سوژه
مینا اسدی
من سالمندم... جوان که بودم چهار ماه در خانهی سالمندان کار کردم. در آنزمان آبستن بودم اما ناچار از قبول اینکار که خیلی سخت و دور از ذهن بود .
در ایران در رفاه کامل زندگی کرده بودم. مادرم مولود که در ششماهگی مادرش را از دست داده بود زنی بود نگران و با آنکه نه بار زاییده بود و هشت بچه ی ریز و درشت داشت آنقدر از ما مراقبت می کرد که انگار پس از سالها تلاش برای باردار شدن ، بهترین بچه های جهان را به دنیا آورده بود .
کسی به بچه های مولود خانم نزدیک نمی شد مبادا که با اعتراض مادر نگران روبرو شود. دلیلی که برای این همه توجه و نگرانی و دلواپسی داشت این بود که: من بچه هایم را بی مادر بزرگ کرده ام. و هیچکس را ندارم که دلسوز من باشد. زن جوانی که در سی و پنج سالگی هشت بچهی ریز و درشت ، دور و برش می پلکیدند و به لطف دوندگی و هوش و تلاش پدرم ، در ناز و نعمت بزرگ می شدند . هرکدام از ما وردستی داشتیم که مراقب ما بود : از کلثوم گرفته تا ثریا ، مرصع، رعنا، امین، گل ابرو، خاتون خاله، مراد، علی، به تعداد ما «آدم» دور وبرمان بود که ما را تر وخشک می کرد و در خدمت بود، اما مادرم با چهار چشم ما را می پایید که آب در دلمان تکان نخورد.
یوسف هم بود که آشپزی می کرد. به دستور پدرم -مردی ریز نقش ، با هوشی سرشارـ که از شش سالگی دویده بود، ما بچه ها به خصوص دخترها حق ورود به آشپزخانه را نداشتیم. حسرت درس و مدرسه نقل هر دورهمایی ما بود! سخنان پدرم با این بیت شعر آغاز می شد:(من جلوهی شباب ندیدم به عمر خویش، از دیگران حدیث جوانی شنیده ام)
من بهترین شنونده ی پدرم بودم، چه زیر کرسی، چه سر سفرهی شام و نهار و چه آنزمان که میز و صندلی به خانه های تازه به دوران رسیده ها راه یافته بود و ما جزو اولین دسته هایی بودیم که با قاشق و چنگال آشنا شدیم!. حرفش هم با اشاره به ما این جمله بود: یک تن علیل، یک کاروان اسیر، یعنی باید زندگی راحتمان را قدر بدانیم و درس بخوانیم، بخوانیم و بخوانیم. این بود که همهی وسایل آسایش ما را فراهم میکرد به ویژه دخترها با آشپزخانه و آشپزی بیگانه بودند.
این را از گذشتهی دور به این سبب پاد آوری میکنم که بدانید مادرم که در پنجاه سالگی در گذشته بود اگر زنده بود از کلفت شدن من در خانهی اجانب دق می کرد!. خدمت در خانهی سالمندان که هنوز در میان طبقهی ما باب نبود کم کم کاری نیک و انسانی به شمار آمد. وقتی به این کار تن دادم که میتوانستم از امکانات کشور میزبان برخوردار باشم و درس های عالی بخوانم وبه قول ما ایرانی ها دکتر -مهندس شوم اما من راه آسان تر را برگزیدم .
روزی که به سوئد آمدم می شنیدم که این مردم ، مردمانی بد، سنگدل، وحشی و ضد بشرند، و ما را فقط برای این راه میدهند که تحقیر کنند، به کار بگیرند و بر ما حکومت کنند . پیش از آن از تاریخ و جغرافیای این کشور چیز زیادی نمیدانستم. فقط اوولف پالمه را در وقتی که در اعتراض به جنگ ویتنام در تظاهرات شرکت داشت میشناختم و دربارهاش میخواندم و آگوست استرین برگ نویسنده و نمایشنامه نویس و هنرپیشگان سرشناس شان را.
فکر میکردم همیشه یخبندان و سرد است با مردمانی سخت و دیر جوش و نامهربان! در مدت کوتاه کارم در خانهی سالمندان با چهرهی دیگری از جامعه آشنا شدم بیش از پنج سال طول کشید که پیشداوری را کنار بگذارم و چهرهی خوب و بد و زشت و زیبا را خودم تجربه کنم. کارهای کوتاه مدت جارو کشی، نظافت و نگهداری از سالمندان را که به عنوان همدردی با ستمکشان و برای آسودگی وجدان آغاز کرده بودم به کناری گذاشتم و در حالی که جوانترها به درستی از پلههای مدارس و دانشگاهها بالا می رفتند و تمام وقت، برای خودشان و خواستههای شان تلاش میکردند من دامن آسایش کودکی، نوجوانی و جوانی را رها کردم و دلباختهی مردم دور وبرم شدم که از چنگ رژیم اسلامی و جنگ میگریختند و دربدر و آواره به هر آنجا که باید و نباید پناه میبردند...
....ادامه دارد . در خواندن شتاب نکنید !
مینا اسدی-شنبه- دوم ماه مه- استکهلم زیبا
-پانویس* پیش از این دستنوشته های «من به روایت من »، را که باید به چاپ می سپردم پاره کردم. و حالا به مناسبتهای مختلف بخشهایی از آن را که به یاد می آورم، می نویسم*سپاس از این که مرا می خوانید.
منبع:پژواک ایران