PEZHVAKEIRAN.COM یک سرگذشت: زن دستفروش
 

یک سرگذشت: زن دستفروش

خنده‌اش به پاکی وسادگی دختر بچه‌ای‌ست که می‌خواهد خودش را در دل هر کسی جا کند، چشمان سیاه و پرسشگرش اما ترسی را در خود پنهان کرده که انگار هر آن انتظار حادثه‌ا‌ی شوم را دارد. از زمانی که بیاد می‌آورد فقط نداری، گرسنگی وترس از بی‌کسی سایه به سایه همراهش بوده، از وقتی که پدرش مرد تا زمانی که برادر ١٩ ساله‌اش را به جرم قتل اعدام کردند مادرش برای لقمه‌ای نان برای کودکانشان در خانه هرکس و ناکسی را می‌کوفت، در حاشیه‌ی شهری  که اعتیاد، خشونت وفقر هیچگاه دست از سرش برنداشته که هرروز برتعدادشان اضافه هم شده است. به‌ناچار در ١٦ سالگی شوهرش دادند به این امید که نان‌خوری کم شود. مادر اما زیرک‌تر از آن بود که نداند دامادش قلدر است و هر از گاهی با جوان‌های محل پای دود ودم می‌نشیند، اما این را نیز می‌دانست که خیلی‌ها در کمین دختر زیبا و بلند پروازش نشسته‌اند پس چه بهتر که سرنوشت اورا به کس دیگری بسپارد و از شر گرفتاری‌هاش راحت شود.

او عروس سیاه بختی شد که انگار هیچ‌گاه نمی‌بایست کبودی‌های کمربند از بدنش محو شود، همیشه ودر هر زمان باید از مردش تمکین می‌کرد تا او آخرین قطره‌های شیره جانش را هم بمکد. او را مجبور کرد که به تهران بیایند بدون آن‌که دیناری در انبان داشته باشند. هفت ماه زندگی کردن در پارک‌های اطراف راه آهن وخوابیدن زیر آلاچیق‌های پارک حاصلش بارداری دومین پسرش بود . هر چه اعتیاد مردش بیشتر می‌شد او در این شهر بی در وپیکر بیشتر یاد می‌گرفت که برای خاطر جگرگوشه‌هایش هم که شده باید با چنگ ودندان بجنگد. هوش سرشارش به‌یاریش می‌آمد که باید روابطش را با در و همسایه مهربان و دلسوزانه کند تا از این طریق راه‌هایی بیابد برای فراهم آوردن قوت روزانه ورسیدن به رویاهایی که همیشه  در خواب و بیداری همراهش بودند: داشتن یک خانه‌ی خوب وتمیز وبچه‌های با سواد.

تا به‌خود بیاید چهار پسر داشت: پسرانی زیبا که همگی هنری را از مادر به ارث برده بودند، از صدای زیبا تا قلم خوب برای نقاشی و یا پروراندن خیال بر روی کاغذ. دیگر قید شوهرش را زده بود، مردی که در سال چندین بار به جرم دزدی ومواد زندانی می‌شد واو با رو انداختن به دیگران آزادش می‌کرد. از دوسال پیش با دستفروشی در مترو درآمدی بهم زده بود، توانسته بود خانه کوچکی اجاره کند که ساس و سوسک نداشته باشد، تلویزیون خوبی بخرد و پشت پنجره اتاقش یک گلدان شمعدانی پرگل بگذارد، برای بچه‌هایش غذا درست کند و دیگر مثل همیشه با لبخند زیبایش نگوید: «پدر سوخته‌ها همیشه گرسنه‌اند!» و با لهجه زیبای کردی‌اش ادامه دهد: «بخدا نمی‌دانم چه بهشان دهم که سیر شوند.»

حالا دو ماه است که دیگر نمی‌تواند در مترو چیزی بفروشد، همه امیدش به ماه اسفند بود و فروش شب عید که کسادی ایام نوروز را هم جبران کند، دوسال بود که بچه‌ها را به کرمانشاه می‌برد اما امسال فقط با چشمان نمناکش زل می‌زند و می‌گوید: «بچه‌هام چیزی برای خوردن ندارن ودو ماه است که کرایه نداده‌ام.» و با همان مهربانی همیشگی می‌گوید: «صاحبخانه بیچاره گناهی ندارد پولش را می‌خواهد او هم مثل همه گرفتار است قصر که بهم اجاره نداده زندگیش باهمین اجاره می‌چرخد! مرتیکه هم  که گم وگور شده و خوشبختانه پیدایش نیست!»

                                                                        زنان آرزم (آورد رهایی زنان و مردان)

                                                                        ١٦ اردیبهشت ١٣٩٩

 

منبع:پژواک ایران


فهرست مطالب  در سایت پژواک ایران