«ایدئولوژی آلمانی» ، دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی (۴)
عباس منصوران
کمونیسم، موضع نفی در نفی است و از این روی مرحله واقعی ضروری برای دوران بعدی پیشرفت در فرایند خود رهایی و نوسازی آدمی است. کمونیسم هدف نوسازی و پیشرفت آینده انسان نیست، ساختار جامعه انسانی برای رسیدن انسان به جامعهی انسانی است.
بخش های پیشین[1] این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:
این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشههای کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهامهای کینه توزانهای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی، یعنی فردریک انگلس. بخش سوم را در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.
بخش سوم این نوشتار را با فراز زیر به پایان رساندیم که در سال ۱۸۴۴ مارکس در پاریس با پرولتاریای سازمان یافتهی اروپا، انجمنهای کارگران و پیشبرندگان آنها، و دوباره با انگلس و دیگر رهبران انقلابی جنبش کارگری دیدار دارد. دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی مارکس در همین ماهها آفریده میشود. این نوشتهنه پلمیک با این و یا آن دیدگاه، بلکه بیش و پیش زا هر چیز تلاشی است برای:
- نقد ایدئولوژی و دریافت این اصل بنیادین که ایدئولوژی نمایش باژگونهای است از فلسفه.
- که انگلس نه بنیانگذار ایدئولوژی، پس از خویش که دوشاودش مارکس، ناقد ایدئولوژی آلمانی، از هر رنگ و نمایش بود، خواه کائوتسکیستی و خواه پلخانفی و بلشویکی آن بود. نقد ایدئولوژی یا به بیان مارکس تسویه حساب با این «آگاهی دروغین»، با دستنوشتهها یا مبانی اقتصادی و فلسفی مارکس در سال ۱۸۴۴، آفریده و فلسفه از ایدئولوژی بازشناخته می شود. این یک هویت نوین بود. هویت یابی انسان، در فلسفه نوین.
هویت
دستاورد و نبوغ مارکس، فهم رابطهی دیالکتیک فلسفه و پراتیک آن است. خودآگاهی، سنتز ایجابی آدمی است و میانجی آن الغای مذهب نیست، الغای بنیادی است که مذهب یا هر ایدئولوژی دیگر به سان روبنا برآن تکیه گرفته است. هدف انسان نوعی، لغو مالکیت خصوصی، و در آغاز، لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است. مذهب هرچند دیرپا و ریشه در دیرینههای ناآگاهیها و نیاز و کمبودهای ذهن دارد. مذهب، رنجی مزمن است برای بشر خوداده شد به رنج. دین، رنجی که پیوسته برای دیرپایی، راز بقا را دریافته و برپیکر جامعه میزید. قارچهای گیاهی در نبود سبزینه در سلول برای فوتو سنتز، حتا پارازیت وار،سهمی در تولید دارند، هرجند فاقد مکانیزم تبدیل انرژی نور به سوخت و ساز . این موجودات، چسبیده بر تن و جان گیاه، در ارتزاق و زیستی کهنه و غیرمولد، در گلوگاهی می نشینند، برخی ریشهای در خاک، کمی در همزیستی با خزه برسنگ، اما بیشتر بر تن و جان گیاه. چه چسبندهتر اگر بر پوسیدههایی خوش نشین باشند. اینان، از تثبیت گرایی مناسبات سلطهْ همرنگ و آسیمیله[2] میشوند. در مناسبات طبقاتی بشری، دستاندرکاران دین، با استمثار، با لشگر دعا و موعظهی عبودیت، بازار و جان میگیرد. دین با آگاهی و شناخت بیگانه است و ایدئولوژی را پاس میدارد. آگاهی فرارفتن از ضرورت است. و درک ضرورت دگوگونی در فرایند درک منطقی و عقلانی است. در برابر، ایدئولوژی و دین- این ایدئولوژی محض- عقل را بردهی ایمان میسازد. دین، عقل را به استثمار می گیرد تا ایمان را و اعتقاد و ایدئولوژی را ثابت کند. سودای چنین روندی آن است که هیچ فرایندی از تثبیت وضع موجود به ایجاب یا فرارویی به سنتز نیانجامد. از همین روی، ایدئولوژی به معنای تام، و به ویژه دین،بازدارنده و ارتجاعیاست. واپسگرا، یا در بهترین حالت، به ماندن و پذیرفتن شرایط کنونی و موضع و موقع حال کانون دارد و با تمامی ابزار جهالت در این ماندگاری میپاید.
دین اینک، نه تنها افیون، در جایگاه قدرت سیاسی طبقه حاکم، زهرآگینتر از هر سمی، کشندهترین سلاحهای سرکوب و کشتارهای جمعی را به سود طبقه حاکم، برای سودافزایی، مهار اعتراضهای کارگران و دیگرلایههای اجتماعی حکومت شونده در دست گرفته و حکومت میکند.
فلاکت آدمی و جامعه را نه در آن جهان دینی، که در همین جهان زمینی میتوان حل کرد. نخستین تلاش بشر برای خود- رهایی سازمان یافته، خیزش بردگان در روم باستان به رهبری اسپارتاکوسها، الگویی در جهان میشود تا آشتی ناپذیری طبقات حاکم و محکوم در ۷۳ سال پیش از میلاد، تا کمون پاریس ۱۸۷۱ و انقلاب کارگری اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه را آزمون باشد. قیامها و انقلابهای سیاسی و اجتماعی این دوران هزاران ساله، ماتریالیسم تاریخی و ضرورت انقلاب اجتماعی سوسیالیستی را، بر صفحهی فلسفه دارند.
بادریافت از دیدگاه مارکس کمونیسم، هویتی انسانی است:
کمونیسم، موضع نفی در نفی است و از این روی مرحله واقعی ضروری برای دوران بعدی پیشرفت در فرایند خود رهایی و نوسازی آدمی است. کمونیسم هدف نوسازی و پیشرفت آینده انسان نیست، ساختار جامعه انسانی برای رسیدن انسان به جامعهی انسانی است.
هویت انسان در دین و ایدئولوژی و در هویت گروهی گم میماند. بشر گمگشته در از خودبیگانگی فرو میکاهد. ایدئولوژی، قبیله، دین، ملت و نژاد و وطن، جنسیت را به جای هویت و سرشت انسان مینشاند. هویت انسان با هویت پرولتاریا، یعنی همان انسان دگرگون آگاه و تنها پدیدهای که گذر از دیالکتیک تز و آنتیتز را میتواند و معنی مییابد. پرولتاریا که با نفی و رفع مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، به نفی دیالکتیکی و فلسفهی خویش نیز گام بر میدارد، به جامعه انسانی هویت انسانی میبخشاید و طبقات را نیز نفی میکند تا فلسفهی زندگی، برای انسان نوین آفریده شود. او به آینده روی دارد و انسان با گذر از این فرایند، در آینده هویت مییابد. بورژوازی و تمامی زوائد و ضمایم دینی و ایدئولوژیکی در گذشته هویت دارد ، اما، انسان در آینده.
...
هر یكی قولی است، ضد همدگر چون یكی باشد؟ بگو، زهر و شكر
در معانی اختلاف و در صُوَر روز و شب بین، خار و ُگل، سنگ و گهر
تا ز زهر و، از شكر در نگذری كی تو از گلزار وحدت بو بری؟[6]
گذار از ضرورت به آزادی، فرایندی تاریخی است.
انگلس و مفهومها
پرولتاریای صنعتی زادگاه انقلاب صنعتی جهان، نخسیتن طبقه و پرولتاریایی است که در سالهای ۱۸۳۰، به سان طبقه پای به میدان خود- رهایی میگذارد. چارتِ منشوریون، در آغازگاه این نبرد، درخشان است، اما راهکار رهایی انسان نیست.
انگلس به زودی، چارتیسم را نیز نقد میکند. «مصیبتهای اجتماعی را نمی توان با چارتر خلق علاج کرد و مردم این را حس می کنند...». «نقد چارتیسم و جنبش چارتیست»، در نوشتار دوم شمارهای از سالنامه آلمانی- فرانسوی، سردبیر سالنامه، یعنی مارکس را مشتاقانه به شگفتی وامیدارد. «رئوس نقد اقتصاد سیاسی»، عنوان این نوشتار است. «رئوس نقد اقتصاد سیاسی» را نخستین بار انگلس در سالنامه مینویسد و مارکس، اقتصاد را بیش از پیش پی میگیرد. این نگاه، شالوده و سرچشمهای مادی میشود برای فهم پردازی پرولتاریا، آگاهی بر طبقهی اجتماعی، جامعهی طبقاتی، طبقه و مفهومهای دیگر.
مارکس در پیشگفتار دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی در سال 1844 یادآور این کارسازی است. در نوشتار پژوهشی «هال دریپر» به این اشاره پرداخته شده است:
«آثار سوسیالیستهای آلمانی در باره اقتصاد سیاسی که او استفاده کرد عبارت است از مقالات هس، 1843 و مقالات انگلس در سالنامه به اضافه نوشتههای ویتلینگ. مارکس در خانواده مقدس، در نقد اقتصاد سیاسی 1859 در بارهی طرح درخشان« انگلس یاد می کند و در مجلد نخست کاپیتال [نیز] سه بار از آن نام می برد.»[7]
سازمانیابی
«خطابیه اتحادیه کمونیستها به مجمع عمومی»، آفرینش مارکس و انگلس در سال ۱۸۵۰ به عنوان یکی از درخشانترین چکامهها، رهنمود، جمعبندی و راهکار طبقه کارگر برای سازمان یابی است. تلفیق کار مخفی و علنی، همبستگی و اتحاد، ماهیت خردهبورژوازی حاکم بر اپوزیسیون، حکومت،دولت، فدرالیسم، برنامه انقلاب، برنامه طبقاتی در انقلاب، قهر، مبارزه مسلحانه ووو در این رهنمود طبقاتی آفریده می شود.
از همینروی، انگلس، نیمهی دیگر حامل این فلسفه، نمیتواند خشم بورژوازی، خردهبورژوازی و سوسیال- دمکراتهای رنگارنگ را فراهم نیاورد؛ از همین روی، آماج اتهام و هجوم قرار میگیرد.
در پی شکست قیام کارگران در فرانسه در سال ۱۹۴۸، آنگاه که لویی بناپارت، پوپولیست، آنچنان بر قدرت سیاسی بورژوازی سلطه مییابد که خویش را امپراتور میخواند و به سودای گسترش امپراتوریسم ناپلئون، به سوی اشغال اروپا غربی و مرکزی، آمریکای شمالی و آفریقا دست میگشاید، انگلس، در نامهای به مارکس، این کودتای دوم دسامبر ۱۸۵۲ لویی بناپارت آن را کمدی مینامد. روز کودتا، ۱۸ برومر، بنا به تقویم قدیم فرانسه است و مارکس نام «هیجدهم برومر» و نیز گزارش و دیدگاه انگلس را برای کتاب ۱۸ برومر، به کار میگیرد.
اتهامی دیگر، «دیالکتیک طبیعت»
حکم بی پایه و مکانیکی که کائوتسکیسم، م/ل روسی، استالینیسم، مائوئیسم چینی و دیگر برآمدهای زیر سپهر کمینترن و انستیتو م- ل روس را به فرد، آن هم به انگلس نسبت میدهد، در خوشبینانهترین نگاه، تنها از دیدگاهی نا آشنا به دیالکتیک و ماتریالیسم طبقاتی ریشه میگیرد. آقای محسن حکیمی، به مناسبت زاد روز انگلس، پس از بابک احمدی، واگویهگر چنین اتهامی است. آقای حکمی را تنها از برخی نوشتهها میشناسم و کوشندگیاشان در ارتباط با جنبش کارگری. لازم به یادآوری است که با این آشنایی، هیچگاه ایشان را با بابک احمدی، یکسان و همراه نمیبینم، اما در این داوریاشان، یسکانی و همراستایی پیداست. نوشته و اشاره به نگاه حکیمی به انگلس، نگاهی دوستانه و نقدی است به یک بینش- بینشی که اگر درست به ارزیابی و بازاندیشی خویش ننشیند، برخلاف آرمان کارگر گراییاش، در بینش، به کارگرزدایی زوایه میگیرد.
آقای حکیمی، مینویسد که:«انگلس پیش از عزیمت به لندن و درگیری بیشتر با زندگی و آثار مارکس، در اواخر دههی ١٨۵٠ یادداشت هایی در بارهی رابطهی علوم طبیعی و دیالکتیک نوشته بود که بعدها در دهه ی ١٩٢٠ در شوروی به نام «دیالکتیک طبیعت» منتشر شد.»[8]
یادآور میشوم که انگلس، کتاب نامبرده نه در«اواخر دههی ۱۸۵۰»، بلکه در نیمه دوم نخست ۱۸۷۰ آغاز شد و در درازای سیزده سال پیوسته تا سال ۱۸۸۶ پایان گرفت. در این کتاب است که بر خلاف ادعای بابک احمدی و نیز آقای حکیمی، بار دیگر انگلس به فوئرباخ میپردازد:
«فوئرباخ در واقع علیه ماتریالیسم، شورش نموده است. و نه کاملاً بدون دلیل، زیرا که هرگز کاملاً از ایدهآلیست بودن بازنماند، در حوزه دانش طبیعی او یک ماتریالیست است، لیکن در زمینه انسانی...»[9]
فراز انگلس، اتهام ها و دارویهای نادرست را نقش برآب میسازد. در این کار پژوهشی عظیم و علمیاست که مارکس تا پایان عمر پیرامون پردازش سرمایه، در موضوعها و مفاهیم بسیاری نیز با انگلس هماندیش است و در نامههای این دو فیلسوف در مییابیم که مارکس، دستاوردهای نظری و کشفهای انگلس را پیگیر است. کتاب دیالکتیک طبیعت، در باره دیالکتیک، و دانش طبیعی آغاز میشود، به فیزیک و شکلهای حرکت، نیرو، ماده، حرارت، دیدگاه داروین در باره تکامل و کاستیهای این تئوری، الکتریسته، نقش کار، تاریخ علوم، فوئرباخ، شیمی آلی، الکترو شیمی، زیست شناسی ووو را بررسی میکند، تا ثابت کند که «دیالکتیک، یا به بیانی دیگر، دیالکتیک عینی، بر سرتاسر طبیعت حاکم است»[10]. اندیشههای انگلس در دیالکتیک طبیعت، بر بستر کشفهای علمی تا کنونی در برههی کنونی هزاره سوم نیز جاریاست.
برای تبدیل سناریو گسستن به راه خلاف مارکس، و انگلس را پدر م- ل روسی معرفی کردن، روایت آقای حکیمی چنین است: [«شرکت در «انتشار کتاب «سرمایه» داشت و جلدهای دوم و سوم این کتاب توسط او منتشر شد».][11]
این یک جرم است؟! سه مجلد کاپیتال در چهار کتاب، را چه فرد بایسته وشایستهتری میبایست بازنگری و آماده می ساخت؟ و اگر دخل و تصرفی در امانتداری، کجا و کدامین؟
«مارکسیسم» به سان ایدئولوژی و نیز م- ل روسی و چینی و ویتنامی ووو!. م-ل روسی، در روسیه زاده شد، در سرزمین نیمه اروپایی، نیمه آسیایی، در آن امپراتوری روم سوم، که پایگاه ارتودوکس ایدئولوژی کلیسای راسپوتینی بود. در سرزمینی که تزار ، آن سایه خدا و فزرند مریم در او حلول کرده، آنگونه ژرف و جان سخت که پس از ۸۰ سال در سرزمین و جامعه، ناقوسهایش دیگر بار، از آسمان کرملین بر فرق بندگان کوبیده میشود، اتهام را باید به گردن انگلس، بست. برای اتهام زنندگان، سرزمین کلیساها نادیده گرفته میشود. دود و بخور و چماق متبرک که در دستهای کشیسان سلاح میشود و گرسنهگان و تشنهگان را خون و گوشت عیسی میدهند تا بندگیاشان را گردن نهند، هیچ پیش زمینه مادی، فرهنگی و سیاسی به شمار نمیآید. انگلس را در کنار مارکس مییابند و جلبش میکنند. آنچه در پرونده میآورند، سبب ساز تمامی این فراگردها، ترجمههایی بریده بریده و فصول نا تمامی از آنتی دورینگ و روایتهای باژگونه از اندیشههای عظیم انگلس و مارکس است و بس. در سرزمینی که در پی نزدیک به یک سده سرنگونی فرمانروایی تزار و دیناش، فلسفه را رها کرده باژگونه از همان آغاز، بار دیگر کرملین پایگاه مافیا و کلیسا و آیین پی سوز و کتل و ورد جهالت راسپوتینها میشود، یلتسین و پوتینها حاکمیت مییابند. ریشه را باید در دیالکتیک یافت و نه اینگونه که شیادان مینمایانند و یا دوستانی همانند حکیمی میپندارد. تنها در سوخت و ساز طبقاتی و در چنین سرزمینیاست که بورژوازی به شکل مافیا سر بر میآورد.
به تاریخ بنگریم، در روسیه، از همان آغاز ۱۹۱۷ و اعلام پیروزی انقلاب کارگران، در زیر کوبش فلاکتبارترین جنگهای داخلی، قحطی و درهم شکسته از جنگ با ژاپن و آلمان ووو در محاصره و تحریمهای امپریالیستی و ارتجاع منطقه، کارگران از خودگردانی و تداوم و ساماندهی انقلاب خویش به سوی سوسیالیسم، برکنار میمانند. شوراها سرکوب و کمیتههای خودگردان کارخانهها و مراکز کار و زندگی، اتحادیههایی که خودگردانی را آزمون میکردند، یکی در پی دیگری* به اشغال دیوانسالاری گرفتار میشوند و محو. در چنین سرزمنییاست که کمیته مرکزی حزب بلشویک، با سنگینی وزنه تروتسکی و پذیرش لنین، میتوان به کمک ایدئولوژی و نه فلسفه کمونیسم، شوراهای پتروگراد و ملوانان را سرکوب، اتحادیهها مستقل کارگران را ممنوعه، اپوزیسیون کارگری و فراکسیونیسم حزبی را ملغی کرد. پیشنهاد لنین در سال ۱۹۲۳ به کنگره دوازدهم، دیگر نوشدارویی بود پس از مرگ سهراب.
با تبر همین ایدئولوژی است که میتوان تروتسکیها را که خود دسته ساخته بود، سر شکافت، کولنتای را ۵۰ سال فراری و به خود تبعیدی پرتاب کرد، و صدها تن از کمونیستها، کادرهای کمونیست، کارگران انقلابی، سازماندگان حزبهای کمونیست ایران، بلغارستان، مجارستان، لهستان ووو تیرباران و سربه نیست کرد و یا به سرمای زیر ۴۰ درجه سانتیگراد سیبری و تیمارستانهای سوسیالیسم موجود و اردوگاههای کار اجباری سپرد تا جان سپارند. در سرزمینی که فلسفه باژگونه میشود و ایدئولوژی بر مغز مینشیند، پرچم میشود، انقلاب کارگران و تهی دستان را به مسلخ حزبی میبرد، کمیته مرکزیاش با تبانی، حکم به تصفیه و قتل یکدیگر میدهند، سرانجام دبیر کل استالین میماند تا خروشچف برآید و برژنف و گورباچوف پرورش یابد. مارکس و انگلس، با چنین سوسیالیسم و سوسیالیستهایی بیگانهاند و اینان از چنین فیلسوفانی بیگانهتر...
ادامه دارد...
عباس منصوران
بهمن ۱۳۹۰/فوریه ۲۰۱۲
[1] بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44
www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44, http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
[2] در روند سوخت و ساز (کاتابولیسم و آنابولیسم) فرآیند assimilation –dissimilation یا همسان سازی و خود-همسانگردانی انجام میپذیرد.
[3] در بیشترآیین ها، سباه پوشی نشانهی عزا و حضور مرگ است و شیعهگری به ویژه، سیاهی را همدوش مرگ، بیش از هر رنگی مرگآوا میشود. ترکیب این دو، سائقهی مرگ را به جای گرایش به زندگانی تلقین میکند- وادی مرگ، به گوش دیگران، زندگانی در دنیای مادی را برای خویش.
[5] در بخشی از گزارش گیرندهی عکس چنین آمده است: [ امام زاده سيار , آخرين توليد دولت احمدي نژاد November 15, 2008اين عكس را روز گذشته در يكي از خيابانهاي اصلي شهر اراك گرفتم.امامزاده اي سيار.ضريح امامزاده اي كه به داخل خيابانها آمده تا مردمي هم كه وقت رفتن به امامزاده را ندارند "حاجاتشان برآورده شود."و افرادي كه دوان دوان به سوي ضريح مي آمدند و دستي بر آن مي كشيدند و پولي داخل آن مي ريختند. مردي هم كه گويا رابط ميان مردم و امامزاده بود با ميكروفوني به دست مردم را به سوي امامزاده فرا ميخواند.ديگري هم پارچه هاي سبزي به مردم ميداد تا بتوانند دخيل ببندند.] http://freedomvatan.blogspot.com/2008/11/blog-post_3919.html
[6] مولانا جلالآلدین رومی، مثنوی، دفتر نخست.
[8] محسن حکیمی، همان منبع.
[9] ف.انگلس، دیالکتیک طبیعت، ترجمه ف- نسیم، نشر پویان، چاپ نخست سال ۱۳۵۹بازتکثیر از؟ نقل قول انگلس از کتاب در باره فوئرباخ، نا تمام است ولی پذیرفتنی است که جمله میتواند اینگونه پایان یابد «در حوزهی تاریخ انسانی او یک ایده آلیست». نام دیالکتیک طبیعت را برای نخستین بار دورینگ به کار گرفته بود تا بینش خود را از هگل که به دریافت وی دیالکتیک مارواء طبیعت را باورمند بود، جدا سازد.
[10] ف.انگلس، دیالکتیک طبیعت، ترجمه ف- نسیم، نشر پویان، چاپ نخس،ت سال ۱۳۵۹بازتکثیر از؟ نقل قول انگلس از کتاب در باره فوئرباخ، نا تمام است ولی میتوان حدس زد که جمله میتواند اینگونه پایان یابد «در حوزهی تاریخ انسانی او یک ایده آلیست.».
[11] محسن حکیمی، همان منبع.
منبع:پژواک ایران