آزادی يعنی «رهايی سياسی» از ايدئولوژی و دين
ناصر کاخساز
بيش از ۲۵ سال پيش در کنج تنهايیام، به بيرونی کردن حس درونیام در مواجهه با رويداد نخست وزيری شاپور بختيار پرداخته بودم که در صفحه ۴۶ تا ۵۱ چاپ دوم کتاب «گذر از خيال» آمده است. بازنشر آن را به مناسبت صدمين سال تولد دکتر شاپور بختيار بیمناسبت نمیدانم.
نمی دانم روز چندم چه ماهی بود. بايد دسامبر بوده باشد. بختيار نخست وزير شده بود. آسمان صبح زود برلين آقتابی بود. آقتاب ملايمی بر شهر سفيد میتابيد. هرگز اين همه برف نديده بودم. در شهر گشتی زديم. احمد توضيح میداد که اين جا پاتوق روزا لوگزامبورک بوده است و آن جا او را با کارد زدهاند. يادم آمد در فرهنگ فلسفی روزنتال چاپ مسکو نوشته بود انحراف روزا از مارکسيسم يک انحراف تاکتيکی بوده است؟! آدم اگر بخواهد از بازی های گوناگون پرده بردارد میتواند افراد متعددی را پيدا کند که با «انحرافی» کمتر از روزا ضد انقلاب معرفی شدهاند، آزار و شکنجه گشتهاند و يا اعدام شدهاند شايد شانس روزا لوکزامبورگ اين بود که آلمانی بود. راستی چرا نام بزرگ روزا لوکزامبورگ هنوز نيز، بويژه در جامعهی آلمان، مورد احترام است و اعتقاد برگشت ناپذير او به آزادی تا چه حد در اين مورد سهم داشته است؟ و چرا با مرگ او سلالهی آزادیخواهان مارکسيست بسته شد؟ و سپس سلسلهی جديدی از مارکسيستها به ظهور رسيد که ارنست تلمن قهرمان مقاومت در زندانهای فاشيسم در راس آنان بود و يارانش نظير والتر اولبريخت و هونکر و ديگران که همگی شوروی مدينهی فاضلهشان بود و استالين امام امتشان. و اين گفتهی ارنست تلمن که هرکس با اتحاد شوروی مخالف باشد ضدانقلابی است، هفتاد سال است ترجيعبندوار ورد تسبيح مومنان است.
***
وقتی در برلين خبر نخست وزيری دکتر بختيار را شنيدم، به ياد روزی افتادم که در دورهی دانشجويی برای اولين بار حضورا او را ديدم. در منزل الهيار صالح بوديم. فکر میکنم برای انتخاب نمايندهی دانشجويان حقوق برای کنگرهی اول جبههی ملی دوم بود. از حالات او خوشم آمد کمی عصبی و گرم و صميمی به نظرم آمد. در آن زمان من يک عضو سادهی جبههی ملی بودم و امکان صحبت يا ديالوگی طبيعتا پيش نيامد. شنيدن خبر نخست وزيریاش مرا به گونهی خاصی برنيانگيخت و واکنش مرسوم يک چپ انقلابی که بختيار را بلادرنگ مردود میدانست در مورد من صادق نبود. در مجموع من به حوادث جامعه بيشتر کتابی و تا حدی رمانتيک فکر میکردم. از حود سال ۱۳۵۵ که در بند دوم اوين سعی کرده بودم نقد «مسئلهی يهود» اثر مارکس را ترجمه کنم، از بررسی نظرات برونو باوئر و کارل مارکس به اين برداشت رسيده بودم که جامعهی ايران در حدی از تحول مدنی قرار گرفته است که تشکيل يک دولت مذهبی در آن ناممکن است. در همان زمان من معتقد بودم که جامعهی ايران از نظر فرهنگی نسبت به کشورهای دور و بر و کشورهای عرب جلوتر است. الان ولی فکر میکنم روشنفکران عرب در درک مسائل و تحولات مدنی و فرامسلکی از روشنفکران ما پيشی گرفتهاند. يکی از علل آن اين است که در ميان عربها احزاب گوناگون چپ و غيرچپ فعال بودهاند و حتا احزاب ملی بعضا در حکومت بودهاند. در ايران يک اتوکراسی مزمن و مداوم (به استثنای دو سال دولت ملی که به خاطرهای تبديل شد) حضور داشت. عملا زمينهی فعاليت و تاثير گذاری چپ سنت گرا را بر روشنفکران تقويت میکرد.
فکر میکنم دکتر بختيار، اتفاقا تيپ جالبی برای سر و سامان دادن به کشور میبود. ولی به دلايلی چند امکان موفقيت برای او غير قابل تصور بود:
۱- جامعه در يک سال قبل از انقلاب از لحاظ شرايط تاريخی حتا از دوران انقلاب مشروطه نيز عقبتر رفته بود
۲- زرادخانهی نيرومند و تبليغاتی انقلابی در داخل و خارج بختيار را يک «عامل بورژوازی وابسته» میدانست.
۳- حتا در صورتی که تمام شرايط برای حاکميت دکتر بختيار فراهم میشد، تازه تضاد او با شاه گل میکرد. برای اين که شاهی که دهها سال به شيوهی حاکميت فردی بر کشور حکومت رانده بود، نمیتوانست تغيير ماهيت بدهد و بختيار را از خودش قویتر ببيند. بهترين دليل اين مدعا اين بود که او در ديرترين لحظهی ممکن بختيار را به نخست وزيری برگزيد.
۴- دربار شاه همچنان که در دورهی مصدق ديديم مرکزی برای تماسهای قدرتهای بيگانه به منظور تامين منافع سياسی، اقتصادی آنها بود. اين منافع بعد از حاکميت جديد نيز با وجود دربار، مسائل غيرقابل مقاومتی پديد می آوردند.
۳- حتا در صورتی که تمام شرايط برای حاکميت دکتر بختيار فراهم میشد، تازه تضاد او با شاه گل میکرد. برای اين که شاهی که دهها سال به شيوهی حاکميت فردی بر کشور حکومت رانده بود، نمیتوانست تغيير ماهيت بدهد و بختيار را از خودش قویتر ببيند. بهترين دليل اين مدعا اين بود که او در ديرترين لحظهی ممکن بختيار را به نخست وزيری برگزيد.
۴- دربار شاه همچنان که در دورهی مصدق ديديم مرکزی برای تماسهای قدرتهای بيگانه به منظور تامين منافع سياسی، اقتصادی آنها بود. اين منافع بعد از حاکميت جديد نيز با وجود دربار، مسائل غيرقابل مقاومتی پديد می آوردند.
با اين ترتيب هيچ راه نيم بند ديگری وجود نداشت جز اين که لااقل دو يا سه سال قبل از انقلاب يک دولت مقتدر ملی به سلطنت شاه و سياست وابسته به بيگانه پايان میداد و توسط يک سياست راديکال، ملی و اجتماعی تقويت میشد. چنين دولتی قاعدتا بايد مامور پياده کردن و سازمان دادن يک دموکراسی واقعی چند حزبی ولی محدود، برای يک دورهی گذار میشد. برای آغاز کار بايد از يک دموکراسی محدود چند حزبی در چهارچوب يک قانون اساسی ملی و مدنی دفاع میشد و با رشد اقتصاد اجتماعی و برنامهی کار و مسکن، گسترهی آن فزونی میيافت. پايهی اصلی دموکراسی در عين حال تنوير افکار گسترده در مورد مقولات مدنی میبود.
با اين که دکتر بختيار هيچ گونه امکان موفقيتی نداشت، شجاعت او برای پذيرفتن نخست وزيری و شکستن فضای دنباله روی جبههی ملی قابل تحسين بود. بخش اعظم روشنفکری به مثابه موجودی کودن و ناتوان دنباله رو سياست و ايدئولوژی شد و ثابت کرد که در خطوط کلی، موجودی مسلکی است و از درک مسير عمومی تمدن بشری طفره میرود.
***
سرمای بيست درجه زير صفر زمستان ۷۹ را احساس نمیکردم. آزادیام را در برلين سفيد پوش و يخزده تمام و کمال تجربه میکردم و از همين جا با مباحث فلسفی وسياسی قرن نوزده و به «مسئلهی يهود» و نظريهی «جامعهی مدنی» گره میخوردم. برونو باوئر در همينجا نقد مسئلهی يهود را نوشت. مارکس در بررسی اين اثر مینويسد: «دولت مذهبی دولت ناقص است و بنابراين از مذهب به عنوان پوشش برای رفع نقص خود سود میجويد. پس مذهب به سياست ناقص او تبديل میشود»
مارکس معتقد بود که انسان در جامعهی مدنی به رهايی سياسی دست میيابد و رهايی سياسی از نظر او چيزی جز رهايی از مذهب سياسی نبود. مارکس میگفت: «شهروند» از طريق «دولت سياسی» به رهايی دست میيابد چرا که تشکيل دولت سياسی که به معنای رهايی قدرت سياسی از مذهب است، در جامعهی مدنی تحقق میپذيرد و به قول او: «اين عالیترين حد تکامل در نظام کنونی جهانی است»
مارکس معتقد بود که انسان در جامعهی مدنی به رهايی سياسی دست میيابد و رهايی سياسی از نظر او چيزی جز رهايی از مذهب سياسی نبود. مارکس میگفت: «شهروند» از طريق «دولت سياسی» به رهايی دست میيابد چرا که تشکيل دولت سياسی که به معنای رهايی قدرت سياسی از مذهب است، در جامعهی مدنی تحقق میپذيرد و به قول او: «اين عالیترين حد تکامل در نظام کنونی جهانی است»
در کنار ديوار برلين گيج و گنگ ايستاده بودم. و فکر میکردم آنسوی ديوار از نظر اقتصادی نظمی عادلانه برقرار است ولی سخنرانی دکتر فاطمی را در بارهی جدايی دو آلمان در برلين، که مورد اعتراض حزب توده قرار گرفت، نيز قابل انتقاد نمیدانستم.
در عين حال فکر میکردم و هنوز نيز چنين میانديشم که مارکس يکی از آزادانديشان بزرگ تاريخ بود هنگامی که در پاسخ برونو باوئر نوشت: «انسان اول به رهايی سياسی از مذهب دست میيابد و سپس به رهايی فرهنگی از آن...»
در عين حال فکر میکردم و هنوز نيز چنين میانديشم که مارکس يکی از آزادانديشان بزرگ تاريخ بود هنگامی که در پاسخ برونو باوئر نوشت: «انسان اول به رهايی سياسی از مذهب دست میيابد و سپس به رهايی فرهنگی از آن...»
اگر اين مسئله را نيز در نظر بگيريم که به احتمال قوی قبل از مارکس هيچ کس ديگر نگفته بود که: «ايدئولوژی يک آگاهی کاذب است»، پس در مرحلهی نخست، رهايی سياسی از ايدئولوژی، مسئلهی اصلی روشنفکران ماست. وگرنه رهايی فرهنگی از آن به قول شاعر بزرگ: «سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل\ بيرون نمی توان کرد الا به روزگاران»
با همين نگرش به مارکس، لويی آلتوسر تا آخر عمر مارکسيست باقی ماند. اين نوع نگرش به مارکس که مارکسيسم لنينيسم را ايدئولوژی زدايی میکرد، توسط ميم لام به عنوان ترهات مربوط به بورژوازی متاخر، به پشت صحنه رانده شد.
با همين نگرش به مارکس، لويی آلتوسر تا آخر عمر مارکسيست باقی ماند. اين نوع نگرش به مارکس که مارکسيسم لنينيسم را ايدئولوژی زدايی میکرد، توسط ميم لام به عنوان ترهات مربوط به بورژوازی متاخر، به پشت صحنه رانده شد.
منبع:گویا نیوز