PEZHVAKEIRAN.COM نوروز ۱۴۰۰ به روایت نویسندگان ایرانی
 

نوروز ۱۴۰۰ به روایت نویسندگان ایرانی

یک فروشنده در میدان تجریش تهران، در روزهای نزدیک به عید نوروز

یک فروشنده در میدان تجریش تهران، در روزهای نزدیک به عید نوروز AP - Vahid Salemi

تعدادی از نویسندگان ایرانی که در سه دهه گذشته به معرفی آثار آنان پرداخته‌ایم، در نوشته‌های کوتاهی حس و حال خود را در آستانه نوروز ۱۴۰۰ و فرارسیدن سال جدید خورشیدی بیان کرده‌اند. این نوشته‌ها را که اختصاصا برای بخش فارسی رادیو بین‌المللی فرانسه نوشته‌ شده، به ترتیب الفبایی نام نویسندگان‌ می‌خوانید. 

هفت سنگ / جواد جواهری

همیشه یه کاری می‌کرد. یه سبزه‌ای سبز می‌کرد. میان‌پر می‌پخت، این شیرینی‌ای که توش مغز گردو داشت که من الان حاضرم شش ماه حقوقم رو برای یه لقمه‌اش بدم. لباس نو می‌کرد. اما نه. اون سال هیچ کاری نکرده بود. هیچ.

صبح عید هفت سنگ گذاشته بود توی سفره نوروز.

وقتی پرسیدیم گفت، آدم باید سنگ باشه که نوروز داشته باشه، نه؟

فقط نفهمیدیم اون همه سنگ درشت و سیاه رو از کجا آورده بود؟

محمود درویش گفت: آه اگر آن جوان از سنگ بود.

من فکر می‌کنم کاش همه‌مان سنگ بودیم.

راست می‌گفت مادرم، همه‌مان سنگیم.

نوئل و نوروز ما / حسین دولت‌آبادی

سال‌ها پیش در بازداشتگاه قصر فیروزه با مردی غول‌آسا، زمخت و نتراشیده آشنا شدم که در کوچه و بازار حکمت آموحته بود؛ باری، هر ‌‌بار گرهی در کارم می‌افتاد و مردد و آچمز می‌ماندم، این «مرد حکیم!!» دست روی سینه‌اش می‌گذاشت و به من می‌گفت: «عمو، به قلبت رجوع کن!». امروز که به ‌بهار و عید نوروز می‌اندیشیدم، به یاد آن آشنا افتادم و بنا به نوصیة او مدت‌ها به ندایِ قلب‌ام گوش فرا دادم تا شاید مرا بسوئی رهنمون می‌شد. گیرم قلب‌ام مانند خانة ارواح خاموش و تاریک بود و نگاه‌ام از پنجره به راه رفته بود:

«راستی  نوروز کجاست و من کجا؟»

غرض تا پارسال، سال‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و ما هر سال در این گوشة دنیا، بنا به عادت، محض خاطر فرزندان و عزیزانمان در «نوئل» درختچة کاجی‌ را تزئین می‌کردیم و در «نوروز» سفرة هفت سین می‌چیدیم و هر‌ سال، هر دو مراسم را به اختصار برگراز می‌کردیم تا به آن اندوه کهنه‌ای که از دیر باز، در تبعید، در ته قلب ما رسوب کرده بود و ته‌ نشین شده بود، پی نمی بردند؛ ما هر سال، به خاطر این نورچشمی‌ها در عید «نوروز» و در «نوئل» یکجا جمع می‌شدیم و همسفرم به این مناسبت و بنا به سنّت ما ایرانی‌ها ماهی پلو با سبزی می‌پخت و چند ساعتی در‌ کنار بچّه‌ها و نوه‌ها به خوشی‌‌ می‌گذراندیم. گیرم این شادی‌های کوچک و ‌گذرا مانند حباب رنگی روی آب چندان دوام نمی‌آوردند، بچّه‌ها و نوه‌ها می‌رفتند، کاج مزّین نوئل در گوشة سالن، در سکوت سنگین و ملال‌انگیز می‌خشکید و برگ‌های سوزنی‌اش می ریختند و در ایام عید نو روز نیز مثل هر سال هیچ‌کسی به منظور دید و بازدید زنگ در آپارتمان ما را نمی‌زد و چشم هیچ کسی به سفرة هفت سین روی پیشخوان ما نمی‌افتاد.

باری، سال‌ها نوئل و نوروز ما اینگونه می‌گذشت تا این که ویروس تاجدار از راه رسید و از این مختصر نیز ما را محروم کرد.

امیدوارم زنده بمانیم و روزی از روزها، در بهار آزدادی، نو روز را در ایران جشن بگیریم.

چه خبر از بهار؟ / شهلا شفيق

نرسيده به خانه من پاساژی هست، و کنارش درختی که شاخ و برگ‌های انبوه و سخاوتمندش حريم پرنده‌های سبکبالی‌ست که پنهان از نظرها، در آن خلوت دلخواسته، به وقت شور و شيدائی آواز می‌خوانند. در روزهای پايانی زمستان، حتی اگر سگرمه‌های آسمان درهم باشد، با نغمه‌های شاد رسيدن بهار را جار می‌زنند. يقين دارم اگر ايرانی مقيم پاريس باشيد و آمدن فروردين و نوروز هنوز برايتان پرمعنا مانده باشند عميقا سپاسگزار اين درخت خواهيد بود. به اين دليل ساده که در اين شهر زيبا بهار هيچ وقت سر وعده حاضر نمی‌شود.

اگر در آغاز فصل به پارک مونسو برويد تا در آن رنگ رنگ جادوئی که مونه در قرن نوزدهم بر پرده نقاشی آورده گردش کنيد و حظ ببريد حتما سرخورده خواهيد شد. بايد صبر کنيد تا بهار پاريس زيباترين پيراهن‌هايش را بر تن کند، روی و موی به دل ربائی بيارايد، کلاه خوشرنگش را برسر بگذارد و خرامان خرامان نزول اجلال فرمايد. از فرارسيدن نوروزهم تقريبا در هيچ کجای شهر خبری نيست. منظورم نشانه‌های واقعی و قابل لمس است وگرنه محال است پيام‌های مکرر فضای مجازی، که يکی از مکان‌های هميشگی زندگی من هم هست، بگذارند فراموش کنم که چند روز و چند ساعت و چند دقيقه به تحويل سال مانده. بيرون از اين فضا اما هيچ جنب‌وجوشی برای استقبال از سال نو به چشم نمی‌خورد. نه حال و هوای خانه‌تکانی، نه سنبل و نه تنگ‌های ماهی قرمز در مغازه‌ها.

با اين اوصاف حتما دريافته‌ايد چرا سپاسگزار اين درخت که در نزديکی خانه من منزل دارد هستم. از چند روز به عيد مانده هر بار که از کنارش رد می‌شوم با او صميمانه احوالپرسی می‌کنم. شايد باور نکنيد اما درخت مهربان از زبان پرنده‌ها به احوالپرسی من جواب می‌دهد. امروز وقتی به او خبر دادم که در ايران نه تنها سال بلکه قرن دارد عوض می‌شود و ما به قرن پانزدهم وارد می‌شويم به ناگاه هلهله‌ای از دلش برخاست. کسی چه می‌داند. شايد پرنده‌ها سينه به سينه شنيده باشند که قرن چهارده ميلادی در گهواره‌اش حافظ را پرورده و شعر او را به ايران هديه کرده تا حتی در تيره‌ترين روزگار جور و ظلم حاکمان فاسد و زاهدان ريائی، جانب عشق و آزادی را از کف ننهد.

از دل درخت آوازی چنان خوش طنين‌انداز بود که عجول‌ترين رهگذرها هم پا سست می‌کردند و لمحه‌ای به اين نغمه جادوئی گوش می‌سپردند. کسی چه می‌داند. شايد پرنده‌ها غزلی از غزل‌های حافظ را می‌خواندند.

خانه‌تکانی / محمود شکراللهی

مادرم می‌گفت مشغول خانه‌تکانی‌ست. می‌گفت همه جا را گرد گرفته، اگر نجنبد خانه زیر خاک  آوار می‌شود. می‌گفت دست خودش نیست. به درخت‌های خانه که نگاه می‌کند، به جوانه‌های کز کرده بر شاخه‌های برهنه‌ی گیلاس، دلش ریش می‌شود. این جا و آن جا ندارد. مگر زمستان دل و دماغ می‌گذارد. با این همه ابر. شب‌های دراز و روزهای خسیس و خورشید سرد. با نور قهر.

می‌گفت چلچله‌های صبح چه قیل و قالی راه انداخته‌اند. حتما خبری است که این چنین بی‌پروا، شاد و شنگول می‌خوانند. اینها که دروغ نمی‌گویند. عقلشان به دروغ قد نمی دهد. بتول خانم هم می گفت دیگر وقتش است. باید آستین ها را بالا زد. گرد گیری کرد. خاک ها را شست، اتاقها را جاروب کرد. می گفت همین روزها سر و کله اش پیدا می شود. نمی تواند نیاید. فراموش کند. شوخی بردار که نیست. فصل بیداری جوانه هاست. عشق بازی قمریان با نور. آبتنی پروانه ها در شبنم سحر. دوران مستی زنبورهای عسل بر غنچه های نیمه باز خجالتی گیلاس باغچه ی خانه مان.

یادت هست. هنوز گل می دهد. نیستی که ببینی. چه دلبری که از زنبورهای همسایه نمی کند. می آیند و می روند. زنبور که مرز نمی شناسد، دیوار سرش نمی شود. همه از سرخی شکوفه های گیلاس است. انگار نه انگار که دیروز خزان بود. آسمان کز کرده پشت ابر پنهان بود. مادرم می گفت امروز نور به پنجره های اتاق چسبیده است. نمی تواند نیاید. فراموش کند. شوخی بردار که نیست.

نوروز و کابوس ویروس / جلال علوی‌نیا

دو سال پیش در چنین روزهایی تدارک می‌دیدیم تا بیستمین سالگرد فعالیت انجمن نامه‌های ایرانی را در فرانسه جنشن بگیریم. دوستان را خبرکرده، چند هنرمند و موسیقی‌دان فرانسوی و ایرانی را از شهرهای فرانسه و آلمان برگزیده و برنامه مفصلی برای شعرخوانی و خوراک نوروزی تهیه کرده بودیم. زمزمه‌هایی درباره‌ی پیدایش جانور مرموزی در چین که از تن خفاش به جان آدمیان می‌افتاد و در کوتاه مدت مانند طاعون دسته دسته آدم‌ها را درو می‌کرد شنیده بودیم. امّا زمامداران دلسوز و آینده‌نگر کشور دوّمان که ظرف سه سال حکومتشان ناشی‌گری و ندانم‌کاری‌های خود را به ثبوت رسانده بودند به ما اطمینان می‌دادند که جای نگرانی نیست و رسیدن پای همچنین جانور موذی به خاک پاک فرانسه محالست.

روز شانردهم مارس در حالی که ما خود را برای دیدار دوستان دیرین و شنیدن شعر و موسیقی اصیل ایرانی و بزرگداشت جشن باستانی میهن عزیزمان آماده می‌کردیم و شکممان را برای خوردن خوراک ها خوشمزه وطنی صابون می زدیم، ناگهان ریاست محترم جمهوریمان، نه از نوع اسلامیش بلکه از جنس خالص لائیک مسلکش، همزمان بر پرده‌ی صداوسیمای شبکه‌های عمومی و خصوصی ظاهر شد و اعلام کرد: «ما در جنگ هستیم!» جنگ جهانی سوّم که می‌گفتند لابد همین بود، چون دشمن نامریی به همه ولایت‌ها از جمله به ولایت مادریمان شبیخون زده و همه ی حکومت‌ها، چه دمکراسی چه دیکتاتوری، را بدون تبعیض غافلگیر کرده بود. دولت بزرگوار کشور میهمان ما که از قبل همه ماسک‌های خود را آب کرده و کارخانه‌های تولید تست را بسته بود ما را دست خالی روانه میدان‌های جنگ در خانه هایمان کرد. دیگر کسی به دیدار کسی نرفت؛ دیگر کسی با کسی دست نداد؛ دیگر کسی با کسی روبوسی نکرد. دیگر کسی به کسی نزدیک نشد. درهای فروشگاه‌ها، سینماها، تاترها، موزه‌ها و مهمتر از همه رستوران‌ها از جمله چلوکبابی‌ها و رستوران‌های چینی بسته شد.

مژده که این دومین نوروز را هم به سلامتی میهمان ویروس خواهیم بود. یادتان نرود جزو خرید عید ماسک و تست و ژل تهیه کنید. از خریدن ماهی‌های قرمز بویژه ساخت چین پرهیز کنید. افسوس امسال سیزده بدر بی سیزده بدر. نوروزتان بی ویروس باد!

یادداشتی شخصی درباره‌ی عید / فهیمه فرسایی

قلم به دست گرفتم تا خواست رسانه‌ی وزین رادیو فرانسه را با عنوان بالا اجابت کنم.

بیشتر سال‌ها، سر سفره‌‌ی هفت‌سین دل من همیشه مثل سیر و سرکه می‌جوشید. چون پدرم که دایم می‌گفت کسری خواب دارد، برای جبران این کمبود تا چند لحظه پیش از وقت تحویل، اغلب در حال استراحت بود و کسی هم جرات بیدار کردنش را نداشت؛ حتی مادرش که به‌جای این که به پسر دلاورش تشر بزند و او را سر سفره بیاورد، برای ما بچه‌ها بالای منبر می‌رفت و درباره‌ی بدبختی‌هایی که به خاطر غیبت او سر سفره در سال نو در انتظار ما بود، روضه می‌خواند. از نظر مادربزرگم که هر وقت گوش مفت ما را گیر می‌آورد، از شجره‌نامه‌ و درخت خانوادگی‌اش حرف می‌زد تا ما اصل و نسبت و نیاکان‌مان را خوب بشناسیم و ریشه‌های «آریایی» خود را فراموش نکنیم، پسر رستم‌هیبتش تاجِ درختِ خانوادگی ما بود و ما همگی می‌بایست زیر سایه‌ی تنومند او بزرگ می‌شدیم.

یک بار که مادر بزرگم مثل همیشه برای شادکام کردن ما سر سفره هفت‌سین، در باره‌ی احترام به رسوم باستانی و اهمیت حضور پدر وقت تحویل سال نو داد سخن داده بود، آخر سر نتیجه گرفت که آره، هیچ درختی بدون تاج، پر شاخ و برگ و جلا نمی‌شود. برادر کوچکترم، یک باره پابرهنه تو حرفش دوید و معصومانه ‌پرسید: «جلا چیه؟» مادربزرگ چپ‌چپ نگاهش ‌کرد، سکه‌‌ی نقره‌‌ای توی نعلبکی را که برق می‌زد نشانش ‌داد و ‌گفت: «این». و دوباره‌ ‌زد به صحرای کربلا و پسر غیورش را مثل امام حسین مظلوم، سر ساعت ۱۲ ظهر بی‌سر ‌کرد. البته پدرم گاهی برای این که ما را خوب تربیت کند، در نقش ضحاک ماردوش هم ظاهر ‌می‌شد؛ حتی سر سفره‌ی هفت‌سین که احترام به آن به‌خاطر این که جمشید، جد اندر جدش و فرزند تهمورث، رسم کرده بود، واجب می‌نمود.

من که چند دقیقه پیش از سال تحویل، از هول و ولای بی‌تاج‌ شدن درخت خانواده و غصه‌ی لب تشنه‌ی امام حسین سر نیزه‌، بغض کرده بودم و دهانم تلخ شده بود، دست بردم تا با یک انگشت سمنو، کامم را شیرین کنم. ولی مادر بزرگ ناگهان مثل مادر فولادزره محکم روی دستم کوبید و گفت «فضولی موقوف، یابو.» پشتِ دستم مثل سیب سرخِ توی سفره، قرمز شد.

چند ثانیه به تحویل سال نمانده بود که پدرم با موهای ژولیده از در وارد شد و پیش از آن که به همه «سال نو مبارک» بگوید، پرسید:

«این چرا بُغ کرده این‌جا نشسته؟»

مادر بزرگ گفت: «هیچ چی. خودت که می‌شناسیش. باز به اسب شاه گفتن، یابو.»

البته باید اعتراف کنم که در خارج از کشور، چون همیشه کسری خواب داشتم، اصلا فرصت چیدین سفره‌ی هفت‌سین برای خانواده‌ام را پیدا نکردم. تنها ضرر این غفلت از آموزش تباری این است که اگر پسرم مجبور شود انشایی با عنوان «یادداشتی شخصی در باره‌ی عید» بنویسد، مثل خر تو  ِگل وامی‌ماند و بی‌ریشگی و از زیر بته‌ درآمدگی‌ خود را به نمایش می‌گذارد.

نوروز از پس سالیان / سرور کسمایی

نوروز در این سال‌ها ریسمان نامرئی‌ای بوده که مرا به خودم پیوند داده است.

در کودکی، نوروز عیدٍ بوی‌ها و مزه‌ها بود. پنجره‌ای که یک روز صبح چارتاق باز می‌شد تا بوی بهار را به اتاقی که اثاثیه‌اش در خانه‌تکانی زیروزبر شده بود، سرریز کند. هرگز در بزرگ‌سالی شستن و روفتن انقدر شادی‌برانگیز نبود که در نوروز کودکی. عروسک گم‌شده‌ای که زیر تشک یا گوشه‌ی تاریک گنجه‌ پیدا می‌شد و بر ترس از دست دادن دوست‌داشته‌ها غلبه می‌کرد. دید و بازدیدهای یک‌بار در سال از بزرگان خاندان که قد کشیدن و رشد کردن را از نگاه‌ کارکشته‌شان می‌شد، ‌دریافت. و شمردن یواشکی اسکناس‌های کوچک اما نوی عیدی که آرزوهای کودکانه را اندک‌اندک دست‌یافتنی‌تر می‌کرد.

نوروز در غربت اما تنها خاطره‌ی بوی‌ها و مزه‌ها از پس پنجره‌های بسته است. زمستانی که نمی‌گذرد و زمانی که نو نمی‌شود. آدم‌های گم‌شده در پس پشت سالیان و دید و بازدید‌های ناممکن. خانه‌تکانی گنجه‌ی خاطرات و گرد‌گیری از آرزوهای تحقق‌نیافته. زدودنٍ زنگار تنهایی از گوشه‌وکنار سفره‌ی هفت‌سین و کشف رد زمان در نگاه کارکشته‌ی آینه.

با این‌همه هر سال، از نیمه‌ی ماه مارس، اراده‌ی سمج و مقاومت‌ناپذیری باز دوباره گریبانم را می‌گیرد تا به تکاپوی تدارک مناسک نوروزی بیافتم. پیوند پنهان آینه و انار و سنبل، سیب و سبزی و سماق و سمنو، و بوی خوش اسپند سی‌وسه دانه در آتشدان، که چون ریسمانی نمادین مرا به خودم پیوند می‌زند و به بودنم در این گوشه‌ی دنیا معنا می‌بخشد. خاطره‌ی بهار کودکی در دل زمستان بزرگ‌سالی!

همسایه‌ای دارم که سال‌ها روز عید زنگ در خانه‌ام را می‌زد تا به بهانه‌ی بوی سوختگی سرک بکشد و سر از منشاء آن رایحه‌ی افیونی دربیاورد. سال‌های اول قوطی اسپند را در آستانه‌ی در نشانش می‌دادم تا ظن استعمال حشیش و ماری‌جوانا را از ذهنش پاک کنم. سال‌های بعد دعوت می‌کردم وارد شود و با آرامش و حوصله سفره‌ی هفت سین را توضیح می‌دادم و این‌که سال نوی من در اعتدال ربیعی و آغاز بهار جشن گرفته می‌شود، زایش دوباره طبیعت و پشت سرگذاشتن زمستان و برابری روز و شب و... و هرچه چشم‌های او گردتر و ابروهایش کمانی‌تر می‌شد، من هم با سماجت بیش‌تری ادامه می‌دادم که آیین نوروزی الگویی است برگرفته از آفرینش جهان و...

با گذشت زمان، همسایه‌ی کنجکاو من همچنان زنگ در خانه‌ام را به صدا درمی‌آورد، اما حالا یک هفته پیش از عید تا ساعت دقیق تحویل سال را بپرسد و آیا برای سبزه سبزکردن دیر نشده و اگر نارنج در آب نچرخد، چه خواهد شد؟

سال پیش، کتابی راجع به آیین‌های رُم باستان به او قرض داده بودم. روزی از جلوی در نیمه‌باز آپارتمانش رد می‌شدم، شنیدم با آب‌وتاب در موبایل می‌گفت: در رم باستان هم چون ایران امروز، سال نو در ماه مارس جشن گرفته می‌شد، به همین خاطر سپتامبر هفتمین ماه، اکتبر هشتمین، نوامبر نهمین و دسامبر دهمین ماه سال نام‌گذاری شده است. ما آیین‌ها‌ی باستانی‌مان را فراموش کرده‌ایم و پیوندمان را با گذشته از دست داده‌ایم. فرق‌ ما با ایرانی‌ها در این است.

بازنگری صد سالی که گذشت / حسین نوش‌آذر

گردش سال در ایران دست‌کم در یکصد سال اخیر اغلب با حسرت  (برای مثال رمان بی‌نظیر «دختر رعیت» به‌آذین و یا داستان «دید و بازدید» آل‌احمد) درآمیخته یا در شعر فارسی با سرخوردگی و یأس (برای مثال «عید آمد و ما خانه خود نتکاندیمِ» اخوان ثالث) توام بوده و یا با خطاب و بیدارباش که برخیز كه باد صبح نوروز، در باغچه می‌كند گل افشان. این بار اما ماجرا متفاوت است: بر اساس تقویم جلالی در نوروز ۱۴۰۰ پا به قرن تازه‌ای می‌گذاریم. هر چند زمان تقویمی قراردادی بیش نیست، با این‌حال فرصت مغتنمی فراهم آمده برای بازنگری صد سالی که بر ملت ایران گذشت.

قرن چهاردهم با یک کودتا آغاز شد، به اشغال ایران انجامید و با کودتای دومی پا به دوران مدرن گذاشت و سرخورده از مدرنیزاسیون به انقلاب و به یک جنگ ویرانگر انجامید با کشتار مخالفان سیاسی، تبعید و سرکوب‌های اجتماعی و بحران‌های معیشتی و سرخوردگی‌های اجتماعی ادامه یافت و با این‌همه قرن چهاردهم قرن بیداری بود.

اگر خوب بنگریم درمی‌یابیم که در نیمه دوم قرن چهاردهم، یعنی از سال‌های دهه ۱۳۵۰ تا هم‌امروز در ایران فرهنگ پایداری شکل گرفته، مشارکت زنان در جامعه نهادینه شده، صداهای متنوعی پدید آمده، مردم با مسائلی مانند زبان مادری و اقوام ایرانی و تبعیض آشنا شده‌اند، و به اهمیت مبارزه با غارتگری پی برده‌اند. سانسور نهادینه شده اما در عمل موفق نبوده است. شاخه‌های تازه‌ای در موسیقی ایران پدید آمده، سینمای اجتماعی ایران به طرز حیرت‌انگیزی رشد کرده و ادبیات داستانی معاصر هم گسترده‌ شده و از انحصار حلقه‌های ادبی درآمده است. جا دارد که با حافظ هم‌صدا شویم:

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران یاد باد

مبتلا گشتم در این بند و بلا

کوشش آن حقگزاران یاد باد

گرچه صد رو‌د‌ست از چشمم روان

زنده‌رود باغ‌کاران یاد باد..

منبع:رادیو فرانسه


فهرست مطالب  در سایت پژواک ایران