PEZHVAKEIRAN.COM ترانه‌های تاریخ و انقلاب
 

ترانه‌های تاریخ و انقلاب
نعمت آزرم

 

اشاره:
ترانه هائی که دردونوبت دراینجا می خوانید - بجزپارۀ نخست (پیشانه با ایران )-
گزیده ای از ترانه های من در چند و چون انقلاب بهمن 1357 خورشیدی است.
که از نخستین هفته های پس از انقلاب تا سال های اخیر -در کنارشعر های
نیمائی ام- سروده شده وبه ترتیب دردفترهای گلخون وگلخشم (درتهران)
و به هوای میهن وبعد (در تبعید ) منتشر شده اند . ودر پیوند با سی و ششمین
سالگرد انقلاب، بازنشر می شوند

ترانه‌های تاریخ و انقلاب (بخش نخست)

نعمت آزرم

پیشانه: با ایران

بوم و بَر ِ ما که نام آن ایران است
مجروح میان آتش و توفان است
ققنوس صفت دوباره برخواهد خاست
صد بار نشان داده که جاویدان است

*

پیری ست که از جای جوان می خیزد
هر چند که از خواب ِ گران می خیزد
این هستی ِ نوشونده ایران منست
می افتد و باز پرتوان می خیزد

*

در معبر تندبادهای تاریخ
در مهـلکه های جانگزای تاریخ
این میهن سربلند ما ایران است
همپوی زمان و پا به پای تاریخ

*

مائیم که دیرینه درین دنیائیم
دیروزی ِ رهنورد تا فردائیم
در چنبرۀ زلزله خیز تاریخ
ویران شده بارها و پابرجائیم

*

ایران شکنان اگرچه صدرنگ بُدند
در کشتن و تاراج، هماهنگ بُدند
صد سیل بلا رسیدمان کان هریک،
روبندۀ یک ملت و فرهنگ بُدند

*

با اینهمه بیش و کم توانا ماندیم
شایان جهانشهری فردا ماندیم
در سنگر ِ فرهنگ گرفتیم پنا ه
در گوهره مان: زبان، همانا ماندیم

*

از تازش ِ سیل های بنیان ا فکن
در جـِرز و پی ِ خانه به جا مانده لجَن
تا پاک شود خانۀ ما دیگر با ر
باید ز خرد، چراغ روشن کردن

*

هنگام ز خوابگرد برخاستن است
بیداری ِ تاریخی ِ خود خواستن است
تا در خور ناممان جهان بشناسند،
هنگام دوباره خانه پیراستن است

*

بادا که به کار خویش بینا باشیم
آگاه ز ساز و کار دنیا باشیم
دیروز اگر ز کاروان واماندیم
امروز به کار فتح فردا باشیم

*

پاره‌ی پسین: بهمن پنجاه و هفت

چندان شب یلدای وطن طول کشید
تا رنگ فروغ صبح از یاد پرید
شبگیر چو مرده ای کفن پوش از گور
برخاست، گمان زدیم: هان صبح دمید!

*

بارید هزار ابر خون بر سر خاک
تا رُست هزار دشت آلالۀ پاک
ناگاه چه شد که قارچ های سمّی،
رُستند و زدند خیمه ها تا افلاک؟

*

ما گمشده در شبی سیاه افتادیم
نزدیک چو شد سحر به راه افتادیم
از بس که ره نجات ناروشن بود
از چاله در آمده به چاه افتادیم

*

با جنبش خلق تا که بالنده شدیم
در دام فریب شیخ بازنده شدیم
چندان که اگر کسی ز ما کرد سئوا ل
از حاصل انقلاب شرمنده شدیم

*

هر نیک و بدی چو شد سرانجام تـَلف
میراث نهد به جای از خویش خـَـلف
ناسازی ِ بخت بین که آن بدفرجام
چون رفت به جای خویش بنهاد سَـلف!

*

ما شیخ نرُفته شاه را روبیدیم
بد را بفکندیم و بتر بگزیدیم
حافظ مگر امروز ببخشد بر ما
کو گفت به صد زبان و ما نشنیدیم

*
گفتیم شد انقلاب و آسوده شدیم
غافل که سراب بود و فرسوده شدیم
بعد از دو سه نسل رنج در راه وطن
واپس تر از آنچه پیش از این بوده شدیم

*

چون شاه امید خویش را داد ز دست
چون دید که نیست چاره و هست شکست
می خواست که انتقام گیرد از خلق
برخاست چنان که شیخ جایش بنشست

*
از آنسوی ِ تاریخ همی تا اکنون
همبود همند شاه و شیخ ملعون:
انگیزۀ ائتلافشان غارت خلق
جانمایۀ اختلافشان سهم فزون

*

تا رُفتن شاه را پی چاره شدیم
یکباره دچار شیخ پتیاره شدیم
عمری سرو جان به راه میهن دادیم
آخِـر به هوای میهن آواره شدیم

*

زان صاعقه سوخت برگ و باغی که مپرس
افروخت هزار لاله داغی که مپرس
آن باد که از دور صبا خواندیمش
توفان شد و کشت چلچراغی که مپرس

*

توفان ننشسته سخت لرزید زمین
گفتی که بلا بود در ایران به کمین
ناسوده ز رفتگان که بودند چُنان
دیدیم که این آمدگانند چُنین

*

این زلزله هر چه بودمان ویران کرد
کاری که نکرد دشمن ِ ایران کرد
یک آینه پیش روی مان نیز گذاشت
ما را همه پای تا به سر عریان کرد

*

دیدیم چه زخم های پنهان داریم
دیدیم نیازها به درمان داریم
دیدیم که ریشه می خورد آب از زهر
دیدیم که بر گزافه ایمان داریم

*

از مردم خرده پای تا اوج سریر
بودیم درون حلقۀ وهم اسیر
در بی خردی به جُستن چارۀ درد
دیدیم یگانه ایم با شاه و وزیر

*

آن روزبهان که شاه را خواست شکست
با جنبش قوم تازیان در پیوست
هرچند که یزدگرد را کرد نگون
خود دید که هم مُغیره جایش بنشست (۱)

*

این نخل که پیر پارس آورد و نشاند
دیدیم رطب نداد و زقــّّوم افشاند
پیوند هزار ساله اش سود نکرد
این نخل سرشت خود نیارد پوشاند

*

صد شکر که این حُقـّه سر انجام گشود
در پرده هر آنچه بود آمد به نمود
دیدیم پس از هزاره ای بیم و امید
جز طوقۀ لعنتی درین حُقـّّه نبود

*

اهریمن زشت خـو همان است هنوز
و ز هر نَفـَسش مرگ وزان است هنوز
سرخابۀ صبح و شام در پلک افق
خونابۀ چشم مادران است هنوز

*

ما نسل نبردهای تا پایانیم
هم خسته شکسته بر سر پیمانیم
از تندر و از تگرگ ما را چه هراس
ما نسل ستاره در شب توفانیم

*

با کولۀ خاطرات خونین در پشت
آواره شدیم در جهان ریز و درشت
هر لحظه ولی به پشت سر می نگریم
بفشرده کلید خانه هامان در مشت

*

آواره اگر چه ایم و میهن در بند
با میهنمان به جا ست عهد و پیوند
یک روز به خانه باز خواهیم آمد
روزی که نه دیرست به فردا سوگند

*

ایران بزرگ جاودان می ماند
هم باز سرود پارسی می خواند
این خانه که چاره کرده هر آفت را
این حشر ِ وحوش (۲) را ز خود می راند*

_____________________

۱- روزبهان نام فارسی سلمان همدم ایرانی پیامبر اسلام.
یزدگرد بازپسین شهریار سلسلۀ ساسانیان که پس از شکست های پیاپی از اعراب در آوارگی کشته شد.
مغیره سردار عرب فاتح تیسفون، تختگاه ساسانیان.
۲- حشر وحوش اشاره به آیۀ قران: واذا الوحوش حُشرت (هنگامی که جانوران برانگیخته شوند).
برگرفته از دفتر در دست انتشار ترانه های نعمت آزرم. با این یادآوری که به جز ترانه های با ایران که سروده و چاپ شده در سال ۱۳۷۸ می باشد، شناسنامۀ ترانه های "بهمن پنجاه و هفت" از این قرار است: ترانه های اول و دوم و پنجم از مجموعه شعر "گلخشم"، تهران ۱۳۶۰، انتشارات توس و باقی ترانه ها برگرفته از مجموعۀ شعر "به هوای میهن"، چاپ اول پاریس زمستان ۱۳۶۱ انتشارات خاوران است مگر ترانه های شمارۀ ده تا پانزده که بعد از انتشار به هوای میهن سروده شده‌اند.

ترانه‌های تاریخ و انقلاب (بخش دو )

شد چند بهاران که زمین آب نخورد
در باغ درخت تشنه لهله زد و مرد
ما ساده دلان دعای باران خواندیم
سیل آمد و خانه را ز جا کند و ببُرد!

ما رویش نور در افق می‌دیدیم
از دور گل سپیده دم می‌چیدیم
تا چشم به هم زدیم توفان شده بود
در حلقۀ گردباد می‌پیچیدیم

ما بر سر آرمان خود پائیدیم
با دیو گشوده چهره بر تابیدیم
بعد از دو سه سال رزم با جن زدگان
بی‌تاب شدیم و نیمه جان کوچیدیم

ما رزم بزرگ را نبردیم از یاد
در جبهۀ جنگ جا به جایی رخ داد:
رفتیم و بماندیم به هر رویش صبح،
ماندند و برفتند به هر پویش باد!

هر چند در آرزوی میهن مردیم
چو شمع اگر چه سوختیم افسردیم
با اینهمه از وطن نماندیم جدا
رفتیم به هر کجا وطن را بردیم

ما هر نفسی ز خانه مان یاد کنیم
ما میهن خود دوباره آباد کنیم
زان سان که رها ز یزدگردش کردیم
از چنگ مُغیره نیز آزاد کنیم

با خاک غریبه هیچ پیوندم نیست
یک دامنه اش مثال دربندم نیست
با اینهمه کوه و دشت زیباش در آن
یک کوه به قامت دماوندم نیست!

آن محفل شعر و بزم یارانم کو؟
آن آبی آسمان ایرانم کو؟
خورشید ِ ملول ِ غرب شادم نکند
گلخندۀ خورشید خراسانم کو؟

شب دیر بماند تیغ شبگیر کجاست؟
از بانگ شغال کر شدم شیر کجاست؟
تا سینۀ اهرمن بدرّد از هم
سرپنجۀ آرش کمانگیر کجاست؟

جز یار تو یار دیگری یار تو نیست
چون کار گذشت جز در اِنکار تو نیست
این تجربۀ گران به ما شیخ آموخت:
هر دشمن دشمن ِ تو غمخوار تو نیست!

بنگر که چگونه از وطن کنده شدیم
در گسترۀ جهان پراکنده شدیم
در دربدری باد به ما رشک بَرَد
از بس ز غبار غربت آکنده شدیم

با عشق وطن نفس زدن پیشۀ ماست
برکندن شیخ را قلم تیشۀ ماست
هر چند شکسته بسته آواره شدیم
در خاک وطن هنوز هم ریشۀ ماست

بر مسند خون اگر چه ضحّاک نشست
یک نسل گرفت و سر زد و پای شکست
با اینهمه در برابرش بینم باز
اِستاده سوار پرچم کاوه به دست

با هر نَفَسم به میهنم باد درود
این میهن ایستاده در آتش و دود
با اینهمه خون که رفته از اندامش
سر در بَر ِ دژخیم نیاورده فرود

این شیخ که تیغ کینه آهیخته است
در خون تمام خلق آویخته است،
این غُدّۀ چرکین هزاران ساله ست
کز پیکر تاریخ برون ریخته است

هر تکّۀ ما اگر چه جائی افتاد
در حافظۀ زمان نرفتیم از یاد:
آن همهمۀ ماست که می‌گوید موج
این زمزمۀ ماست که می‌موید باد!

تندر شـَرر ِ خشم خموشیدۀ ماست
باران اثر گریۀ پوشیدۀ ماست
توفان که به ناگاه جهان آشوبد
فریاد در آفاق خروشیدۀ ماست

ما نسل هزار بویه در سر بودیم
آمیزۀ آرزو و آذر بودیم
از ما نه شگفت اگر زمان بالیده ست
از جان زمانه جان فراتر بودیم

بهروزی خلق را به جان کوشیدیم
بی واهمه رزمجامه‌ها پوشیدیم
از مهلکه تا سیاهچال و تبعید
تلخاب هزار لطمه را نوشیدیم

این گونه مبین که نسل ما فرسوده ست
وین برزخ عمر را عبث پیموده ست
بنگر که ز خاکستر این سوخته نسل
ققنوس جوان زاده و پر بگشوده ست

این نسل جوان که رغم هر بیدادی
بر بسته میان به جنبشی بنیادی
ما را به میان خود توانند شناخت
هنگام که فریاد کنند: آزادی!

این موج ازین اوج فرا می‌روید
این سیل ازین ذیل فرا می‌پوید
خونجوش سه نسل رهرو آزادی ست
فریاد بلند قرن را می‌گوید!

این سیل به هر پویه قوی تر خیزد
با چشمه و رودبارها آمیزد
تا سوخته دشت آرزو سبز شود
هر سدّ فراز را فرو می‌ریزد

این ظلمت ازین بیش نخواهد پائید
دندان نه ازین بیش تواند خائید
فرداست که صبح مژده خواهد آورد
خورشید به بام خانه خواهد تابید

ما خسته اگر چه شب ز ما خسته تر است
تاریکی اگر چه دمبدم بیشتر است
تاریکترین زمان هر شب امّا
دانم که همان ساعت پیش از سحر است

هر چند که سنگلاخ و شب تاریک است
هر چند که پرتگاه و ره باریک است
با اینهمه رهنوردها می‌دانند
از نیمه گذشته شب سحر نزدیک است!

________________
برگرفته از دفتر در دست انتشار ًترانه‌های نعمت آزرمً

 

منبع:پژواک ایران