يوسف‌آباد
فریدون نجفی

در آبی بزرگ وسنگین چنان ناگهانی و محکم پشت سرش بسته شد که نزدیک بود قوزک پایش را له کند.  مکثی کرد تا صدای مهیب در خوابید، بعد به راه افتاد. هوای دلپذیرخرداد اوین را با نفسی عمیق در سینه جمع کرد، چنان که گویئ دلش نیاید  برش گرداند. انگشتان دست چپش نرمی ده تومانی چهار تا کرده ئ کف جیب را لمسی کرد ودر کنارش آرام خوابید.  خیابان باریک و پیچ دار پیش رویش شیبی ملایم داشت.  باران از ابرها پر پشت  باریدن  اغاز کرد.  لحظه ای سرش را بالا گرفت  و به بالاترین ابری که در تیررس نگاهش بود چشم دوخت. بعد از سالها این اولین باری بود که احظه ی تولد باران را با دلی راحت تماشا می کرد. نگاه  تشنه اش  روی همه چیزخیره می ماند. آب یشمی و پر کف  جوب پهن، پرشتاب  می رفت. صدای شر شرش اما همان جا می ماند.  گر چه اخر خرداد بود اما هوا هنوز خنک بود.  نسیم مرطوب و معطری که از روی گلهای صورتی نشسته بر دیوار خانه ای در باز می امد، صورت تازه تراشیده اش را ارام لمس  کرد و گذشت.  سکوت  کوچه باغ خیابان شده، خاطرا ت کودکی را زنده میکرد. روزهای که با تعطیلی مدرسه گوی از زندان ازاد شده  تا خود خانه می دوید. اما حالا در قدمهای ارام اش  شتابی  نبود.  هر چه بوداحساسی دوگانه بود، هم شتاب و هم ارامش.  در نظرش همه چیز دگرگون شده بود .  حیف اش امد دیوار کاهگلی نیمه خراب باغی که درحال اپارتمان شدن بود.  لحظه ای ایستاد. برگشت و نگاهی به پشت سر کرد، چه زود این همه راه امده بود. هر چقدر زمان پشت ان در ابی ایستاده بود، حالا به سرعت می گذشت. لحظه ی بعد چیزی محو در مقابلش متوقف شد.  بخود امد، چشمان تارش کم کم تصویر مردی را زنده کردند که کمی جلو تر از او از دوچرخه اش  پیاده شد، مرد نگاهی به او کرد و پرسید،" اقا خیابان دشت بهشت همین است؟" با لبخند دو دستش را باز کرد و گفت : نمی دانم، بعد به نامی که مرد بر زبان اورد، فکر کرد و با خود گفت : شاید همین خیابان باشد، فقط بستگی دارد که از کدام طرف بروی.  دور شدن مرد را ندید. ابر ها   در جهت عکس او در حرکت بودند و همین حرکت  گویی  او را هم به گذشته می کشید.  به انفرادی، به چهارچوب تاریک سلول، انگاه که ناامید و بدون مقصد ساعت ها راه می رفت.  از ان رفتن ها که نه شروعی دارند نه پایانی.  پا را برزمین می گذاشت اما نمی رفت، بیشتر می چرخید.  انقدرمی رفت ومی چرخید که شب می شد. هر چهار قدم یک چرخ.  از اخرین پیچ خیابان که گذشت،  سر و صدای بزرگراهی که دیگر حتی نام اش را هم بخاطر نداشت بلند شد.  خانه  زیاد دور نبود.  از عرض بزرگراه که می گذشت چند خیابان  ظاهرن جدید بود وسر انجام  یوسف اباد اشنا..... .  باران گر چه کمی تند شده بود اما او بی توجه در افکار محو خود غرق بود.   کاش تمام ان سال ها خوابی بود کوتاه.   باز ایستاد.  دست مرطوب از نم بارانش را بزورداخل جیب شلوار سربازی کهنه کرد و با شادی  ده تومانی چهار تا کرده را از ته جیب  ارام در اورد. قبل از خارج شدن از بند همه چیزش را به رسم زندان بخشیده بود، همه چیز، حتی ساعت یادگار عادل را، تنها همین یک ده تومان را بچه ها بزور در جیب شلوارش چپانده بودند.. با خود گفت برای تکمیل جشن ازادی همین  ده تومان کافیست.  نبش چهاراه مغازه کوچکی بود.  مستقیم رفت و داخل مغازه شد.  بدون اینکه نگاهی به دور و بر بیاندازد، رو کرد به مرد میان سال ریشوی پشت دخل وبا شک پرسید  :  سیگارمالبرو سفید  دارید؟ مطمئن نبود، نمی دانست هنوز هم این سیگار در ایران هست یا  نه؟ مغازه دار با نگاه و لبخندی توامان  گفت: مالبرو سفید بلی. با کمی شرم پرسید: ببخشید نخی چند است؟ نخی ده تومان است اقا.  پول کهنه و مرطوب را گذاشت روی پشخوان وسیگار را گرفت.

چشمان مرد ریشو  از چهره ی او چرخید  و  فندک بغل جعبه ادامسها را نشان داد. چشمش هر چه جستجو کرد ادامس خروس را ندید.  فندک ابی را برداشت.  سیگاری نبود، اما از سیگار بچه ها  گاهی پکی می زد.  فندک را زد و سیگار را روشن کرد. طوری به سیگار نگاه می کرد و پک می زد که گویی دنیاست و این یک نخ سیگار و دود مطبوعش.  چشمانش دود سیگار را تا لحظه محو شدن در لابلای قطرات باران دنبال می کرد.  در اندیشه اش ذرات دود  با قطرات  باران هماغوش می شدند و حاصل این هماغوشی نم ی بر چهره ی زمین   بوی دود برش گرداند به پنجسال قبل، سالن شماره ی ده گوهردشت. دود سیگار عمو در در ان سلول کوچک.  صبح زود از خواب بیدار شده بود تا  فلاکس چای بند را بگیرد،  ان روز سر کارگر بند بود.  فلاکس را از پاسدار گرفته، در حال پوشاندنش با پتو بود تا برای صبحانه ی ساعت بعد گرم بماند، که عموعلی یواشی صدایش کرد. باران داشت تند تر و تند تر می شد، یقه ئ پیراهن نازک را بالا برد، پکی به سیگار زد. کنار بزرگراه ایستاده بود اما دلش نمی امد که از خیالش بیرون اید.   پتو را دور فلاکس پیچاند و رفت جلوی سلول عمو.  عادل زیر پنجره خواب بود.عمو علی وسط سلول کوچک نشسته بود. تازه نمازش را تمام کرده بود،  دو سیب و یک نخ سیگارجلوی مهر نمازش بود. به محض دیدن او ابرو های پر و بهم پیوسته اش بالا رفت و با لبخند  گفت : عمو جون بیا تو. گفت : عمو صبح بخیر، خیلی مخلصیم هاااااا، بعد اضافه کرد  درسته که صنفی بندی و ما امروز تکمیل در خدمتت، اما باید بقیه ئ بچه های کارگری را بیدار کنم.  عمو گفت : جانم، بیا  این سیب را بخور و پشت بندش هم این سیگار رو شریکی بکش، بعد برو خودت را بگذار سر کار.  سیب را خورد اما به این قصد که  از زیرکشیدن سیگار در برود  گفت : عمو من شب شبش سیگار نمی کشم، وای به حالا که صبح زود است. عمو سیگار را روشن کرد و مثل زوربا زد زیر خنده و گفت : توی بدبخت هم که یک بار شانس اوردی و پا داد، یک پک با ما نزدی، باش تا کی این روز بیادت بیاید و دلت بسوزد.  دلت بسوزد ، دلت بسوزد در سرش بود که یک هو دید وسط بزرگراه، روی بلوک سیمانی ایستاده.  پشتش را نگاه کرد خلوت بود، جلویش اما ماشین ها با سرعتی  وحشتناک می گذشتن.  بی هوا امده بود تا وسط  بزرگراه.  ته سیگار خاموش را به زمین انداخت.  ده دقیقه طول کشید تا برود ان طرف . از بزرگراه شلوغ واردخیابان تازه سازی شد که بچه ها گفته بودند همان سئول است.  خیابان  پیاده رو نداشت، ناچار خط بغل جدول را گرفت و براه افتاد.  ماشین ها بسرعت میگذشتند وبه دنبال هر کدام صدایی  درهوا پخش می شد، صدای چرخ ها روی  اسفالت نو و خیس،  سکوت تنهای اش را  موج گونه بالا و پایین می کرد.  باران تند شده بود. لحظه ای برگشت تا نگاهی به پشت سر بیندازد  که دست اش تکانی در هوا خورد. بنزی که ارام  می گذشت ناگهان  ایستاد. ولی او نگاه اش به عقب مانده بود و اصلا متوجه ماشین  نشد. صدای بوق بنز او را به  خود اورد و با عجله بطرف ماشین رفت، در را باز کرد وگفت: ببخشید برای من ایستاده اید؟ زنی زیبا و میان سال با شتاب گفت: بله مگر دست بلند نکردید؟ و بعد ادامه داد که، بهر حال باران  شدید شده  اگربخواهید می توانم تا هرجا  که در مسیرم باشد ببرمتان.  باتشکری سریع، سوار شد.  داخل اتومبیل چه ارامش دلچسبی داشت.  صندلی چرمی راحت ونرم، بوی عطر یاس زن، چوب براق تریاکی رنگ و خوش تراش وسط داشبرد.  چه دنده و فرمان خوش دستی، نگاه کنجکاوش از فرمان لغزید ورفت کمی عقب تر، سینه های بازو خوش حالت زن قشنگ ترین چیزی بود که پشت فرمان میشد انتظارش را داشت.                                                       درست در همان لحظه که چشمش را برگرداند به فرمان، زن برگشت به طرف او اما نگاه شان در هم ننشست.  گذر تند تصاویر خیس و از شکل افتاده ی پشت شیشه  ارامشش را می ربود.  تا ساعتی پیش هیچ تصوری از خیابان وباران و مردم نداشت. جوانی سریع از جلوی ماشین گذشت، لحظه ای  شک کرد، عابر چه اشنا بود. خدایا که بود؟  دلش هوری  ریخت، جوانک چقدر شبیه عادل بود. بعد دلتنگ شد. هنوز مطمئن نبود دلش راهم همراه اورده  یا که نه.   چه باید می کرد با این همه فکر و خیال، نمی دانست.  در این فکر ها بود که زن با صدای دلنشین و ارام گفت: من تا انتهای شیراز می روم.  لبخند چشمانش را به علامت تشکرتنگ کرد و گفت: من هم  ههمین طور.  پیراهن شیری گلدار چه جلوه ای به پوست روشن اش داده بود. انگشتان مینیاتوری ظریف  چه راحت فرمان را بازی میدادند.  همه چیز ارام و لذتبخش بود به غیر از ان  برف پاکن های عصبی که مثل پاندول ساعت  با عجله به این طرف وان طرف  می دویدند و زمان را با شتاب هل می دادند جلو، اگر چه شیشه را هم تمیز می کردند.  زن با نگاهی غیر مستقیم وبا لحنی مهربان گفت: در این باران خیس خیس   می شدید.  در حالی که حریصانه مردم و مغازه ها رانگاه میکرد سرش را به علامت تصدیق و تشکرتکان داد.  کمی بخار شیشه بغل دست را با استین پاک کرد و بدون اینکه نگاه از خیابان بردارد به زن گفت:این خیابان اسمش چیست؟ زن گونه هایش کمی عقب رفت تا دهانش برای تبسمی ساده باز شود، بعد با مکثی کوتاه گفت: شیراز است.  چراغ قرمزگویا به زن  فرصتی داد تا با نگاهی مستقیم در چشمان  کنجکاو جوان سوالش را بپرسد.   با صدایی لطیف  و لحنی ارام گفت: ببخشید که کنجکاوی می کنم  بنظرم از اوین میاید، درست حدث زدم؟  به رسم زندان سوالش را با سوال جواب  داد.  چه جالب، چطور مگه؟  زن که اشکارا احتیاط می کرد گفت: شکل و تیپ متفاوتی دارید، وقتی دیدم تان برگشتم به ده سال قبل.  انگار از یک زمان دیگری میاید . چهره اش  باز شد و با لبخندی رضایت مند گفت همین حالا ازاد شدم، نیم ساعت پیش.  چراغ سبز شد اما ماشین همچنان ایستاده بود.  ظاهرا صدای بوق و باران وخیابان درهمهمه ذهن زن محو شده بود.  جواب های کوتاهش گوی زن را به دام سوال بعدی می انداخت، ماشین به حرکت افتاد و زن در حالی که با احتیاط  دنده را عوض میکرد گفت:  زندانی سیاسی بودید؟

  سرش را دو بار به علامت تایید پایین اورد.  ظاهرا حس کنجکاوی زن شدیدا  تحریک شده بود، چرا که برخلاف چند بار قبل این بار بی پروا پرسید، چند  سال  انجا بودید؟  بسیار عادی گفت : چند سالی، البته نه به اندازه کافی.  بعد انگار که دلش نیامده باشد بیش از این  اذیتش کند، ادامه داد ده سال و خورده ای.  زن وحشت زده گفت: چی؟ ده سال.  تبسمش  محو شد و غمی اشکارتمام چهره اش را گرفت.  او نیز چشمانش را  از صورت زن برگرداند و به خود نهیب زد که چه گفتی نادان، کاش  به همان چند سال رضایت داده بود.  کمی بعد زن نجوا کنان، که معلوم نبود  با خود است یا  با او گفت: چه سیاه بودند ان سالها،   چه به روز مردم امد و بعد باز ساکت شد.   کمی بعد بازکم کم لبخند زیبا  به   چهره اش برگشت وکمی بلندتر گفت:چه خوب که زنده ماندید.  دیگر تا لحظه ای که بنز ارام کنار خیابان از حرکت ایستاد هردو ساکت بودند.  این جا انتهای شیراز است، زن این را در  حالی گفت که دست چپ اش رابه زیر چانه گذاشته  و غرق صورت اوشده بود. روسری نیم بند موهای خرمای روشنش  راصد بار زیبا تر کرده بود، چشمان  عسلی  درشت و جذاب  زن چیزی را در درون اش لرزاند و حرکت داد.  کمی از خود دور شد.  تمرکزاش  هم  از دست رفت، ، اما لحظه ای بعد شاد از همراه بودن دل بخود امد.  چه شد، کجا بود.  این بار سعی کرد تا فقط به لبان زن نگاه کند، شاید باز در نگاه اش گم نشود.  اما نشد، پس بناچار نگاه اش را به دور وبرانداخت…   تازه متوجه شد که گم شده، نه خیابان شیراز را تا به حال دیده بود نه میدانست  انتهایش کجاست؟  در حالی که سعی میکرد تا جلوی خنده اش را بگیرد رو به زن کرد وگفت:ببخشید حالا از کدام طرف بروم یوسف اباد.  زن گوشه ئ چپ خیابان  را نشان داد وگفت : صد قدم جلو تر پلی جدید ساخته اند که انتهای شیراز را به یوسف اباد وصل می کند.                                                    سیدنی      10/4/ 10

منبع:پژواک ایران