خواهش می کنیم، برای رضای خدا، بفرما!
پ. مهرکوهی
نشسته ام. در فکرم، حواسم جای دیگری است، اگر چه از پنجره بیرون را نگاه می کنم، چنان که گویی سر شیفته در شکفتن درخت ها دارم. ناگاه این آقای «شله زرد زاده» با آن سدای بم اش که یک سور به ساز ِ «توبا» زده، مرا که به خود می آورد.
- چُرت می زدی؟ میگم که، دیدی؟ آدم نگاه قیافه اش می کرد، می فهمید رییس جمهور شدن در این کشور معنی اش پروار شدن است.
می دانم دارد درباره ی اکبرشاه و آن برخوردی که میان دار و سته ی او و هواداران من در وزارت کشور پیش آمد حرف می زند.
- خب چه بدی دارد؟ اگر پروار نشده بود جای شگفتی داشت. انشاء الله اگر ما هم به قدرت برسیم پروار خواهیم شد! هدف آفرینش هم این است، بگیر، بلند کن، بچاپ و بخور!
- به به! گلی به رخسار نه چندان چون ماه ات. چشمم روشن! گرفتی ما را؟ ما را بگو که خر شدیم و با پول ِ خودمان بلیت خریدیم و راه افتادیم دنبال ِ تو و آمدیم ایران که در این کارزار کمک ات کنیم! گفتیم تو را چهل سال ِ آزگار است می شناسیم و با شناختی که از تو داریم شاید بتوانی کاری برای کشور انجام بدهی و با پشتیبانی از تو به کشورمان خدمتی بکنیم. ایمان داشتیم تو به مردم خیانت نمی کنی. ولی هنوز سوار بر خر مراد نشده، فکر چاپیدنی! ما را بگو که تو را در این چهل سال گذشته نشناختیم.
- ای مجوس! گناه از من است که دیر فهمیدی؟ پدر آمرزیده مگر کر بودی؟ مگر خودت توی آن نشست رسانه ای ی من در مادرید نبودی؟ مگر نشنیدی که خیلی صادقانه گفتم من آن مهرکوهی چهل سال پیش نیستم؟ ها؟ کر بودی، ها؟ چرا آن حرف را زدم؟ مگر چهل سال پیش دستم به جایی بند بود؟ دزدی کرده بودم؟ شاح داشتم؟ ماسون بودم؟ با کمک ماسون ها از دولت بورس گرفته بودم و رفته بودم اروپا تا با کمک برخ....ی ها به ایران برگردم و بشوم رییس جمهور؟ کار ام خراب کردن دیگران بود؟ کار ام خراب کردن خدمت گذاران بود تا از روی جسد آن ها رد بشوم و به نوایی برسم و خودم را پهلوان ِ پهلوانان جا بزنم؟ فیلسوف بودم، که بیایم فلسفه ی آفتابه داری را بنویسم؟ چماقدار و جلاد و میر غضب بودم که یک شبه بشوم پرچمدار آزادی؟ لات و دهن دریده و لیبرال کُش و سربازجو بودم که پس از چندی برای یک مشت دلار فرار کنم و بروم آمریکا و بگویم مرا بچسبید، که کارل پوپر پیش من هیچ است و آن ها مرا توی آب نمک بخوابانند؟ روی سخن من در آن روز با تو نبود، بیچاره! می خواستم آن کسان که باید، حرفم را بشنوند. به من چه که تو در این چهل سالی که در غرب زنده گی کرده ای باد غربی توی سر ات خورده؟ این درست که این جا کشور ِ ما و خانه ی ما است، ولی یک جور دیگری اداره می شود. آن جا هم درست مانند کشور ِ ما یک شورای نگهبان دارند که به گذشته ی نامزد ها رسیده گی می کند. آن شورای نگهیان رسانه های آن کشور ها هستند که از سوی مردم رسیده گی می کنند که نامزد انتخابات دزد نبوده باشد، زن باره نبوده باشد و از این جور چیزها. آن شورا نگهبان تنها کارش آگاه گری است. داده ها را در برابر مردم می گذارد و مردم خود اشان تصمیم می گیرند. مردم کشورهای غربی اصولا مردم میهن پرستی هستند و میهن پرستی یک اصل پذیرفته شده و همه گانی است. قانون هم اصل ِ کارش را بر آن می گذارد. ولی این جهان دیگری است. از نویسنده و شاعر و فیلسوف گرفته تا روزنامه نگار و آبدارچی و سیاست پیشه و استاد انقلابی دانشگاه، همه، ورود خود را به پهنه ی زنده گی با خراب کردن دیگران آغاز می کنند. هوچی ترین آدم ها با ناسزاگویی به دیگران می شود مهم ترین منتقد ادبی! مردم کسی را که امروز برای چپاولگری هایش با اردنگی از خانه بیرون کرده اند فردا با سلام و صلوات می روند دنبال اش و با خواهش فراوان و روی دست و پا افتادنش به او می گویند: بفرما، جان خود ات بفرما! جان مادرت بفرما! تو را خدا روی ما را زمین نزن، بفرما! بیا و به دادمان به رس! شما دزد بودی و حق ما را پایما کردی، آدم کشی کردی، هر جنایت و بزه ای که از دستت برآمد کردی، عیبی ندارد. روی پدران بزرگوارت حضرات چنگیز و تیمور را سفید کردی، کتاب های ارزشمند را از کتابخانه ها دزدی و در اروپا فروختی و سپس برای رد گم کردن کتابجانه را آتش زدی. عیبی ندارد. آن ها هم که پس از تو بر سر کار آمدند همان کار را کردند، ولی کمی بی شرمانه تر. خوب حالا شما تشریف بیار که یک هم وزنی، یک تعادل نسبی میان دزد ها برقرار بشود! هر چه تا کنون کُشتی، هر چه تاکنون نابود کردی، فدای سر ات. ما چیز زیادی نمی خواهیم. چشمداشت چندانی از شما نداریم. خواهش می کنیم بفرما! تنها می خواهیم میان آن بزه ها که شما کردی و آن بزه ها که رقیب کرد یک بالانس و هم وزنی برقرار شود! تو را خدا، بفرم
منبع:پژواک ایران