PEZHVAKEIRAN.COM گل‌های سرخ ملامین
 

گل‌های سرخ ملامین
بهروز علی‌یاری

شاسی  مشکی  فشرده  میشود و پرس با صدای بلندی بالا میرود.  شیلنگ باد  را بر میدارد و سطح قالب و  اطراف آن را با فشار باد تمیز  میکند. سپس  آن را  به  کناری  میگذارد و چهارپایهی گردان بدون پشتی را در مقابل پرس جابجا میکند، با کف دست بر روی ابر  ضخیمی که  با چند دستمال، محکم  بر  نشیمنگاه چهارپایه گره خورده ضربهای میزند و رویش مینشیند. نگاهی به ساعت میاندازد، هفت و ده دقیقهی شب است. با دو دست سر را در میان دستانش میفشارد تا از شروع سردردی که بتدریج با نشانههای تیر کشیدن از شقیقهها نمایان میشود جلوگیری کند. کاری عبث!

همیشه میگرن با دردی اینچنین به او هشدار میدهد و او در ابتدا سرش را در میان دستانش میگیرد، بعد در طول شب بالای ابروان را با دو انگشت هر دو دست میفشارد، سپس با مشت به آرامی بر مغزش ضربه میزند اما درد کمکم میآید و با تکضربههای پشت پلک شروع میشود و در طول شب بر همه چیز مسلط میگردد. تسلطی مرموز و موذیانه!  آنگاه  که فاصلهی تک ضربهها  کم و کمتر میشود  و درد  حدقهی چشمها و رگهای پشت گردن را فتح میسازد عاقبت مجبور میشود از  سر استیصال به سراغ کدئینها برود. در این لحظه دیگر گریزی نیست از این ناگزیری. 

قرصها مخدری است برای او. هم به آنها عادت کرده و هم به مرور زمان بدنش دیگر واکنش آنی نشان نمیدهد، پس ناگزیر است به تعدادشان و دفعات مصرفش بیافزاید. خواب  میآورد و  گنگی. سرعت  حرکاتش را میگیرد و نوعی بیتفاوتی را بر او حاکم میسازد و این همه در شبکاری و آن هم پای پرس خطرناک است. از این جهت است که از مصرف مداوم و بلافاصلهی آنها اکراه دارد و سعی میکند با درد کلنجار برود. اما این میگرن است که معمولا پیروز میشود و او را ناچار به مصرف میکند و انگار وقتی مجبور شد، میگرن رضایت میدهد و دست از سرش بر میدارد.

گاه میاندیشد که میگرن همچون کمخوابی و بیتوجهی از همدستان پرس است و آدم اوست. یعنی فکر میکند، نقشه میریزد، توطئه میکند و دوست دارد بر او غلبه کند و از او کام بگیرد. کامی تلخ! پس در طول شب در تنهاییاش در حین کار با او سخن میگوید و پرس تنها شاهدی است بر این گفتگو.

"چی از جونم میخوای" ، "دوباره اومدی پدرسگ" و با پیمانه مواد آرد مانند را در این چرخهی تولید و تکرار تمام ناشدنی برای چندمین بار باز در قالب میریزد و شاسی خاکستری را میزند. پرس پایین میآید و پس از چند ثانیه مواد را در حرارت بالایی خمیر کرده و فرم میدهد "امشب دهنت سرویسه، از قرص خبری نیست یعنی ندارم" مجددا پرس بالا میرود حالا گل سرخ ملامین را که بر روی کاغذی شفاف و ضخیم چاپ شده با دقت روی مواد میگذارد و دوباره شاسی خاکستری "بخدا ندارم، نتونستم بخرم، داروخونهچی بهم شک کرده مادر قحبه فکر میکنه معتادم" چند ثانیه بعد گل بر روی مواد چسبیده شده و باز  پرس بالا رفته است. حالا کمی پولیش بر روی قالب و گل با قاشقپاشیده میشود برای براق شدن و صیقلی شدن سطح قطعه و باز شاسی خاکستری. "دست از سرم بردار میگم ندارم"، "بخدا فقط سه تا دارم اونم مال دم صبحه" و این بار بالاخره پس از زمانی کوتاه بشقاب ملامین ساخته شده است برای چندمین بار. دوباره شیلنگ باد را بر میدارد و سطح قالب را تمیز میکند. نگاهی به ساعت میاندازد، یازده و هفده دقیقه است. با خود میگوید: اینم پنجاه و هشتمی، حالا کو تا صد و پنجاه تا . . .

تقریبا هر شب همین کلمات را بر روی این چهارپایهی گردان گاهی به ناسزا و گاهی از سر عادت با خود میگوید و کارش را تکرار میکند. تکراری همچون دیگر لحظات تکراری زندگی، همچون غذا خوردنها، آمدن و رفتنها، سرویس شش بعدازظهر، سرویس شش صبح.  بی هیچ تغییری. حتی میگرن هم تکراریست  همچون دیگر دردهای  تکراری زندگیاش.

اما امشب این سردرد انگار بدجوری میخواهد حالش را بگیرد. صدای پرس هنگام بالا و پایین رفتن سرسامآور است پس به دنبال دستمال کاغذی به دفتر سرپرست می‌‌رود و آنها را در گوش میکند اما بیفایده است و تنها توانسته صداهای بیرونی را درونی کند و متمرکزتر آنها را بشنود. بد خلق است، از سر شب با کسی حرفی نزده و دیگران این اخلاق سگی  او را میشناسند و سراغش نمیآیند. عباس عبوس!

نیمههای شب سری به دستشویی میزند و آبی بر صورت میپاشد تا  هم  از  گرمای طاقتفرسای سالن تولید خلاصی یابد و هم روحش تازهتر گردد. هنوز حواسش جمع است و از خواب خبری نیست. کنترل کیفی گاهی نگاهی به بشقابها میاندازد. چهارتایشان خراب شده و گلهایشان به عوض مرکز قالب در لبهها قرار گرفته و ضایعات شدهاند. پس ثبت میکند. پرس شماره دو تعداد ضایعات چهار عدد. برای اولین بار امشب به سخن در میآید و با عصبانیت میگوید: بابا این شاسی خرابه. یهو خودش میآد پایین. تا اومدم گل رو تنظیم کنم زرتی اومد پایین. هی میگم بابا اینو درست کنین اما هیشکی به تخمش هم نیست.

:  میخواستی  نزنی. من اینا رو  قبول  نمیکنم.  و میرود . او هم زیر لب  با  دلخوری  میگوید: خایهمال عوضی.

حالا ساعت  نزدیک  سه صبح  است و  او ناگزیر شده که دیگر قرصها را بخورد. چشمانش جمع  شده و رگهای پیشانی و شقیقهاش متورم است.  با هر نبضی کاسهی  چشمها  میخواهند متلاشی شوند. هر رعشهای بمانند تیری است که به مغز میرود و باز میگردد. دیگر تحمل ندارد. از کتلتهایی که برای شام آورده فقط دو تا را توانسته بخورد که در حالت تهوع آنها را هم از دست داده است پس یکی دیگر را روی قرصها میخورد و دوباره سر را در میان دستها میگیرد و بالای ابروان را با شدت میفشارد. برای لحظاتی دست راست را بر روی قالب میگذارد و پیشانی را بر آن تکیه میدهد، چشمها را میبندد و منتظر میماند تا اثر تخدیر  از  راه  برسد،  طولی  نمیکشد که میرسد. انگار حرکت سریع خون در مویرگهای مغزش را حس میکند و درد آرام آرام گم میشود و او را در خلسهی شیرینی فرو میبرد. اما شاسی خاکستری سر به هوا، همچنان هوشیار، سنگین و عبوس است.

منبع:پژواک ایران