PEZHVAKEIRAN.COM نامه ای دیگر از محمد نوری زاد ؛ نامه ای به دخترم
 

نامه ای دیگر از محمد نوری زاد ؛ نامه ای به دخترم
محمد نوری‌زاد

 

  آنجا که یک یهودی، علی (ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را، به محکمه ی مجازی خویش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟ 


به نام خدایی که در” مادر” به تجلی درآمد
 
سلام ای فهم بزرگِ خانه ی ما. دیروز پنجشنبه از من به اصرارخواستی که دو جمعه ننویسم. ومن به صورتت که نگاه کردم، تنم لرزید. با آنکه پیش از این نیز بارها همین را از من خواسته بودی و من سنگدلانه گفته بودم: هرگز! اما نمی دانم چرا گونه ات را بوسیدم و گفتم: چشم!
 
تو پیش از این بارها به من گفته بودی: پدر، یک چند وقتی بخاطرمن ننویس. ومن، روی برگردانده بودم که: هرگز! گفته بودی: دوماه ننویس تا من آرامش داشته باشم. ومن با قلبی که از مهرتو می گداخت و تو آن را کوهی از یخ می دیدی گفته بودم: هرگز! گفته بودی: یعنی من برای تو هیچ ارزشی ندارم؟ ومن گفته بودم: بسیار، اما می نویسم بخاطر ارزشی که برای تو قائلم. چندی گذشت. بازگفتی: همین یک ماه باقی مانده را ننویس! ومن گفتم: هرگز! دست های مرا گرفتی که: پدر، به چشم های من نگاه کن. منم. همو که مرا غلیظ دوست می داری. من و مادر و بچه ها در رنجیم. بیا و این سه هفته ی باقی مانده را ننویس. ومن گفتم: با همه ی علاقه ای که به تو و به همه ی شما دارم، می نویسم!
 
باز روزی دیگرگفتی: پدر، خانواده ازهم می پاشد. اینها حیا ندارند. آن روزهایی که در زندان سپاه بودی، چقدر به تو گفتیم به آن دو پاسداری که با تو مرتبط اند اعتماد نکن. آنها هزار نفر مثل تو را زیرپا نهاده اند و به هیچ اصولی پایبند نیستند. و من درملاقات های هفتگی به شما می گفتم: من نمی توانم به این ها اعتماد نکنم. چرا که اینها با دیگران فرق دارند. یکی از آنها پاسداری است که هفت سال اسیربوده. به سلول من می آید و حرف از ادب و انصاف و انسانیت می زند. من اگر به او اعتماد نکنم باید روی خودم و باورهای انسانی و انقلابی خودم خط بکشم. من و امثال او فصل مشترک های فراوانی داریم. مثل انقلاب، امام، سالهای جنگ، شهید، جانباز، پاکی، مردم، حق، حقوق، گذشته، آینده، بسیج، بسیجیان پاک. پاسداران پاک. جهاد، جهاد سازندگی. وخیلی مشترکات دیگر. و می گفتم: درهر جماعتی خوب و بد هست. اما این دونفر ازخوبان اداره ی اطلاعات سپاهند.
 
وتو نازنینم ، به من می گفتی: از ما گفتن. به اینها اعتماد نکن. تو به تازگی از ماهها مقاومت و یک هفته اعتصاب خشک بیرون آمده ای. نکند اینها با یکی دو لبخند و یکی دو خاطره از جنگ تو را نرم کنند. ومن، با آنکه ماهها درسلول های انفرادیِ وزارت اطلاعات پایداری کرده بودم و خم به ابرو نیاورده بودم، در زندان سپاه به آن دو پاسدار اعتماد کردم. می دانی چرا؟ بخاطر این که نمی خواستم باورکنم: کل سپاه، که یک روزی چشم و چراغ ما بود، درهم شکسته و به غرقابی از تعفن و آسیب فرو شده است. آرزو داشتم هنوز کورسویی از آن سپاه سالهای عاشقی باقی مانده باشد. آن دونفر برای من همان کورسو بودند. من نمی خواستم برجی که از سپاه بالا برده بودم، یکجا برسرخودم فرو ریزد. هنوز به جماعتی از پاسداران و سلامتشان امید داشتم. و دوست داشتم آن دو نفر، دو نفر از آن جماعت قلیل سپاه باشند.

روزی که از زندان به بیمارستان رفتم و موقتاً از بیمارستان به خانه، فردای آن روز با مادرت به قم رفتیم. به دیدن آقای وحید خراسانی. من درآن دیدار که جمعی دیگر نیز حضور داشتند و هرگز نیز قابل تکذیب نیست، سخنان نامتعارفی را با ایشان در میان گذاردم. سخنانی که باب نبود. سخنانی که در او ازملاحظه و از لفاظی های رایج خبری نبود. فردای همان روز فوراً مرا به زندان بازگرداندند. حتماً دربیت جناب ایشان نیز مثل بیت سایرعلما شنود داشته اند و زنده و مستقیم صدای مرا می شنیده اند که به آیت الله وحید می گویم: چرا براین همه ظلمی که به چشم خود می بینید خروج نمی کنید؟ واو گفته بود: آقای نوری زاد، والله اگر نتیجه ی خروج برمن مسجّل شود، همین فردا خروج می کنم.
 

به زندان که بازگشتم، یکی از آن دوپاسدار که هفت اسم داشت ویکی از هفت اسمش “کریمی” بود، با چهره ای غضب کرده به سلولم آمد و گفت: برای چه به قم رفتی؟ برای چه به دیدن آقای وحید رفتی؟ گفتم: به شما چه مربوط؟ مگر به آمریکا رفته ام و به دیدن باراک اوباما؟ با همان غضب گفت: تو منافقی! یک منافق مدرن! گفتم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن. گفت: نه، این را پشت سرت هم گفته ام. ما سه جور منافق داریم. منافق های مسعود رجوی، منافق های اصلاح طلب، وتو که منافق مدرنی. باردیگرتکرار کردم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن! اما او محکم درآمد که: بگذار حرف آخرم را بزنم. من اگر بخواهم بین مسعود رجوی و نوری زاد یکی را انتخاب کنم، مسعود رجوی را انتخاب می کنم!
 
اینجا بود که صبرم سررفت. برخاستم و درِ سلول را باز کردم و به کریمی گفتم: گمشو بیرون! او چهره درهم کشید که: جمع کن عوضی! آنچنان برسرش فریاد کشیدم: گمشو بیرون، که نمی دانست در آن خلوت دو نفره، درآن سلول سپاه، او زندانی من است یا من زندانی او. با سراسیمگی و ترس نگهبان ها را خبرکرد تا بیایند و درِ سلول را که از پشت بسته شده بود، باز کنند. موقع خروج به صورتش قراول رفتم و گفتم: من پوزه ی گنده ترهای تو را در سلول های وزارت اطلاعات بخاک مالیده ام، تو که هم قدت کوتاه است و هم قواره ی فکری ات.
 
زمان گذشت و من از زندان بیرون آمدم. تصمیم گرفتم هرآنچه را که در این یکسال و نیم زندان برمن رفته بود، تصویر کنم. فیلمنامه ای نوشتم به اسم ” محرمانه برای رهبرم”. خودت ریز به ریز در جریان بودی. هشتاد روز از فیلمبرداری نگذشته بود که هجده نفر از مأموران اداره ی اطلاعات سپاه به خلوت و خانه ی ما ریختند و ابزار کاری مرا و کامپیوتر حرفه ای مرا و بسیاری دیگر را بار کردند و بردند. تو خودت درخانه بودی و دزدان مؤدب سپاه را به چشم دیدی. دوسال قبل هم به چشم خود دزدان وزارت اطلاعات را دیده بودی که چهار دستگاه کامپیوتر ما را و آلبوم های عکس خانوادگی ما را برداشتند و بردند وهرگز نیز به ما بازنگرداندند.
 یک هفته بعد از آن دزدی، به دیدن آن پاسداری رفتم که می گفت هفت سال اسیربوده. همو که درزندان با من بسیارمهربان بود. ومن برخلاف خواست تو و مادرت، به او، بخصوص به او، سخت اعتماد کرده بودم. چون می خواستم درآن خرابه، یکی باشد که بوی درستی و ادب و انصاف و سالهای خوب عاشقی بدهد. یکی که: پاسدار باشد و راستگو باشد. یکی که پاسدار باشد و اهل ادب باشد. یکی که پاسدار باشد و دزد نباشد. یکی که پاسدار باشد و دستش به خون کسی که نه، به یک سیلی نابجا آلوده نشده باشد. واو، به گمان من همو بود. پاسداری که دراداره ی اطلاعات سپاه مانده بود تا بگوید: می شود پاسدار بود و از مال حرام به فربگی در نیفتاد. می شود پاسدار بود و در اداره ی اطلاعات سپاه بود و سربه خانه و زندگی مردم فرو نبرد و به اصول اسلامی که نه، به اصول اخلاقی و انسانی پایبند بود.
 
درآن ملاقات یکی دوساعته، به آن پاسدار هفت سال اسیر اداره ی اطلاعات سپاه گفتم: من آن فیلم را محرمانه می ساختم. آنهم برای رهبر.به دوستانتان بگویید وسایل کار مرا به من برگردانند. وگرنه من کاری خواهم کرد که حداقل نتوانید به سادگی جمعش کنید. این را درنامه ای که به دستش دادم نیز آورده بودم. حتی به او گفتم: اجازه بدهید این اعتمادی که من به شما، تنها به شما دارم، همچنان باقی بماند. آن روز گذشت و دزدان اداره ی اطلاعات سپاه همانگونه که خود پیش بینی می کردم، وسایل مرا به من باز نگرداندند.
 
به دیدن آقای ناطق نوری رفتم و نسخه ای از فیلمنامه و نامه ی منتشر نشده ی نهم و یک نامه ی محرمانه را به وی دادم و از ایشان خواستم که ماوقع را به اطلاع حضرت آقا برساند. درآن نامه ی محرمانه از رهبر خواسته بودم که دستور فرمایند وسایل من به من بازگردانده شود تا من به عهد خود وفا کنم و آن فیلم محرمانه را برای ایشان کامل کنم. یک هفته بعد از دفتر آقای ناطق به من خبردادند که امانتی ها به آقا مسعود یکی از پسران رهبررسانده شده و آقا مسعود گفته که شخصاَ بسته ی امانتی را به پدرشان تحویل داده است. زمان گذشت و از بیت رهبری نیز خبری نشد. ومن مجبور شدم به انتشار نامه های نهم و دهم تا: چهاردهم.
 

درتمام این مدت، تو به خانه ی ما می آمدی و از من می خواستی دست بدارم و نامه نوشتن را متوقف کنم. من اما می خروشیدم که نه. تو حتی یک روز گفتی: حتی اگر به نابودی من و همه ی خانواده ی بیانجامد؟ سنگ تر از سنگ گفتم: بله! وتو هیچ نگفتی. سربه زیر انداختی و رفتی. به همه گفتی من با پدر قهرم. اما هربار که مرا می دیدی باز خودت را در آغوش من جای می دادی و گونه هایت را برای بوسه های من مهیا می کردی.
 
من در تمام این مدت به خودم می گفتم: درکامپیوتری که دزدان اداره ی اطلاعات سپاه، و دوسال پیش: دزدان وزارت اطلاعات از ما دزدیده و برده اند، صحنه های خصوصی فراوانی است. نکند هیولاهای این دو دستگاه برای به زانو در آوردن من دست به انتشار آنها ببرند. یک امید واهی به من می گفت: این حداقل خصلت انسانی و ایمانی باید درمیان آن دم و دستگاه اسلامی باشد که به حریم خصوصی کسی ورود نکنند. بخصوص چشمم به آن پاسدار هفت سال اسیر بود که آزادگی اش را درکربلا امام حسین(ع) مخاطب قرار داده بود. که: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید.

اما سخن تو به درستی انجامید. که بارها به من گفته بودی: به اینان اعتمادی نیست. بعداز انتشار نامه ی چهاردهم، فیلمی منتشر کردند ازهمان فیلمهای محرمانه. و صحنه هایی که خصوصی بود و هیچ دیو سیرتی به انتشار آن دست نمی برد. وصحنه هایی که همان پاسدار هفت سال اسیر در سلول، مخفیانه با تلفن همراهش از من گرفته بود. دانستم که حرامیانِ سپاه به جان تصاویر محرمانه ی ما افتاده اند و احتمالاً عکس های خانواده را و فیلمهای خانوادگی را یک به یک منتشر خواهند کرد. اینجا بود که آن ته مانده ی اعتماد من به سپاه فروکشید و شب تا به صبح نشستم و نامه ی پانزدهم را نوشتم تا نقشه ی شوم آن هیولای هفت سال اسیر و بالادستی های اورا پیشاپیش برملا کنم.
 
فیلم دومشان هم منتشر شد. وقیحانه و مذبوحانه. دیدی در این فیلم چه خصلتی ازهیولاگونگی خویش را به نمایش در آورده بودند؟ وشأن انسانی خود را تا کجا به خاک انداخته بودند؟ من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به یک چنین رفتار ذلیلانه ای دست ببرم، سخن بسیار داشتم. چه سخنانی؟ از همنشینان بی نشان و فراوانِ جمعی از سرداران وپاسداران، از ضعیفگان چند بچند آیت الله ها، از زنان انگلیسی حجت الاسلام ها، از بزم های منقلی نام آوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود درخفا برای معشوقگان خود می نوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تارنوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا وسیمای طنز خود تجویز می کنند. اما تو، نازنینم، پدرت را خوب می شناسی. او برخلاف دزدان سپاه، همان روستایی بی نشانی است که اصل و نسبش مشخص است. و از همان اصل و نسب اصولی را فرا گرفته که یکی از محکمات آن، روی گرداندن از حریم خصوصی دیگران و احترام به آن است.
 
یادت هست مادربزرگ کهنسال تو که مادر من باشد، آنگاه که دانست دزدان سپاه، فیلمها و ابزارکاریِ مرا برده اند، چگونه به من دلداری و انرژی داد؟ هیچوقت یادم نمی رود. مادرسواد ندارد. شاید به سختی نام خود را بنویسد. فردای همان روزی که دزدان سپاه به خانه ی روستایی ما زدند، مادر سررسید و دانست که چه رخ داده. سخنِ آن روز مادر هرگز از یادم نخواهد رفت. که رو به من گفت: اگر تورا مجدداً به زندان بردند، به آنها بگو اگر منِ محمد نوری زاد را در یک بطری بزرگ بیاندازید و سرِ آن بطری را لاک و مهر کنید، من با همان نفس های باقی مانده ام، بردیواره ی آن بطری بخار ایجاد می کنم و با انگشت خود اعتراضاتم را برآن خواهم نوشت!
 نازنینم، من نامه ی شانردهم را با عنوان ” بیداری یا بیماری اسلامی” آماده کرده بودم. دیروز که گفتی: پدر، بیا و بخاطرمن تا دو جمعه ی آینده ننویس، نمی دانم چرا خیلی زود گفتم: چشم. شاید بخاطر این که چهره ی خواستنی ات به مادر شدن بسیار نزدیک شده است. هفته ی دیگر مسافرت به دنیا می آید و من باید این حداقل آرامش تو را درک می کردم. من به احترام این که هفته ی آینده تو به وادی مادری ورود می کنی، نامه ای به رهبر نمی نویسم. تا مگر تو در آرامش، مسافر کوچکت را به دنیا بیاوری. وباز به این امید که دیگرانی که در مجاورت هیولاگونگی زیست می کنند، این آرامش را بربتابند. وگرنه به یک اشاره ی انگشت، نامه ی شانزدهم من با همان عنوانی که بدان اشاره کردم منتشر خواهد شد. و تو خوب می دانی آنجا که یک یهودی، علی (ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را با اعتنا به هزار هزار آسیب ریز و درشتی که حیثیتِ سرزمین فلک زده ی ما را خراشیده، به محکمه ی مجازی خویش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟
 
می بوسمت ای مادر
 

منبع:سایت محمد نوری زاد


محمد نوری‌زاد

*«پس از مرگ رهبر»، محمد نوریزاد   [2021 Sep] 
*۲۷ سوال محمد نوری زاد از خامنه ای   [2019 Jul] 
* خمینی باد کاشت، رضا شاه نهال   [2018 Dec] 
*نامه محمد نوری زاد به دونالد ترامپ   [2017 Oct] 
*نامه محمد نوری زاد به رهبر: ما اگر می رویم، شما بمانید  [2017 Apr] 
*نامه محمد نوری زاد به پادشاه عربستان سعودی  [2016 Aug] 
*آقای رییس و ساطورِ توی دستش   [2016 Aug] 
*اسلام واقعی و چیزی به اسم زباله  [2015 Dec] 
*در انتخابات شرکت می کنیم بشرطی که…  [2015 Dec] 
*سرشماری  [2015 Dec] 
*آقا جواد و رُخِ دیوانه!  [2015 Dec] 
*الم شنگه  [2015 Nov] 
*من سعید زینالی هستم ( داستان ربودنِ نوری زاد)  [2015 Nov] 
*واس ماس  [2015 Nov] 
*مالیخولیا  [2015 Nov] 
*می زنم به سیم آخر( نامه ای به پسرم)  [2015 Oct] 
*سیستم نجس  [2015 Sep] 
*دستگاه قضایی، محمود سهرابی و چاقو کش هایش!  [2015 Jun] 
*رهبر نیابتی   [2015 May] 
*عجب شنبه ای شد دیروز!  [2015 May] 
*سفینه هسته ای شدنِ نظام آخوندی به گِل تپید  [2015 Apr] 
*سی و دومین نامه ی محمد نوری زاد به رهبر؛ زهر که نه شربت سربکشید  [2015 Mar] 
*نوری زاد‏: هم اعدام کردند و هم ترسیدند!  [2015 Mar] 
*قدمگاه و جسم رنجور امیر انتظام + فیلم  [2014 Sep] 
*ما نمی گذاشتیم دوم خردادی ها روی کار بیایند  [2014 May] 
*در شیراز چه گذشت؟  [2014 May] 
*نامه ی سی و یکم محمد نوری زاد به رهبر: به شما هم آیا سفارش می دهند؟  [2014 May] 
*نامه ی سی ام محمد نوری زاد به خامنه ای   [2014 Jan] 
*نوری زاد و امیر انتظام  [2014 Jan] 
*«زن جوان هستم، شوهر ندارم، تلفن...»   [2014 Jan] 
*بدنه پاسداران نسبت به روال جاری سپاه معترض است  [2014 Jan] 
*دستهای خونین شریعتمداری  [2013 Nov] 
*آخر مگر کسی به عشق شلیک می کند بی انصافها؟   [2013 Nov] 
*رابطه‌ی ترورهای اخیر و سپاه پاسداران   [2013 Nov] 
*چرا نقد می کنم؟   [2013 Oct] 
*نامه ی بیست ونهم محمد نوری زاد به رهبر: غربتِ شادمانی های دمِ دست  [2013 Oct] 
*دکترملکی، وپوزشخواهی از یک مادر  [2013 Sep] 
*پوزشخواهی دکترملکی از « ترانه»ی محروم از تحصیل   [2013 Sep] 
*روحانى از سپاه می‌هراسد  [2013 Sep] 
*دیدار محمد نوری‌زاد با وزیر اطلاعات جدید  [2013 Sep] 
*بازنده اصلی فاجعه سوریه، ایران و شخص رهبر و پیروز آن، اسرائیل خواهد بود  [2013 Sep] 
*گام های لرزان روحانی   [2013 Aug] 
*بوسه برپای یک «بهایی» کوچک   [2013 Jul] 
*دو مجلس کوچک، دو شرم بزرگ  [2013 Jun] 
*رأی دادن یا رأی ندادن، مسئله این نیست! (محمد نوری زاد)  [2013 Jun] 
*تنها راه باقی مانده برای هاشمی  [2013 May] 
*ای کاش انقلاب نمی کردیم!  [2013 Jan] 
*رهبر چشم به راه شماست، داخل شوید!  [2012 Oct] 
*آقای آملی لاريجانی! شما نفر ششم دستگاه قضايی هستيد   [2012 Jul] 
*بلوغ، داشتن یا نداشتن، مسئله این است!  [2012 Apr] 
*نامه ای دیگر از محمد نوری زاد ؛ نامه ای به دخترم   [2011 Dec] 
*نامه پانزدهم نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*متن کامل نامه چهاردهم محمد نوری زاد به آیت الله خامنه ای  [2011 Dec] 
*نامه سیزدهم محمد نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*دواردهمین نامه نوری‌زاد خطاب به خامنه‌ای: جام زهر سربکشید! بیایید و جام زهری را که من برای شما تدارک دیده‌ام سربکشید  [2011 Nov] 
* شلم شوربا !  [2011 May] 
*اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر/ اف بر من اگر آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد  دستمان تهی از رویاها و وعده های انقلاب است [2010 Dec] 
*گلها و سیم خاردارها ۸ (عبدالله مؤمنی)  [2010 Nov] 
*نامه نوری زاد به صادق لاریجانی  آیا دختران عفیف شما را به آغوش هرزگی پرتاب کرده‌اند؟ و مادر و خواهر و خویشاوندان پاکدامن شما را به لجن جنسی آلوده‌اند؟  [2010 Nov] 
*از این که به اسم دین، از دیوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتیم، و به اسم دین، ذخایر شما را به باد دادم، به باد دادیم، پوزش می‌طلبم  [2010 Nov] 
*محمد نوری زاد: وقتی “عبید زاکانی” برمسند قضاوت می نشیند  [2010 Aug] 
*روسپی های سرزمین من!  [2010 Aug]