یادمانهایی از روزگار سپری شده نسلی سوخته؛ بخش چهارم: کشف راه جدید برای بردن غیرقانونی افراد به فرانسه !
منیژه حبشی

 

در بخش سوم از دستگیریمان در مرز ترکیه و حوادث بعد از آن و نحوه دریافت خبر شهادت برادرم بهزاد، به خلاصه نوشتم. حال همچنان به اختصار به ادامه این تبعید و آواره گی میپردازم تا نمونه ای باشد از آنچه بر ملت ایران در نبردآرمان آزادیخواهی در برابر استبداد رسید . نمونه ای که گویاست  چگونه نسلی آرمان خواه ( اما فاقد شناخت عملی دموکراسی)  بین دو  رادیکالیسم کور خمینی و مسعود رجوی گرفتار آمد. آری ما و امثال ما فقط با هدف رسیدن به جامعه ای دموکراتیک و برای مبارزه ای  ضد دیکتاتوری در این نبرد قدم گذاشتیم ولی در واقعیت و تجربه دیدیم که این جنگ، نبرد دو ولی فقیه بود و ما و مردم ایران هیزم آتش برافروخته این نبرد.

 در ۸ ماهی که در ترکیه بسر بردیم ، شرایط نامناسبی بلحاظ ذهنی داشتیم. بلاتکلیفی و نگرانی برای دو فرزندمان و … بخصوص برای همسرم که بلحاظ شغلی همیشه مشغول و موفق بود و اساسا فرد درونگرایی هم هست، بیکار و بی ثمر بودن و زندگی در جمعی تشکیلاتی که با آنهم تطابقی بالائی موجود نبود، دوران بسیار سختی بود. هرچند که افراد در بدنه سازمان بلحاظ فردی همه شان انسانهائی بسیار شریف و آرمانخواه و فداکار بودند و فکر میکنم هستند. اما طرز تفکر جامعه استبدادزده در تمامی ما جاری بود چه آنهایی که فرمان میدادند و چه مائی که میبایست مجری باشیم.

اولین بار در یکی از خانه ها در ترکیه بود که خواهری بنام «صدیقه» (که متاسفانه مانند بسیاری  از زنان در سازمان مجاهدین، هویتی مستقل در خارج از این سازمان نمیتوانست داشته باشد، )، در نشستی گفت:  چرا همچنان میگویید برادر مسعود؟ باید گفت «رهبر کبیر انقلاب نوین مردم ایران»! این خط سازمان است!

در آنزمان ما با ساده نگری، اینرا به حساب احساساتی شدن او گذاشتیم! البته بواقع هم  او در جایگاهی نبود که بشود گفت خط رهبری سازمان به او قبل از دیگران داده شده ولی بهرحال ولو بطریق حسی، خط را سریع تر از امثال ما گرفته بود.

البته نمیدانم شاید هم واقعا رهبری سازمان خط و خطوط خود را با کسانی که میدید هیچ مقاومتی دربرابر آنچه به آنان میگوید ندارند، آزمایش و لانسه میکرد.

زمان میگذشت و سازمان نفراتش را به فرانسه میبرد و من همچنان مستمر  به عنوان مترجم به سفارت فرانسه در استانبول مراجعه میکردم و برای نفرات سازمان ویزا میگرفتم. تا در خرداد ۶۲ به ما گفتند که میخواهند من و همسرم را هم به فرانسه ببرند ، اما نه از طریق معمول که خود من از عواملش بودم، بلکه برای آزمایش راه جدیدی برای بردن قاچاقی  نفرات به فرانسه از طریق آلمان!

ما که گیج بودیم که مگر اروپا اینقدر بی در و پیکر است که امثال ما بتوانیم قاچاقی به کشورهایش وارد شویم؟

ولی گفتند که مسیر را کاملا میشناسند و ما باید طبق نقشه ای که به ما میگویند عمل کنیم و این مسیر جدید که باز شود کلی از سازمان مسئله حل خواهد کرد.

و اما مسیر چه بود؟

من و همسرم با یک برادری که همسر و فرزند داشت ولی به اجبار آنها را گذاشته و  ایران را ترک کرده بود،  سه نفره با گرفتن ویزای ترانزیت آلمان شرقی، باید با هواپیمائی که در یوگسلاوی توقف داشت، به بلگراد میرفتیم و چون یوگسلاوی در آنزمان برای ویزای ما مشکلی ایجاد نمیکرد، از فرودگاه میبایست بتوانیم خارج شویم و در آنجا یکی از نفرات سازمان  ما را از فرودگاه با اتومبیل به مونیخ میبرد و  نهایتا قرار بود که آنها ما را از طریق یک راه جنگلی وارد فرانسه کنند!

اما برخلاف گفته آنها در بلگراد جلوی ما را گرفتند و نگذاشتند از سالن ترانزیت خارج شویم. اینکه آیا روسری من مسئله ساز شده بود یا اساسا اطلاعات سازمان غلط بوده نمیدانم ولی بهرحال به ما اجازه تکان خوردن از سالن ترانزیت را نمیدادند . برادری هم که آمده بود ما را به مونیخ ببرد طبعا به سالن ترانزیت که نمیتوانست راه پیدا کند و بهر صورت امکان حل مشکلی بوسیله او نبود.

پلیس فرودگاه از ما علت سفر را میخواست و ما بعنوان بهانه سفر، به حضور برادر من در آلمان غربی اشاره میکردیم و میگفتیم که قصدمان رفتن نزد او بوده است! درعین حال همسرم سعی میکرد با سازمان تلفنی تماس بگیرد تا ببینیم که چه باید بکنیم ؟

بعد متوجه شدیم که آنها تلفن ما را کنترل کرده بودند و از همسرم میپرسیدند که شما اگر میخواهید به آلمان بروید چرا با فرانسه تماس میگیرید؟

کش و قوس ما با آنها به مدت سه روز و دو شب ادامه یافت و ما بر روی صندلیهای سالن ترانزیت روز و شب را در انتظار نتیجه میگذراندیم. سازمان در تماسی تلفنی گفته بود که اگر به برلین فرستادندتان با متروی زیر زمینی که بین برلین شرقی و غربی کار میکند میتوانید به برلین غربی بروید و با بچه ها تلفنی تماس بگیرید.

 نهایتا در روز سوم به نظر میرسید که  آنها هم نمیدانند با ما چه کنند. سرانجام به ما گفتند نمیتوانید وارد بلگراد شوید اما چون ویزای ترانزیت برای برلین شرقی را دارید اجازه میدهیم که سوار هواپیما شده و به برلین شرقی بروید.

ما را سوار یک هواپیمای ایر فلوت روسی کردند و به برلین فرستادند.

وقتی هواپیما به برلین شرقی رسید و مسافران پیاده شدند ، فضای پلیسی - نظامی کاملی حاکم بود . بسیار سنگین تر از بلگراد.

گذرنامه ما سه نفر را گرفتند و از زیر یک دستگاه عبور دادند که ظاهرا به این طریق اصل یا تقلبی بودن آنرا میتوانستند دریابند. گذرنامه من و همسرم را پس دادند و به همراهمان که پاسپورتش جعلی بود گفتند بایستد کنار و بعد هم او را به اطاق دیگری بردند.

ما مضطرب و نگران نمیدانستیم چه باید بکنیم. یکی از ماموران سر ما دادکشید و ضمن نشان دادن در چیزهایی گفت که ما نمیفهمیدیم ولی مشخص بود میگوید که چرا ایستاده اید بروید بیرون. همسرم به انگلیسی به او گفت که ما منتظر دوستمان هستیم و با هم آمده ایم. مامور کذائی با خشونت من و همسرم را هول داد و درحالیکه از U-Bahn سخن میگفت از در بیرونمان کرد.

اضطرابی کشنده داشتیم که چه بر سر او خواهند آورد؟ دم در مدتی این پا و آن پا کردیم ولی مامور نگهبان هم با فریادش ما را از آنجا دور کرد (البته بعد فهمیدیم که خوشبختانه آن برادر  را هم بعد از چند ساعت رها کرده بودند و او هم با متروی مذکور به برلین غربی رفته بود) .

ما نمیتوانستیم آن برادر را در آنجا رها کنیم و برویم، پس سعی کردیم جایی را پیدا کنیم که شب در آنجا بمانیم و صبح سعی کنیم خبری از او پیدا کنیم. اما در آنجا هیچ میهمانخانه ای با ویزای ترانزیت حاضر نشد به ما اطاقی بدهد.  شب شده بود و ما سرگردان بودیم . سعیمان را در اجتناب از یک بازپرسی مجدد ماموران پلیس که هرگوشه ای هم بودند میکردیم . بالاخره فکر کردیم که به گفته سازمان عمل کنیم و به آلمان غربی برویم و با تماس با سازمان وضعیت برادر همراهمان را بگوییم و ببینیم برای نجات او چه کاری میتوانیم بکنیم؟

 همسرم از جوانی بزبان انگلیسی سوال کرد که مترو کجاست؟ آن جوان به ما مترو را نشان داد و وقتی فهمید هدفمان برلین غربیست ، گفت که در ایستگاه سوم مترو (اگر شماره ایستگاه را اشتباه نکنم)که  پیاده شویم  در برلین غربی خواهیم بود .

سوار مترو شدیم و در ایستگاه مذکور پیاده شدیم. از مترو که خارج شدیم حدودا ساعت حدود ۱۱ شب بود و جز رستورانها جائی باز نبود. رفتیم که از آنها پولی خرد کنیم که با سازمان تماس بگیریم ولی اسکناسهائی که سازمان به ما داده بود( برای ما دو نفر ۱۵۰ مارک )، درشت بود و کسی در آن رستورانها حاضر نبود آنرا برای ما خرد کند.

تلاش ما در آنجا گرفتن تماس با شماره ای بود که سازمان به ما داده بود اما برای تماس پول خرد نیاز بود و نداشتیم.

بعد از دو ساعتی سرگردانی و این در و آن در زدن بی ثمر برای خرد کردن اسکناس ، خسته و ناامید فکر میکردیم که چه میشود کرد؟

سرانجام گفتیم حال که ما نمیتوانیم تماسی بگیریم ولی بهرحال به برلین غربی رسیده ایم ، میتواند این درست باشد که چون میدانیم سازمان میخواهد ما را به مونیخ ببرد پس با قطار خودمان به مونیخ برویم و آنجا با بچه ها تماس بگیریم…!

نکته را با گسترش اطلاعات عمومی همگان در این زمان، حتما شما هم گرفتید، اینطور نیست؟

قطار براه افتاد و ما با این فکر قدری آرامش گرفتیم که بالاخره خودمان را به مونیخ خواهیم رساند و به سازمان وصل خواهیم شد.

دیدن ماموران آلمان غربی هم خیالمان را راحت کرده بود که خوب مشکلی نیست  و درست انتخاب کرده ایم. 

اما مدت کوتاهی بیش  نگذشته بود که در راهروی قطار سرو کله ماموران آلمان شرقی پیدا شد! من و همسرم گیج بودیم که آخر چه شده که اینها دوباره آمدند؟ درهمین حین در کوپه باز شد و مامور بررسی پاسپورتها وارد شد و تند شروع به گفتن مطالبی به آلمانی کرد که ما هیچ از آن نفهمیدیم.  تا بالاخره طرف با تحکم و تندی به ما حالی کرد که باید  گذرنامه مان را نشان بدهیم. گذرنامه ها را گرفت و چون ویزای ترانزیت را دید ، بی هیچ گیر دادنی آنها را به ما برگرداند و رفت!

 بعد از رفتن او، ما دوتا که نمیفهمیدیم قضییه چیست ، سعی کردیم یکنفر که انگلیسی بداند پیدا کنیم و ببینیم چه اتفاقی افتاده. همسرم در کوپه ای چند جوان آلمانی را یافت که انگلیسی هم میدانستند و چند و چون حضور مجدد ماموران آلمان شرقی را پرسید. وقتی برگشت و گفت که چه شده ، هردوی ما از ناراحتی و نگرانی در گوشه ای از صندلی چوبی قطار کز کرده و به فکر فرو رفتیم...

بله، برخلاف اطلاعات ضعیف جغرافیایی ما، برلینِ دو قسمت شده، نه در مرز دو آلمان بلکه در قلب آلمان شرقی بود و ما با سوار شدن در قطار دوباره وارد خاک آلمان شرقی شده بودیم و طبعا دوباره بصورت غیرقانونی میبایست وارد خاک آلمان غربی شویم!

نمیدانم چه مدت گذشت تا در کوپه قطار باز شد و افسر پلیس آلمان غربی با گفتن guten morgen وارد شد و گذرنامه هایمان را خواست. هنگامی که گذرنامه ها را به دستش میدادیم به انگلیسی اعلام درخواست پناهندگی سیاسی کردیم. تنها راهی که میشد این ورود غیرقانونی را موجه کرد. هرچند حوادث ما را به آنجا کشانده بود ولی پناهنده سیاسی بودنمان واقعیت بود.

پلیس به انگلیسی محترمانه به ما گفت که از کوپه خارج نشویم و ما را در اولین ایستگاه قطار بعد از مرز پیاده کرده و به مرکز پلیس بردند.

 در آنجا محتویات کیف من و همسرم را کامل گشتند و گذرنامه های ما را با عکس بچه ها دیدند و باز تحت تاثیر مشخص آن عکس و همچنین پروانه وکالت من و همسرم ، رفتار بسیار محترمانه ای با ما کردند.  دلیل آمدنمان به آلمان را هم ناچارا رفتن به نزد برادر من در کلن اعلام کردیم. شماره او را در دفتر تلفن من پیدا کردند. به او تلفن کرده و از او سوال کرده بودند که آیا خواهری بنام منیژه دارد؟ و او جواب داده بود که بله ولی مدت زیادیست که از او بی خبرم .  پلیس به او جواب داده بود که پس گوشی را نگهدارید و با او صحبت کنید. او بسیار  خوشحال شده و گفته بود که سعی خواهد کرد ما را به کلن ببرد.

ما را به میهمانخانه کوچکی بردند و اطاقی به ما دادند و به ما گفتند که میتوانیم به رستوران همانجا برویم و غذا بخوریم.

وقتی دیدیم در رفت و آمد آزادمان گذاشتند به شماره سازمان تلفن زدیم که وضعیت را برایشان بگوییم. پشت خط هر که بود، تلفن را به همان هادی روشن روان داد و او با همان لحن لمپنی خود در جواب سلام همسر من گفت:

« اِی کَلَک ،خوب پولارو ورداشتین و دررفتین ها»!!!

همسرم مات مانده بود که او از کدام پولها دارد حرف میزند؟ همان صدو پنجاه مارک؟

گفتن این حرف به کسانی که در طی سال ۵۸ تا ۶۰ چندین هزار برابر آنرا به سازمان کمک کرده بودند ، وقاحتی عجیب میخواست . اما این «برادر هوشنگ» از این بابت کم و کسری نداشت.

 ما با وجود این برخوردهای سخیف،  علاوه بر بلاهایی که سرمان آمده بود، تازه باید سعی میکردیم به سازمان حالی کنیم که ما این وقایع را برنامه ریزی نکرده بودیم و هنوز هم منتظریم به آنها وصل شویم و قصدی برای  ماندن در آلمان نداشته ایم !

با وجود برخوردهای بسیار بد سازمان ، ما  هر تغییری را در وضعیت خود به آنها خبر میدادیم. هرچند  نگاه شکاکانه شان رنجمان میداد.

 دو روز بعد ما را به شهری که بزرگتر از آن شهر مرزی بود، بنام Hof بردند و در یک ساختمان مخصوص پناهنده ها اطاقی به ما دادند ولی ساختمان خالی بود و هیچ پناهنده ای در آن نبود و ما بودیم و یک زن میانسال آلمانی که مسئول رسیدگی به نیاز پناهنده ها بود.  هوا سرد بود و پتو ناکافی . برای تغذیه هم بهریک از ما یک جعبه ای دادند که در آن قرص بزرگی نان و قدری سوسیس و تکه ای پنیر و یک تکه شکلات بود. اما آزادمان گذاشته بودند. ما با برادرم مرتب در تماس بودیم و او تلاش میکرد که امکان انتقال ما را به نزد خود فراهم کند و ضمانت کند که هرزمان ما را خواستند ، حاضر خواهیم بود.

زن مسئول ساختمان با ما بسیار مهربان بود و ما با خرید یک دیکشنری انگلیسی- آلمانی به او گفتیم که اطاق سرد است و پتو نیاز داریم. پاسخ او هرچه که  بود بهرحال ما کلمه ای از آن را نمیفهمیدیم. اما چند ساعتی بعد او برایمان دو پتوی عالی پشم مرینوس نو آورد و باز حرفهایی زد که نفهمیدیم . اما با تکرار چندباره کلمه Danke تشکر کردیم .

فکر میکنم دو هفته ای در این شرایط بودیم تا بالاخره برادرم موفق شد اجازه اقامت ما را نزد خودش بگیرد . روزی که میخواستیم برویم، همان زن مهربان به اطاق ما آمد و به ما اصرار میکرد که این دو پتوی پشم را با خودمان ببریم و ما nein  , nein میکردیم و با اشاره و زبان بین المللی به طرف میگفتیم این پتوها مال اینجاست و ما نمیبریم. او با ما کلنجار میرفت و مرتب تکرار میکرد: «Das ist mein(e) Geschenk»

بالاخره بسراغ دیکشنری مان رفتیم و با یافتن معنی کلمه Geschenk و mein فهمیدیم که او این پتوها را خود خریده و به ما هدیه کرده است.  آن زن مهربان که از قضییه بچه های ما و علت آوارگی ما خبر یافته بود، بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود و سعی کرده بود درحد توانش شرایط راحت تری برای ما فراهم کند. هرچند با اینهمه تکرار و ترجمه لغت دیدن، تا حرکت قطار هنوز هم دلمان نگران بود و میترسیدیم  یکوقت به ما اتهام دزدی اموال دولتی  بزنند!

من در این ۳۳ سال آواره گی، اجبارا در کشورهای مختلف چرخیده ام و در تمام آنها، هم انسانهای  خوب و شریف و هم بد و بخیل یافته ام. بهمین جهت همیشه با مهرزدن بر تمامی افراد یک مملکت (چه مثبت و چه منفی) مشکل دارم.

پس از چند ماه با تلاش برادرم،  هم گذرنامه های ما را پس دادند و هم اقامت چند ماهه ولی قابل تمدید به ما دادند. اما ما که قصدی برای ماندن در آلمان نداشتیم با گرفتن پاسپورتهایمان به سفارت فرانسه برای ویزا مراجعه کردیم و با دریافت آن با خانواده خداحافظی کرده و بدنبال ایده آل مان، مبارزه با استبداد ، با قطار به پاریس رفتیم.

 از  آنچه در پاریس بر ما گذشت ، در  نوشته های آینده مطلع خواهید شد.

 

۱۸ تیرماه ۹۴ برابر با ۹ ژوئیه ۲۰۱۴

 

 

 

منبع:پژواک ایران


منیژه حبشی

فهرست مطالب منیژه حبشی در سایت پژواک ایران 

*چگونه باید گفت یا نوشت که وارونه شنیده و خوانده نشود؟   [2023 Oct] 
* حد و مرز های گمشده در تفکر ما!  [2023 Oct] 
*اپوزیسیون و باور کهنه «دشمنِ دشمنِ من دوست من است»  [2023 May] 
*بدعتی خائنانه در وکالت برخی شاکیان دادگاه حمید نوری و دفاع سیاسی وکلای نوری!  [2023 Jan] 
*آیا خشم ما با بیان صفاتی چون بیشرف، قاتل، مزدور، کثافت و...قابل بیان نیست؟   [2022 Nov] 
*به کجای این شب تیره بیآویزم قبای ژنده خود را؟   [2022 Sep] 
*چرا واقعا به تریج قبای عده ای سخت برخورده؟   [2022 Jun] 
*لزوم قضاوت عاری از پیشداوری  [2022 May] 
*ضعف های عمیق فرهنگی جامعه ما و نمودهای آن در امر دادخواهی  [2022 Mar] 
*خوش بود گر محک تجربه آید به میان  [2021 Dec] 
*«روز جهانی عدالت» و آیینه ای در برابر برخی ازمدعیان دادخواهی!   [2021 Jul] 
*خودزنی های ما!   [2021 Mar] 
*طناب جنایتکاران و گردن نوید های ما!   [2020 Sep] 
*ما شریکان دزد و رفیقان قافله ایم!   [2020 Jan] 
*پیشگامان مبارزات چپ ایران را چه شده است؟   [2019 Nov] 
*چرخه معیوب خشونت و قربانیان آن   [2019 Aug] 
*کودکان کار و حقوق نادیده گرفته شده آنها  [2019 May] 
*مصادیق متضاد یک ماده قانون در حکومت اسلامی! «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»  [2019 Feb] 
*پاشنه آشیل حکومت و دِینِ تاریخیِ اکثریت عظیمی ازمردانِ ایران  [2018 Oct] 
*آیا مردمی با فرهنگِ مشابه یک حکومت، توانائی ساقط کردن آن را دارند؟  [2016 Sep] 
*نوری بر تاریکسرای رهبری مسعود رجوی بر مجاهدین خلق  [2016 Apr] 
*در سوگ مردی مبارز و نمونه ای شگرف از عشق به زندگی و آزادی  [2016 Jan] 
*نگاهی به تراژدی شيلر و سرنوشت ساير منتقدين رهبر و مردم فريبی علی مطهری!  [2015 Dec] 
*رنگِ خونِ ما ، حکومت ایران و اصلاح طلبان آن   [2015 Nov] 
*شادی ضحاک غالب و مغلوب: « بميريد بميريد وزين مرگ نترسيد » ...  [2015 Nov] 
*یادمانهای روزگار سپری شده نسلی سوخته (۱۰) آخرین بخش یادمانهای من [2015 Oct] 
*یادمانهای روزگار سپری شده نسلی سوخته(۹)  [2015 Oct] 
*پرسشی و پاسخی؛ «آیا حقیقت نصفه نیمه، حقیقت است؟»  [2015 Sep] 
*یادمانهای روزگار سپری شده نسلی سوخته (۸)-کوچ به عراق  [2015 Sep] 
*و سرانجام دیوارِ سکوتِ رازِ دولتیِ نسل کشیِ سال ۶۷ ترک برداشت.  [2015 Sep] 
*یادمانهایی از روزگار سپری شده نسلی سوخته (۷) دوران بعد از " انقلاب ایدئولوژیک " تا رفتن به عراق [2015 Sep] 
*روزگار سپری شده نسلی سوخته (۶) شهر فرنگ از همه رنگ [2015 Aug] 
*روزگار سپری شده نسلی سوخته-بخش پنجم از اقامت در فرانسه تا رفتن به عراق [2015 Aug] 
*«عكس واره‌ای از فروغ جاويدان مجاهدين خلق»  [2015 Jul] 
*یادمانهایی از روزگار سپری شده نسلی سوخته؛ بخش چهارم: کشف راه جدید برای بردن غیرقانونی افراد به فرانسه !  [2015 Jul] 
*یادمانهایی از روزگار سپری شده نسلی سوخته-3 بخش سوم : « داداشِشَم که شهید شد»… [2015 Jul] 
*زندگی مخفی که به ما تحمیل شد، هرچند که چریک نبودیم!  [2015 Jun] 
*۳۰ خرداد و آغاز مبارزه مسلحانه يک ضرورت و يا يک اشتباه مهلک؟  [2015 Jun] 
*محکوم کردن جنایت پاریس توسط ایران، همزمان با صدور حکم اعدام سهیل عربی به اتهام «سب نبی»  [2015 Jan] 
*شهادتی کوتاه در مورد مواضع سعید شاهسوندی در مصاحبه با همنشین بهار  [2014 Nov] 
*توقف جنایات هولناک اسیدپاشی های اخیر، دم خروس ادعای حکومتی نبودن این جنایات  [2014 Oct] 
*آنرا که خانه نئین است، بازی نه اینست...  [2014 Jul] 
*شادمانی عمیق من از لگدپراکنی و کتک کاری اردوغان و مشاورش در پاسخ به معترضین!  [2014 May] 
*نور افکنی تابیده بر یکی از اصلی ترین دلایل شکست جنبش مردم در سال 88   [2014 Mar] 
*آقای رجوی مرگ مجاهدین در لیبرتی فقط بار مسئولیت خونهای به هدر داه تان را میافزاید  [2013 Nov] 
*چند نکته در مورد نامه آقای ریحانی خطاب به آقای ایرج مصداقی  [2013 Oct] 
*رهبری مجاهدین خلق و رها شدن اعضاء بی دفاع در اردوگاههای مرگ  [2013 Sep]