هشت مجلس
گلرخ جهانگیری
1
پرپر زدن را اولین بار وقتی 5 سالم بود، دیدم. عیسی سر مامان را که دور دید، خواست خود شیرینی کند و همه ی بچه ها را جمع کرد و گفت میخواهد یک مرغ سر بزنه. ما که تا آن زمان اجازه نگاه کردن به چنین صحنههایی را نداشتیم، حسابی هیجان زده شدیم. مرغ را دست جمعی گرفتیم. بیچاره انگار میدانست چی انتظارش را میکشد، دور حیاط میدوید.
نه، پرپر میزد و ما با سر و صدا دنبالش میدویدیم. آخر هم سیرنگ توانست بگیردش. در این مدت عیسی مشغول تیز کردن چاقو بود. دو چاقو را هی بهم میمالید. یک کاسه آب هم گذاشته بود بغل حوض. وقتی چاقو آماده شد رو کرد به ما و گفت یک دایره درست کنیم. ما هم این کار را کردیم. مرغ در دستهای سیرنگ پرپر میزد و صدای عجیبی از خودش در میآورد. مو بر تن آدم سیخ میشد. آبجی از سر و صدای ما از اتاق بیرون آمد و با داد پرسید: "چه خبره". عیسی گفت: "خانم گفته برا نهار یه مرغ سر بزنم". آبجی نگاهی به ما کرد و غرغر کنان برگشت به اتاق.
عیسی با کاسهی آب رفت طرف سیرنگ. با یک دستش منقار مرغ را با فشار باز کرد. و آب را ریخت در دهان مرغ. مرغه در حال خفگی آب را با عجله قورت میداد. سیرنگ بلند بلند میخندید. عیسی کاسه را زمین گذاشت و چاقو را از کنارحوض برداشت. فائزه دستش روی دهنش بود، انگار میخواست جلوی فریادش را بگیرد. رفتم بغلش ایستادم و گوشهی دامنش را گرفتم. همهی نگاه ها به دستهای عیسی بود. مرغ را از پاهایش با یک دست از سیرنگ گرفت و خم شد، پاهای مرغ را گذاشت زیر پاهای خودش. دمپائی ابری پاش بود. فکر کردم، حتما پای مرغه درد نمی گیرد. مرغه پرپر میزد. عیسی با یک دست کله مرغ را گرفت و چاقو را به گردن مرغ نزدیک کرد. همه یک صدا فریاد زدیم، "نه!" عیسی نگاهی به ما انداخت و به کارش ادامه داد. با یک ضرب سر مرغ در دستش بود. مرغ زیر پای عیسی یک لحظه هیچ حرکتی نکرد. منقارش در دست عیسی باز و بسته میشد. عیسی آرام پایش را از روی پاهای مرغ برداشت تا خون به شلوارش نریزد و پرید عقب. مرغه یک دفعه روی دو پا ایستاد. بعد شروع کرد به پر پر زدن. انگار زنده شده بود. خودش را با جهشی بلند میکرد و یک متر آنور تر محکم میکوبید زمین. از گلوش خون فواره میزد و به همه جا میپاشید. با دیدن این صحنه شروع کردیم به جیغ کشیدن و دویدن. هر کس به طرفی میدوید. من به سختی دنبال فائزه میدویدم. پاهایم رمق نداشت. مرغه ما را دنبال میکرد. پس از مدتی این ور و اون ور پریدن آرام گرفت. چند بار بالش را تند باز و بسته کرد و با بالهای باز سینهاش را به زمین چسباند. از رمق افتاده بود ولی هنوز نفس میکشید. گردن بی کله اش کنار بالش برو زمین افتاده بود و قطره قطره ازش خون میچکید. گریهام بند آمده بود، دستانم هنوز به دامن فائزه چسبیده بود.
2
وقتی عمه خانم شنید فرهاد تصادف کرده و در بیمارستان است، مثل مرغه شده بود. بهش نگفته بودیم، فرهاد مرده. بهمن پشت مبل، زیر پنجره دراز کشیده بود. یک دستش روی سرش بود و دست دیگراش روی دلش و آرام اشک میریخت. عمه خانم قرآن را گذاشته بود روی سرش و از این ور اتاق به آن ور اتاق میرفت و دعا میخواند. دامن سیاه کوتاهی پایش بود و پای سفیدش توی چشم میزد. قدمهایش گاهی تند و گاهی کند میشد. هر از چند گاهی دست هایش را از هم باز میکرد، سرش را به طرف سقف اتاق میگرفت و یه دفعه نعره بلندی میکشید: "یا ابولفضل بچهم ودس تو سپردم".
فرهاد تو هوا بود. جسدش با هواپیما از اهواز میآمد. صدای عمه خانم تغییر کرده بود. موهایش از زیر قرآن روی صورتش ریخته بود. چشمهایش معلوم نبود. تنها لبهای خیس و جنبانش معلوم بود. مهرسیما هر چند دقیقه یک بار به ساعت دیواری نگاه میکرد. مضطرب بود. ولی نمیخواست مادرش را در آن حاله نزار تنها بگذارد. آندره در بیمارستان بود. به او حتی از تصادف هم چیزی نگفته بودیم. موقع رفتن به من گفت مواظب سیروس باشم. چشمهایش از شادی برق میزد. سیروس در اطاقش خوابیده بود. "بهش گفتم دختر باشه آ". با لجهه فرانسوی گفت: " فقهاد هم دختر دوست داره". به جز من و او کسی در اتاق نبود. مهرسیما تو ماشین منتظر آندره بود.
بیچاره مهرسیما، من نفهمیدم دوباره کی برگشت. آندره هنوز به در کوچه نرسیده بود که به بهمن زنگ زدم. گفتم میتونند بیایند. یک ساعت بعد باعمه خانم و عمه دولت وارد شد. عمه خانم طبق معمول در حال بگو و مگو با خواهرش بود. سیروس هنوز خواب بود. مهناز در اتاقش بود و در را هم از داخل قفل کرده بود.
صدای زنگ در اتاق پیچید، در را باز کردم، بهرام بود. قلبم تند میزد. او قرار بود، داستان تصادف فرهاد را به عمه خانم بگوید. رنگش عین رنگ گچ دیوار بود. میلرزید. یه دفعه بدون مقدمه رو کرد به عمه خانم گفت "مامان، یه خبر بد"! همه چشمها به طرف او برگشت و سریع طرف عمه خانم. او، نگاهی به خواهرش انداخت. بهرام با صدای لرزانی گفت: " فرهاد در لاهیجان با ماشین تصادف کرده!" عمه خانم یه نگاهی به همه ما انداخت. نگاهش به من که رسید، لبخندی زدم. نگاهش پر از ترس بود. صدای عمه خانم گفت: "وای خاک به مه سر، میزای بمرده!" عمه دولت بغلش کرد. گفت: "وای خانم نفوس بد نزن". مهرسیما زد زیر گریه. من رفتم طرف او، بغلش کردم. زیر گوشش گفتم: "مهرسیما جان تو باید برگردی پیش آندره بیمارستان".
فرهاد کوچولو، در همان زمانی که فرهاد را خاک میکردند بدنیا آمد.
3
وقتی رویا خبر مرگ جمپور را به آذر داد، آذر مثل مرغه شد. روی زمین نشست و روزنامه را جلویش باز کرد. روزنامه را تند تند تا آخر ورق میزد و دو باره از اول شروع میکرد. و هی سرش را بالا میگرفت و با التماس به رویا نگاه میکرد. رویا صفحه اعدامیها را نشانش داد. آذر نگاهی به اسامی کرد و یهو از زمین پا شد. رویا وحشت زده چند قدم به عقب رفت. آذر گریه نمی کرد. نشست رو صندلی، ولی هنوز با صندلی تماس پیدا نکرده، از جاش پرید. انگار روی میخ یا سوزنی نشسته باشد. چند بار این کار را تکرار کرد. بعد شروع کرد طول اتاق را قدم زدن. هی دستهایش را از دو طرف باز میکرد و بعد از کمی مکث، محکم میزد به هم. هی محکمتر، هی محکمتر. رویا آرام اشک میریخت.
4
هوا هنوز تاریک بود، فرزانه بیدار شد. حمید خوابیده بود، صدای آرام نفساش در هوا پخش بود. فرزانه خیس عرق! دستی به پیشانیاش کشید، داغ بود. میلرزید. سرش را برد زیر لحاف. هوا کمی که روشن شد از رختخواب بیرون آمد. بدون سر و صدا از اتاق بیرون رفت. باران میبارید. کتری را آب کرد، گذاشت روی شعله گاز. برگشت به داخل اتاق. حمید بیدار شده بود. سلام کرد. صبحانه تمام که شد، فرزانه چادرش را برداشت و به حمید گفت: "رفیق من باید برم تلفن بزنم" حمید با اخم گفت: "رفیق مواظب باش، تصفیه هم یادت نره". فرزانه با عجله وارد کوچه شد. هیچ کس در کوچه نبود. قدمهایش تند بود. پیچید به خیابان فلاح، از دور باجه تلفن را دید. دو زن پشت در منتظر بودند و مردی داخل باجه داشت با تلفن حرف میزد. فرزانه فکر کرد، این وقت صبح اینا به کی زنگ میزنند. پشت خانم بیحجاب جا گرفت. نیم ساعت منتظر ماند تا نوبتاش شد. با عجله شماره سوسن را گرفت. بعد از دو بار زنگ، سوسن گوشی را برداشت. با صدای گرفته ای گفت "آلو"! فرزانه با عجله گفت، "سوسن منم". صدا نفسهای تندش میآمد. بعد از سکوتی کوتاه، سوسن گفت "صدیقه، طاهره، مینو، طاهره مهمونی نمی آن. هر چهار نفر رفتن چالوس". فرزانه فریادی کشید. گوشی از دستش افتاد. کسی از بیرون به شیشه زد. محکمتر. صدایی گفت: "خانم نوبرش را آوردی، ما یخ کردیم." صدای دیگری گفت "خبر بد شنیده". در باز شد. همان صدا گفت: "خانم کمک میخواین؟" فرزانه نگاهی بطرف صدا انداخت. سایهیی دید. دستش را به در گرفت و خودش را کشید به خیابان. دستش به کمرش بود. خم شده بود. هر کاری میکرد، کمرش صاف نمی شد. خودش را کشانکشان به دیوار کنار خیابان رساند. یک دستش به دیوار بود و دست دیگرش به کمرش. مدام جای دستها عوض میشدند. چند تا خیابان عوض کرد. وقتی به خانه رسید، رمقی نمانده بود. از ترس این که صاحبخانه او را در آن وضع ببیند، به سرعت خود را به اتاق رساند. حمید در حال نوشتن بود. فرزانه را که دید از جایش پرید. چادر را از سر فرزانه برداشت و او را آرام به طرف رختخواب برد. فرزانه سینهاش را به تشک چسباند و دو دستش کنارش افتادند. حمید لحاف را رویش کشید. با صدای آهسته ای گفت "من دیروز از یوسف شنیدم" و زد زیر گریه. نگاه فرزانه به نقطهیی دور خیره ماند.
5
گیتی داشت اتاق را جارو میکرد. فرشته کنار میز روی صندلی نشسته بود. شفق روی پای فرشته نشسته بود. خورشید خانم را هم بغل کرده بود. یک تیکه نان دستش بود. یک گاز به نان میزد و بعد میبرد جلوی دهن خورشید خانم و بهش میگفت "بخور خوشمزه است". فرزانه با چشم های بسته، دستانش را دور کمر شفق حلقه کرده بود و سرش را به راست و چپ تاب میداد. آوازی را زمزمه میکرد. شفق و خورشید خانم هم با او تاب میخوردند. صدای زنگ در در اتاق پیچید. فرشته با شفق در بغلش از جا پرید. خورشید از دست شفق پرت شد روی زمین. گیتی با جارو دوید طرف در. در را باز کرد. گلرخ بود. از سر تا پاش آب میچکید. لبهایش کبود شده بود. زل زده بود به گیتی. تکان نمی خورد. گیتی چشمانش گرد شده بودند. گفت: " نه! نه! نه!" گلرخ گفت: " آره تمام شد. حسنی هم رفت." صدای گریه فرشته بلند شد. شفق گفت: "مامان گریه نه!" گلرخ آمد داخل اتاق. شفق دوید طرفش. "خاله تولدت مبارک!" گلرخ دستهایش مثل بالهای مرغه هی میرفت بالا هی میخورد توی سرش. شفق خورشید خانم را گرفت طرف گلرخ،
گفت: "خاله خورشید بلغ میخواد".
6
گلی پشت در خانه کمی مکث کرد. دو دل بود. دستش میرفت روی زنگ ولی جرئت نداشت فشار بده. در یک دفعه باز شد. گلی یکه خورد. شهرام بود. گفت: " چرا پشت در ایستادی؟" گلی سلام کرد. با قدمهای لرزان وارد خانه شد. صدای میهن از اتاق بغلی میآمد. ناله میکرد. گلی در اتاق را باز کرد. میهن نگاهی به گلی انداخت، زد زیر گریه. "وای میسوزه، میسوزه." سفره نهار وسط اتاق پهن بود. چند نفر مشغول خوردن بودند. گلی از جایش تکان نخورد. به دستهای میهن که به طرفش دراز شده بود، نگاه میکرد. "دیدی چه بلای سرم اومد". " وای میسوزه، وای میسوزه". گلی دستش رفت طرف گردنش، میسوخت. انگار چاقوی به گردنش خورده باشد. میهن اشک میریخت. گلی سفره را دور زد. دستهای میهن را که به طرفش دراز شده بود در دست گرفت. دستها یخ بودند.
7
زیر باران راه میرفتیم. شهلا دستم را گرفته بود. میلرزید. کافه ها پر از آدم بود. شهلا حرف میزد. من به او نگاه میکردم. میلرزید. صدای شهلا همه جا را پر کرده بود. "انگار یک دستم را از دست دادم." "زندهی متحرکم." "معلول شدم." "یاد میگیری چطور با دردت کنار بیای." صدای من بود؟ "الان بهترم." "نمی دونی چه حال و روزی داشتم." به چهره زیبا و تکیدهاش نگاهی کردم. "می دونی این درد تمومی نخواهد داشت." "می سوزنه وای میسوزنه." میسوختم. "درد هم میشه مثل دل و روده ی آدم." "بعضی وقتا حریفش میشی. بعضی وقتا کم میآری." صدای من بود. "ولی آدم یاد میگیره. باید یاد بگیره. میخوری زمین پا میشی. زندگی ادامه داره. یاد میگیری" و تو دلم گفتم ورگرنه میکشه آدمو. میلرزیدیم.
8
از ماشین که پیاده شدم، قلبم شروع کرد تندتر زدن. دندانهایم قفل شده بودند. با حسین از در حیاط وارد شدیم. هلن منتظر ما بود. از پشت پنجره میدیدمش. در را باز کرد. گفت گلی جان خوش آمدی. بغلش کردم. گفت: "مریضم، ممکنه تو هم بگیری." محکمتر بغلش کردم. آه .... متاسفم. "گلی جان دیدی چه بلای سرم اومد." "دیدی چه خاکی بر سرم شد." دهانم خشک شده بود. روبهروی هم نشستیم. نمیدانستم از کجا شروع کنم. هلن حرف میزد. "اون روز حالم بد بود." "بچهام زنگ زد." "توان نداشت با ماشین به خانه بره." "بهش گفتم با تاکسی برو." "گفت مامان یه کولا میخورم جون میگیرم." "بعد از خونه بهم زنگ زد." "دلش میخواست با من حرف بزنه." "منم حالم بد بود." "وای چرا بابچهام بیشتر حرف نزدم گلی جان." "بهش گفتم، یه چیزی بخور بعد بخواب. فردا حالت خوب میشه." "وای چرا بابچهام بیشتر حرف نزدم گلی جان." "وای چرا بغلش نکردم، چرا بیشتر ماچش نکردم." " تلفن را قطع کردم." "حالم بد بود." "رفتم خوابیدم." "صبح بهش زنگ زدم جواب نداد. سر کار زنگ زدم، گفتند هنوز نیامده." کلمات هلن مثل پتک تو سرم میخورد. یه چیزی گلویم را فشار میداد. یه جرعه آب خوردم، گیر کرد در گلویم. سرفهام گرفت. هلن آمد طرفم با مشت چند بار آرام به پشتم زد. با صدایی که با سرفه همراه بود، گفتم:" چیزیم نیست." چرا گریه نمی کردیم؟ بازم پتکها شروع شد. " به خونهاش زنگ زدم، کسی گوشی را برنداشت." "ترس برم داشت." "به حسین زنگ زدم و بهش گفتم بره بهش سر بزنه." "دلم به شور افتاده بود ولی اصلا فکر بد نکردم." " وای چرا با بچهام بیشتر حرف نزدم." "می دونی گلی این دفعه هر دو سرمون کلاه رفت." "حسین رفت خونه اش. در را شکستند. پسرکم غذاش را خورده بود. تا آخر خورده بود و بعد دراز کشیده بود رو مبل و دیگه بیدار نشد. یه لبخند زیبا رو لبش بود. آرامش عجیبی تو صورتش بود." "بیا بریم اتاقش را بهت نشان بدم." داشتم خفه میشدم. پاهایم به سختی حرکت میکردند. دستم را به میز گرفتم. به اتاق وارد شدیم. سرد بود. وسایلش را آورده بود آن جا. "این اتاق پسرمه." "گلهاشو آوردم، عکسهاش، کتابهاش." "اگر بدونی چه نظمی داشت." "نگاه کن اینها پروندههاش هستند." همه چیز مرتب بود. از درون یخ کرده بودم. "یه دفتر براش درست کردم." "نامهها، کارتها را گذاشتم توش." دفتری با جلد چرمی سیاه که گل رز سفیدی روی جلدش چسبیده بود. "از گل رز خوشش میآد."
پرپر میزد. پرپر میزدیم.
15 مای 2008
این داستان در گاهنامه (نشریه همایش زنان ایرانی) شماره 50 نیز منتشر شده است.
منبع:شبکه سراسری همکاری زنان ايرانی