دکانِ دو نبشِ ابتذال وقاحت و وقاحت ِ ابتذال
ارزیابی نامه‌ی یک محقق در پاریس به « آقای رئیس جمهور»ش در ایران  

البرز ورجاوند


۱- امروز هفدهم سپتامبر ۲۰۰۹، ششم شهریور ۱۳۸۸، نزدیک به سه ماه از رویدادی که فرایندِ جنبش اجتماعی تازه‌ای را در ایران رقم زده است می‌گذرد.

چند روز پیش نامه‌ای به قلم فریبا عادلخواه، درست با این عنوان : << نامه ای از سر درد (و همچنين ترس!) به آقای دکتر محمود احمدی نژاد>> در سایت فارسی گویا نیوز منتشر شد.

مطلع شدم که سپس ترجمه‌ی فرانسوی بخش‌هایی از این نامه در نشریه‌ی Courrier International  چاپ شده است، که گزینشی دانسته ناقص از متنِ فارسی آن است. هنوز نمی‌دانم آیا انتشار این نامه واکنشی از سوی ایرانیان یا فرانسویان علاقمند به موضوع برانگیخته است یا نه.

شاید به نظر رسد که پرداختن به این نامه، در بحبوحه‌ی این همه موضوع مهم و حیاتی در این برهه، اتلاف وقت و توان است اما به باور من انتشارِ این نامه خود گونه‌ای رویداد است که باید آن را از جمله پس‌لرزه‌‌هایی دانست که برآمده از انفجار ِ تکان‌دهنده‌ و تعیین‌کننده‌ی جاری در ایران است و تحلیلی هرچند مختصر از چرایی و چگونگی آن می‌تواند به شناخت و آگاهی عمومی از جوانبِ تاکنون روشن‌نشده‌ی موقعیت کنونی یاری رساند. قصدِ من از نوشتنِ این مقاله این است که با ارائه‌ی خوانش و کاوشی خاص در داده‌ها، برای روشن‌گری و رهایی از برخی توهمات، یا جهل و تجاهل‌ها، ادای سهم کنم.

دو صفت ویژه‌ی این نامه از اولین سطر تا آخرین سطر آن، کتمان و کلبی‌منشی است. کتمان یا انکار dénégation مفهومی است در روانکاوی: "شیوه رفتاری که شخص از راه آن، در عین بیان کردن یکی از امیال، افکار یا احساساتی که تاکنون واپس‌رانده است، با انکار تعلقِ آن به خود همچنان در برابرش از خود دفاع می‌کند" (از واژه‌نامه روانکاوی، له‌پلانش، پونتالیس). کتمان می‌تواند به شکل سلبی یا ایجابی بیان شود. برای نمونه فریبا عادلخواه از همان سطر نخست نامه‌اش می‌نویسد : « بر عکس تصور عام و بسيار رايج، پژوهشگر نه کارآگاه مخفی است و نه جيمز باند، نه بزن بهادر است و نه قاچاقچی!» و چند سطر بعد، در تیتر یک پاراگراف می‌نویسد : « در باب مرز ميان خدمت و خيانت و يا باز هم در باره هويت مظلوم و غريبانه پژوهش و پژوهشگر».

از کاربست مهفومِ کتمان که بگذریم، معلوم نیست چرا "پژوهشگر" یا دانشمند نمی‌تواند پلیس مخفی که سهل است حتا شکنجه‌گر و قاتل باشد، نمونه‌های تاریخی و فعلی‌اش کم نیست. در باره‌ی مظلوم‌نمایی جمله‌ی دوم نیز، باید گفت معنی، محتوا و ارزش معصومیت بسته به چشم‌انداز و خواست‌های فردی و اجتماعی معین می‌شود. برای مثال معنا و ارزش معصومیت ندا آقاسلطان با مظلومیت فریبا عادلخواه تفاوتی اساسی دارد.

کلمه‌ی cynisme  بار معنایی دوگانه‌ای دارد. از لحاظ فلسفی و کهن، برخاسته از جنبشِ کلبیانِ یونانی است، معادلِ فارسی‌اش کلبی‌منشی، سگ‌منشی، سگ‌خویی؛ و در معنای جدید و امروزی‌اش مترادف دریدگی،وقاحت، بی‌آزرمی، بی‌اعتنایی به هنجارهای ارزشی و انسانی است. شاید اصطلاح عامیانه‌ی سگ‌مَسَب، که همان سگ‌مذهب است، آمیزه‌ای از هر دو معنی قدیم و جدید این واژه را به دهن متبادر سازد. به هررو، سلطه‌ی کلبی‌منشی، در معنای جدید ِ آن، به‌مثابه الگوی قالب ِ رفتاری، به‌خصوص در حوزه‌ی سیاست‌بازی و ستاره‌ها یا وُدِت‌های رسانه‌ای، امروزه موضوع ِ بررسی‌های گوناگونی قرار گرفته است. کلبی‌منش ِ دورانِ مدرن درست در نقطه‌ی مقابل ِ کلبی‌مسلکِ دوران باستان، کسی است که زندگی را دکان‌داری، معامله‌گری و محاسبه‌گری برای تأمین منافعِ خود به هر قیمتی می‌داند، و از دروغ و ریا نیز هیچ ابایی ندارد. بیشتر کتاب‌هایی که به نقد و بررسیِ کلبی‌مسلکی جدید پرداخته‌اند، بر دو ویژگی برجسته‌ی این شیوه‌ی رفتار انگشت گذاشته‌اند. یکی جهان‌بینی مبتنی بر سودجویی ِ به هرقیمتی، و معمولاً دو جمله را در معرفی این رفتار بازگو می‌کنند. یکی این جمله از تنگشیائو پین، رهبر سابق چین : « سیاه یا سفید بودن گربه مهم نیست، مهم این است که موش بگیرد.» دوم این جمله از اسکار وایلد در باره‌ی آدم کلبی‌منش: « دانستنِ قیمتِ هرچیز و ندانستن ارزش هیچ‌چیز».

احساس تهوع، تحیّر، و ترحمی که از خواندن نوشته‌ی فریبا عادلخواه به انسان دست می‌دهد، دقیقاً برخاسته از کلبی‌منشی‌ای است که با نثر فارسی ِ به‌شدتِ آزاردهنده و کژریختی شکل و محتوای نامه‌اش را فراگرفته است.

خواندن چنین نثر و محتوایی براستی شکیبایی و استقامت می‌طلبد. حتا نقل قول کردن از آن نیز دشوار و تقریباً ناممکن است. من در این مجال و مقاله نمی‌توانم به همه‌ی موارد آن بپردازم. بارها از خودم پرسیدم آیا این زبان‌پریشی ِ نحوی در اصل ناشی از ترس به علتِ بروز امکان تغییر شرایط در ایران است یا نوعی تلاش برای intoxication یعنی مسموم کردن اذهان با بیان جعلیات، یا نوعی اطلاع‌زدایی به شیوه‌ی دستگاه‌های ضداطلاعاتی ؟ به خصوص باتوجه به این جمله از کتاب " واواک در خدمت آیت‌الله‌ها" به قلم ایو بونه، رئیس سابق اداره‌ی ضدجاسوسی فرانسه که می‌نویسد: « سازمان اطلاعات و امنیت ایران به کمک مجموعه‌هایی چون "سازمان اسلامی فرهنگ و اطلاع‌رسانی" وابسته به وزارت امور خارجه و وزارت ارشاد اسلامی، از میان به اصطلاح محققانی که خودشان به خودشان هاله‌ای از صلاحیت بخشیده‌اند، مانند برنارد هورکاد، آزاده کیان ـ تیبو و فریبا عادلخواه، عضوگیری می‌کند». بازگویی این جمله خاصه به دلیل جایگاه بامعنای نویسنده‌اش، و نه موضع‌گیری و نوع ارزیابی‌اش، دارای اهمیت است.

جا دارد اشاره کنم که این آقای برنارد هورکاد، از همکاران و حامیان فریبا عادلخواه، نیز به عنوان کارشناس همیشه در صحنه، در طول این چند ماهه‌ی جنبش سبز در ایران، بر شدتِ پریشان‌گویی‌اش در رسانه‌های فرانسه افزوده است. درست در گرماگرم این خیزش اجتماعی ِ جامعه‌ی مدنی ایران، ایشان برای توجیه پیشنهادشان به دولت فرانسه مبنی بر دفاع نکردن از این جنبش، اظهار فضل فرمودند که : « اگر همین فردا در ایران در باره‌ی حجاب رفراندوم بگذارند مطمئناً اکثریت زنان ایران به نفع حجاب اسلامی رأی خواهند داد».

باری، با خواندنِ نامه‌ی یادشده، بلافاصله طرح نوشتنِ کتابی به ذهن‌ام خطور کرد که موادِ اصلی ِ آن می‌تواند بسطِ نکته‌هایی باشد که در این مقاله فهرست‌وار پیش می‌نهم. اما مهم‌ترین انگیزه‌ی من مسئله‌سازی یا پروبلماتیزه کردن موضوعی است که در حوزه‌ی نقد و نظر ایرانیان  تاکنون سخت مسکوت مانده است. و آن این است که پراکسیس ِ نقد اجتماعی بر علیه مکانیسم‌های سلطه‌گری و ارباب‌سالاری اگر بخواهد واقعی و مؤثر باشد باید از خصلتِ بدون مرز بودن و جهانشمولی ِ خود آگاهی یابد. مثلاً و به عبارت مشخص‌تر، مبارزه برای نقد و روشن‌گری و دموکراسی ِ واقعی در ایران و در فرانسه، به رغم همه‌ی تفاوت‌ها، فرایندی واحد و مشترک است. فریبا عادلخواه فعالیتِ خود را « دکانِ دو نبشی » می‌نامد که او در آن « متاع‌اش را ارائه می‌کند ». این دکان دو نبش، حمایت دوجانبه‌ای است که اکنون بیست سال است از سوی نهادهای دولتیِ و خصوصی ایرانی و فرانسوی نصیب او می‌شود تا متاع ِ او که جز فلاکتِ شناخت از یک‌سو و صلاحیت ِ جعلی از سوی دیگر نیست به نام پژوهش و کارشناسی حقنه شود. نقد و افشای این فرایند ِ جعل و دغلکاری به منظور مطالبه‌ی پاسخگویی و مسئولیت البته متوجه پیرامون هردو نبش ِ این دکان، یعنی نهادهای ذیربط ایرانی و فرانسوی است. اما اگر بعید است چنین نقدی به علت شرایط حاکم بر ایران به گوش مسئولان و شهروندان ایرانی برسد و اثری داشته باشد، درعوض با این باور که نهادهای عمومی پژوهشی و رسانه‌ای در فرانسه هنوز یکسره زیرسلطه‌ی منطق ِ ساخت‌وپاخت نیستند می‌توان امیدوار بود که مدافعان روشنگری و دموکراسی واقعی بتوانند صدای خود را به میدانِ امور همگانی برسانند.

۲- محور ِ روش‌شناحتی من در این تحلیل مختصر ــ که در واقع باید یادداشت‌هایی فوری و فهرست‌وار محسوب شوند ــ مبتنی بر این استنادهاست:

در اول نوشته‌ام گفتم انتشار این نامه نوعی رویداد است: ما دربرابر دو کلمه‌ی فرانسوی événement ( event انگلیسی) و نیز fait (fact)، اغلب به یکسان معادلِ رویداد را به کار می‌بریم، هر چند در زبان فارسی گاهی از معادل پدیده یا واقع یا امر ِ واقع، نیز  برای دومی استفاده می‌کنیم که باز یادآور کلمه‌ی واقعه و بنابراین حادثه و رخداد است. اما کلمه‌ی پدیده، معادلی برای فنومن هم هست، و در در ضمن بر جالب و حیرت‌انگیز بودن چیزی یا شخصی دلالت می‌کند.

یکی از ویژگی‌های اصلی تعریفِ رویداد، به معنای مورد نظر من، این است که رویداد هر چیز جدیدی است که در جهان رخ می‌دهد،( همه‌چیز رویداد است) هیچ‌کس آن را پیش‌بینی نمی‌کند و متعلق به هیچ‌کس نیست، زیرا هرچیزی برایندی از کثرت عوامل، نتیجه‌ی همایندی پیشامدها، یا concours de circonstances است، و ارزشِ یک رویداد وابسته به امکان و فرصتی است که برای رهایی یا انقیاد فراهم می‌کند.

وقتی فکر می‌کنم برای تحلیل و بررسی این رویداد و پدیده به چه مفاهیم روش‌شناسی و نقدِ اجتماعی می‌توانم استناد کنم، بلافاصله نام چندین نفر و آثارشان به ذهنم می‌رسد. مثلاً برای نشان دادن فرایندِ تولیدِ سلطه و ترفیع کسی مانند فریبا عادلخواه در حوزه یا میدان دانشگاهی و پژوهشی فرانسه می‌توان به رویکردِ جامعه‌شناسانه‌ی پی‌یر بوردیو اتکا کرد، یعنی این‌که هر کنشی را باید در فضایی اجتماعی فهمید و تببین کرد که خود به میدان‌های متفاوتی تقسیم شده است و هر میدان با رابطه‌های مبتنی بر سلطه و ستیز ساختار می‌یابد. فهم ِ رابطه‌نگر ِ جامعه‌شناسانه، کّل ِ بازی اجتماعی  و تعیینِ قواعدِ بازی را، همچون فرایندِ تمایزیابی، عرصه‌ی منازعه بر سر منافع واقعی و نمادین، و یا حتا موهوم، میان کنشگرانی معین در لحظه‌ای معین و در میدانی معین می‌داند.

بر این مبنا، هیچ نام و مفهومی را نباید نه همچون ذات و جوهری یکدست و کلی، نه بر پایه‌ی تعاریف متداول‌شان و بدون توجه به جایگاهِ نام‌گذارها در عرصه‌ی سلطه و ستیز اجتماعی، فهمید. مهم‌ترین کارِ ِ شناخت تشخیص همین تمایزهاست، نام‌هایی چون ایران، فرانسه، دموکراسی، روزنامه‌نگاری، تحقیق، جاسوسی، فرهنگ، و غیره، نیز به‌ نسبتِ منافع متعارض، کیفیت‌ها، معانی و محتواهای متمایز دارند.

‌ فهم و تببینِ پدیده‌ای به نام فریبا عادلخواه در نقش پژوهشگر علوم سیاسی و نامه‌ی او به « آقای رئیس جمهور»ش، همچنین می‌تواند با کاربستِ مفاهیم تکمیلی دیگری چون نمایش، جعل‌وقلب کردنِ اجتماعی، بَدَلِ بی‌بدیل، آلت‌دست‌سازی، سلطه‌ی سرّ و خفا، تضییعِ کیفیت و چیرگی ِ بی‌کیفتی؛ و نیز رویکردِ فرانسوا اگزاویه ورشاو François-Xavier Verschave در تبیین و افشاگری سلطه‌گری مافیایی سیاستِ خارجی فرانسه در آفریقا، به عنوان الگوی بررسی، انجام گیرد. تحلیل او را به عنوان الگویی می‌توان به کار بست که نه فقط در مورد سیاست خارجی فرانسه در آفریقا بلکه در مورد سیاستِ خارجی قریب‌به‌اتفاق کشورهای چیره بر جهان در کلیتِ روابط خارجی‌شان مصداق دارد. (برای اطلاع از کار این منتقد، به این سایت رجوع کنید: http://survie.org/

۳- به پشتوانه‌ی این استنادهای مفهومی، و با تحلیل ِ محتوایی ِ نامه‌ی یادشده، می‌توان مشخصاتِ عمده‌ی این نامه و نویسنده‌اش را چنین خلاصه کرد:

نخست باید پرسید فریبا عادلخواه براستی کیست؟ او در این نامه، ضمن ارائه‌ی مشخصات کامل شناسنامه‌اش، تنها حرف راست‌اش را ( که ما را به یاد این جمله‌ی معروف می‌اندزد که " در جهانِ براستی واژگونه راست لحظه‌ای از دروغ است") اینگونه بیان می‌کند: « دفترچه نو جوانيم از طرفی سرشار از خاطرات گوگوش و يتيم بودنش، سوسن و مهريه يک ميليونی اش و بالاخره آغاسی و لب کارونش است و از طرفی ديگر پر از حکايت های مرحوم حجت الاسلام کافی و تدارکات جلسات مکتب نرجس که به هر کدام زمانی مشغول بوده ام. از جمله دغدغه هايم نيز پر کردن البوم عکسهای شاه و فرح بود (کلمه خاندان پهلوی هنوز بر سر زبانها نيافتاده بود) که سخت به ان دل بسته بودم»

در ادامه می‌خوانیم « تحصيلاتم را در جنوب تهران گذراندم که بسيار موفق بودم و مورد افتخار و اعتماد پدر(روحش شاد). اعتمادی که همچون فرزندی ناخلف از ان سوء استفاده کردم! زيرا در واقع برای رهائی يافتن از اجبارچادر اما در ظاهر به بهانه رفتن به دانشگاه از پدر درخواست رفتن به دبيرستان معروف شاهدخت را کردم که قبول کردند. نتيجه اما اينکه هر چند هرگز پايم به دانشگاهی در ايران نرسيد اما از نعمت سر نکردن چادر برای هميشه خلاصی يافتم! البته به غير از زمانی که به فريمان و يا به ديدن اقوام به محله نارمک می رفتيم که محله ايست که شما، اقای رئيس جمهور، در ان بزرگ شده ايد. راستش اگر ميدانستم سه سال بعد انقلاب می شود و هرکس بخواهد ميتواند از شر چادر خلاص شود، حتی در فريمان و نارمک، حتما به خود زحمت دروغ گفتن به پدر را نميدادم! بالاخره شانس رفتن به فرنگ در خانه ما را هم زد وجهت ادامه تحصيل در پائيز ۱۳۵۶ و به لطف دوستی يک خانواده ترک تبريزی، که بدون شک بعدها از پذيرائيشان که بی دريغ بود و بی نهايت گرم پشيمان شدند، به استرابورگ واقع در شرق فرانسه در مرز المان رفتم».

خواننده می‌تواند هر چند باری که بخواهد این دو جمله را مرور کند: « از نعمت سر نکردن چادر برای هميشه خلاصی يافتم»؛ « اگر ميدانستم سه سال بعد انقلاب می شود و هرکس بخواهد ميتواند از شر چادر خلاص شود»، تا اگر چیزی دستگیرش شد حدس بزند کتابِ «انقلاب زیر چادر» چه شاهکاری می‌تواند باشد.

همه‌ی کسانی که فریبا عادلخواه را در دوره‌ی اول تحصیل‌اش بعد از ورود به فرانسه از نزدیک می‌شناخته‌اند، بر این علایق و سلایق او، به جز استناد ِ اکنون‌اش به حجت‌الاسلام کافی، صحه می‌گذارند. او در آن دوران خود بارها اذعان داشته که اهل مطالعه و کتاب و مسائل سیاسی نیست، و اگر هم رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرده، مثل خیلی از دانشجویان این رشته، نه به دلیل علاقه‌ی عمیق به پژوهش، بلکه کلاً به دلایلی غیر از دلایلی بوده که اکنون مطرح می‌کند. به هرحال او هم، مثل خیلی از دانشجویان دیگر، با کمی تلاش، مقداری تقلب در امتحان، و گاهی به رحم آوردن دل استادان، و کمک گرفتن از دوستان فرانسوی برای نوشتن پایان‌نامه، با اخذِ مدرک فوق لیسانش جامعه‌شناسی در سال ۱۳۶۳ از استراسبورگ به پاریس می‌رود.

تا اینجای مسیر ِ زندگی‌اش، فریبا عادلخواه، همچون میلیون‌ها ایرانی دیگر، گویای زندگی زن جوانی است با معایب و محاسن ِ عادی، ، خو و خصلت‌ها ( یا به قول بوردیو، habitus) هایی برخاسته از بینش و مذهبی سنتی اما بی‌آزار، و چشم‌انداز ِ آرزوها، نظرات و کردارش در محدوده‌ی زندگیِ خانوادگی، روابط ِ عاطفی و تعابیر معمولی با طرح و نقشه‌هایی برای تداوم عادی زندگی می‌گذرد.

اما آشنایی و پیوند با یک فرانسویِ شدیداً فعال ِ سیاسی، نقطه عطف تغییر مسیر زندگی عادلخواه می‌شود و سپس به نقل مکان او به پاریس، ادامه‌ی تحصیل و اخذ مدرک دکترای مردم‌شناسی در سال ۱۳۷۲ می‌انجامد.

فرایندِ مرموز ترفیع اجتماعی ِ فریبا عادلخواه از همین دوره آغاز می‌شود و با انتشار ِ کار تحقیقاتیِ او به نام « مدرن بودن در ایران» تبلور ویژه‌ای می‌یابد. همچون کتاب قبلی و مقاله‌هایی که در نشریات فرانسوی به قلم او منتشر می‌شود، استنادی ابتر به یکی از بدترین خطاهای میشل فوکو در رویکردش به انقلاب سال ۱۳۵۷ در ایران، پوشش ِ بی‌بضاعتی شدیدِ دانش و آگاهی ِ پژوهشگرِ ِ ما و ارائه‌ی یکی از فقیرترین و در عین حال موذیانه‌ترین جانب‌داری‌ها از لابی‌هایی در قدرت و زمامداران ایران می‌گردد.

استخدام شدن او در « مرکز مطالعات و تحقیقات بین‌المللی»، که بخشی از بودجه‌اش را وزارتخانه‌های دفاع و امور خارجی فرانسه همراه با بنیادهایی فرانسوی و خارجی، تأمین می‌کنند، و به‌خصوص این امر که یکی از کارهای اصلی این مرکز تحقیقاتی اعزام محققانِ خود به حوزه‌ی رسانه‌های فرانسه است، باعث شد که رسانه‌های فرانسه برای تفسیر و تحلیلِ وضعیت دائماً بحرانی ایران، مدام به فریبا عادلخواه به عنوان کارشناس مسائل سیاسی و اجتماعی ایران رجوع کنند. مدت بیست سال است که او همچون ستاره‌ی تحلیل‌گر سیاسی وضعیتِ ایران چهره‌ی غالب ایرانی در برابر میکروفون‌ها، دوربین‌ها، تریبون‌های فرانسوی است، تا به‌جایی که چند سال پیش یکی از معتبرترین رایوهای فرانسه، فرانس کولتور، برای مصاحبه با او به هنگام اقامت‌اش در مشهد، به‌طور مستقیم ارتباط تلفنی برقرار می‌کرد تا ایشان شنوندگان فرانسوی را نسبت به سازندگی فلان لابی قدرت در ایران متقاعد سازند!

باید دانست که ترجیع‌بند مواضع و دیدگاه‌های کارشناسان ایرانی و فرانسوی نظیر عادلخواه ، و مدیران و مسئولان‌اش در مؤسسه تحقیقاتی یادشده در باره‌ی ایران، مدام القای این نظر بوده و هست که ایرانیانی که، از جمله در دیاسپورا، مخالف و منتقد شرایط حاکم بر ایران‌اند، آدم‌هایی هستند که فعالِ سیاسی‌اند و به‌کلی از مرحله پرت‌اند. در همین زمستان گذشته، یکی از مدیران پیشین این مؤسسه در برنامه‌ای ویژه‌ی ایران در رادیو فرانس کولتور در فرانسه، ضمن دفاع و نام بردن از فریبا عادلخواه به عنوان کارشناس واقعی مسائل ایران، با لحنی استهزا‌ء‌گرانه به خواب و خیال ِ ایرانیان مخالف و خواهان تغییر در ایران پرداخت.

اما منطقِ ترفیعِ کارشناس برجسته‌ی ما طبیعتاً در ایران نیز به بار می‌نشیند و با محمل نهادهای فرهنگی، دانشگاهی، کنسولگری، رفت و آمد و داد و ستد میان ایران و فرانسه، نقش فریبا عادلخواه به عنوان کارشناس مسلم امور ایران به یک مرجع اجتناب‌ناپذیر در میان محافل دانشگاهی ایران و خارج از ایران تبدیل می‌شود. تأمین سفرهای پی درپی، تدارک تدریس و سخنرانی در نهادها و مراکز محترمِ علاقمند به شناختن و شناساندن ایران در کشورهای گوناگون حول اساسی‌ترین مسائل ایران مانند « آداب زیارت» و « نقش حجاب در اعتمادسازی در زنان ایران »...

البته این رفت‌وآمدهای بی‌شمار گاهی می‌تواند مسافر را گیج کند؛ گواهِ این سردرگمی نوشتن این جمله است : « به همين دليل نيز وقتی به عنوان پژوهشگر علوم سياسی پاريس برای شرکت در جمع ايرانيان مقيم خارج و برای بازگو کردن مشکلات حرفه ايشان اخيرا به ايران دعوت شدم با رغبت و صد البته حيرت قبول کردم.» و چند سطر بعد، در توضیح خانم عادلخواه به آقای رئیس جمهورش خوشبختانه همه‌چیز روشن می‌شود: « ميزبان جلسه آقای اسفنديار رحيم مشائی بودند که به نظر نامشان تا کنون در کتاب رکورد های چشمگيرجهان به ثبت رسيده باشد! زيرا که اولين و اخرين کسی است که به خاطر ابراز "دوستی ايران با همه ملتهای جهان"! مجبور به نوشتن ندامت نامه شد و عذرش خواسته !! بگذريم و با اين پرانتز خواستم گفته باشم که دريک کلام آمدنم به ايران در آن جمع و در آن جو هم فال بود و هم تماشا که با اشتياق اجابت کردم. شما نيز به ان جمع منت گذاشته و دو بار قدم رنجه فرموديد، حضوری که به دليل حجم کاريتان سخت ميهمانانتان را تحت تاثير قرار داد. تصوير ان ضيافت را ماهها بعد در کليپ انتخاباتی شما برای انتخابات رياست جمهوری اخير يافتم که طنين با عظمت صدای سالار عقيلی زمانی که ندای "همه جان و تنم، وطنم وطنم" سر ميداد مزين کننده ان بود.»

در توصیف این فعالیت‌ها، فریبا عادلخواه در نامه‌اش می‌نویسد: « سالها پيش از يکی از کسبه بازار اموختم که در دنيای امروز اوردن پنج سير گوشت به خانه به خودی خود کافی است که در حلقه خادمان و جوانمردان جائی بيابی! باضافه اينکه تحقيق را حرفه ای ميدانم درکنار ديگر حرف و اصناف و بمثابه انان نيز دکانی است پر رفت و امد که هم طلبکار دارد و هم بدهکار، هم خريدار است و هم فروشنده. در يک کلام دکانی است دو نبش، مکان ارتباطی و بده بستان طبقه پژوهشگر با اصناف ديگر از انجمله سوداگران سياست ، خبرنگاران و يا سرمايه گذاران از هرقماش».

به‌آسانی می‌توان حدس زد، که ایفای این نقش علاوه بر سرمایه‌ی نمادین، سرمایه و امکانات اقتصادی مفصلی هم برای کارشناس ِ ما فراهم آورده است که می‌نویسد: « هر چه باشد با گذشت زمان پژوهش حرفه ام شده که مدافع محدوده اش هستم و پايبند به استقلالش که ضامن استقلال نه تنها حرفه ای ام به عنوان پژوهشگر است که استقلال فردی ام را نيز در گرو آن بدست اورده ام و سخت متعصب به آنم»

اما به رغم برخورداری از چنین نعمتی در این دکان دو نبش، و خوردن از توبره و آخور، معلوم نیست که چه روی داده که اکنون خطاب به آقای رئیس جمهورش می‌نویسد : « چه در ايران و چه در خارج ازکشور؛ چه نزد ارباب زور و قدرت و چه نزد ارباب قلم و ادب! چوب دو سر سوخته ام زيرا که آثارم برای عده ای معنای اسلام ناب محمدی نفهميده و و برای عده ای ديگر با الفبای دمکراسی لائيک محور بيگانه است» . اگر این جمله آخر به‌خصوص برایتان گُنگ و عجیب است بدانید که ایشان « در مقابل حجم انتقادات و موج افتراحات » ( کلمه‌ی افتراحات هم از ساخته‌های ایشان است) می‌ایستند، پس نباید از ایشان غلط املایی و انشایی بگیرید زیرا « در کنار نوشتن صد ها صفحه گزارش و مقاله و کتاب که ليست و مشخصات کامل ان در خلاصه پرونده کاری ام بر روی سايت دانشگاه قابل رويت است در انجام وظيفه به عنوان واسطه فرهنگی (دلال فرهنگی! ) ميان ايران وفرانسه کوشا بوده ام.»! کاربرد کلمه‌ی « دلال» از خود کارشناس ماست.

این نامه و هزار و یک پیچ‌وتاب سرگیجه‌آور ــ در واقع نشانگان بیماری ــ آن را ناتمام رها می‌کنم و خوانندگان را به خود متن اصلی‌اش ارجاع می‌دهم. فقط این پاراگراف پایانی‌اش را هم به یادداشته باشیم که  ضایعه‌ای ملی را اعلام می‌کند و برای خودش و رئیس جمهورش یکجا آرزومندِ تداوم این «ایام عزت» است : « در پايان و با پيشکشی مدال خدمت به مدعيانش حوزه فعاليت های تحقيقات ميدانی ام را در ايران برای تازه نفسها خالی کرده و به دست جوان تر ها و شجاع تر ها می سپارم که بدون شک قبراق تر از من در حفظ عزت و حرمت ان تلاش خواهند کرد. انشاءالله.. ايام عزت بر شما نيز مستدام باد»

۴- فریبا عادلخواه، با زیرکی ویژه‌ای، اعتبار ِ انجمنِ ایران‌شناسی فرانسه در ایران را به عنوان اعتبار و سرمایه‌ی حیثیتِ «پژوهشگرانه»ی خویش جا می‌زند. و اتفاقاً آن‌چه این کار را برایش آسان می‌کند حمایت بخشی از مدیریتِ این نهاد از وی در دوره‌ای خاص است. این نهاد، که از لحاظ تاریخی به پشتوانه‌ی نام‌هایی چون ژاک دو مورگان بنیان‌گذارِ هیأت باستان‌شناسی فرانسه در ایران ( ۱۸۹۳)، هانری کُربَن (از ۱۹۴۷ تا ۱۹۷۵)، شارل هانری دوفوشه‌کور (تا ۱۹۷۸) اعتبار و سرمایه‌ای نمادین یافته بود، بعد از انقلاب ۵۷ ایران، از سال ۱۹۷۹ تحت ریاست یک کارشناس جغرافیا، برنارد هورکاد قرار می‌گیرد. سپس این مدیریت به باستان‌شناسی به نام رمی بوشارلا ( ۱۹۹۵)، بعد به کریستف بالایی (۱۹۹۸) و سرانجام در حال حاضر به ژان دورینگ سپرده می‌شود.

بدیهی است که فراز و نشیب ِ کیفیت کارِ این نهاد تابعی از عوامل گوناگون به‌ویژه چندوچون سیاست خارجی دولت فرانسه در قبال ایران، اوضاع سیاسی اجتماعی ایران، و برایندی از تعامل این داده‌ها با بینش و منشِ شخصی مدیرانِ آن بوده و هست.

از سوی دیگر، در یک نگاه کلی می‌توانیم رویکردِ جامعه‌شناس ایرانی ناصر فکوهی در مرحله‌بندی فرایند ایران‌شناسی را در نظر بگیریم:

او پس از طرح رویکرد عمومی و آسیب‌شناسانه‌ی خود، نخست به پیشینه‌ی تاریخی الگوی پایه‌ی ایران‌شناسی، یعنی شرق‌شناسی اروپایی (عمدتاً متأثر از تاریخ‌شناسی ادبی و زبان‌شناسی) از اواخر قرن نوزده تا نیمه‌ی نخست قرن بیستم، فرایند ایران‌شناسی را به پنج دوره تقسیم می‌کند: << الگوی ایرانی دوره نخست: 1940 – 1920 ،این الگو همزمان با شکل‌گیری دولت ملی با تشویق دولت‌های اروپایی و به ویژه بریتانیا در ایران به وجود می‌آید. در این الگو تلاش می‌شود نوعی رومانتیسم ایرانی گاه با همان روش‌های ادبی و هنری برای فرایند ملت‌سازی به وجود بیاید. رفرانس اصلی در این دوره، هویت ایران باستان است و در عین حال که ساختار عمومی تاریخ، ادبیات، زبان حفظ می‌شود اولویت مطلقی به دوره پیش از اسلام داده می‌شود.(...). دوره دوم 1953- 1940 ، این الگو در دوره دموکراتیزاسیون نسبی ایران پس از شهریور 1320 شکل می‌گیرد و با کودتای 28 مرداد پایان می‌گیرد. رفرانس هویتی باستانی اندکی تقلیل می‌یابد، برعکس رفرانس‌های ملی به صورتی انعطاف‌پذیر‌تر مطرح می‌شوند.(...). دوره سوم 1979- 1953،بازگشت دیکتاتوری نظامی- سلطنتی با افزایش تدریجی گرایش‌های آمرانه به خصوص در انتهای دوره که خود از دلایل اصلی واکنش انقلابی جامعه است. بازگشت به رفرانس‌های باستانی با تحمیل هر چه بیشتر آنها و با نفی آمرانه سایر الگوهای هویتی به ویژه الگوهای محلیِ قومی و الگوهای اسلامی(...) دوره چهارم - 1990- 1979،دوره چهارم شامل دوره نخست انقلاب و جنگ تحمیلی می‌شود. در این دوره محدودیت و تشدید گاه آمرانه رفرانس‌ها به هویت اسلامی بیشتر می‌شود. مقابله با سایر هویت‌ها به ویژه هویت‌های ایران باستانی به دلیل نزدیکی مفروض این استناد به نظام گذشته، و استنادهای محلی به دلیل نزدیکی مفروض این الگوها به گرایش‌های قومی و تجزیه‌طلبانه از ویژگی‌های این دوره است.(...) دوره پنجم: 1990 تا امروز از دهه دوم انقلاب تا به امروز را می‌توان دوره‌ای دیگر به شمار آورد.(...) در این دوره همچنین شاهد شکل‌گیری حوزه‌های ایران‌شناسی در خارج از ایران به وسیله مهاجران آکادمیک با موقعیتی مبهم در میان آکادمی ملی خود در کشور مقصد و نظام آکادمیک ایران با پیامدهای سیاسی غیر‌قابل کنترل و منفی هستیم.>>

با توجه به این دوره‌بندی کلی، و تا آنجا که به موضوع بحث ما مربوط می‌شود، فعالیت انجمن ایران‌شناسی فرانسه در ایران، از آغازِ دوره چهارم تا این اواخر، یعنی تا آغازِ مدیریت فعلی ِ ژان دورینگ، مصادف با دگرگونی‌ها و تحولات عظیم سیاسی و ژئوپلوتیک و به‌شدت تحت تأثیر مکانیسم‌های ستیز و سلطه میان کنشگران میدان‌های سیاست و پژوهش، و در تعامل با داوهای اقتصادی ( به‌خصوص قراردادهای کلان نفت و گاز و صنایع ماشین‌سازی، و نیز مسئله هسته‌ای) چه در ایران و چه در فرانسه بوده است.

در طول این دوره، پرهیز شدیدِ برنامه‌ای این نهاد از پرداختن به مسائل روز ِ جامعه‌ی ایران و عدم ارتباط با پویایی‌های مدرن و اکنونی ِ این جامعه در همه‌ی عرصه‌های تولیدِ فرهنگی و ابتکارهای اجتماعی، نه به علت تنگناها و فشارهای ناشی از توتالیتاریسم در ایران، بلکه برآمده از گزینه‌های راهبردی مشخصی بوده است که،در وجه غالب‌شان، در انسجام و همگونی با مواضع و برنامه‌های دیگر نهادهای همکار در فرانسه بوده است.

همان دلیلی که باعث می‌شود انجمن ایران‌شناسی فرانسه در ایران چهره‌های ارزشمند ــ چه در عرصه‌ی تحقیق در ادب و تمدن کهن ایران و چه در عرصه‌ی هنر مدرن ایران ــ را نادیده بگیرد، در خود فرانسه نیز موجب می‌شود تا نهادهای دانشگاهی و پژوهشی در پاریس « مدرن بودن در ایران » را فقط از فریبا عادلخواه‌ها جویا شوند که کاریکاتورهای فردید هستند.

روزی پژوهشگران واقعی، چه ایرانی و چه فرانسوی، به شهروندان نشان خواهند داد که چه منطقِ بی‌آزرمی موجب شد تا درست همزمان با سال‌هایی که هیاهوی فریبا عادلخواه‌ها در نقش ِ کارشناسان و فرهنگ‌شناسان ایران در پاریس غوغا می‌کرد، فرهیختگان راستین ایران و فرانسه‌شناس، همچون حسن هنرمندی‌ها، نومیدانه از فرط تنگدستی و بی‌کسی در همین پاریس خودکشی کنند

منبع:پژواک ایران