راه بهسوي قدرت - کارل کائوتسکی
منوچهرصالحی
١- تسخير قدرت سياسی
دوستان و دشمنان سوسيال دمكراتي در اين باره همعقيدهاند كه [سوسيال دمكراسي] حزبي انقلابي است. اما متاسفانه مفهوم انقلاب چند معنائي است و به همين دليل نيز نگرشها درباره سرشت انقلابي حزب ما از هم بسيار دورند. بسياري از مخالفان [سوسيال دمكراسي] از انقلاب چيز ديگري جُز هرج و مرج، خونريزي، غارتگري و آتشافروزيهاي آدمكشانه نميفهمند. از سوي ديگر رفقائي هستند كه انقلاب اجتماعي را كه در برابرمان قرار دارد، فقط بهمثابه دگرگونيهائي كه تمامأ بهآهستگي، كاملأ نامحسوس انجام ميگيرند، هر چند كه سرانجام همچون الگوي ماشين بخار، سبب دگرگونيهاي ژرف ميگردند، ميبينند.
تا اين اندازه قطعي است كه سوسيال دمكراسي حزبي است انقلابي كه در رابطه با خواستهاي طبقاتي پرولتاريا مبارزه ميكند، زيرا در جامعه سرمايهداري غيرممكن است كه بتوان وضعيت زندگي [پرولتاريا] را بهگونهاي رضايتمندانه حل كرد، زيرا رهائي [پرولتاريا] منوط به از ميان برداشتن مالكيت خصوصي سرمايهداري بر ابزار و وسائل توليد و تبديل آن بهمالكيت اجتماعي توسط جامعه است. خشنودي پرولتاريا فقط در جامعهاي كه نظام آن با جامعه كنوني اساسأ متفاوت است، ميتواند تحقق يابد.
اما سوسيال دمكراسي در مفهوم ديگري نيز انقلابي است، زيرا دريافته است كه قهر دولتي ابزار سلطه طبقاتي است و در واقع خشونتآميزترين ابزار آن است و آن انقلاب اجتماعي كه پرولتاريا در راهش ميكوشد، تا زماني كه قدرت سياسي تسخير نگشته است، قابل تحقق نيست.
سوسيال دمكراسي بر مبناي آنچه كه ماركس و انگلس در مانيفست كمونيست اثبات كردهاند، خود را از بهاصطلاح اتوپيستها، همچون اوون [١] و فوريه [٢] از نيمه نخست سده پيش [٣] و همچنين از پرودن [٤] متفاوت ميسازد، زيرا آنها براي مبارزه سياسي اهميت چنداني قائل نبودند و يا آن كه آن را رد ميكردند و ميپنداشتند دگرسازي اقتصادي بهسود پرولتاريا را ميتوان تنها با تدابير ناب، بدون دگرگوني و بدون دخالت قهر دولت متحقق ساخت.
ماركس و انگلس در توصيههاي خود رابطه با ضرورت تسخير قدرت سياسي به مقابله با بلانكي [٥] پرداختند. اما در حالي كه اين يك ميپنداشت، ميتوان قهر دولتي را با توسل بهتوطئه و توسط كودتاي اقليت كوچكي تسخير كرد تا بتوان آن را در خدمت خواستهاي پرولتاريا قرار داد، ماركس و انگلس دريافتند كه نميتوان بهدلخواه انقلاب كرد و بلكه [انقلابها] با توجه به ضرورت وضعيت پيشيافته پيدايش مييابند و تا زماني كه چنين وضعيتي كه بهتدريج بهوجود ميآيد، موجود نباشد، غيرممكن خواهند بود. فقط در جائي كه شيوه توليد سرمايهداري تكامل والائي داشته باشد، امكان اقتصادي براي تبديل مالكيت سرمايهدارانه بر ابزار توليد بهمالكيت اجتماعي از طريق تسخير قدرت سياسي وجود خواهد داشت: از سوي ديگر اما امكان تسخير قدرت سياسي و چسبيدن بدان فقط در [كشورهائي] بوجود ميآيد كه در آنها پرولتاريا به توده بزرگي بدل شده، از نقطهنظر اقتصادي ناگزير، بخش بزرگ آن سازمانيافته، از وضعيت طبقاتي خود و نيز از ماهيت دولت و جامعه باخبر است.
اين شرائط توسط تكامل شيوه توليد سرمايهداري و بهوسيله مبارزه طبقاتي كه ميان سرمايه و كار مداومأ انجام ميگيرد، بهوجود ميآيند؛ و بههمانگونه كه گسترش سرمايهداري ضرورتأ و غيرقابل مقاومت بهپيش رانده ميشود، تأثير متقابل يكچنين توسعهاي، يعني انقلاب پرولتاريائي نيز اجتنابناپذير و غيرقابل مقاومت خواهد بود.
جلو اين [انقلاب] را نميتوان گرفت، زيرا اجتنابناپذير است، زيرا پرولتارياي در حال رشد در برابر استثمار سرمايهداري از خود مقاومت نشان خواهد داد، خود را بهگونه سنديكائي، تعاوني و سياسي سازماندهي خواهد كرد، خواهد كوشيد وضعيت كاري و زندگي خود را بهتر سازد و نفوذ سياسي بيشتري بهدست آورد. پرولتاريا چه سوسياليستي بيانديشد و يا نه، در همه جا چنين عرصههاي فعاليتي را بهوجود خواهد آورد. وظيفه سوسيال دمكراسي آن است كه تمامي تأثيرات متقابل پرولتاريا در برابر استثمار خود را هدفمندانه و براي تأثيرگذاري واحد جمعبندي كند، كه قله اوج آن مبارزه نهائي براي تسخير قدرت سياسي خواهد بود.
اين باور كه شالودهاش در مانيفست كمونيست نهاده شد، امروزه از سوي جنبشهاي سوسياليستي تمامي كشورها پذيرفته شده است. بر اين [شالوده] تمامي سوسياليسم بينالمللي استوار است.
البته [سوسياليسم] بدون پيدايش شكاكان و نقادان در ميان سوسيال دمكراتي نميتواند حركت پيروزمندانه خود را بهكمال رساند.
يقينأ تكامل واقعي داراي سويهاي است كه ماركس و انگلس آنرا پيشبيني كرده بودند. و پيشرفت پيروزمندانه سوسياليسم بينالملل نخست به گسترش سرمايهداري و مبارزه طبقاتي پرولتاريائي و پيش از هر چيز به تشخيص ژرف شرائط و وظائف اين مبارزه وابسته است كه ماركس و انگلس آن را طرح كردند.
اما آنها در مورد يك نكته دچار خطا شدند. آنها انقلاب را نزديك ديدند.
مانيفست كمونيست در اين باره چنين گفته است (در پايان ١٨٤٧):
«كمونيستها توجه عمده خود را بهسوي آلمان معطوف ساختهاند، زيرا آلمان در آستانه يك انقلاب بورژوائي قرار دارد، و زيرا اين دگرگوني اصولأ در شرائط بسيار پيشرفتهي تجدد اروپائي توسط پرولتاريائي انجام خواهد گرفت كه در مقايسه با انگلستان سده ١٧ و فرانسه سده ١٨ بسيار تكامليافتهتر است، بنابراين انقلاب بورژوائي آلمان ميتواند فقط پيشدرآمد بلاواسطه يك انقلاب پرولتري باشد» [٦].
مانيفست محقانه در انتظار انقلاب آلمان بود. اما خود را گول ميزد، هرگاه ميپنداشت كه اين انقلاب پيشدرآمد انقلابي پرولتري خواهد گشت.
پيشگوئي ديگري نيز وجود دارد كه از نظر زماني به ما نزديكتر است، يعني آنچه كه انگلس ١٨٨٥ در پيشگفتار خود بهچاپ دوم جزوه ماركس درباره محاكمه كمونيستهاي كُلن Köln نوشته است. او در آنجا گفت كه زمينلرزه آينده اروپائي «بهزودي رخ خواهد داد، تاريخ مصرف انقلابهاي ١٨١٥، ١٨٣٠، ٥٢-١٨٤٨، ١٨٧٠ اروپائي در سده ما طي ١٥ تا ١٨ سال [آينده] بهپايان ميرسد» [٧].
همچنين اين اميد تحقق نيافت و تا بهامروز انقلابي كه منتظرش بودند، بوقوع نپيوسته است.
چرا چنين شده است؟ آيا شيوه ماركس كه اين انتظارات بر شالوه آن تكيه دارند، خطا بوده است؟ ابدأ. اما يك عامل در اين محاسبه نادرست بود، و بهآن بيش از اندازه بهاء داده شده بود. من ده سال پيش در اين باره چنين نوشتم: «هر دو بار بهنيروي انقلابي اپوزيسيون بورژوائي پر بهاء داده شد» [٨].
ماركس و انگلس ١٨٧٤ در آلمان در انتظار انقلابي با ابعادي سهمگين بودند، انقلابي شبيه فاجعه بزرگ فرانسوي كه ١٧٨٩ آغاز شد. ليكن بهجاي آن فقط جنبش رنجوري رخ داد كه فورأ تقريبأ تمامي بورژوازي را زير چتر حكومت بهوحشت انداخت، بهگونهاي كه اين امر سبب نيرومندي حكومت گشت، امري كه گسترش شتابان پرولتاريا را غيرممكن ساخت. بورژوازي، تا آنجا كه نيازمند آن بود، ادامه انقلاب را بهحكومتها و بهويژه به بيسمارك [٩] كه بزرگترين انقلابي بود، واگذاشت و او توانست لااقل بخشي از آلمان را متحد سازد، شاهزادگان آلمان را از تختهايشان سرنگون كند، راه را براي وحدت ايتاليا و بيتخت و تاجي پاپ هموار نمايد و سلطنت مطلقه را در فرانسه سركوب كند و موجب پيدايش جمهوري گردد.
انقلاب بورژوائي آلمان در چنين اشكالي تحقق يافت كه ماركس و انگلس رخداد هر چه زودتر آن را ١٨٤٧ پيشبيني كرده بودند و اما ١٨٧٠ بهپايان خود رسيد.
با اين حال انگلس ١٨٨٥ هنوز در انتظار «تكاني سياسي» بود و حدس زد كه «دمكراسي خُردهبورژوازئي هنوز آن حزبي است» كه بايد «در آلمان نخست سكاندار [قدرت] شود».
حتي اين بار نيز انگلس كه آمدن نوعي «تكان سياسي» را ديده بود، درست پيشبيني كرده بود، اما در عين حال در انتظارات خود نسبت به دمكراسي خُرده بورژوازي دچار خطا گشت. چون هنگامي كه رژيم بيسمارك كاملأ درهم شكست، خُرده بورژوازي كاملآ ناكارآمد ماند. بههمين دليل نيز سرنگوني بيسمارك به موضوع دودمان سلطنت، آنهم بدون هر گونه رقابت انقلابي محدود ماند.
دائمأ آشكارتر ميشود كه يك انقلاب فقط بهمثابه انقلابي پرولتري ممكن است. و تا زماني كه پرولتارياي سازمانيافته قدرتي را تشكيل نميدهد، بهاندازه كافي بزرگ و فشرده نيست تا بتواند در موقعيت مساعدي توده ملت را با خويش همراه سازد، تحقق چنين انقلابي ناممكن است. اما اگر پرولتاريا تنها طبقه انقلابي در ميان ملت است، پس از سوي ديگر بايد نتيجه گرفت كه هرگونه سرنگوني رژيم كنوني، چه رژيمي از نوع سلطنتي، مالي يا نظامي باشد، بيانگر ورشكستگي كامل تمامي احزاب بورژوائي است و بايد همگي آنها را مسئول [چنين شكستي] دانست؛ و يگانه رژيمي كه ميتواند در چنين حالتي جانشين حكومت موجود گردد، رژيمي پرولتاريائي است.
با اين حال همه رفقا بهچنين نتايجي نميرسند. آنها، چون تا كنون چندين بار در انتظار انقلابي بودند كه هنوز رخ نداده است، بهاين نتيجه رسيدهاند شرائط و اشكال انقلاب آينده توسط تكامل اقتصادي به گونه ديگري آراسته شده است، يعني نه بر اساس تجربيات تا كنوني انقلابهاي بورژوائي، بلكه تحت مناسبات تغييريافته نبايد در انتظار انقلاب ديگري بود، زيرا اين امر ضروري نيست و حتي زيانبار است.
آنها از يكسو حدس ميزنند كه گسترش دستاوردهائي كه تا كنون بهدست آورده شدهاند- قانون حمايت از كارگران، سنديكاها، تعاونيها- كافي است تا بتوان طبقه سرمايهدار را از يك موضع به موضع ديگري راند و دارائياش را، بدون آن كه بفهمد، آن هم بدون انقلاب و بدون دگرگوني ماهيت قهر دولتي، از او ستاند. اين تئوري كه بر رشد تدريجي اقتصادي در دولت آينده متكي است، نوعي مدرنسازي آرمانشهرگرائي و توليدگرائي كهنه و غيرسياسي است. اما از سوي ديگر اين احتمال وجود دارد كه پرولتاريا بدون انقلاب، يعني بدون جابجائي زياد قدرت در دولت، بتواند بهقدرت سياسي دست يابد، آن هم با بكارگيري تاكتيكي هوشمندانه در تأثير مشترك و ائتلاف با آن بخش از احزاب بورژوائي كه خود را بهپرولتاريا نزديك احساس ميكنند، زيرا هر يك بهتنهائي قادر به [كسب قدرت سياسي] نيست.
با چنين شيوهاي ميتوان از انقلاب كه ابزاري كهنه و وحشيانه است، و در سده درحشان و دمكراتيك ما، [سده] اخلاق و انساندوستي ديگر جائي ندارد، خلاص شد.
اين برداشت، هرگاه تحقق يابد، تمامي تاكتيك سوسيال دمكراسي را كه توسط ماركس و انگلس اثبات شدهاند، بهدور ريخت. زيرا آن يك با اين يك قابل تطبيق نيست. طبيعتأ نبايد از همان اول آن را نادرست پنداشت، اما قابل فهم است كسي كه پس از آزمايش با دقت آن را خطا يافت، با حرارت به مقابله با آن خواهد پرداخت، زيرا مسئله ديگر بر سر نه باورهاي ناچيز، بلكه بر سر آسايش و رنج پرولتارياي رزمنده است.
اما هر گاه با عقايد مورد اختلاف بهدقت مرزبندي نكنيم، در هنگام بحث درباره اين تفاوتها ميتوان بهسادگي به خطا رفت.
بههمين لحاظ نيز بايد همچون گذشته، يكبار ديگر خاطر نشان ساخت كه مسئله بر سر آن نيست كه قوانين حمايت از كارگران و ديگر قوانين در خدمت منافع پرولتاريا قرار دارند، و يا آن كه سنديكاها و تعاونيها ضروري و سودمندند و يا نه. ميان ما در اين باره دو گونه باور وجود ندارد. فقط درباره باورهائي مشاجره ميشود، كه بر مبني آنها ميپنداريم طبقه استثمارگري كه قدرت دولتي را در اختيار دارد، گويا ميتواند تكامل اينگونه عوامل را كه براي رهائي از فشار سرمايهداري از اهميت برخوردارند، كه فقط توسط آن [عوامل] ميتوان در مبارزه سرنوشتساز [سرمايهداري] را نابود ساخت، آن هم بيآن كه از پيش با تمامي ابزار قدرت در برابر مقاومتهايشان ايستادگي كند، مجاز سازد.
علاوه بر آن مسئله بر سر آن نيست كه نبايد از اختلافهاي احزاب بورژوائي بهسود پرولتاريا استفاده كنيم.اين بيدليل نبود كه ماركس و انگلس هميشه عليه اصطلاح «توده ارتجاعي» مبارزه كردند، زيرا [اين اصطلاح] تضادهائي را كه ميان فراكسيونهاي مختلف طبقات دارا حاكم است، وجود دارند و در مواردي ميتوانند براي پيشرفت پرولتاريا بسيار مهم شوند، پردهپوشي ميكند. [تصويب] قوانين حمايت از كارگران، و نيز گسترش حقوق سياسي را مرهون يكچنين تضادهائي هستيم.
مشاجره فقط در مورد وجه عادي امكان شركت يك حزب پرولتري با احزاب بورژوائي در حكومتي مشترك يا در يك حزب حكومتي ميشود، بدون آن كه [چنين حزبي] گرفتار تناقضات غيرقابل حلي گردد كه بايد در برابرشان به شكست تن دهد. قهر دولتي در همه جا ارگان سلطه طبقاتي است. تضادهاي طبقاتي ميان پرولتاريا و طبقات مالك اما آنچنان سهمگين است كه پرولتاريا هرگز نخواهد توانست مشتركأ با يك طبقه مالك بر دولت سلطه داشته باشد. طبقه مالك دائمأ بر مبني منافع خويش خواستار ادامه بهكارگيري قهر در جهت فرودست داشتن پرولتاريا خواهد بود. برعكس، پرولتاريا از حكومتي كه در آن حزب او سهيم است، دائمأ خواستار آن خواهد بود كه قهر دولتي از مبارزهاش عليه سرمايه پشتيباني كند. بههمين خاطر نيز بايد تمامي حكومتهاي ائتلافي پرولتري- بورژوائي ناكام خواهند شد.
يك حزب پرولتري كه در حكومت ائتلافي بورژوائي سهيم است، هميشه در رابطه با كاركردهاي [آن حكومت] در زمينه فرودست نگاهداشتن پرولتاريا مقصر خواهد بود، امري كه [پرولتاريا] را نسبت به او بياعتناء خواهد ساخت و در اين ميانه هميشه در محدوده بياعتمادي برادر متحد بورژوايش گرفتار خواهد ماند، امري كه جوانه هر فعاليتي را نابود خواهد ساخت. هر رژيمي اين گونه نميتواند سبب نيرومندتر گشتن پرولتاريا شود- زيرا هيچ حزب بورژوائي تن بهچنين كاري نخواهد داد؛ امري كه فقط سبب رسوائي حزب پرولتري و همچنين پريشاني و شكاف [در صفوف] پرولتاريا خواهد گشت.
درست آن عاملي كه از ١٨٤٨ تا بهاكنون سبب تأخير انقلاب گشته است، يعني پوسيدگي دمكراسي بورژوائي، از جوانه زني تأثير مشترك براي بهدست آوردن و سلطه مشترك قدرت سياسي آنان جلوگيري خواهد كرد.
هر اندازه ماركس و انگلس هدر پي آن بودند كه از تناقضات احزاب بورژوائي براي پيشبرد مقاصد پرولتري بايد بهره گرفت، و هر اندازه آنان عليه واژه «تودههاي ارتجاعي» مبارزه كردند، با اين حال آنها واژه ديكتاتوري پرولتاريا را ابداع كردند كه انگلس ١٨٩١، يعني كمي پيش از مرگ خود همچنان از آن دفاع كرد، واژهاي كه بيانگر تكسلطهگري سياسي پرولتاريا بهمثابه يگانه شكلي است كه در آن قدرت سياسي ميتواند تمرين شود. اما هرگاه حكومت متحده پرولتاريا- بورژوازي غيرممكن است به ابزاري براي تكامل قدرت پرولتري بدل شود و پيشرفت در جهت اصلاحات اجتماعي و سازمانهاي اقتصادي، با وجود مناسبات قدرت موجود، با محدوديت مواجه خواهد شد، در آن صورت كمترين دليلي وجود ندارد كه از انقلاب سياسياي كه هنوز رخ نداده است، چنين نتيجه گيريم كه اين انقلابها در گذشته اتفاق افتادهاند و ديگر در آينده رخ نخواهند داد.
ديگر ترديدگران به انقلاب تا بهاين اندازه هم آن را نفي نميكنند. آنها بر اين پندارند كه شايد يكبار ديگر انقلاب رخ دهد، اما تحقق آن را به آينده ناروشن و دوري موكول ميكنند. [انقلاب] در تعيين سياست عملي ما نقشي ندارد. در دهههاي آينده بايد خود را براي تاكتيكهاي صلحآميز و حكومت متحده پرولتري- بورزوائي آماده سازيم.
و با اين حال در حال حاضر واقعيياتي نمايان ميشوند كه ما را از هر زمان ديگري موظف ميسازند كه چنين برداشتي را خطا بدانيم.
پانوشتها:
١- روبرت اوون Robert Owen در 14 مه 1771 در پويز Powys از ايالت ولزWales زاده شد و در 17 نوامبر 1858 در همانجا درگذشت. او طي سالهاي 25-1800 صاحب كارخانه بافندگي و در عين حال مصلح اجتماعي بود و براي بهتر ساختن وضعيت زندگي و اجتماعي كارگراني كه در كارخانهاش كار ميكردند، يك منطقه مسكوني نمونه را بوجود آورد. علاوه بر آن ساعات كار روزانه را به 5/10 ساعت محدود ساخت، همچنين كار كودكان كمتر از 10 سال را در كارخانه خود ممنوع كرد. همچنين دكانهاي فروش مواد غذائي را براي كارگران بوجود آورد كه در آنها كالاها بهقيمت تقريبإ خريداري شده به كارگران فروخته ميشدند. بعدها بهتقليد از تجربه اوون «اتحاديههاي مصرف كارگري» بوجود آمدند. او سپس بهآمريكا رفت و طي سالهاي 29-1825 كوشيد در هارمونيHarmony از ايالت ايندياناIndiana پروژه خود را مبني بر ايجاد «جامعهاي سوسياليستي» متحقق سازد، اما اين پروژه با شكست روبرو شد و اوون تمام دار و ندار خود را در اين راه از دست داد. انديشههاي اوون در ميان رهبران سنديكاهاي كارگري انگلستان نيز هواداران زيادي يافت.
٢- شارل فوريه Charles Fourier در 7 آوريل 1772 در بزانسونBesaçon زاده شد و در 10 اكتبر 1837 در پاريس درگذشت. او بنيانگذار فلسفه اجتماع است و نخستين دورنما از جامعهاي سوسياليستي را طراحي كرد و بههمين دليل او را بنيانگذار سوسياليسم تخيلي نيز ميدانند. بر اساس طرح او دولت بايد بهسرزمينهاي كوچكي تقسيم ميشد كه در فرانسه آنها را كمون مينامند و مردمي كه در هر يك از كمونها زندگي ميكنند، بايد با هم داراي مالكيت اشتراكي باشند و نيازهاي خود را توليد و مبادله كنند. ماركس و انگلس با آن كه از فلسفه او فراتر رفتند، اما تحت تأثير انديشههاي فوريه قرار داشتند.
٣- منظور كائوتسكي سده نوزده است
٤- پير يوسف پرودن Pierre Joseph Proudhon در 15 ژانويه 1809 در بزانسون Besaçon زاده شد و در 19 ژانويه 1865 در پاريس درگذشت. او در اثر خود «مالكيت چيست، يا توفير ميان آخرين شالوده حق و دولت» كه 1840 انتشار داد، نظم مالكيتي را كه در آن زمان وجود داشت و هنوز نيز وجود دارد، نوعي دزدي ناميد و خواستار تقسيم عادلانه مالكيت ابزارهاي توليد در ميان مردم شد. او بهمثابه تئوريسين دولت در پيدايش آنارشيسم كه خواستار نابودي مالكيت شخصي و دولت است، نقشي تعيينكننده داشت. او مخالف دولت مركزي مقتدر بود و آ» را منشاء استثمار و ناعدالتي ميدانست. او مدتي با ماركس دوستي داشت، اما انديشههاي او را در رابطه با جامعه كمونيستي رد كرد. پرودن در ميان رهبران سنديكاهاي كارگري فرانسه هواداران زيادي داشت و رهبران جنبش كمون پاريس از پيروان او بودند.
٥- لوئي اگوست بلانكي Louis Auguste Blanqui در 7 فوريه 1805 در پوژه- تنييه زادهPuget-Théniers شد و در 1 ژانويه 1881 در پاريس درگذشت. او در قيامهاي 1830، 1848 شركت داشت و 1871 درهبر كمون پاريس بود. او روي هم 36 سال از عمر خود را در زندان بسر برد. او بر اين پندار بود كه گروه مسلح كوچكي ميتواند با دست زدن بهكودتا قدرت سياسي را تسخير كند و جامعه سوسياليستي را بنياد نهد. هواداران او كه خود را بلانكيست ميناميدند، در سال 1901 به حزب سوسياليست فرانسه پيوستند و در آن حزب جذب شدند.
٦- رجوع شود به «مانيفست كمونيست»، كليات آثار ماركس و انگلس بهزبان آلماني، جلد 4، صفحه 493
٧- رجوع شود به نسخه مورد استفاده كائوتسكي بهزبان آلماني، صفحه 14
٨- رجوع شود به نشريه «زمان نو»، شماره XVII, 2، صفحه 45
٩- بيسمارك اُتو ادئوارد لئوپولد Otto Eduard Leopold Bismarck در 1 آوريل 1815 در شونهاوزن Schönhausen زاده شد و در 30 ژوئيه 1898 در فريدريشسروهFridrichsruh درگذشت. او اشرافزاده بود و پس از پايان تحصيل حقوق بهحوزه سياست پا گذاشت و پس از انقلاب 1848 بهعضويت مجلس ارفورت درآمد و نماينده دولت پروس در پارلمان بوندستاگ Bundestag فرانكفورت بود. او سپس سفير پروس در پترزبورگ و پاريس گشت و در سال 1862 از سوي ويلهلم اول كه پادشاه پروس بود، بهمقام صدراعظمي پروس منصوب شد. بيسمارك از همان زمان سياست خارجي و داخلي را درهم آميخت و براي پيشبرد سياست داخلي خود از عوامل سياست خارجي بهره گرفت. او براي آن كه آلمان را متحد كند، در سال 1866 با اتريش جنگيد و پس از شكست اتريش، آن كشور را از اتحاديه كشورهاي آلمان بيرون كرد. طي سالهاي 71-1870 بين فرانسه و پروس جنگ درگرفت. بيسمارك توانست با كمك ارتشهاي ديگر كشورهاي عضو اتحاديه آلمان ارتش فرانسه را شكست دهد و پادشاه فرانسه را دستگير و ورساي را اشغال و پاريس را محاصره كند. در ورساي، در 18 ژانويه 1871 ويلهلم اول بهمثابه پادشاه امپراتوري آلمان از سوي همه كشورهاي عضو اتحاديه آلمان پذيرفته شد و اين كشورها خود را منحل كردند و بهصورت ايالتهاي فدرال امپراتوري آلمان درآمدند. بيسمارك نيز به صدراعظمي امپراتوري آلمان برگزيده شد. در دوران صدرات بيسمارك، امپراتوري آلمان در سال 1887 پس از اشغال اتريش، ايتاليا، مجارستان و صربستان به بزرگترين وسعت خود دست يافت. بيسمارك براي مقابله با حزب سوسيال دمكراسي آلمان دولت رفاء را بنياد نهاد و براي نخستينبار در تاريخ، صندوقهاي بازنشستگي و بيمه بيماري را بوجود آورد. با تمامي اين موفقيتها، در نتيجه اختلاف با امپراتور وقت، در سال 1890 از صدارت عزل شد.
دوستان و دشمنان سوسيال دمكراتي در اين باره همعقيدهاند كه [سوسيال دمكراسي] حزبي انقلابي است. اما متاسفانه مفهوم انقلاب چند معنائي است و به همين دليل نيز نگرشها درباره سرشت انقلابي حزب ما از هم بسيار دورند. بسياري از مخالفان [سوسيال دمكراسي] از انقلاب چيز ديگري جُز هرج و مرج، خونريزي، غارتگري و آتشافروزيهاي آدمكشانه نميفهمند. از سوي ديگر رفقائي هستند كه انقلاب اجتماعي را كه در برابرمان قرار دارد، فقط بهمثابه دگرگونيهائي كه تمامأ بهآهستگي، كاملأ نامحسوس انجام ميگيرند، هر چند كه سرانجام همچون الگوي ماشين بخار، سبب دگرگونيهاي ژرف ميگردند، ميبينند.
تا اين اندازه قطعي است كه سوسيال دمكراسي حزبي است انقلابي كه در رابطه با خواستهاي طبقاتي پرولتاريا مبارزه ميكند، زيرا در جامعه سرمايهداري غيرممكن است كه بتوان وضعيت زندگي [پرولتاريا] را بهگونهاي رضايتمندانه حل كرد، زيرا رهائي [پرولتاريا] منوط به از ميان برداشتن مالكيت خصوصي سرمايهداري بر ابزار و وسائل توليد و تبديل آن بهمالكيت اجتماعي توسط جامعه است. خشنودي پرولتاريا فقط در جامعهاي كه نظام آن با جامعه كنوني اساسأ متفاوت است، ميتواند تحقق يابد.
اما سوسيال دمكراسي در مفهوم ديگري نيز انقلابي است، زيرا دريافته است كه قهر دولتي ابزار سلطه طبقاتي است و در واقع خشونتآميزترين ابزار آن است و آن انقلاب اجتماعي كه پرولتاريا در راهش ميكوشد، تا زماني كه قدرت سياسي تسخير نگشته است، قابل تحقق نيست.
سوسيال دمكراسي بر مبناي آنچه كه ماركس و انگلس در مانيفست كمونيست اثبات كردهاند، خود را از بهاصطلاح اتوپيستها، همچون اوون [١] و فوريه [٢] از نيمه نخست سده پيش [٣] و همچنين از پرودن [٤] متفاوت ميسازد، زيرا آنها براي مبارزه سياسي اهميت چنداني قائل نبودند و يا آن كه آن را رد ميكردند و ميپنداشتند دگرسازي اقتصادي بهسود پرولتاريا را ميتوان تنها با تدابير ناب، بدون دگرگوني و بدون دخالت قهر دولت متحقق ساخت.
ماركس و انگلس در توصيههاي خود رابطه با ضرورت تسخير قدرت سياسي به مقابله با بلانكي [٥] پرداختند. اما در حالي كه اين يك ميپنداشت، ميتوان قهر دولتي را با توسل بهتوطئه و توسط كودتاي اقليت كوچكي تسخير كرد تا بتوان آن را در خدمت خواستهاي پرولتاريا قرار داد، ماركس و انگلس دريافتند كه نميتوان بهدلخواه انقلاب كرد و بلكه [انقلابها] با توجه به ضرورت وضعيت پيشيافته پيدايش مييابند و تا زماني كه چنين وضعيتي كه بهتدريج بهوجود ميآيد، موجود نباشد، غيرممكن خواهند بود. فقط در جائي كه شيوه توليد سرمايهداري تكامل والائي داشته باشد، امكان اقتصادي براي تبديل مالكيت سرمايهدارانه بر ابزار توليد بهمالكيت اجتماعي از طريق تسخير قدرت سياسي وجود خواهد داشت: از سوي ديگر اما امكان تسخير قدرت سياسي و چسبيدن بدان فقط در [كشورهائي] بوجود ميآيد كه در آنها پرولتاريا به توده بزرگي بدل شده، از نقطهنظر اقتصادي ناگزير، بخش بزرگ آن سازمانيافته، از وضعيت طبقاتي خود و نيز از ماهيت دولت و جامعه باخبر است.
اين شرائط توسط تكامل شيوه توليد سرمايهداري و بهوسيله مبارزه طبقاتي كه ميان سرمايه و كار مداومأ انجام ميگيرد، بهوجود ميآيند؛ و بههمانگونه كه گسترش سرمايهداري ضرورتأ و غيرقابل مقاومت بهپيش رانده ميشود، تأثير متقابل يكچنين توسعهاي، يعني انقلاب پرولتاريائي نيز اجتنابناپذير و غيرقابل مقاومت خواهد بود.
جلو اين [انقلاب] را نميتوان گرفت، زيرا اجتنابناپذير است، زيرا پرولتارياي در حال رشد در برابر استثمار سرمايهداري از خود مقاومت نشان خواهد داد، خود را بهگونه سنديكائي، تعاوني و سياسي سازماندهي خواهد كرد، خواهد كوشيد وضعيت كاري و زندگي خود را بهتر سازد و نفوذ سياسي بيشتري بهدست آورد. پرولتاريا چه سوسياليستي بيانديشد و يا نه، در همه جا چنين عرصههاي فعاليتي را بهوجود خواهد آورد. وظيفه سوسيال دمكراسي آن است كه تمامي تأثيرات متقابل پرولتاريا در برابر استثمار خود را هدفمندانه و براي تأثيرگذاري واحد جمعبندي كند، كه قله اوج آن مبارزه نهائي براي تسخير قدرت سياسي خواهد بود.
اين باور كه شالودهاش در مانيفست كمونيست نهاده شد، امروزه از سوي جنبشهاي سوسياليستي تمامي كشورها پذيرفته شده است. بر اين [شالوده] تمامي سوسياليسم بينالمللي استوار است.
البته [سوسياليسم] بدون پيدايش شكاكان و نقادان در ميان سوسيال دمكراتي نميتواند حركت پيروزمندانه خود را بهكمال رساند.
يقينأ تكامل واقعي داراي سويهاي است كه ماركس و انگلس آنرا پيشبيني كرده بودند. و پيشرفت پيروزمندانه سوسياليسم بينالملل نخست به گسترش سرمايهداري و مبارزه طبقاتي پرولتاريائي و پيش از هر چيز به تشخيص ژرف شرائط و وظائف اين مبارزه وابسته است كه ماركس و انگلس آن را طرح كردند.
اما آنها در مورد يك نكته دچار خطا شدند. آنها انقلاب را نزديك ديدند.
مانيفست كمونيست در اين باره چنين گفته است (در پايان ١٨٤٧):
«كمونيستها توجه عمده خود را بهسوي آلمان معطوف ساختهاند، زيرا آلمان در آستانه يك انقلاب بورژوائي قرار دارد، و زيرا اين دگرگوني اصولأ در شرائط بسيار پيشرفتهي تجدد اروپائي توسط پرولتاريائي انجام خواهد گرفت كه در مقايسه با انگلستان سده ١٧ و فرانسه سده ١٨ بسيار تكامليافتهتر است، بنابراين انقلاب بورژوائي آلمان ميتواند فقط پيشدرآمد بلاواسطه يك انقلاب پرولتري باشد» [٦].
مانيفست محقانه در انتظار انقلاب آلمان بود. اما خود را گول ميزد، هرگاه ميپنداشت كه اين انقلاب پيشدرآمد انقلابي پرولتري خواهد گشت.
پيشگوئي ديگري نيز وجود دارد كه از نظر زماني به ما نزديكتر است، يعني آنچه كه انگلس ١٨٨٥ در پيشگفتار خود بهچاپ دوم جزوه ماركس درباره محاكمه كمونيستهاي كُلن Köln نوشته است. او در آنجا گفت كه زمينلرزه آينده اروپائي «بهزودي رخ خواهد داد، تاريخ مصرف انقلابهاي ١٨١٥، ١٨٣٠، ٥٢-١٨٤٨، ١٨٧٠ اروپائي در سده ما طي ١٥ تا ١٨ سال [آينده] بهپايان ميرسد» [٧].
همچنين اين اميد تحقق نيافت و تا بهامروز انقلابي كه منتظرش بودند، بوقوع نپيوسته است.
چرا چنين شده است؟ آيا شيوه ماركس كه اين انتظارات بر شالوه آن تكيه دارند، خطا بوده است؟ ابدأ. اما يك عامل در اين محاسبه نادرست بود، و بهآن بيش از اندازه بهاء داده شده بود. من ده سال پيش در اين باره چنين نوشتم: «هر دو بار بهنيروي انقلابي اپوزيسيون بورژوائي پر بهاء داده شد» [٨].
ماركس و انگلس ١٨٧٤ در آلمان در انتظار انقلابي با ابعادي سهمگين بودند، انقلابي شبيه فاجعه بزرگ فرانسوي كه ١٧٨٩ آغاز شد. ليكن بهجاي آن فقط جنبش رنجوري رخ داد كه فورأ تقريبأ تمامي بورژوازي را زير چتر حكومت بهوحشت انداخت، بهگونهاي كه اين امر سبب نيرومندي حكومت گشت، امري كه گسترش شتابان پرولتاريا را غيرممكن ساخت. بورژوازي، تا آنجا كه نيازمند آن بود، ادامه انقلاب را بهحكومتها و بهويژه به بيسمارك [٩] كه بزرگترين انقلابي بود، واگذاشت و او توانست لااقل بخشي از آلمان را متحد سازد، شاهزادگان آلمان را از تختهايشان سرنگون كند، راه را براي وحدت ايتاليا و بيتخت و تاجي پاپ هموار نمايد و سلطنت مطلقه را در فرانسه سركوب كند و موجب پيدايش جمهوري گردد.
انقلاب بورژوائي آلمان در چنين اشكالي تحقق يافت كه ماركس و انگلس رخداد هر چه زودتر آن را ١٨٤٧ پيشبيني كرده بودند و اما ١٨٧٠ بهپايان خود رسيد.
با اين حال انگلس ١٨٨٥ هنوز در انتظار «تكاني سياسي» بود و حدس زد كه «دمكراسي خُردهبورژوازئي هنوز آن حزبي است» كه بايد «در آلمان نخست سكاندار [قدرت] شود».
حتي اين بار نيز انگلس كه آمدن نوعي «تكان سياسي» را ديده بود، درست پيشبيني كرده بود، اما در عين حال در انتظارات خود نسبت به دمكراسي خُرده بورژوازي دچار خطا گشت. چون هنگامي كه رژيم بيسمارك كاملأ درهم شكست، خُرده بورژوازي كاملآ ناكارآمد ماند. بههمين دليل نيز سرنگوني بيسمارك به موضوع دودمان سلطنت، آنهم بدون هر گونه رقابت انقلابي محدود ماند.
دائمأ آشكارتر ميشود كه يك انقلاب فقط بهمثابه انقلابي پرولتري ممكن است. و تا زماني كه پرولتارياي سازمانيافته قدرتي را تشكيل نميدهد، بهاندازه كافي بزرگ و فشرده نيست تا بتواند در موقعيت مساعدي توده ملت را با خويش همراه سازد، تحقق چنين انقلابي ناممكن است. اما اگر پرولتاريا تنها طبقه انقلابي در ميان ملت است، پس از سوي ديگر بايد نتيجه گرفت كه هرگونه سرنگوني رژيم كنوني، چه رژيمي از نوع سلطنتي، مالي يا نظامي باشد، بيانگر ورشكستگي كامل تمامي احزاب بورژوائي است و بايد همگي آنها را مسئول [چنين شكستي] دانست؛ و يگانه رژيمي كه ميتواند در چنين حالتي جانشين حكومت موجود گردد، رژيمي پرولتاريائي است.
با اين حال همه رفقا بهچنين نتايجي نميرسند. آنها، چون تا كنون چندين بار در انتظار انقلابي بودند كه هنوز رخ نداده است، بهاين نتيجه رسيدهاند شرائط و اشكال انقلاب آينده توسط تكامل اقتصادي به گونه ديگري آراسته شده است، يعني نه بر اساس تجربيات تا كنوني انقلابهاي بورژوائي، بلكه تحت مناسبات تغييريافته نبايد در انتظار انقلاب ديگري بود، زيرا اين امر ضروري نيست و حتي زيانبار است.
آنها از يكسو حدس ميزنند كه گسترش دستاوردهائي كه تا كنون بهدست آورده شدهاند- قانون حمايت از كارگران، سنديكاها، تعاونيها- كافي است تا بتوان طبقه سرمايهدار را از يك موضع به موضع ديگري راند و دارائياش را، بدون آن كه بفهمد، آن هم بدون انقلاب و بدون دگرگوني ماهيت قهر دولتي، از او ستاند. اين تئوري كه بر رشد تدريجي اقتصادي در دولت آينده متكي است، نوعي مدرنسازي آرمانشهرگرائي و توليدگرائي كهنه و غيرسياسي است. اما از سوي ديگر اين احتمال وجود دارد كه پرولتاريا بدون انقلاب، يعني بدون جابجائي زياد قدرت در دولت، بتواند بهقدرت سياسي دست يابد، آن هم با بكارگيري تاكتيكي هوشمندانه در تأثير مشترك و ائتلاف با آن بخش از احزاب بورژوائي كه خود را بهپرولتاريا نزديك احساس ميكنند، زيرا هر يك بهتنهائي قادر به [كسب قدرت سياسي] نيست.
با چنين شيوهاي ميتوان از انقلاب كه ابزاري كهنه و وحشيانه است، و در سده درحشان و دمكراتيك ما، [سده] اخلاق و انساندوستي ديگر جائي ندارد، خلاص شد.
اين برداشت، هرگاه تحقق يابد، تمامي تاكتيك سوسيال دمكراسي را كه توسط ماركس و انگلس اثبات شدهاند، بهدور ريخت. زيرا آن يك با اين يك قابل تطبيق نيست. طبيعتأ نبايد از همان اول آن را نادرست پنداشت، اما قابل فهم است كسي كه پس از آزمايش با دقت آن را خطا يافت، با حرارت به مقابله با آن خواهد پرداخت، زيرا مسئله ديگر بر سر نه باورهاي ناچيز، بلكه بر سر آسايش و رنج پرولتارياي رزمنده است.
اما هر گاه با عقايد مورد اختلاف بهدقت مرزبندي نكنيم، در هنگام بحث درباره اين تفاوتها ميتوان بهسادگي به خطا رفت.
بههمين لحاظ نيز بايد همچون گذشته، يكبار ديگر خاطر نشان ساخت كه مسئله بر سر آن نيست كه قوانين حمايت از كارگران و ديگر قوانين در خدمت منافع پرولتاريا قرار دارند، و يا آن كه سنديكاها و تعاونيها ضروري و سودمندند و يا نه. ميان ما در اين باره دو گونه باور وجود ندارد. فقط درباره باورهائي مشاجره ميشود، كه بر مبني آنها ميپنداريم طبقه استثمارگري كه قدرت دولتي را در اختيار دارد، گويا ميتواند تكامل اينگونه عوامل را كه براي رهائي از فشار سرمايهداري از اهميت برخوردارند، كه فقط توسط آن [عوامل] ميتوان در مبارزه سرنوشتساز [سرمايهداري] را نابود ساخت، آن هم بيآن كه از پيش با تمامي ابزار قدرت در برابر مقاومتهايشان ايستادگي كند، مجاز سازد.
علاوه بر آن مسئله بر سر آن نيست كه نبايد از اختلافهاي احزاب بورژوائي بهسود پرولتاريا استفاده كنيم.اين بيدليل نبود كه ماركس و انگلس هميشه عليه اصطلاح «توده ارتجاعي» مبارزه كردند، زيرا [اين اصطلاح] تضادهائي را كه ميان فراكسيونهاي مختلف طبقات دارا حاكم است، وجود دارند و در مواردي ميتوانند براي پيشرفت پرولتاريا بسيار مهم شوند، پردهپوشي ميكند. [تصويب] قوانين حمايت از كارگران، و نيز گسترش حقوق سياسي را مرهون يكچنين تضادهائي هستيم.
مشاجره فقط در مورد وجه عادي امكان شركت يك حزب پرولتري با احزاب بورژوائي در حكومتي مشترك يا در يك حزب حكومتي ميشود، بدون آن كه [چنين حزبي] گرفتار تناقضات غيرقابل حلي گردد كه بايد در برابرشان به شكست تن دهد. قهر دولتي در همه جا ارگان سلطه طبقاتي است. تضادهاي طبقاتي ميان پرولتاريا و طبقات مالك اما آنچنان سهمگين است كه پرولتاريا هرگز نخواهد توانست مشتركأ با يك طبقه مالك بر دولت سلطه داشته باشد. طبقه مالك دائمأ بر مبني منافع خويش خواستار ادامه بهكارگيري قهر در جهت فرودست داشتن پرولتاريا خواهد بود. برعكس، پرولتاريا از حكومتي كه در آن حزب او سهيم است، دائمأ خواستار آن خواهد بود كه قهر دولتي از مبارزهاش عليه سرمايه پشتيباني كند. بههمين خاطر نيز بايد تمامي حكومتهاي ائتلافي پرولتري- بورژوائي ناكام خواهند شد.
يك حزب پرولتري كه در حكومت ائتلافي بورژوائي سهيم است، هميشه در رابطه با كاركردهاي [آن حكومت] در زمينه فرودست نگاهداشتن پرولتاريا مقصر خواهد بود، امري كه [پرولتاريا] را نسبت به او بياعتناء خواهد ساخت و در اين ميانه هميشه در محدوده بياعتمادي برادر متحد بورژوايش گرفتار خواهد ماند، امري كه جوانه هر فعاليتي را نابود خواهد ساخت. هر رژيمي اين گونه نميتواند سبب نيرومندتر گشتن پرولتاريا شود- زيرا هيچ حزب بورژوائي تن بهچنين كاري نخواهد داد؛ امري كه فقط سبب رسوائي حزب پرولتري و همچنين پريشاني و شكاف [در صفوف] پرولتاريا خواهد گشت.
درست آن عاملي كه از ١٨٤٨ تا بهاكنون سبب تأخير انقلاب گشته است، يعني پوسيدگي دمكراسي بورژوائي، از جوانه زني تأثير مشترك براي بهدست آوردن و سلطه مشترك قدرت سياسي آنان جلوگيري خواهد كرد.
هر اندازه ماركس و انگلس هدر پي آن بودند كه از تناقضات احزاب بورژوائي براي پيشبرد مقاصد پرولتري بايد بهره گرفت، و هر اندازه آنان عليه واژه «تودههاي ارتجاعي» مبارزه كردند، با اين حال آنها واژه ديكتاتوري پرولتاريا را ابداع كردند كه انگلس ١٨٩١، يعني كمي پيش از مرگ خود همچنان از آن دفاع كرد، واژهاي كه بيانگر تكسلطهگري سياسي پرولتاريا بهمثابه يگانه شكلي است كه در آن قدرت سياسي ميتواند تمرين شود. اما هرگاه حكومت متحده پرولتاريا- بورژوازي غيرممكن است به ابزاري براي تكامل قدرت پرولتري بدل شود و پيشرفت در جهت اصلاحات اجتماعي و سازمانهاي اقتصادي، با وجود مناسبات قدرت موجود، با محدوديت مواجه خواهد شد، در آن صورت كمترين دليلي وجود ندارد كه از انقلاب سياسياي كه هنوز رخ نداده است، چنين نتيجه گيريم كه اين انقلابها در گذشته اتفاق افتادهاند و ديگر در آينده رخ نخواهند داد.
ديگر ترديدگران به انقلاب تا بهاين اندازه هم آن را نفي نميكنند. آنها بر اين پندارند كه شايد يكبار ديگر انقلاب رخ دهد، اما تحقق آن را به آينده ناروشن و دوري موكول ميكنند. [انقلاب] در تعيين سياست عملي ما نقشي ندارد. در دهههاي آينده بايد خود را براي تاكتيكهاي صلحآميز و حكومت متحده پرولتري- بورزوائي آماده سازيم.
و با اين حال در حال حاضر واقعيياتي نمايان ميشوند كه ما را از هر زمان ديگري موظف ميسازند كه چنين برداشتي را خطا بدانيم.
پانوشتها:
١- روبرت اوون Robert Owen در 14 مه 1771 در پويز Powys از ايالت ولزWales زاده شد و در 17 نوامبر 1858 در همانجا درگذشت. او طي سالهاي 25-1800 صاحب كارخانه بافندگي و در عين حال مصلح اجتماعي بود و براي بهتر ساختن وضعيت زندگي و اجتماعي كارگراني كه در كارخانهاش كار ميكردند، يك منطقه مسكوني نمونه را بوجود آورد. علاوه بر آن ساعات كار روزانه را به 5/10 ساعت محدود ساخت، همچنين كار كودكان كمتر از 10 سال را در كارخانه خود ممنوع كرد. همچنين دكانهاي فروش مواد غذائي را براي كارگران بوجود آورد كه در آنها كالاها بهقيمت تقريبإ خريداري شده به كارگران فروخته ميشدند. بعدها بهتقليد از تجربه اوون «اتحاديههاي مصرف كارگري» بوجود آمدند. او سپس بهآمريكا رفت و طي سالهاي 29-1825 كوشيد در هارمونيHarmony از ايالت ايندياناIndiana پروژه خود را مبني بر ايجاد «جامعهاي سوسياليستي» متحقق سازد، اما اين پروژه با شكست روبرو شد و اوون تمام دار و ندار خود را در اين راه از دست داد. انديشههاي اوون در ميان رهبران سنديكاهاي كارگري انگلستان نيز هواداران زيادي يافت.
٢- شارل فوريه Charles Fourier در 7 آوريل 1772 در بزانسونBesaçon زاده شد و در 10 اكتبر 1837 در پاريس درگذشت. او بنيانگذار فلسفه اجتماع است و نخستين دورنما از جامعهاي سوسياليستي را طراحي كرد و بههمين دليل او را بنيانگذار سوسياليسم تخيلي نيز ميدانند. بر اساس طرح او دولت بايد بهسرزمينهاي كوچكي تقسيم ميشد كه در فرانسه آنها را كمون مينامند و مردمي كه در هر يك از كمونها زندگي ميكنند، بايد با هم داراي مالكيت اشتراكي باشند و نيازهاي خود را توليد و مبادله كنند. ماركس و انگلس با آن كه از فلسفه او فراتر رفتند، اما تحت تأثير انديشههاي فوريه قرار داشتند.
٣- منظور كائوتسكي سده نوزده است
٤- پير يوسف پرودن Pierre Joseph Proudhon در 15 ژانويه 1809 در بزانسون Besaçon زاده شد و در 19 ژانويه 1865 در پاريس درگذشت. او در اثر خود «مالكيت چيست، يا توفير ميان آخرين شالوده حق و دولت» كه 1840 انتشار داد، نظم مالكيتي را كه در آن زمان وجود داشت و هنوز نيز وجود دارد، نوعي دزدي ناميد و خواستار تقسيم عادلانه مالكيت ابزارهاي توليد در ميان مردم شد. او بهمثابه تئوريسين دولت در پيدايش آنارشيسم كه خواستار نابودي مالكيت شخصي و دولت است، نقشي تعيينكننده داشت. او مخالف دولت مركزي مقتدر بود و آ» را منشاء استثمار و ناعدالتي ميدانست. او مدتي با ماركس دوستي داشت، اما انديشههاي او را در رابطه با جامعه كمونيستي رد كرد. پرودن در ميان رهبران سنديكاهاي كارگري فرانسه هواداران زيادي داشت و رهبران جنبش كمون پاريس از پيروان او بودند.
٥- لوئي اگوست بلانكي Louis Auguste Blanqui در 7 فوريه 1805 در پوژه- تنييه زادهPuget-Théniers شد و در 1 ژانويه 1881 در پاريس درگذشت. او در قيامهاي 1830، 1848 شركت داشت و 1871 درهبر كمون پاريس بود. او روي هم 36 سال از عمر خود را در زندان بسر برد. او بر اين پندار بود كه گروه مسلح كوچكي ميتواند با دست زدن بهكودتا قدرت سياسي را تسخير كند و جامعه سوسياليستي را بنياد نهد. هواداران او كه خود را بلانكيست ميناميدند، در سال 1901 به حزب سوسياليست فرانسه پيوستند و در آن حزب جذب شدند.
٦- رجوع شود به «مانيفست كمونيست»، كليات آثار ماركس و انگلس بهزبان آلماني، جلد 4، صفحه 493
٧- رجوع شود به نسخه مورد استفاده كائوتسكي بهزبان آلماني، صفحه 14
٨- رجوع شود به نشريه «زمان نو»، شماره XVII, 2، صفحه 45
٩- بيسمارك اُتو ادئوارد لئوپولد Otto Eduard Leopold Bismarck در 1 آوريل 1815 در شونهاوزن Schönhausen زاده شد و در 30 ژوئيه 1898 در فريدريشسروهFridrichsruh درگذشت. او اشرافزاده بود و پس از پايان تحصيل حقوق بهحوزه سياست پا گذاشت و پس از انقلاب 1848 بهعضويت مجلس ارفورت درآمد و نماينده دولت پروس در پارلمان بوندستاگ Bundestag فرانكفورت بود. او سپس سفير پروس در پترزبورگ و پاريس گشت و در سال 1862 از سوي ويلهلم اول كه پادشاه پروس بود، بهمقام صدراعظمي پروس منصوب شد. بيسمارك از همان زمان سياست خارجي و داخلي را درهم آميخت و براي پيشبرد سياست داخلي خود از عوامل سياست خارجي بهره گرفت. او براي آن كه آلمان را متحد كند، در سال 1866 با اتريش جنگيد و پس از شكست اتريش، آن كشور را از اتحاديه كشورهاي آلمان بيرون كرد. طي سالهاي 71-1870 بين فرانسه و پروس جنگ درگرفت. بيسمارك توانست با كمك ارتشهاي ديگر كشورهاي عضو اتحاديه آلمان ارتش فرانسه را شكست دهد و پادشاه فرانسه را دستگير و ورساي را اشغال و پاريس را محاصره كند. در ورساي، در 18 ژانويه 1871 ويلهلم اول بهمثابه پادشاه امپراتوري آلمان از سوي همه كشورهاي عضو اتحاديه آلمان پذيرفته شد و اين كشورها خود را منحل كردند و بهصورت ايالتهاي فدرال امپراتوري آلمان درآمدند. بيسمارك نيز به صدراعظمي امپراتوري آلمان برگزيده شد. در دوران صدرات بيسمارك، امپراتوري آلمان در سال 1887 پس از اشغال اتريش، ايتاليا، مجارستان و صربستان به بزرگترين وسعت خود دست يافت. بيسمارك براي مقابله با حزب سوسيال دمكراسي آلمان دولت رفاء را بنياد نهاد و براي نخستينبار در تاريخ، صندوقهاي بازنشستگي و بيمه بيماري را بوجود آورد. با تمامي اين موفقيتها، در نتيجه اختلاف با امپراتور وقت، در سال 1890 از صدارت عزل شد.
برگردان: منوچهر صالحی