یک شاخه گل شیپوری سفید
فریدون نجفی

یک شاخه گل شیپوری سفید  ارام دستگیره  را فشار داد پایین و لای در را باز کرد،از بغل داخل بند شد و در را پشت سرش  بی سر و صدا بست.  تمام چراغ های بند خاموش بود.  کفش ها را از پا در اورد و پاورچین  پاورچین  خود را رساند پشت در اولین سلول . گوشش را گذاشت روی درز  در و بی حرکت منتظر شد.  صدای نمی امد.  رفت سراغ در بعدی، خبری نبود.  خیره در تاریکی  محض، پشت در هر سلول  دمی گوش می خواباند  وبعد  کورمال کورمال تن لاغر و کوچک را می رساند به   سلول بعدی، هیچ خبری نبود.  نه حرکتی، نه  صدای.  هر چند متری که جلو می رفت دست چپ را بالا می برد و بعد از خاراندن موهای کم پشت و چرب سر، نرمی  کبره  بسته بالای شست اش را می رساند به زیر دماغ و با تکانی ارام اب دماغش را هم زمان  بالا  می کشید و پاک می کرد.  عدسی چشمان ریزش از لای پلک های پف کرده به هرطرف  می چرخید.   چشم ها  را بست.  سیاهی و سکوت  تمامی نداشت.  با  دو بند انگشت استخوانی و کوتاه تلنگوری به گوشش زد، صدای ضربه  امد.  لحظه ای بعد صدای خفه ی سیفونی  از انتهای سالن بلند شد.  یواش گفت " مرده شورتان راببرد" و بعد ادامه داد که" پس چه مرگ تان شده"! . کمی بعد صدای  خنده ای بلند شد.  باقی حرفش را در دهان نگهداشت.  گوش هایش تیز شد،  صدا از داخل یکی از سلول های بند بود.  لب پایینش را گاز محکمی گرفت و برگشت.  دو بار کل  سلول های  سالن را چک کرده بود،   به غیر از صدای لعنتی سیفون و ان خنده ،  صدایی نبود.  سر را پایین انداخت و از وسط بند برگشت.  از گلوی گرفته  صدای نازکش را به سختی  بالا اورد  که " چرا خفه شدن" ؟   با خود حرف می زد، "جانورهای موذی و دیوس.... مثل مار لانه کردن ته سلول ، از ترس خناق گرفته  مرس نمی زنند".  کفش ها را باز پا کرد،  قبل از باز کردن در بند  گلویش رابا دو سه سرفه صاف کرد و خلط اش را انداخت زیر پا و له کرد. با باز کردن  در بند  نور مهتابی های راهرو چشمانش را زد.  دو دستی چشمانش را مالید وبا دو انگشت میانی قی گوشه چشم ها را گرفت . نگاهی به ساعت انداخت ، ساعت اش  از کار افتاده بود،  با دو ضربه ثانیه شمارش را بکار انداخت و از در بند خارج شد . بند  در خاموشی ماند...کف بند از زیر درسلول پیدا نبود.  دو ساعتی از غروب گذشته بود اما چراغ های بند و سلول همچنان خاموش بودند.  قد بلندش کف سلول انفرادی را تقریبا  پوشانده بود.  خیره به تاریکی ژرف و بی انتها دراز کشیده بود.  سرش زیر پنچره و پا ها نزدیک در.  همه سلول را ذرات سیاه   نامرئ  پر کرده بود.  لب پایین  را  برد داخل دهان ، با زبان  تازه کردش و از زیر دندان ترک خورده ارام کشید  بیرون. هر دو دندان بزرگ  جلویش ترک برداشته بود. مو های نرم و فری  سرش  ضخامت کفپوش  را  دو برابر کرده بود.  کفپوش کهنه بی  پرز بود.  با صدای ارام گفت" اگر این تیرگی نیروی جاذبه هم داشت،  سیاه چاله ای کوچک می شد". عدسی چشمانش را تا به اخر باز  کرده و زل زده بود به ستاره  کوتوله  کوچکش. انقدر انها را باز نگهداشت  که خود بخود بسته شدن.  اشک  چشمان اش را خیس کرد.  کمی بعد دوباره باز شان کرد.  صدای باز و بستن پلک تر  سکوت اش را شکست.  حرکتی بخود داد و  نرمی کف دست چپ را گذاشت روی سرش و با انگشت کوچک شروع کرد به زدن مرس.  مرس درکاسه سرش پیچید. س.. ل.. ا.. م.  باز همه جا ساکت شد.  سلامش بی جواب ماند.  انگشتان بلند  و باریک دست راستش روی موکت خواب بود.  سلام اش را  تکرار کرد.  دست راست همچنان در خواب بود. صدایی از دور امد،  صدا  از سیفون یکی از سلول ها ی دور بود.  زیر در را نگاه کرد، تاریکی  هنوز محکم سر جایش بود. تبسمی بر لبانش نشست. همه جای سلول کوچک  محو شده بود، کف سلول، در ، سقف.  با ز شروع کرد به زدن، این بار با تمام انگشتان ریتم  شادی گرفت.  صدای ضربات پی درپی انگشتان در سلول   شنیده می شد. با خنده ای  بلند  ریتم شاد را چند بار تکرار کرد.  خنده در فضای سلول پیچید.  انگشتان دست راست  تکانی خورد ولی باز از حرکت ایستاد. بویی  به دماغ اش خورد.  گوش  تیز کرد.  بوی  سیگار خاموش بود. چشمان بی عینک باز دوخته شدن به طرف در.  تاریکی بی مرز بود.   صبر کرد  تا بو رد شد.  باز شروع کرد.  دست راست بیدار شده  تکانی  خورد و به سر رسید.  کمی بعد ازانگشتان دست راست هم سلامی شنید و به دنبال ان سوالی.  خواب دیشب را  مروری بکنیم؟ دست چپ زد که چه  جالب، من هم در این فکر بودم.  و بعد زد که، می زنی یا بزنم.  انگشت دست راست علامت خنده را زد و پشت ان اضافه کرد" که این جا دیگه راستی راستی چپ و راست نداره اما تو بزن".  جشنی بود در منزل اقا بزرگ. همه جمع بودند.  اقا بزرگ و بابا هر دو زنده  بودند ، به استقبال من وتو از دراتاق بیرون امدن.  سر حال و خندان بغل مان کردن.  شاخه  گلی  در دست بابا  بود.  گلی  شیپوری.  ( گل شیری) رنگ بود . اقا بزرگ سرفه ای کرد وگفت برای توست جان ام.   گل را گرفتیم. صدای سرفه باز سکوتش را شکست.  صدا  از سر بند بود.  زیر درسایه ای زد و  کمی روشن شد.  سلول بغل علامت مرس را زد.  جواب  علامت راکه داد، اخوی زد که پاسدار تورج از بند خارج شد. در جواب زد که اگر بی کاری باقی شعر فروغ  را بزنم.  اخوی زد که، فعلا  گرسنه ام، نمی توانم حفظ بکنم.  باشد برای بعد شام...  تریلی شام با صدای جیر جیر چرخ های خشک اش رسید نزدیک در بند . به پشت دربند تکه ای مقوا و برگ کاغذ چسبیده بود.  بر روی مقوا با ماژیک سیاه، کم رنگ نوشته شده بود، ساعت خاموشی  بند  پنج صبح تاهفت شب . کاغذ اما  اطاعیه سازمان زندان ها  بود . " برادرنگهبان... هر زندان، هر بند، هر سلول قانون  خود را دارد".  "مجری قانون  اما شمائید". و در زیر ان این جمله  با تاکید امده بود.  "مسئول شمائید".  تریلی غذا  کاغذ پشت در را تکانی داد و ازمقابل اش گذشت و داخل بند شد. پاسدار تورج با عجله تریلی را هول داد بطرف سلول اول و داد زد که ظرف ها اماده، تریلی رها شده محکم خورد به در  سلول، خطی بلند بر در انداخت وسرانجام بغل قفل از حرکت ایستاد.  شاه کلید را زد.  چراغ ها ی بند چشمک زنان یکی یکی روشن شدن. هم زمان  با چرخاندن کلید  در سوراخ  قفل،  چراغ سلول را هم زد. لای در را باز کرد، ظرف غذا را گرفت.  دو تخم مرغ داغ و سه تا نان لواش ماشینی در ان گذاشت وظرف را برگرداند، سه نان  خمیر چنان  چسبیده بود به هم که انگار یکی  بود.  قبل از بستن در یواش گفت:نان سه وعده است. در را قفل کرد و رفت سراغ  در بعدی.  غذای بند که تمام شد هنوز چند بسته نان در تریلی مانده بود.  تریلی را برگرداند بطرف سر بند.  فلش سلول هشت بیرون بود.  دریچه سلول را باز کرد و روی پنجه پا بلند شد و چشمانش از گوشه  دریچه  گشتی در سلول زد وثابت ایستاد.  زندانی کمی  از  دریچه فاصله داشت، از همان جا نگاهی به چشمان تورج انداخت و بلند گفت: جیره نان من یکی کم است و بعد دو نان را گرفت بالا تا ببیند. انگشت کج را گرفت جلوی دماغ ریزش و گفت "هیس ...یواش" ،نگاه به دو نان زندانی انداخت و پاشنه پا را بر زمین گذاشت و با  خنده ای بی صدا گفت: خر خودتی.  می بایست همان موقع که گرفتی می گفتی.  دریچه را محکم بست و سریع خود را رساند به سر بند. هنوز از بند خارج نشده بود که ایستاد و بسته سیگار و کبریت را از جیب شلوار در اورد. کبریت  کشید و سیگار را روشن کرد.  پک طولانی نوک سیگار را همچون گلوله اتش کرد.  دودی  بیرون نیامد.   قبل از خارج شدن دود، زبانش را چسباند زیر حلق  وبا نفسی عمیق دود را قورت  داد.  از در بند خارج شد. تریلی وقتی وارد راهرو شد،سرعت ان را زیاد کرد، سر وصدا باز راهرو را برداشت. نزدیک در نگهبانی سیگارش را انداخت زمین و سرش را کمی بالا کرد ، مجید را دید.  جیر جیرچرخ های تریلی انقد ر  بلند بود که صدای مجید مجیدش را مجید   نشنید.  تریلی را محکم هل داد بطرف جلو و   با قدم های سریع خود را رساند به در اتاق و طوری که مطمئن باشد مجید ان جا پشت  میز سر نگهبان است،  نگاهی  سریع  به میز انداخت و  گفت : بریم.  انقدر سریع این کلمه را بر زبان اورد که  وقتی تمام شد، تازه متوجه  جای خالی مجید شد.  با  دست چپ  سرش را خاراند  و تکیه داد به دیوار. وسط ابرو های به هم پیوسته اش   قاچی سیاه برداشت، کمی بعد شروع کرد به خاراندن تنش .  یک دست کافی نبود، هم زمان با دو دست می خاراند.  مجید زیر میز مشغول  جا سازی  چیزی  بود. کارش که تمام شد،  با  نگاهی به دور و بر  ارام خود را از پشت میز  بالا کشید وچین شلوارش را صاف کرد. با دیدن مجید قاچ سیاه در پیشانیش گم شد و لبان خشکش از خنده  کش امد،  دندان های دود  گرفته ئ تیره اش نمایان شد.  یکی از دندان های پایینش  به سیاهی می زد.  مجید دستی به شانه اش زد و هر دو از در خارج شدند.  بعد از گذر از  دری بزرگ وارد راه پله ها شده و  پله ها  را با عجله  پایین رفتند. وارد زیر زمین شدند.از سالن بلند و تاریک زیر زمین  با سرعت گذشتند . وقتی رسیدند نزدیک در راه پله ی هواخوری و  مجید کلید را به دراهنی انداخت ، ناگهان صدای جیغی مهیب هر دو را مثل برق زدها خشک کرد.صدا در زیرزمین پیچید.  مجید با  دستی لرزان جیب های انیفرمش را می گشت.  کلید در سوراخ  در پیدا نبود.  تورج با عجله کبریت را کشید.  کلید را دید و در را باز کرد.  در اهنی  که  باز شد هر دو با هم از  ان گذشتند و وارد  پاگرد پله های هواخوری  شدند.  بالای پله ها دیواری قرار داشت.  که پشت ان دیوار فقط از بالای بام   پیدا بود.  همان جا سر پله اول پشت به در  نشستند .  کمی بعد  مجید دوسیگار لاغر دست پیچ  از جورابش در اورد و اتش زد . یکی را با دندان نگهداشت ودیگری را داد به تورج.  بعد از دو سه پک عمیق  رو به تورج کرد وبا صدای در گوشی گفت:  یزید چه دادی زد.  تورج هنوز کمی گیج بود.  "ازتاریکی بند شکاری گرفتی" ؟ این را مجید کمی بلند تر گفت.  تورج  سرش را  پایین گرفت تا  دود غلیظ  از دهانش خارج  شود، بعد سرش را کمی کج کرد و  گفت: جانور ها انگاری فهمیده اند ، جیک شان در نمی اید.  دست مان را خوانده اند . دیوس ها  به هم  خط  دادن.  مجید یواشی زد به سرش که اخر کله خر، صد بار گفتم نگو دیوس بگو خبیث.  پوز خنده ی زد و گفت:  ( خویس ها ی) دیوس دم به تله نمی دن. کار خودت هست، جان من فقط یک بار دیگر بیا با هم ...مجید دود را درعمق سینه حبس کرد و پرید وسط حرف اش ،  که  تو انقدر فین فین می کنی که همه خبر دار می شن.  خوب گوش کن این دفعه  یکی از نگهبان ها را سر بند  بکار و بگو وقتی تو رسیدی ته بند   چراغ ها را روشن بکند.  بعد  از ته بند ارام شروع کن به سر کشی.   هر دو  با عجله و پشت سر هم سیگار را پک می زدند . صدای فریاد از پشت در باز امد.  تورج این بار هم سراسیمه شد.  دستانش اشکارا می لرزیدند. مجید اما تکانی نخورد.  لحظه ای بعد، زد زیر خنده که نترس، زندانی  یکی از بند های طبقه دوم است، یا دیوانه شده یا خود را به دیوانگی  زده.  از دیروز زیر زمینی  کردم اش . تورج  خاکستر سیگار را کف دستش خالی  کرد وته سیگار را با نوک دو انگشت زرد گذاشت  گوشه لب و پک عمیقی زد و گفت:مگه نباید همه جا تاریک باشه؟ مجید گفت چی؟  تورج سرش را خاراند وگفت این که می گویی یکی را بگذارم سر بند تا چراغ ها را بزند.  مجید  زد به پیشانی خود و گفت:مگر نمی گویی دست مان را خوانده اند، پس باید کلک دیگری بزنی، جوری مچشان را بگیری که انتظار نداشته باشند.  تو داخل بند  تاریک می شوی و تند خودت را می رسانی اخر بند، پاسدار انگار نه انگار که تو ته بند هستی چراغ را روشن می کند و شروع می کند به دادن شام.  درست همان زمان تواز ته بند راه می افتی و دریچه ها را سریع باز می کنی.  حاج داود  می گفت"نگهبان دست و پا چلفتی ده سال دیگه هم نگهبانه". بعد ارام زد به  شانه تورج و اضافه کرد که  ببینم این دفعه چکار می کنی.  این را گفت و از زمین بلند می شد.  ته سیگار را انداخت زمین و با پوتین براق له  کرد ش، شلوارش را تکاند  و پیراهنش را مرتب کرد.  تورج انگشتان چرکش را با اب دهان خیس کرد و اتش سیگار را له کرد و ته سیگار رامچاله کرد و انداخت گوشه دیوار. بعد در حالی که  دراهنی را هل  داد تا از ان خارج  شوند ارام  گفت:مرده شور این کار را ببرند ، چه حیف شد لیسان رو فروختم.... ابر دود کم کم از  پله ها  راه هواخوری تاریک و گرم را در پیش گرفته بود.  ارام بالا می رفت و در هوا پخش  می شد.  رگهای دود ان بالا  می پیچید و رقیق می شد  وباز هم بالاتر می رفت،  بالا تر از پنچره سلول ها.  رشته های دود  پراکنده وقتی ازجلوی پنچره سلول می گذ شتند  کمی پیچ  خورده، راه شان  را کج  می کردن و از لابلای کرکره اهنی  داخل سلول می شدند.  در سلول،  جلوی پنجره  جوانک تازه استخوان ترکیده  از لای کرکره ها چشم دوخته بود  به اسمان و با انگشتان دست راست سبیل تازه سبز شده اش را می تاناند. بویی احساس کرد، سری تکانی داد وچیزی با خود گفت. برگشت و زانو زد  و از کف سلول سفره پلاستیکی شام را  جمع کرد، بعد سر پا شد و رفت جلوی دستشوئ و ظرف و لیوان شام را با تکه ئ موکت  صابون زده شست.  بشقاب را تکیه داد به دیوار پشت شوفاژ وبرگشت لیوان را تا نیمه اب ولرم کرد.  باز رفت جلوی  پنچره  و از طاقچه  حبه قند نیمه را برداشت.  چای بعد از شام اش برای نوشید ن حاضر بود.   بوی حشیش باز  به دماغ اش خورد.   قند را به دهان گذاشت و نشست کنار دیوار بغل لوله شوفاژ.  خلاصی زیر در کاملا روشن بود.  عینکش را جابجا کرد وچشم  دوخت به زیر در، درز زیر در انگار لامپ مهتابی بود.  روشن روشن.  نه سایه ای بود و نه صدایی. علامت مرس را  زد.  جواب علامت امد.  تک خبر ته بند را داد و دو خبر سر بند را گرفت . تک خبرش  کتک خوردن یکی از بچه ها اخر بند بود.  کتک بخاطر نرمش صبحگاهی بود.   یکی از دو خبر سر بند هم  در رابطه  با برخورد روز گذشته ئ سر نگهبان مجید با یکی از بچه های مریض بود، مجید در بهداری اخوی را به قصد کش  زده و در حالی که او را به خارج از بهداری می برده فریاد می زده که چنان عاقلت بکنم که  دیوانه ها برایت گریه کنند".  همسایه زد که اخبار امشب بد جوری حالمان را گرفت، دو خط  از شعر را بزن  شاید  با حفظ ان خبرها  از یادمان برود.  چهره اش باز شد و شروع کرد ، به  راه پر ستاره  می کشانیم . فرا تر از ستاره می نشانی ام. قبل از شب بخیر زد که چرا تورج دریچه ئ سلول ات را بازکرد ؟  اخوی زد که خستو جان  نامرد یک نان کم داده بود و ادامه داد که خدا کند فردا نهار ابگوشت نداشته باشیم.  این بار او قبل از شب بخیر زد که راستی پنچره ات باز است؟ زد که البته . شب زیبایست فقط  کمی بودار  و طولانی. بعد هر دو علامت شب به خیر را زدن.     
 تقدیم به دوستم مسعود خستو.       فریدون     10 . 7  . 25.                                                                                                                        

منبع:پژواک ایران