عمومى ست. براى مشخص تر شدن اين عبارت يادآورى  از هنگ سيزدهم اس اس "هندشار"(95) کمک مى کند، که از داوطلبان مسلمان بوسنى تشکيل مى شد و تشکيل و سازماندهى آن يکى از نمونه هاى بارز و بزرگ همکارى نزديک بين هيملر و مفتى ست (96). بر روى عکس هاى بر جا مانده از سربازان اين لشکر مى توان علامت و نشانه (Logo) اس اس، يعنى "جمجمه مرده" را روى کلاه هاى نظامى آنان بطور واضح ديد. از اين لشکر همچنين عکس هائى بر جا مانده اند، که مفتى را به هنگام ديدن سان از آن نشان مى دهند. چيزى که هنگام مشاهده اين عکس ها بيش از همه جلب توجه مى کند، سلام نظامى مفتى، يعنى حالت دست راست اوست. هدف از ايجاد

اين لشکر، که ماجراى  آن مى تواند خود به تنهائى مضمون نوشتارى مستقل باشد، ايجاد نوعى کمک مضاعف نظامى در بالکان بر عليه متفقين و متحد آنها، تيتو، براى رژيم نازى بود. 

 

داوطلبان بوسنى هنگ "هندشار"

 

مفتى در حين سان ديدن از داوطلبان بوسنى

 

سربازان هنگ "هندشار" در حين نماز جماعت

 

آنچه اما در مقاله مربوط به مفتى در "دايرةالمعارف اسلامى" در اين رابطه از قلم افتاده است، ابراز آمادگى مفتى براى بسيج مسلمانان جنوب شرقى آسيا به نفع متحد بزرگ رژيم نازى در جنگ دوم، يعنى ژاپن ست. در نامه اى به وزير امور خارجه ژاپن در تاريخ 22 ماه مه سال 1944 مى نويسد" :وظيفه هر مسلمان همکارى با ژاپن ست" و ادامه مى دهد، که حاضر ست، نماينده اى به ژاپن در جهت تدارک آنچه او به آن "ارتش آزاديبخش اسلامى" مى گويد، روانه کند (97). ׳

 

  در مورد" سخنرانيهاى راديوئى" مفتى،  قضيه در حقيقت چيزديگرى به جز از پروپاگاندا براى رژيم نازى نيست. از ميان اسناد و مدارکى، که از مفتى در زمان اقامت او در آلمان بر جا و به زبان آلمانى ترجمه شده اند، چند نمونه مى آوريم: 

اعلاميه راديوئى، :03.07.1942

"پيروزى هاى خارق العاده نيروهاى آلمان و ايتاليا در شمال آفريقا، در تمام مشرق زمين، على الخصوص در نزد خلق هاى عراب، شعف بزرگى را رقم زده اند. اين فتوحات ستايش تمامى اعراب  را براى فلد مارشال رومل، استراژى نبوغ آميز او و دلاورى سربازان متحدين افزايش داده اند...(98)".

نطق راديوئى، :11.11.1942

"ما اعراب که بايد با انگليس با شدت مقابله و با او تصفيه حساب کنيم، مى توانيم در نبرد بر عليه دشمن مشترک تنها به صف متحدين و نيروهاى آن بپيونديم...(99)".

نطق راديوئى خطاب به مسلمانان شمال آفريقا، 26.11.1942/:25

"اطمينان دارم که برادران ما در شمال آفريقا هر گونه همکارى با متفقين را رد مى کنند...(100)". 

فراخوان براى سربازان عرب واحد هاى متفقين،  (23.1.1945چند ماه قبل از پايان جنگ دوم):

"متفقين، که در جبهه آنها مى جنگيد و بخاطراهداف آنها خون خود را مى ريزيد، دشمنان شما هستند...(101).

 

پيام براى سربازان ترکمنستانى واحد هاى اس اس (تاريخ پيام مشخص نيست):

 "هدف آلمان، کشورى که بر عليه دشمنان مشترک ما مى جنگد، ايجاد آينده اى مطمئن و سعادت بار براى جهان اسلام ست. از اين روهيچ شکى وجود ندارد، که مسلمانان صادق، خير و صلاح خود را در پيوستن به آلمان مى بينند، زيرا نجاتشان و پيروزى آنها در آينده، در گرو پيروزى آلمان ست(102)". ׳

 

از محور هاى ديگر فعاليت مفتى، حداقل دردو مورد کاملا مشخص، تلاش او براى دخالت مستقيم در تعيين سرنوشت يهوديانى ست، که در جنگ دوم به محاصره رژيم نازى در آمده اند.
 

مورد اول نامه مفتى به وزير امور خارجه بلغارستان در تاريخ 06.05.1943 ست: ׳

"عاليجناب

... 

مدت کوتاهى پيش توانستيم از سخنان وزير مستعمرات بريتانيا، اوليور استانلى، در مجلس عوام اين کشور اطلاع يابيم، که بر اساس آن مذاکراتى با دولت بلغارستان به منظور مهاجرت چهار هزار کودک يهودى و پانصد بزرگ سال همراه آنها انجام گرفته و اينان بعد از اتمام تهيه مقدمات عازم سفر به فلسطين مى شوند...آنچه به ما مربوط مى شود، فکر نمى کنيم، که مهاجرت يهوديان اين مسئله را حل خواهد کرد. يهوديان، وقتى که مهاجرت کردند، مى توانند با آدم هاى هم نژاد خود در ساير نقاط دنيا مرتبط شوند و به کشورى که آنرا ترک کرده اند، صدمات بيشترى از آنچه تا به امروز به آن وارد کرده اند، وارد کنند،...(103)".

 

مورد دوم گزارش ديتر ويس ليسنى (Dieter Wisliceny)، مشاور دولت اسلوواکى در جنگ دوم درامور يهوديان ست. ماجرا بر سر مهاجرت کودکان يهودى از اسلوواکى، لهستان و مجارستان به فلسطين در ازاى آزادى تعدادى از شهروندان غير نظامى آلمان ست، که در بازداشت متفقين بسر مى برند. صليب سرخ اجراى اين مبادله را به عهده گرفته است. ويس ليسنى مى گويد" :در اين حيض و بيض آيشمن مرابه برلين فراخواند و برايم توضيح داد، که مفتى اعظم از طريق منابع خبرى خود در فلسطين از قضيه بو برده و به اين خاطر نزد هيملر به شدت اعتراض کرده و استدلال او اين بوده است، که اين بچه هاى يهودى هم روزى بزرگ مى شوند و باعث تقويت قدرت يهوديان در فلسطين خواهند شد. آيشمن ادامه داد، هيملر بعد از اعتراض مفتى مهاجرت بچه هاى يهودى را ممنوع و دستورى صادر کرده است، که بر اساس آن حتى يک يهودى هم اجازه خروج از مناطق تحت تصرف آلمان و مهاجرت به فلسطين را ندارد(104)". 

اينطور که معلوم ست، مفتى براى کودکان يهودى در اوج دوران يهودى کشى بين دو امکان، مهاجرت به فلسطين يا اعزام به آشويتس، سوبى بور و يا اردوگاه هاى مرگ ديگر، امکان دوم را انتخاب کرده است.
 

8) علت اين دخالت به تغيير ماهيتى و کيفى نگاه او به "مسئله" يهوديان بر مى گردد ويکى از برجسته ترين بيان هاى آن بعد ديگرى ست (قبلا به آن اشاره کرديم)، که در زمان اقامت مفتى در آلمان به بعد پراگماتيستى اتحاد او با رژيم نازى اضافه مى شود، زيرا يهوديان به مرور زمان براى مفتى، که مانند رژيم نازى سوداى ديگرى بجز خلاص شدن از شر آنان ندارد، ديگر قومى اهل کتاب به حساب نمى آيند، بلکه همانند تعريف ايدئولوژى ناسيونال سوسياليسم از آنها معرف يک نژاد ند، نژادى زيرک و خطرناک، که جهان بدون اينکه کسى بداند به ساز ترفند آنها مى رقصد و از اينرو، از آنجا که همه مصيبت هاى عالم مستقيم يا مستقيم زير سر آنهاست، لازمه "سعادت بشرى" نابودى آنهاست. مفتى در مدت اقامت خود در آلمان، قبل از همه به دليل نزديکى او با هيملر و اس اس، متوجه مى شود، که در اروپا کسانى هستند، که در زمينه خلاص شدن از دست يهوديان "ايده هاى تازه اى" دارند و در اين رابطه به "پيشرفت هاى" بزرگى دست پيدا کرده اند، که مى توان در ارتباط با"حل ريشه اى" معضل مشترک از آنها استفاده کرد.

 

اين ديد مشترک در رابطه با حل معضل مشترک تنها در مورد يهوديان خلاصه نميشود، بلکه مفتى در آلمان بتدريج به اين يقين مى رسد، که خويشاوندى ميان ديد او و ديد ايدئووژى رژيم نازى در رابطه با يهوديان گويا بنياد عميق ترى دارد و اساسا به به شباهت هاى محتوائى بين اسلام و ايدئولوژى رژيم نازى يعنى ناسيونال سوسياليسم بر مى گرد. در يکى از زننده ترين سخنرانى هاى خود در سال (04.10.1944) 1944 در برابر روحانيون "هنگ سيزدهم اس اس " (متشکل از داوطلبان مسلمان بوسنى) از هفت وجه مشترک بين اسلام و ناسيونال سوسياليسم نام مى برد. در پايان همين نطق ست که از عبارت "دشمن دشمن تو، دوست توست" استفاده مى کند، که نگارندگان مقاله مربوط به مفتى در "دايرةالمعارف بزرگ اسلامى" از آن بعنوان اصل و پرنسيپ پراگماتيستى اتحاد او با نازى ها ياد کرده اند، که او گويا از روى ناگزيرى سياسى به آن تن در داده است(105). در اين ميان  محتواى نطق اما به هيچ وجه تلاش براى استدلال در رابطه با پراگماتيسم سياسى نيست، بلکه مفتى در مورد اين نطق همان برنامه اى را دارد، که به آن اشاره کرديم.

در ميان هفت شباهت و وجه مشترکى، که به عقيده او گويا بين اسلام و ناسيونال سوسياليسم موجودند، چهار شباهت، شباهت هاى شماره 1، 2، 3 و 6، حرف اول را مى زنند. ببينم اين شباهت ها کدامند و شرح آنها را از زبان خود او بشنويم:
 

1) توحيد ـ يگانه بودن رهبرى

شباهت اول مورد نظر مفتى اختصاص به نقش اصلى بنام "رهبر و رهبريت" دارد. مى گويد" :اين خليفه است، که بعنوان رهبر اين حق را در اختيار دارد، به امور ذهنى، سياسى، نظامى و اجتمائى مسلمانان نظم و ترتيب دهد. او تنها منبع و مرجع مسئول به شمار مى رود و و ظيفه هر مسلمان اطاعت از اوست. رهبر گرچه بايد در همه موارد دست به مشورت زند، ليکن بعنوان تنها منبع مسئول نه به فکر و عقيده ديگران، و نه به اکثريت آراﺀ وابسته است. ناسيونال سوسياليم هم بر روى اصل رهبريت بنا شده است و هدف او تمرکز همه مولفه هاى قدرت در دست رهبر ست(106)". ׳

اين نوع وفادارى بى چون و چرا به مفهومى بنام "رهبر"، که بر اساس آن نياز به کسى ست، که بعنوان تنها قدر قدرت دست به تعيين همه امور سرنوشت آدم ها بزند وهمگان مجبور به اطاعت از او باشند، يکى از عناصر رايج بنيادى در جبنش ها و سيستم هاى توتاليترست و در سنت اسلاميسم معاصر هم به حيات کابوس وار خود ادامه مى دهد. نمونه بى نياز از توصيف آن اصل ولايت فقيه ست. 

 

   2) اسلام بمثابه قدرتى نظم دهنده

براى روش شدن نيت مفتى در رابطه با شباهت دوم بايد به آن مثال تاريخى رجوع نمود، که مفتى خود از آن ياد مى کند: ׳

    "اسلام موفق شد، قبايل پراکنده اعراب را، که به جنگ با يکديگر مشغول بودند، در حول محور يک ملت واحد گرد آورد، که دست به تشکيل ايجاد کشورى نمونه زد...همه نيايش هاى مختلف اسلام در خدمت پرورش و تربيت انسان ها به نظم، فرمانبردارى و ديسيپلين قرار دارند. نماز بعنوان مثال بهترين تمرين در اين رابطه ست...نماز و اقامه آن در نفس خود در خدمت آنند، تا به پرورش شم فرمانبردارى و انظباط بپردازند. اين درست است، اگر بخواهيم از نماز بعنوان يک نمايش نظامى روزانه در برابر خداوند ياد کنيم(107) ". 

 شباهت دوم داراى وضوح بلاواسطه شباهت نخست نيست و از اينرو شرحى کوتاه را ايجاب مى کند. نيت مفتى در اين رابطه بدون ترديد، به لحاظ تجارب روزمره او در مدت اقامتش در آلمان، اشاره به يکى از ويژه گى هاى اساسى ايدئولوژى هاى توتاليتر در ايجاد کلکتيو هاى اجتماعى و سياسى يک دست ست، که زمينه يک دست بودن آنها را وهمى همه گير دامن مى زند، قابل مقايسه با وهم شخصيت هاى يونسکو در "کرگدن ها". در اين نوع کلکتيو ها طبيعى ست که جائى براى ابراز فرديت وجود ندارد. بايد دست به محو آن زد، تا بتوان با تمام قوا در کلکتيو و رهبر آن ذوب شد، امرى که از دريچه نگاه مفتى گويا نماز هم در به تحقق رساندن آن کمک مى کند. در گفتمان اسلاميسم معاصر مفهوم  "امت " هم، در کنار  دگرديسى توتاليتر انبوه بيشمارى از مفاهيم تئولوژيک ديگر، دستخوش يک دگرگونى همه جانبه مى شود و به چيزى تبديل مى گردد، که جامعه شناسى انديشه توتاليتر به آن "توده" مى گويد. کلکتيو ايده ال و رويائى انديشه فاشيستى يک کلکتيو "توده اى" ست، که مى توان آنرا با هرمى مقايسه نمود: در نوک اين هرم رهبر ايستاده است و بدنه آن را توده يک دست، مطيع و گوش به فرمان رهبر تشکيل مى دهد، که براى تحقق گوش به فرمان بودن خود رد پاى هر نوع فرديت را در خود محو نموده است.
 

  3)  نبرد

در مورد شباهت سوم مى گويد: ׳

"نبرد يکى از احکام و فرايض اصلى اسلام ست. هر مسلمانى به نبرد بعنوان تاج سر اعمال خود در راه عقيده اش مى نگرد. سوره هاى بيشمارى در قران مسلمانان را به قربانى نمودن دارائى و خون خود در اين راه فرا مى خوانند...سوره ها و روايات در اسلام حکايت از روح نبردجويانه او دارند و دست به ترغيب نبرد تا پيروزى نهائى مى زنند(108)". ׳

 نگاه مفتى به مفهوم "نبرد" و شباهتى که او در اين رابطه بين اسلام و ناسيونال سوسياليسم مى بيند، نشان مى دهد، که ايدئولوژى رژيم نازى چه تاثير عميقى بر او بر جاى گذارده بود. مفهومى بنام مفهوم "نبرد" در ايدئولوژى ناسيونال سوسياليسم مفهومى تصادفى نيست، بلکه اين ايدئولوژى اين مفهوم را آنچنان درونى کرده است، که نگاه او به عالم بدون اين مفهوم اساسا امکان پذير نيست. شجره اين مفهوم در ساختار ايدئولوژى نازى به تبديل نمودن تاريخ به طبيعت در اين ايدئولوژى برمى گردد. اگر فرض را بر طبيعت گونه بودن تاريخ بگذاريم، نمى توانيم براى آن موتور محرکه اى ديگرى بجز از تنازع بقاﺀ، که در آن رابطه "نژاد ها" با يکديگر نبردى دائمى بر عليه يکديگرست و پيروزى در اين نبرد بيمه عمر ادامه حيات خواهد بود، قائل شويم. دامنه برد اين فرض اما مادامى که کلکتيو اجتماعى يک پارچه اين نوع نگاه سوسيال داروينيستى به تاريخ را درونى نکرده باشد  و به اين نتيجه نرسيده باشد، که پيش پاى او گزينه ديگرى به جز از نبرد نيست، بسيار محدود خواهد بود. از تردستى هاى رديف اول ناسيونال سوسياليسم يکى هم موفقيت چشمگير او در تبديل اين نگاه به يک اپيدمى توده اى و همه جانبه بود. ׳

 از اين بعد پايه اى اما که بگذريم، نبايد فراموش کرد، که اين سخنرانى در ماه هاى پايانى سال 1944 ايراد شده است، مقطعى که در آن بنظر مى رسد، که شيرازه ماشين نظامى پيشوا در حال از هم پاشيدن ست و اين خطر وجود دارد، که شيرازه ايدئولوژيک کلکتيو يک پارچه هم دچار سرنوشت مشابه اى گردد. از اين رو در اين مقطع دست اندرکاران غائله ضرورى مى بينند، همه را يکبار ديگر ياد بيعتشان بياندازند و از آنها سوگند نبرد تا نفس آخر را بگيرند، امرى که در کارزار تبليغاتى رژيم نازى در اين برهه اساسى ترين نقش را بازى مى کند. ׳

 رد پاى هر دو بعدى را، که در بالا به آن اشاره نموديم، مى توان در ساختار ناراتيو گفتمان جمهورى اسلامى در حين جنگ ايران و عراق مشاهده نمود. در اين رابطه جمهورى اسلامى براى هر دو بعد مورد نظر با موفقيتى دور از انتظار مفاهيم قرينه اى عرضه نمود، که شايد نه در نگاه اول، بلکه در نگاه هاى بعدى سرشت قرينه بودن خود را بدون چون و چرا بروز مى دهند.
 

4) موضع در برابر يهوديان

  "در مبارزه بر عليه يهوديان اسلام و ناسيونال سوسياليسم خيلى بهم نزديک مى شوند. تقريبا يک سوم قرآن اختصاص به مسئله يهوديان دارد. قرآن همه مسلمانان را فرا مى خواند، در برابر يهوديان محتاط باشند و هر جا که به آنها بر مى خورند، به مبارزه با آنان بپردازند...همه تلاش هاى پيغمبر براى به سر عقل آوردن يهوديان بدون نتيجه ماند، طوريکه در پايان خود را ناگزير ديد، يهوديان را از بين ببرد و از عربستان بيرون کند(109)". 

  شباهت شماره ششم نيازى به تفسير ندارد. اينطور که مى بينيم، سعى مفتى در دخالت در تعيين سرنوشت يهوديان، بعنوان مثال در نامه او به وزير امور خارجه بلغارستان، که پيش از اين ذکر آنرا آورديم، تصادفى نيست، با پراگماتيسم سياسى هيچ ارتباطى ندارد و از جاى ديگرى آب مى خورد. 

 

   سه شباهت ديگر مد نظر او را مى توان از چهار شباهتى، که شرح آنها آمد، مشتق نمود، بعنوان مثال شباهت شماره پنجم، که اختصاص به خانواده و نقش زنان دارد و در حين توضيح اين شباهت مفتى از جمله ابلهانه "بهشت زير پاى مادران ست" استفاده مى کند.. جان کلام مفتى در مورد اين شباهت، همخوانى او با ديدگاه ايده ئولوژى هاى توتاليتر در مورد نقش زن ست. از آنجا هر ايدئولوژى توتاليتر، فراى مرزهاى متفاوت جغرافيائى و فرهنگى، به پدرسالارى مضمن مبتلاست، نگاه او به زن مانند نگاه به يک ماشين توليد بيولوژيک ست، که در مورد آن، يعنى در مورد پيکر زن، اين جامعه ست، که تصميم مى گيرد.
 

9) در مقدمه نوشتاراز تبار شناسى گفتيم،  بر پيچيده گى ديالکتيک آن تاکيد نموديم و فرض را بر آن نهاديم، که ارائه "نمونه مثالى" مد نظر ماکس وبر مى تواند به يارى تبارشناسى کاست روحانيون اسلامى بشتابد و از دشوارى آن بکاهد. مفتى اعظم اورشليم با شباهت هائى که بين قرائت خود از اسلام و ناسيونال سوسياليسم مى ديد، سهم خود را در استخراج "نمونه مثالى" مورد نظر ايفاﺀ نمود. بايد ديد که هرمنيوتيک قرائت کاست روحانيون و فقهاى جمهورى اسلامى از اسلام بعنوان مثال چه شباهت هاى ديگرى را بر شباهت هاى بر شمرده اضافه خواهد نمود. قدم نخست اين تبار شناسى، که عليرغم سيادت بيش از سى و چند ساله اين کاست هنوز بطور سيستيماتيک به آن پرداخته نشده است و از اينرو متاسفانه دچار پراکنده گوئى ست، مى تواند پرداخت به زبانى باشد، که اين کاست به آن سخن مى گويد. شايد بايد در ابتدا ديد، که واژه هائى مانند "شهيد"، "مقام معظم رهبرى"، "پاسدار"، "نظام"، "فتنه"، "مرگ بر امريکا"، "منافق"، "گروهک" و خيل انبوه ديگرى از واژه هاى اين چنينى چه رازهاى نهفته اى را در خود پنهان نموده اند. يقين پايه اى فلسفه معاصر باختر بر يگانه بودن هويت انديشه و زبان قرار دارد. اين فلسفه (حداقل) نيم قرن پيش از وهم چند هزار ساله فلسفه کلاسيک مبنى بر تقدم انديشه بر زبان و اين گمان ساده لوحانه، که گويا زبان تنها نقش انتقال انديشه را بر عهده دارد، خداحافظى نمود و شعار خود را بر يگانه بودن آنها قرار دارد. فراموش نکنيم که يکى از بهترين و درخشان ترين  تحليل هاى ارائه شده در مورد ناسيونال سوسياليم کتابى ست با عنوان لاتين "Lingua Tertii Imperii"، "زبان رايش سوم(110)".

تبارشناسى و نقش"نمونه  مثالى"

 

 
منابع
 
:
 
Mallmann, K-M, Güppers, M.; „Halnmond und Hakenkreuz. (1
 
Das Dritte Reich, die Araber und Palästina“ Darmsatdt 2006
 
صفحه
 
106
 
Elpeleg, Z.; „The Grand Mufti Haj Amin Al-Hussaini, Founder (2
 
of the Palestinian National Movement“ New York 2007
 
صفحه
 
65
 
3)
 
همانجا صفحه 65
 
4)
 
منبع شماره 1 صفحه 105
 
5)
 
همانجا صفحه 106
 
6)
 
همانجا صفحه 118
 
7)
 
همانجا صفحه 119
 
Herf, J., „Hitlers Dschiad – Nationalsozialistische Rundunkpropaganda (8
 
für Nordafrika und den Nahen Osten“, in: Viertelzeitschrift für die Zeitgeschichte“
 
Oldenburg 2010
 
،58 Jahrgang
 
صفحه
 
284
 
9)
 
همانجا صفحه 285
 
10 )"
 
خاطرات حسن البنا" جلال الدین فارسى، تهران، نشر برهان، 1365
 
Horkheimer, M.; „Die Juden und Europa“, in: GS Bd.4, F am Main 1988 (11
 
صفحه
 
309 308
 
Hobsbawm, E.; „Das Zeitalter der Extreme – Weltgeschichte des 20. Jahrhunderts“ (12
 
München 1998
 
صفحه
 
124
 
13 )
 
همانجا صفحه 124
 
Hitler, A.; „Monologe im Führerhauptquartier – Die Aufzeichnungen Heinrich Heims“ (14
 
Hamburg 1980
 
صفحه
 
41
 
15 )
 
همانجا صفحه 150
 
16 )
 
همانجا صفحه 370
 
Webb, J.; „Das Zeitalter des Irationalen“, Wiesbaden 2008 (17
 
صفحات
 
358 351
 
Greiner, J.; „Das Ende des Hitler-Mythos“, Zürich-Leipzig-Wien 1947 (18
 
صفحه
 
90
 
19 )
 
همانجا صفحه 91
 
20 )
 
همانجا صفحه 86
 
Weinberg, L. g.; „Hitlers zweites Buch – Ein Dokument aus dem Jahr 1928“ (21
 
Stuttgart 1961
 
صفحه
 
21
 
22 )
 
در رابطه با مفهوم "مذهب سیاسى" نگاه کنید به:
 
Voegelin, E.; „Politische Religionen“, München 2007
 
Adorno. Th.W.; „Negative Dialektik“, in: GS 6, F am Main 1996 (23
 
صفحه
 
292 291
 
Celan, P.; „Todesfuge“, in: Ausgewählte Gedichte, F am Main 1996 (24
 
صفحه
 
18
 
Frieländer, S.; „Das Dritte Reich und die Juden“, München 2008 (25
 
صفحه
 
80
 
26 )
 
همانجا صفحه 80
 
27 )
 
همانجا صفحه 80
 
28 )
 
همانجا صفحه 304
 
29 )
 
همانجا صفحه 308
 
Nolte, E.; „Der Faschismus in seiner Epoche“, München – Zürich 1979 (30
 
صفحه
 
393
 
Haffner, S., „Anmerhungen zu Hitler“, München 1978 (31
 
صفحه
 
62
 
Bracher/Schulz/Sauer.; (32
 
„Die nationalsozialistische Machtergreifung – Die Mobilmachung der Gewalt“
 
Frankfurt/Berlin/Wien 1974
 
فصل
 
3
 
Agamben, G.; „Ausnahmezustand“, F am Main 2004 (33
 
صفحه
 
8
 
Sofsky, W.; „Die Ordnung des Terrors: Das Konzentrationslager“ (34
 
F am Main 2004
 
صفحه
 
41
 
35 )
 
همانجا صفحه 8
 
Butler, J.; „Unbegrenzte Haft“, in: „Gefährdetes Leben“, F am Main 2012 (36
 
37 )
 
همانجا صفحه 83
 
38 )
 
همانجا صفحه 88
 
39 )
 
همانجا صفحه 88
 
40 )
 
همانجا صفحه 83
 
Arendt, H.; „Imperialismus“, in: „Elemente und Ursprünge totaler Herrschaft“ (41
 
München 1993
 
صفحه
 
221
 
42 )
 
همانجا صفحه 222
 
Gensicke, K.; “Der Mufti von Jerusalem und die Nationalsozialisten(43
 
Eine politische Biographie Amin el-Husseinis“, Darmstadt 2007
 
صفحه
 
18
 
44 )
 
همانجا صفحه 17
 
Johansen, M.; „Der Nahostkonflikt“, Wiesbaden 2011 (45
 
صفحه
 
17
 
Schliwski, C.; „Geschichte des Staates Israel“, Stuttgart 2012 (46
 
صفحه
 
33
 
47 )
 
بى شک باید در این رابطه به نقش "صهیونیزم"، که تنها و فقط شکلى ست، که ناسیونالیسم یهودى در
 
آن ظاهر مى شود، و نه آن هیولا و اژدهاى آدمخوار و جهان گیر، که جمهورى اسلامى و همپالگى هاى او
 
از آن ساخته اند و از آن بعنوان چک سفید توجیه هر نوع یهودى ستیزى و ماجراجوئى در زمینه سیاست
 
خارجى استفاده مى کنند، هم پرداخت
 
. صهیونیزم مانند همه اشکال دیگر بروزناسیونالیسم گفتمانى
 
ایدئولوژیک، بدوى و عقب مانده است و مانند همه اشکال دیگر بروز ناسیونالیسم، اشکالات فنى و بنیادى
 
ویژه خود را دارد، که پرداخت به آنها مجالى جداگانه مى طلبد
 
. در این رابطه نگاه کنید به مقاله مورخ
 
یهودى مذهب یاکوب کاتز
 
:
 
Katz, J.; „Messianismus und Zionismus“, in: „Zwischen Messianismus und Zionismus
 
Zur jüdischen Sozialgeschichte“, F am Main 1993
 
صفحات
 
36 21
 
de Tocqueville, A.; „Über die Demokratie in Amerika“, München 1984 (48
 
صفحه
 
367
 
Wiesenthal, S.; „Großmufti – Großagent der Achse“, Salzburg/Wien 1947 (49
 
صفحه
 
7
 
50 )
 
همانجا صفحه 7
 
51 )
 
منبع شماره 43 صفحه 17
 
52 )
 
همانجا صفحه 20
 
53 )
 
منبع شماره 49 صفحه 7
 
54 )
 
منبع شماره 43 صفحه 20
 
55 )
 
همانجا صفحه 21
 
56 )
 
همانجا صفحه 24
 
Küntzel, M.; „Djihad und Judenhaß“, Freiburg 2003" (57
 
صفحه
 
43
 
58 )
 
منبع شماره 43 صفحه 25
 
59 )
 
همانجا صفحه 25
 
60 )
 
منبع شماره 1 صفحه 105
 
http://www.cgie.org.ir/fa/publication/entryview/4780 (61
 
صفحه
 
286
 
62 )
 
همانجا صفحه 286
 
63 )
 
منبع شماره 43 صفحه 48
 
64 )
 
همانجا صفحه 49
 
65 )
 
منبع شماره 1 صفحه 105
 
66 )
 
منبع شماره 61 صفحه 285
 
67 )
 
منبع شماره 43 صفحه 30
 
68 )
 
همانجا صفحه 30
 
69 )
 
همانجا صفحه 31
 
7
 
گزارش آیشمن را مى توانید پیدا کنید در: (70
 
Brentjes, B.; „Geheimoperation Ost“, Berlin 2001
 
صفحات
 
78 21
 
در رابطه بااشاره به مفتى صفحه
 
49
 
71 )
 
منبع شماره 43 صفحه 37
 
72 )
 
همانجا صفحه 41
 
73 )
 
همانجا صفحات 44 42
 
Bernwald, Z.; „Muslime in der Waffen-SS“, Graz 2012, S.91-94(74
 
„Aus der Aufzeichnung des Gesandten Schmidt über die Unterredung zwischen (75
 
Adolf Hitler und dem Großmufti von Jerusalem Hadji Mohammef el Hussein am
 
28. November 1941“
 
In: Jacobsen, H-A.; „Der Weg zur Teilung der Welt“, Koblenz/Bonn 1977
 
صفحه
 
129
 
76 )
 
همانجا صفحه 129
 
77 )
 
همانجا صفحه 129
 
78 )

 

همانجا

 

منبع:پژواک ایران